سلام دوستان:دی
باتوجه به تاپیک قبل تصمیم گرفتم یه کارگاه آموزشی بذارم برای نوشتن داستان کوتاه:26:
نحوه ی کارش این جوریه که اول یک موضوع کلی رو تعیین میکنم و همه باید دربارش بنویسن
مثلا:موضوع این دفعه :انگشتر:105:
حالا شما میتونین درباره انگشتر یا از زبونش یک داستان کوتاه به هر سبکی که دوست دارین بنویسین
بعد همه با هم می خونیم و ایرادات و اشکالاتش رو برطرف میکنیم
اینجوری می تونیم بفهمیم چجوری یه داستان کوتاه بنویسیم که بهتر باشه:39:
داستانتون رو سعی کنید بیشتر از دو صفحه نشه
هرچی کوتاه تر و با مفهوم تر بهتر
پس شروع کنیم
این تاپیک همین امروزایجاد شده. بهتر نیست چند روزی با همین موضوع ادامه بدیم و بعد موضوع رو عوض کنید؟
بالاخره افراد دیگه ای هم سر می زنند.
خودم هم سعی کردم بنویسم. نوشتم هم اما خب من همیشه با آخرش مشکل دارم. نتونستم پایان مناسبی براش ردیف کنم:2:
موضوع جديد بزار ،بعدش فقط من دارم مينويسم؟
من فقط روشن كننده چراغ اول بودم كه!
اي نويسندگان كجاييد بياييد بياييد.
موضوع جدید هم میذارم اما کسی شرکت نمیکنه
:43:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
این تاپیک همین امروزایجاد شده. بهتر نیست چند روزی با همین موضوع ادامه بدیم و بعد موضوع رو عوض کنید؟
بالاخره افراد دیگه ای هم سر می زنند.
خودم هم سعی کردم بنویسم. نوشتم هم اما خب من همیشه با آخرش مشکل دارم. نتونستم پایان مناسبی براش ردیف کنم:2:
خب بذار نوشتتو بچه ها ایراداتو میگن و شاید تونستی پایانشو بنویسی
همیشه ازین میترسیدم که منو قبول نکنه
سالهای زیادی رو به این اختصاص داده بودم که ین خودمو کنترل کنم،تلاش زیادی کرده بودم.
استادم همش به من میگفت باید تو سایه پنهان بشی... باید خود تاریکی بشی. اوایلش زیاد حرفشو درک نمیکردم،اما الان با وجود گذشت 5 سال میفهمم چی میگفت.
طبق گفته های استادم در تاریکی اشیا محو هستند و مرز مشخصی ندارند بدون رنگ و کوچکتر از حالت واقعیشون دیده میشن برای عبور از تاریکی ما اول باید مبدا و مقصد رو مشخص کنیم .یه اصل داشت اونم این بود که ما در تاریکی باید چیزی که میبینیم رو باور کنیم.
اوایلش سخت بود ولی بعد از گذشت یک سال تاریک نورد خوبی شده بودم . خودم این اسم رو رو خودم گذاشتم .
استادم میگفت در شب برای پنهان شدن در سایه اول ما باید منبع نور رو بین خودمون و دشمن قرار بدیم در این صورت دشمن در حال نگاه کردن از روشن به تاریک است . تو این روش دشمن گیج میشه و تصویری تو بخش مخروطی تشکیل نمیشه . و در روز باید منبع نور رو در سمت راست خودمون بزاریم که همین عمل صورت بگیره . تو کتابهایی که دارم رموز تاریکی بهترین کتابیه که میشه پیدا کرد هم دست نویسه هم خارج از تصور همه دوستام هر کسی رازهایی برای خودش داره منم دوست دارم رازم این باشه کتابم .
هیچ موقع نفهمیدم استادم از چی میترسید. من کلا در روز 2 ساعت رو صرف تمرین با اسلحه میکردم و 4 ساعت رو مدیتیشن میکردم . خوب حالت مدیتیشنی که استادم به من اموزش داد طبق گفته های خودش یه روش ریاضی هم هست به اسم کوجی-آشی.
دلیل ترسش رو نمیدونستم ولی اصلا تا موقه ای که من درسم رو پیشش تموم نکردم به من نگفت .
بازم چیزی از دغدغه های من کم نمیکرد دوستام همه ین جالب توجهی داشتند تاکشی با ینش سنگ رو به دو نیم میکرد منم دوست داشتم قدرت مند باشم مثل تاکشی اما نمیتونستم . ین من خیلی کم ضرفیت بود همش دلهره داشتم که تو آزمون قبول نشم .
کسی به من توجه نمیکرد یا کلا من کسی بودم که کسی نمیتونست به من توجه کنه طبق روشهای کتاب رموز تاریکی من خیلی خیلی پیشرفت کرده بودم که اصلا انگار وجود ندارم اوایلش استادم متعجب شده بود اما بعد از چندی تعجبش بیشتر شد و روش قفل ذهن رو به من اموزش داد تو اون روش باید تو یه اتاق تاریک مینشستم و فقط به ضربان قلبم و دم و بازدمم فکر میکردم اوایلش نفهمیدم برای چی ولی استادم بهم گفت که میدونه من کتاب رو پیدا کردم یه افسانه ای هست که میگه هر کی کتاب رو پیدا کنه همه از اون دستور میگیرن و جنگ شروع میشه .
