سلام به همگی
این تقریبا اولین داستان کوتاه من هست(اولین چیزیه که ویزگیهای یک داستان رو داره:دی). امیدوارم خوشتون بیاد و با توجه به این که من تازهکارم نظرات و انتقاداتتون رو از ما دریغ نکنید:92:. با تشکر:دی:f::a:
سرمای هوا حتی خاک را هم بیحس کرده بود. ابرهای تیره آرام آرام با باد سرد نزدیک میشدند. طوفانی در راه بود. دست ابرهای سیاه به آخرین شعلههای سرخ آفتاب نزدیک و نزدیکتر میشد. بندها مچ دستانش را فشار میدادند اما این چیزها توجه او را جلب نمیکرد. به آسمان تیره خیره شده بود؛ انگار باد درون خودش میوزید.
برخلاف حالا، دیروز آسمان صاف و آفتابی بود. گوی زرد با تمام قدرت میدرخشید، انگار که روزی سرشار از زندگیست.
-«...و آن زمان که شعلههای فروزان جان گیرند، خدا در میان شماست. خدای آتش که نیرومندترین است و شکستناپذیر. هرآنچه بر سر راهش قرار گیرد بسوزد. هرآنجا که مورد خشمش قرار گیرد ویران شود. هرآنکه دشمنش باشد بمیرد. پس بپرستید خدایی را که در برابر شماست...»
کاهن از سپیده که همه گرد آمده بودند در کنار هیمه ایستاده بود و میخواند. خورشید بالا آمده بود و صدای او هم اوج میگرفت.
-«...آتش که ترس دشمنان شماست. آتش که زندگیبخش خانههای شماست. آتش که آسمان را روشن میکند و روز به فرمان اوست...»
با صدایش مشعلی که در دست داشت هم اوج گرفت، لحظهای در بالای سرش درخشید و بعد به سمت هیمه پرتاب شد.
-«و زندگی را به دست عدالت آتش بسپارید که آخرین داور است. عدالت آتش مانند خورشید که روز را روشن میکند، حقیقت را روشن میکند. شب تیره از آتش میگریزد. آتش تیرگی را میسوزاند. آتش روشنی میآورد. آتش عدالت است...»
و این بار شعلهها با صدای کاهن اوج میگرفتند. صدایش در گوش جادوگر معبد زنگ میزد. صدایش همان صدایی بود که دو روز پیش از آن هم اوج گرفته بود و فریاد زده بود که خوابی دیده که خدا برایش فرستاده است؛ الهامی از سوی آتش. و همچنان که از شگفتی خواب و ترسش از بزرگی خدایی که در خواب حس میکرده میگفت به ورودی معبد رفت و مردم و اهالی معبد آنجا جمع شدند. انگار جمعیت به قدر کافی بود تا بگوید چه خوابی چنین جنجالی را سبب شده.
شروع کرد و گفت از آتشهای درون آتشدان که بر گرد آتشی بزرگ حلقه زدهاند و صدای طوفان دور دست که از آتش شکست خورده و بعد لکهای سیاهی که در میان حلقهی آتش ظاهر میشود؛ مثل ذغال سوختهای که دیگر نیروی زندگی در او نیست آتش نمیگیرد. با این که سوخته اما لکهیسیاهیست بر سکوی تابناک نور و طوفان همچنان در دور دست میتازد. تاریکی دور دست چشمش را خیره میکند. سرما میخواهد زندگی را از تنها بیرون کشد. ذغال سوخته همرنگ تاریکیست. ترس و مرگ به حریم امن آتش آمده است... .
و همچنان از آتش بزرگ میگفت و نزدیکی طوفان و ترس مرگ و نابودی و همه وحشت کرده بودند که چنین خواب شومی از کجا آمده و معنای آن چیست. مردم پچ پچ میکردند، ناله میکردند و بیقرار بودند که بدانند اینها یعنی چه و اهالی معبد در سکوت، با چشمانی نگران کاهن را نگاه میکردند. انگار به قدر کافی همه را وحشتزده کرده بود که بالاخره گفت:«...معبد حریم آتش است؛ سکویی که آتش بزرگ در میان آن است؛ آتشی که شهر را زندگی میبخشد. تکهای سیاهی در حریم آتش متولد شده. از میان فرزندان معبد یکی چنان پر از تاریکی و خالی از روشنیست که دیگر آتش به جانش نخواهد گرفت...»