من نفهمیدم ولی خیلی زود اتفاق افتاد روزی که من هم انگشترمو میگرفتم با دلهره هایی که داشتم انگشتر منو انتخاب کرد ولی انرژی ینم رو کم تر کرد . ین تاکشی آبی بود مال من قهوه ای اما این اواخر دیگه رنگش سیاه شده .
هر کسی یه رنگی داره سیاه نایاب ترین رنگ بین ین ها است .
استادم میگفت تو میتونی میتسوکی تو میتونی پسرم من خیلی تلاش کردم خیلی تلاش و آخر بهش رسیدم . تاریکی مطلق به دنیای خودم دیگه هیچ چیزی برام رنگ نداشت نه اون رنگهایی که قبلا داشتند همه چیز تاریک و سفید شده بود . استادم میدونست که من نمیتونم رنگ طبیعت رو ببینم و یه شب که خواب بودم انگشترم رو از من گرفت تو قبیله ما هر کی انگشترشو ازش بگیرن دیگه نینجا حساب نمیشد . همه انگشترهای خودشون رو داشتند . استادم انگشتر رو پیش بزرگ قوم ما برده بود و بزرگ قوم ما هم تا فهمیده بود من چه قابلیت هایی دارم انگشتر خودش که بزرگترین گنج دنیایی ما به شمار میرفت رو به استادم داد تا برای من بیاره .
انگشتر "آقا ريالوم " تو دست هام احساس خوبی بهم میداد برام جالب بود که منو قبول کرده .. آخه هیچ کی نمیدونست که انگشتر بزرگ قوم ما دست منه یا اصلا میشه انگشتر ها رو بخشید یا نه .. منم نمیدونستم.
انرژی تاریکی خودمو حس میکردم میتونستم با اراده خودم ازش استفاده کنم ولی فقط وقتی که اراده میکردم در غیر این صورت مثل آدمی که اصلا ین نداره بدون قدرت و بی دفاع میموندم . برای من خوب بود میتونستم نور ها و رنگ ها رو دوباره ببینم و این منو خوشحال تر کرده بود .
استادم تام که یه انگلیسی تبار بود و حتی تو لحجه ژاپنیش هم سر زبونی حرف میزد خیلی خنده دار میشد فکر کردن بهش منو میخندونه ژاپنی چطوری با لحجه یه بریتیش حرف میزد .
من مادر و پدر نداشتم همه رو قوم آلاکیرا ها نابود کرده بودند من آخرین از نصل لایتن ها بودم . نصل ما همه رو پیشونی هاشون حلال ماه داشتند و یه جوری فرمانروایان ین روشن بودند . اما من ینم تاریک بود تا روشن یعنی اصلا روشنی تو ین من دیده نمیشد همه جا رو تاریک میکرد سایه درست میکرد منو پنهان میکرد من که دلیل تبدیل ینمو میدونستم به آینده امید وار بودم قبل از جنگ من حتما درسهام تموم میشه و به نشان نینجا میرسیدم فعلا که یه کار اموز بودم و در مقابل همه ضعیف . البته نینجا ها پایانی نداشتند کی درسم تموم میشه خودم نمیدونم ولی دیگه تاکشی هم نمیتونه جلوی من رو بگیره در حالت معمولی وقتی وارد کلاس یا خارج کلاس میشم کسی منونمیبینه استاد "شوکو" میخواست من رو از کلاس اخراج کنه اما من دلیلش رو نمیدونستم یه روز استاد تام با استاد شوکو بحسش شده بود من از دور زیرنظرشون داشتم ولی نزدیکشون نشدم با این که روش و ین تاریکی من خیلی قوی بود باز هم استاد تام من رو میدید .
شبش از استاد تام پرسیدم استاد شوکو در مورد من چی میگفت که یه هویی استاد تام کلافه شد و گفت : میگفت چند هفته ای میشه که سر کلاسش نمیری !
من که داشتم از خنده های طولانی خودمو به کشتن میدادم کنترل خودمو به دست گرفتم و گفتم : استاد شما خودتون که میدونید من الان دو هفته هست که مراحل پایانی کتاب رو تموم کردم و به بخش شعله های تاریکی رسیدم استاد شوکو درسته استاد خوبی تو استراتژی هست ولی اصلا از نیروی ین سر در نمیاره .. خیلی خسته کننده است استاد
استادم به فکر رفت . یه کتابی رو از قفسه یه نزدیک میزش که همیشه پر کتاب بود و هفته ای یه بار کتاباش عوض میشد برداشت و شروع به خواندن کرد .
به من گفت : بشین میتسوکی . این شعله های تاریکی که تو ازش حرف میزنی سخت ترین روش نینجا های ساداکی است که نصلشون خیلی قبل تر از این که من به دنیا بیام نابود شده ! ولی تو این کتاب راز شعله ها یه چیزهایی در موردش نوشته بیا کتاب رو بگیر و مطالعه کن .