همه سکوت کرده بودند ولی کسی جز کاهنکه این جنجال را بر پا کرده بود و جادوگر معبد نمیدانست اینها چگونه پایان میگیرد.
_«...او نه همرنگ روز، که همرنگ شب است. نه از جنس نور، که از جنس تاریکی است...»
جادوگر که مادر تنها فرزند بالغ معبد بود.
_«...او باید نابود شود!»
تمام هیمه آتش گرفته بود؛ آتشی به بزرگی میدان شهر. صورت کاهن در بین گرمای آتش موج برمیداشت. به جز او همه از آتش سوزان دورتر شده بودند.
_«تنها عدالت آتش است که حقیقت را روشن میکند. آتش است که تاریکی شب را میسوزاند و روشنایی روز را باقی میگذارد. آتش برترین داور است که آشکار میکند آنچه مردمان نمیبینند...»
پسر نوجوان جادوگر جلو آمد. قدمهایش نمیلرزیدند. به سوی مادرش برگشت و لبخند زد. مادر شب گذشته را به یاد میآورد که به چشمانش نگاه کرده بود:«من از جنس تاریکی نیستم. من میدانم. تو درون مرا میبینی؛ من از سیاهی نیستم». به سمت آتش برگشت. چشمهایش روی آتش قفل شدند.
_«...اگر از تاریکی باشد میسوزد و اگر از جنس روشنایی، بیرون میآید!»
و او درون آتش رفت.
لحظهها در آتش موج برمیداشتند، کش میآمدند. گوشهایش را تیز کرده بود تا صدای فریاد مردمی که آن سوی آتش ایستاده بودند را بشنود؛ فریاد پیروزی پسرش. چشمان کسی درون آتش را نمیدید. پس کجا بود؟ صدای فریادی از درون آتش برخاست. جادوگر جیغ کشید.
هیاهوی مردم به گوشش نمیرسید. فریاد درون آتش به گوشش گنگ بود. فقط جیغ میکشید. جیغ میکشید. صدای خندههای پسرش در گوشش میپیچید، صدای گریههای کودکیش، صدای حرفهای دیشبش. خورشید را در آسمان نمیدید. کاهن را نمیدید. مردم را نمیدید. آسمان در برابر چشمانش تیره و تار شده بود. تنها آتشی را میدید که پسرش را در خود بلعیده بود. جیغ میکشید. چشمان پسرش را میدید، قد و بالایش که انگار هر روز رشد میکرد، صورتش که هر شب به آن خیره میشد، سالهای کودکیش، بزرگ شدنش. صدایش در گوشش میپیچید. چشمانش تاریک شد.
خاک سرد در برابر چشمانش بود. سپیده زده بود. آتش تا آخر سوخته بود و در تاریک روشنای سحر به جز خاکستر سیاه سرد چیزی از آنچه دیروز گذشته بود، باقی نمانده بود. دستانش روی زمین خاکآلودی که رویش نشسته بود یخ زده بودند. افکار آشفته در سرش میدویدند:« کشته شد. پسرم کشته شد. سیاه نبود، تاریک نبود؛ فرزند معبد بود، به روشنی نور! در میان آتش سوخت. کاهن او را به درون آتش فرستاد. آری او فرستاد اما کاهن پسر مرا نسوزاند؛ آتش سوزاند! خدای آتش، خدای نیرومند، خدای روشنی! تنها داور عدالت! تنها بینای حقیقت! پسر مرا که در معبد او به دنیا آمد و بزرگ شد را سوزاند. او را کشت. او را مثل یک خائن کشت، مثل یک بیگانه. فرزندی از جنس نور را سوزاند. چنان روشن بود که انگار فرزند خورشید است. من میدیدم، من همیشه میبینم، درون فرزند خود را هم مانند دیگران میدیدم؛ روشن بود خالی از ذرهای سیاهی، مانند روز! خدای آتش او را کشت. به سادگی سوزاندش. از فرزندان معبد خودش بود! خدای آتش، خدای قاتل!»