من که تو پوست خودم نمیگنجیدم با یه حرکت کتاب رو از دست استاد چنگ زدم در پاراگراف دوم خط سوم نوشته شده بود شعله های جهنمی ( یا شعله های سیاه)
به روشی گفته میشه که نینجا با ان روش صاحب انگشتری از دل دوزخ میشه که اسمش دروازه جهنمه و بهترین روش کنترل ین تاریک برای هر نینجایی که ین تاریک داره به شمار میره .
من که اصلا خوشم نیومده بود به استادم گفتم : استاد من الانشم یه انگشتر دارم تازه اش هم خیلی برایم خوبه نمیخواهم یه انگشتر دیگه داشته باشم .
استادم که به نظر کلافه میرسید گفت : میتسوکی تو باید از انگشتر خودت استفاده کنی .! نه مال دیگران !
من که تو چشمام اشک جمع شده بود گفتم : استاد نمیشه انگشتر رو پس ندم و ازش استفاده کنم ؟ یعنی ازم میگیریش .
استادم برام دلیل آورد و گفت : انگشتر هر کسی نماد وجودیته اون به شمار میره میتسوکی تا حالا انگشتر من رو دیدی ! ؟
من که تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم یه جرقه تو وجودم زده شد و تازه فهمیدم که استادم انگشتر نداره ! و گفتم : نه استاد شما اصلا انگشتری ندارین !
استادم که سرشو تکان میداد با لحن شماتت کننده ای گفت : پسرم انگشتر من از نور دره نینجا های طبیعته و به رنگ زرده ! هیچ میدونستی من میتونم تاریک ترین تاریکی ها رو هم ببینم ؟ !
تازه به جواب خودم رسیده بودم. چطور با این که هیچ کس منو موقه استفاده از ین تاریک نمیدید اما استاد من رو میدید ! نگاهی به استادم کردم و گفتم : تازه فهمیدم استاد یعنی اگه من هم از انگشتر خودم استفاده کنم به نیروهای جدیدی میرسم ! ؟
استادم که گیج شده بود و چیزی تو نگاهش نبود با تکان دادن سرش گفت : متعصفانه من نمیدونم میتسوکی چیزی در این باره از اجدادم و اجدادشون نشنیدم .
میتسوکی شعله های تاریکی تنها روشیه که اسرارش نابود شده و من خوشحالم که تو میتونی با استفاده از کتاب بهش برسی امید وارم زود تر حلقه خودت رو پیدا کنی و حلقهی " آقا ریالوم" رو به من پس بدی تا اون رو برای پیرمرد ببرم !
من از طرفی خوشحال و از طرفی گیج و ناراحت بودم چیزی نگفتم و فقط سری تکان دادم و از حظور استادم مرخص شدم . تالار اژدها خیلی تو در تو بود مدرسه ای بالای کوه های فوجی پشت به خورشید در دل یه غار بزرگ که هنوز خیلی از طبقه ها و اتاق هاش برام ناشناخته بود .
باید از امشب به بعد شعله های تاریکی رو تمرین میکردم تا به مقام استادی شعله های تاریکی برسم آنگاه همه چیز رنگ و بویه دیگری میگرفت . و من سرنوشت خودم را رقم میزدم !
آنگاه که تاریکی جلوه کند هیچ کس یارای مقابله با آن را ندارد ! پادشاه متولد خواهد شد و زمین بار دیگر در تاریکی فرو خواهد رفت !نوشته بالا مال خودمه نیاز به ویرایش خرکی داره . چون یه هو نوشتمش اصلا بازنگری هم نشده اصلا رو املاء کلمات هم دقت نکردم و فقط نوشتم . تخیل رو به کار گرفتم جای کار داره ولی خوب ایده توش زیاده . میتونم مثال بزنم یه داستان کوتاه رو شایدم یه روزی خودم نقدش کردم :دی
کی رو دیدی نوشته خودش رو نقد کنه هان هان ؟ :دی
کلی ویرایش و نقد کردم داستانتو همش پرید:(
تا یه جاهایی دوباره ویرایشش کردم
اول این که شروع داستانت خیلی خوب بود جمله ای که باعث میشه مخاطب به خوندن ادامه ی متن علاقه پیدا کنه
اول متن رو که خوندم فکرد کردم داستانت حول محور موضوع اصلی(همون انگشتر)نیست
اما از نصفه های داستان به بعد موضوع چرخید و کاملا به انگشتر پیوند خورد خوب از پس وصل کردن دوتا موضوع و حل کردنشون توی هم بر اومدی
پایانش هم خوب بود اما برای طرحی که قراره تبدیل به داستان بلند بشه یا مقدمه ای برای کنجکاو کردن مخاطب که بخواد داستان بلندت رو بخونه
اما برای یه داستان کوتاه نه... در واقع اگه داستانت رو کوتاه بخوایم در نظر بگیریم هنوز تموم نشده
تو این بخش به تناقضات و ایرادات فنی متنتون کاری ندارم
چون داستان بازنگری نمیشه که اون ایرادات رفع شه
هدف بررسی پیکره کلی داستان هست
شروع خوب
سیر موضوعی داستان حول محور موضوع اصلی
و پایان خوب
مهم تر از همه این که داستانتون پایان بگیره
اینجا معمولا چون همه داستان بلند نوشتن پایان دادن به داستان کوتاه براشون مشکله
کلی ویرایش و نقد کردم داستانتو همش پرید:(
در هر صورت الان بنده اصلا نمیتونم کاری بکنم ایرادات و کلا نوع نوشته ام فرق کرده بنده بیماری خاصی گرفتار شدم که کلمه رو از ذهنم میپرونه آدم زیاد کتاب بخونه مثل من میشه . دارو میخورم ولی فعلا خوب نشدم . خودم خوب شدم یه کتاب مینویسم . اون نوشته کلا تو 5 دقیقه نوشته شده . بدون بازنگری ویرایش و کلا همه چیز .... در جریان باشید . البته بنده مشکل های زیادی دارم ...ولی خوب ادامه بدید ببینم داستانم چی میشه :دی
در هر صورت الان بنده اصلا نمیتونم کاری بکنم ایرادات و کلا نوع نوشته ام فرق کرده بنده بیماری خاصی گرفتار شدم که کلمه رو از ذهنم میپرونه آدم زیاد کتاب بخونه مثل من میشه . دارو میخورم ولی فعلا خوب نشدم . خودم خوب شدم یه کتاب مینویسم . اون نوشته کلا تو 5 دقیقه نوشته شده . بدون بازنگری ویرایش و کلا همه چیز .... در جریان باشید . البته بنده مشکل های زیادی دارم ...ولی خوب ادامه بدید ببینم داستانم چی میشه :دی
دوباره وقت میذارم درستش میکنم:دی
جدی دارو میخوری؟
چرا ؟
فکر کنم پست هایی از این قبیل اسپم باشند و بهتره این موضوعات در پیام خصوصی گفته بشه یا حد اقل در مکان پیغامهای بازدیدکنندگان !
سینا رو باید دار زد ! کشت ! نابود کرد ! من یه داستانی در باره نابودی سینا نوشته بودما :دی دوست دارم اونم نقد بشه ! البته تو وبلاگه هیچ موضوعی رو به اینجا انتقال ندادند چه جالب !
نميدونم از سميه بپرس، الان يه متن ازش توي تاپيك ديدم! خطرناكه :129fs4252631:
:14::14::14: من اصلا خطرناک نیستم فقط دارم از بی نظمی جلوگیری میکنم
الان رفتم میبینم داستانهای اعضا سر از بخش نویسندگان در اورده خب باید بگم که نظم سایت بهم نریزه که
تازه من کجام ترسناکه:دی من به این خوبی؟ من به این آرومی:17: من الان در اوج مهربونیم:105:
من چون خیلی خوب می نویسم اگه بنویسم اعتماد بنفس بقیه پایین میاد:دی
باشه من بازم نقد میکنم
موضوع رو تو همین تاپیک تغییر بدم؟!
شما بنویس اونش با بقیه
موضوع رو تغییر ندید اما اسم تاپیک رو مشخص کنید. مثلا نقد داستاهای کوتاه فکر میکنم خوب باشه برای اسمش که داستانهای کوتاه رو با سرپرستی خودتون نقد کنید.
اینجوری نقدهای داستان کوتاه و بلند تفکیک میشه بعد میتونی یه تاپیک هم برای آموزش داستان کوتاه بزنی که یه کم نظم داشته باشه اما اگر مایلید همینطوری ادامه بدید هم مسئله ای نداره فقط ادارش با خودتونه دیگه
آها من یه داستان کوتاه دارم بفرستم بترکونینش؟ از الان بگم تو کوتاه نویسی خرابه وضعم ها
شما بنویس اونش با بقیه
موضوع رو تغییر ندید اما اسم تاپیک رو مشخص کنید. مثلا نقد داستاهای کوتاه فکر میکنم خوب باشه برای اسمش که داستانهای کوتاه رو با سرپرستی خودتون نقد کنید.
اینجوری نقدهای داستان کوتاه و بلند تفکیک میشه بعد میتونی یه تاپیک هم برای آموزش داستان کوتاه بزنی که یه کم نظم داشته باشه اما اگر مایلید همینطوری ادامه بدید هم مسئله ای نداره فقط ادارش با خودتونه دیگه
آها من یه داستان کوتاه دارم بفرستم بترکونینش؟ از الان بگم تو کوتاه نویسی خرابه وضعم ها
سلام
باشه منم حوصله کنم داستان مینویسم:دی
راستش من کارگاه های آموزشی رو شرکت میکنم اما چون شعر میگم و حوزه تخصصیم شعره سعی دارم کمتر داستان بنویسم:دی
داستانام به سبک شعری میشن و داغون میشن:دی
به نظرم رفع اشکال و آموزش با هم همراه باشن تاثیرش بیشتر هست توی کارگاه های آموزشی هم اکثرا روال همینه همه با محور یه موضوع داستان مینویسن و میخونن توی هر جلسه و توی همون جلسه هم توسط استاد و بقیه اعضا داستانشون نقد میشه
من عنوان رو عوض کردم اما موضوعش عوض نشد نمی دونم چرا:(
تو هم داستان بنویس چرا که نه:دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
فکر کنم پست هایی از این قبیل اسپم باشند و بهتره این موضوعات در پیام خصوصی گفته بشه یا حد اقل در مکان پیغامهای بازدیدکنندگان !سینا رو باید دار زد ! کشت ! نابود کرد ! من یه داستانی در باره نابودی سینا نوشته بودما :دی دوست دارم اونم نقد بشه ! البته تو وبلاگه هیچ موضوعی رو به اینجا انتقال ندادند چه جالب !