از پردههای ورودی معبدْ آتش زبانه میکشید. کسی با ظرفی پر از آب به داخل معبد میدوید. دیگری برای آوردن آب سراسیمه بیرون میرفت. صدای فریاد و آشفتگی از معبد به گوش میرسید. هنوز همه مردم بیدار نشده بودند. از آن زمان که ستایشگری از اهالی معبد نور عجیبی دیده بود و فریاد کرده بود که معبد آتش گرفته اندکی میگذشت. با شنیدن هیاهو، چند نفری که در کوچهها بودند هم به سمت معبد میآمدند تا ببیند چه خبر شده که نمای معبد آتش گرفته شکهشان میکرد. برخی میدویدند تا کاری کنند. همه از آتش معبد در وحشت بودند که کسی فریاد زد:«اوست. خودش است. کسی که معبد را آتش زده اوست.» و چشمان همه به زن ژولیدهای که مشعلی در دست داشت دوخته شد. خودش بود؛ جادوگر معبد. با چشمانی سرخ و نگاهی پر از نفرت. فرار نکرد.
مردی فریاد زد:«ای خائن! تو سالها جادوگر معبد بودی!»
دیگری فریاد زد:«آتش را خاموش کنید!»
_«جادوگر معبد خدایی بودم که فرزند مرا سوزاند، در حالی که بیگناه بود. سالها آتشی را افروختم و پاس داشتم که فرزند خود مرا کشت. میخواهم بسوزد این معبد که خدایش چنین ناعادل است!»
_«لعنت به تو ناسپاس!»
_«ناسپاس خدای شماست!»
_«آب بیاورید!»
_«بگیرید این بندهی تاریکی را!»
کاهن از معبد بیرون آمده بود و با خشم جادوگر را نگاه میکرد و بر سر مردم فریاد میکشید:
_«کافر گمراه را بگیرید! به زمین بزنیدش!»
_«چرا ایستادهاید! ببندیدش!»
_«اما او جادوگر است. چطور ما...»
_«خشم آتش را به خشم جادوگر ترجیح میدهید!؟ خشم خدا را؟! گفتم بگیریدش!»
به سمت جادوگر خیز برداشتند.
به ابرهای سیاه خیره شده بود. بسته شده به چوبی ایستاده، آسمان گرفتهی غروب را نگاه میکرد. از گوشه چشمش نور سرخ خورشید در حال غروب را هنوز میتوانست ببیند. روبهرویش ابرها را باد سردی جلو میراند. دست و پایش بیحس بود. جانی برای نالیدن نداشت. قصدش را هم نداشت؛ فکر کرد که اگر مینالید هم نه از درد، که در سوگ فرزندش بود. چهرهاش که دیروز در برابر آتش به سوی مادرش نگاه کرده و لبخند زده بود در برابر چشمانش مدام تکرار میشد. صدای نالهاش که از میان آتش برخاست پسزمینهی تمام صداهای بیرون شده بود.
_«هر کس به آتش روی آورد، آتش او را گرما میبخشد و از تاریکی حفظ میکند. و هر کس پشت به آتش کند، گمگشته در تاریکیهاست. و آن کس که به ستیز با آتش برخیزد، میسوزد و نابود میشود. آتش، نیرومندترین خدا، همیشه پیروز است. او میداند آنچه دیگران نمیدانند. و آشکار میکند آنچه دیگران نمیبینند. میسوزاند هرچه از جنس تاریکیست...»
صدای باد که شدت گرفته بود صدای کاهن را در گوشش گنگتر میکرد.