توی همون پست که گفتم نقد کردم و پرید دوباره نقد داستانتون رو نوشتم :دی
مرسی ولی خوب برای من تموم کردنش لذت بخش نبود همین طوری خوبه شاید یه روزی تونستم ادامه اش رو هم بنویسم یه جورایی خوب بود .. معمولا نویسنده های ما زیاد موضوع رو پیچیده میکنن :دی ( سینا) بعد از سالها شاید بیاد بگه گربه اصلا ایده جالبی نداشت یا از این قبیل :دی
ممنون از نقد :دی
بوووم
خمپاره ای در کنارم منفجر شد من که گوشهایم صوت میکشید و گز گز میکرد از جایم بلند شدم . فکر کردم خوب شد من تو سنگرم و الا این خمپاره میتونست پایانی برای بی پرواییها و ماجراجویی های من باشه .
یک سال قبل اصلا به این فکر نمیکردم که سر انجام سرنوشت من رو به اینجا بکشونه تا بخواهم بجنگم. بله جنگ ..
سر صبح بود هوا آفتابی و من احساس سر زندگی عجیبی داشتم تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم که کشور ما با کشوری همسایه وارد جنگ شد هیچ موقه دلیل جنگشون رو نفهمیدم اما الان که بهش فکر میکنم میبینم دلیلی نمیخواست . معمولا جنگ بی دلیل شروع میشه و خواست قدرت طلبی بعضی از آدما و جیب بعضی هارو پر میکنه و جیب بعضیا رو خالی قمار بزرگیه با جون سربازا ..
من که در خوانواده ای کوچک و چهار نفره به دنیا امده بودم از عذا کوچکترین بچه پدر مادرم هم بودم خواهرم سالها پیش ازدواج کرده بود و الان در کانادا ساکن بود .
جنگ که شروع شد با تفکر خودم به مشکل خوردم و تصمیم به دفاع از کشورم گرفتم .
از آنجایی که هنوز مجرد بودم مادرم دختری را برای من نشان کرده بود . دختری هم محله بسیار نجیب و خوانواده دار . خمپاره دیگری سنگر را به لرزه در آورد و فرصت گرفتن گوشهایم را از من گرفت .دوباره به فکر افتادم . آه
مادرم یکماه پیش به من گفته بود که روزبه پسرم میخواهی با هم برویم خواستگاری ... من همچنان ....با تکان دادن سرم این موضوع از سرم پرید ...
از سنگر بیرون آمدم دستی بر روی قلبم گذاشتم و حسش کردم آری هر دو را حس کردم آری من باید بر میگشتم به خاطر پسرم باید برگردم . البته در دلم آرزوی شهادت داشتم .
مهدی کمی دورتر از سنگر بر روی زمین افتاده بود با سرعتی فرا سوی ذهن - خودم را به او رساندم و با کمال خوشحالی فهمیدم که زنده است و فقط بی هوش شده . او را کول کرده و به داخل سنگر آوردم .
نقشه این بود که بعد از این آتش بار امشب به دل دشمن بزنیم یا زنده میماندیم و میبردیم با میمردیم و شهید میشدیم نقشه حاجی همیشه موفقیت امیز بود .
با تکانهای مهدی به خودم آمدم و جرعه ای آب با قمقمه به او دادم با تکان سر و چشمانی مبهوت تشکرش را اعلام کرد اصلا نمیدونم چرا مهدی اومده جنگ دلیلشم مثل دلیل منه ولی خوب چرا مهدی ..
با شناختی که ازش داشتم و بیماریهاشو میدونستم نمیدونم هنوز هم نفهمیدم که چرا اومده بود جنگ آخر مهدی سرع داشت . نمیدانم چه بود ولی هر چه بود بعضی اوقات بیهوش میشد و از حال میرفت داروهایش تمام شده بودند چندوقتی بود که مهمات و تدارکات به ما نرسیده بود ..طفلکی
کم کم نیم خیز شد و سلامی داد سلامی دادمش و به او گفتم : مهدی مگه نگفتم از سنگر بیرون نری پسر ببین با خودت چیکار کردی اگه یه ترکش بهت اصابت میکرد حال و روزت میدونی چی میشد . دیدم سرشو انداخته پایید و چشماشو ازم پنهون میکنه .. سنگر ما چند تخت و چندی پتو داشت درسته ...
من دکتر مهدی بودم ... جنگ هم دکتر میخواهد نه ؟ دیدم خودش را کشان کشان و بی انرژی به تفنگش رساند سریع اکث العمل نشان دادم و تفنگ را از دسترسش دور کردم گفتم : مهدی کجا هنوز حالت خوب نشده راه افتادی بابا چرا درک نمیکنی مصعولیت تو در دستای منه ..
از گفته ام پشیمان و سرخ چهره نشستم میدانستم که برخوردم با جوانی 15 ساله اصلا و ابدا خوب نبود . همچنین که آن جوان مریض هم حساب میشد . همه بیمارهای سرپایی به جز مهدی مرخص شده بودند . کسی جز من و مهدی در داخل سنگری که اسمش را بهداری گذاشته بودند پیدا نمیشد .
هوا گرم بود از سه ساعت پیش به کوب بر سرمان نقل و نبات میریختند .. فکر کنم ساعت 12 ظهر بود . یکباره سکوتی عجیب فضا را فرا گرفت میدانستم که باز هم بس کرده اند معمولا بعد از چند ساعت موشک و خمپاره روانه ما کردن بس میکردند نمیدانم چرا شاید آنها هم مهمات تمام میکردند شاید هم نه ..
سرم را از در بیرون بردم همه از سنگرهایشان بیرون آمده بودند امروز روز برگشت من بود به خانه پیش پسرم و مادرش . دل تو دل نبود .
دوباره در افکارم غرق شدم و خیره به محیط آزاد خاکریز ...بعد از خواستگاری و گرفتتن جواب و سپری کردن چندین ماه من تتصمیم گرفتم که به جبهه بروم مادرم مخالفت میکرد و پدرم هیچکاری نمیکرد شاید میدانست درک میکرد . پدرم بیماری های زیادی داشت یکی از دلایلی که دکتر شدنم پدرم بود .
بعد از جدا شدن و حرکت به سوی خط مقدم من بعد از دریافت نامه های پی دی پی فهمیدم زنم حامله است . خوشحالیم به گونه ای بود که همه از رفتارم فهمیده بودند موضوعی در جریان است . الان پسرم به دنیا آمده اسمش را علی گذاشتند میدانم اسم پدربزرگم خدا بیامرز است شاید اگر من هم بودم اسمش را علی میگذاشتم .
از توصیف هایی که از چهره اش برایم کرده اند فهمیده ام پسرم به خودم رفته چشمانی سبز و موهایی کم پشت قهوه ای شاید کمی تپل در کل میدانم که شبیه من است .
پلاک و حلقه ام را از زنجیری به گردنم اویخته بودم به قلبم نزدیک تر بود و احتمال گم شدنش کم .
من قرار بود با آمبولانس برگردم کمی دیر میشد ولی ارزشش را داشت .
حدودا ساعت 3.15 دقیقه همان روز من به طرف خانه حرکت کردم و منتظر دیدار پسرم و مادرش . خیلی خوشحال بودم .
نفهمیدم چه شد که همه جا سیاه شد و در کسری از ثانیه در تاریکی فرو رفتم یادم نمی آیید ولی موقه ای که به هوش آمدم سفیدی چشمانم را ناراحت میکرد شاید بازتاب نور بود ولی نه این نبود خورشید بود از فراز آسمان به رنگ همیشگیش که هیچگاه نفهمیدم سفید است یا زرد اتاق را روشن کرده بود اری من بیمارستان بودم اما چرا . بعد از فهمیدن این موضوع که پسرم سه ساله است و من همین مقدار در کما به سر میبردم .
اوایل حرکت برایم سخت بود فورا چیزی به خاطرم آمد آری حلقه ام پلاکم ...
گویا پس از برخورد نقلی به امبولانس ما هم بیهوش شده بودیم راننده شهید شده بود اما من زنده مانده بودم . حلقه ام سالها بعد به من برگردانده شد سالهایی طولانی دقیقا 5 سال بعد پسرم 8 ساله شده بود .
از کارم خخجل نبودم آخر اشکالی نداشتت با عصا راه رفتن و با یک دست شستن صورت چه اشکالی داشت ..ما در جنگ پیروز شدیم کاش تا آخرش میماندم کاش ..
مهدی شهید شده بود گویا بعد از رفتن من بیرون رفته بود و به شهادت رسیده بود آری خاطراتی دور .
حلقه ام مانده بود و یه دنیا خاطره شاید سرنوشت این بوده شاید . خوشحالم که از میهنم دفاع کردم خوشحالم خوشحال .
شاید حلقه ام خاطراتی بیشتر از من داشته باشد آری من آمدم و او ماند و دید و شنید ... شهیدان پروانه شدند و به آسمان رفتند ما هم زنده ماندیم و شهید شدیم آری ..
با زندگی شهید شدیم شهیدی زنده ..
حلقه را در دست گرفتم و نگاهی به ان کردم و به زحمت در دستم کردم اشکالی نداشت شاید باید در دست چپم نمیرفت جایش همیشه در دست راستم بود شاید .
این هم سرنوشت حلقه ای (انگشتری ) که هیچ گاه در دستم نشد و به قلبم نزدیک بود ..
داستان رو از خودم در آوردم هیچ کسی تو این داستان واقععی نیست برداشت خاصی نمیشه ازش کرد نمیدونم والا شاید خیلی ها رو برگردونه به گذذشته شاید خیلی ها رو هم نه من خودم تو این داستان نیازی به نقد نمیبینم این رو همین جوری نوشتم .
بدون بازنگری و املا بدون ویرایش و بدون بازخوانی و بدون تفکر شاید دل نوشتته ای بود نمیدونم .. کلا تو 20 دقیقه نوشته شده . شاید موضوع به موضوعع شده باشه موضوع اصلیش هم حلقه نیست نقشی فرعی داره در داستان شروع و پایانش به نظرم منطقی بود .