_«...و درست همانطور که شما دیدید، آتش بود که بر من ظاهر شد و لکهی سیاهی را که در دامن معبد پدید آمده بود بر من نمایان ساخت. و پسر این زن که در میان فرزندان معبد بود و حقیقتی تاریک داشت را در خود سوزاند. و باز هم این آتش بود که کفر این زن گمراه را که مدتها جادوگر معبد بود را بر ما آشکار کرد. او به جنگ آتش برخاست، و دشمنان آتش را به جز نابودی عاقبتی نیست. اکنون، آتش او را میسوزاند تا تاریکی از این شهر دور شود و گرمای زندگی دوباره به این جا بازگردد. آتش او را میسوزاند؛ کافری که مادر فرزندی از تاریکیست. خدای آتش، که قدرتمندترین است.»
پیش از ناپدید شدن آخرین پرتوهای نور، آتش افروخته شد تا تاریکی شکست بخورد. باد سرد، آتش گرم را جان بیشتری میبخشید. آتش زیر پایش بالا آمده بود اما گرمای شعلههای سوزان را در پاهای یخزدهاش احساس نمیکرد. تمام وجودش یخزده بود. چشمان سردش خیره به ناکجایی تاریک بودند. ابرهای سیاه جلوتر میآمدند. ناگهان میان ابرها رعدی غرید؛ طوفان در راه بود.
خب، خیلیم عالی 🙂
درحدی نیستم که بخوام انتقاد درست و حسابی بکنم، ولی یکی دوتا سوال که برای خودم درست شده بود رو میگم شاید جوابی براشون پیدا شد. نثر داستان، فلش بکش به گذشته، جمله بندی با اینکه کم بود ولی کافی و قشنگ، توصیفات کامل و مفید، همشون خوب بودن و قابل قبول من خواننده. داستان شروع خوبی داشت به نظر من ولی از وسط داستان منتظر یه تغییری بودم که تا آخر داستان ندیدم. پسرجادوگر به عنوان کافر شناخته شد، توقعم نداشتم که بری کل زندگی طرفو بنویسی چون دیگه معنی داستان کوتاهو نمیداد ولی این وسط یه دلیل ریزی باید برای خواب کاهن اعظم باشه. اینکه هر از چند گاهی یکی رو برای ترسوندن و ابهت نشون دادن جلوی مردم قربانی کنی رایج داستاناست ولی اینکه اتنخابت پسر یکی از اهالی معبد اونم جادوگری که یه جای داستان هم به حساب بردن مردم ازش اشاره میکنی باشه منو منتظر یه اتفاق نگه داشت.
دیگه عرضم یه حضورت که اون قسمت داستان که جادوگر خود معبدو آتیش میزنه شاید یه حرفی، نکته ای چیزی باید راجع بهش به مردم بگه. منظورم خود عمل آتش زدن نیست، اینه که آتیش چیزیه که داره معبدو نابود میکنه، نه که بیاد سنخرانی پیامبر گونه فلسفی ارائه بده، ولی حرفاش بیشتر از روی حرص و جنون باشن تا توجیه. نمیدونم شایدم اینطوری بهتر باشه.
درکل که بازم به به 🙂 امیدوارم بیشتر ازت بخونیم.
داستان خوب بود ولی زیاد ریتم تکراری داشت انگار همه شخصیتا ریتمیک شدن و حس میکردم دائم در حال رپ خوندم . انگاری شخصیتا همه مشکل روانی دارن و بعضی چیزا زیاد تکرار میشدن به نظرم اگه میخواستی از مراقبه کاهن بگی یه دعا محکم میتونست جذاب تر باشه. یا مثلا تکرار یه جمله معنوی مثل مراقبه یکسو اندیشی ژرف که با تکرار جملات معنویی و روحانی معنی پیدا میکنن.
بعد واسه پسر کاهن همه چیز خیلی زود تموم شد درد پسرک در حین سکوت جمعیت و مات بردن مادرش میتونست یه صحنه عالی خلق کنه.
در کل واسه داستان اولت عالی بود. اینایی که گفتم صرفا نظر شخصیم بود هیچ تخصصی پشتش نیست یه جور نظر خواننده.