اگر دوستان میخواهن نقد کنند بفرمایند ولی خوب بنده اینو برای نقد شدن ننوشتم ... شاید هم ....
یا شکیکفی و یا قاهروا
به امید روزی بدون جهل s4m
داستان رو از خودم در آوردم هیچ کسی تو این داستان واقععی نیست برداشت خاصی نمیشه ازش کرد نمیدونم والا شاید خیلی ها رو برگردونه به گذذشته شاید خیلی ها رو هم نه من خودم تو این داستان نیازی به نقد نمیبینم این رو همین جوری نوشتم .
بدون بازنگری و املا بدون ویرایش و بدون بازخوانی و بدون تفکر شاید دل نوشتته ای بود نمیدونم .. کلا تو 20 دقیقه نوشته شده . شاید موضوع به موضوعع شده باشه موضوع اصلیش هم حلقه نیست نقشی فرعی داره در داستان شروع و پایانش به نظرم منطقی بود .
اگر دوستان میخواهن نقد کنند بفرمایند ولی خوب بنده اینو برای نقد شدن ننوشتم ... شاید هم ....
یا شکیکفی و یا قاهروا
به امید روزی بدون جهل s4m
نقد نمیکنم:دی
زیاد روی داستان کوتاه فکر نکردم. همینجوری یه چیزی نوشتم.
بعدش یه نکته فقط بگم. نقدی که میکنی ب سبک نقد داستان های بلنده نه داستان کوتاه.
داستان کوتاه باید به طرز دیگه ای نقد بشه از نظرم
---------
نگین سرخ : ( بدون ویرایش ، بدون داستان پردازی قبلی ، بدون توصیفات تکمیلی (
- ازش دور شین شاید هنوز خطرناک باشه.
نگاه بهت زده ام به دست راستم بود. لااقل هر چه که از دست راستم باقی ماند بود.
ذهنم از هر چیزی خالی شده بود ، هیچ چیزی در اطرافم معنی نمیداد. چه اتفاقی در حال وقوع بود ؟ نمیدانستم.
دستم از وسط ساعد بریده شده بود و خون سرخ رنگ به شکل هشدار دهنده ای روی برف ها میریخت و با گرمایش آنها را کمی ذوب میکرد. پاهایم احساس عجیب سرد شدن را حس میکرد. جز تکه پارچه ای کهنه و خاک گرفته که نمیشد آن را شلوار نامید چیزی نپوشیده بودم.
افرادی زره پوش در اطرافم حلقه ای بزرگ تشکیل داده بودند. آنها که بودند؟ اصلا من آنجا چه میکردم؟
قسمت بریده شده ی دستم روی زمین بود و به شکل زننده ای تغییر شکل میداد و سیاه میشد ، کم کم ذوب شد و به ماده ای قیر مانند بدل گشت. تنها چیزی که در آن نقطه باقی مانده بود انگشترم بود. انگشر زیبایم ... خواستم به جلو بپرم و انگشتر را بگیرم که صدایی حواسم را پرت کرد.
- مرتضی حالت خوبه ؟
از میان افراد زره پوش دو نفر خارج شدند. یکی پیرمردی بود با ریش بلند و چین و چروک هایی که نشان از سالها تجربه ی او از زندگی بود ، زخمی عمودی از بالای چشم چپش تا کنار لبش کشیده شده بود که ظاهر او را ترسناکتر میکرد. زرهی سیاهی که به تن کرده بود در تضاد با زره سفیدی بود که زنی که همراهش آمد بود. نگاه پیرمرد سخت و خشک و بی احساس نشان میداد ، اما آن زن جوان و زیبایی که او را همراهی میکرد با چهره ای نگران به من خیره نگاه میکرد.
- مرتضی ، صدامو میشنوی ؟
صدای آن زن متزلزل و نگران بود.
حرف هایشان را به درستی درک نمیکردم.
قدمی به سمت انگشترم برداشتم.
-مرتضی ، به خودت بیا ! اون انگشتر نفرین شدست.
به طرز عجیبی ذهنم خالی بود و کلمات مفهوم خود را برای من از دست دادند.
- کماندار ها آماده.
- پدر نه !
از میان ردیف اول سربازانی که نیزه به دست داشتند چند کمان مشخص شد.
- ذهن اون متلاشی شده ... دیگه انسان نیست. باید بمیره.
- اما خودتون بهش گفتین که اینکارو بکنه! باید بهش کمک کنین!
- اونو گفته بودم که دست از سره تو برداره ! فکر نمیکردم اینقدر احمق باشه که واقعا انگشتر جهنمی رو توی دستش بزاره.
نمیدانم چطور اما کماندار ها را دیدم که 5 متر در هوا پریده بودند.روی هوا هر کدام 3 تیر به سمتم شلیک کردند و سپس کمانشان را انداختند و دو شمشیر کوچک از پشتشان در آوردند و به سمتم آمدند.
نمیدانم چرا اما کمان ها وقتی به نزدیکی من می آمدند سرعتشان کم میشد و روی زمین می افتادند گویی حفاظی نامرءی از من مراقبت میکرد. انگشترم را میدیدم که سرخ و گداخته شده بود ، گویی از تمام انرژیش برای حفاظت از من استفاده میکرد.
سرعت شمشیر زدن آنها برایم کاهش یافت ، سرعت حرکت هر چیزی برایم کاهش یافت و من به راحتی از مقابل ضرباتشان کنار میرفتم.
بالاخره کنار انگشترم بودم ، برای لحظه ای تمرکزم را از دست دادم و خنجر کوچکی بر پشتم وارد شد ، بر زمین افتادم ، با اینحال انگشر را در دست چپ خود قرار دادم. به ناگاه انرژی ای درونم شکل گرفت. موجی سیاه رنگ از درونم خارج شد و همه ی کسانی که اطرافم بودند را عقب انداخت. دست راستم که از وسط ساعد بریده شده بود را دود غلیظی در بر گرفت و دستی هیولا وار و سیاه رنگ بر آن بوجود آمد. شنل سیاه رنگی دور او را فرا گرفت.
- مرتضی انگشتر رو بنداز.
بدون آنکه بخواهم احساس لذتی درونم شکل گرفت که باعث شد لبخند بزنم. اطرافم را بیشتر درک میکردم. آدم هایی که آنجا بودند نیازمند بودند تا آنها را بکشم. آنها درخواست مرگ داشتند و من با کشتنشان به آنها لطف میکردم. دست هیولاوارم کافی بود تا زره های آنها را مانند برگ کاغذی نازک از هم بدرد. دیدن خون روان بسیار لذت بخش بود. به سمت دو نفری که به ظاهر رءیسشان بودند حرکت کردم. پیرمرد تبری بزرگ داشت ، قدرتمند اما بسیار آرام ، ضرب ای به قفسه ی سینه اش زدم ، با تعجب فراوان نه زرهش از هم دریده شد و نه از جایش تکان خورد. تبرش را به سرعت پایین آورد و من به سختی کنار رفتم.
دختری که کنارش بود شروع به خواندن اورادی عجیب کرد که باعث میشد نور سفید در اطرافش به حرکت در بیاید.
دستم را بالا بردم و شمشیری سرخ رنگ احضار کردم. شمشیری از اعماق جهنم.
احساس خطر میکردم پس میبایست به سرعت کار آنها را تمام میکردم.
با حرکتی سریع با شمشیر به پیرمرد ضربه زدم ، باز اتفاقی برایش نیوفتاد ، اما متوجه شدم زره او از انرژی خاج استفاده میکرد پس تا زمانی که او سر جایش ثابت بود هیچ چیز قادر به شکست او نبود.
لبخندی شیطانی بر صورتم نشست و شمشیر را به سمت دخترک پرتاب کردم. نمیدانستم چرا اما فکر میکردم که فکر خوبی بود.
پیر مرد با سرعتی عجیب به سمت آن دختر پرید و شمشیر زمانی در سینه اش جای گرفت که در حال شیرجه زدن در مقابل مسیر حرکت شمشیر بود.
شمشیر در ثانیه ای بدنش را به مشتی استخوان تبدیل کرد.
لبخند شیطانی دوباره بر صورتم نشست. چند سرباز بیشتر باقی نمانده بودند.
- .... و من تو را تطهیر میکنم به نام الهه ی پاکی ...
با آن کلمات دردی درون بدنم پخش شد.انگشترم سرخ شده بود و گرمایی همچو خورشید از خود ساطع میکرد که دستم را میسوزاند. به سرعت به سمت دخترک حرکت کردم ، چند سربازی که جلویم بودند را با ضربه ای کشتم.
- ... پس تو ای تکه ای از سیاهی ، تو را با نام آتر الهه ی آتش میسوزانم تا تولدی از سپیدی شکل گیرد...
دخترک در حالی که اوراد را میخواند اشک از چشمانش سرازیر بود و به پدرش زل زده بود ، اما نمیخواست ورد خواندن را ول کند.
چهره ام تغییر کرد ، از حالت مغرور به حالت دردمندی تبدیل شد ، نمیدانم چرا اما صدایی از دهانم خارج شد که گفت :
- نسیم ... خواهش میکنم ، دارم میمیرم ...
او برای لحظه ای تعلل کرد و آن لحظه ای که درد قطع شد کافی بود تا شکم او را یا پنجه ام بدرم.
در نگاهش تعجب ظاهر شد بود ، بر زمین افتاد و کمی خون از دهانش خارج شد. با حالت بیجانی گفت :
- پس من تو را به اعماق جهنم میفرستم ای روح پلید ، ای سیاهی ، به جایی که به آن تعلق داری برگرد تا سپیدی جایگزینت شود.
و آخرین کلمات قبل از مرگش باعث شد تمام بدنم از درد بسوزد. فریادم غیر انساتی و هیولا وار بود. زمین در چند متر دور تر از من شکافتهشده بود و آتش از درون شکاف خارج میشد.
شکاف مرا به درون خود میکشید. احساس میکردم دیگر انگشتر به من تعلق ندارد. سعی کردم که انگشتر را از دستانم خارج کنم که صدایی هیولاوار از دهانم خارج شد که مرا به شدت ترساند :
- تو فکر میکنی الان میزارم بری ؟ منو تو یکی شدیم.
آنقدر ترسیدم که برای لحظه ای خشکم زد و گذاشتم شکاف مرا به سمت جهنم هدایت کند ...