از جایی شنیدم هرگز دل انهایی که بی صدا میگریند را نشکنید ...
چون انها هیچکس را ندارند تا اشک هایشان را بزداید ...
دلم شکست ...
ساده میشکنم ، با یک تلنگر کوچک ...
انگونه نبودم .
شد ...
گاهی اوقات حرف هایی چنان آتشت میزنند که دوست داری فریاد بزنی ...
ولی نمیتوانی ...
دوست داری اشک بریزی ...
ولی نمیتوانی ...
حتی دیگیر نفس کشیدن هم برایت سخت میشود ...
انگاه تمام وجودت میشود بغض که نمیترکد ...
به این میگویند درد بی درمان ...
میدانی : عجب وفایی دارد تنهایی ...
تنهایش که میگذاری و به جمعی میروی ، کلی میگویی و میخندی ...
بعد از همه که جدا میشوی ، از کنج تاریکی بیرون میاید و دست سردش را روی شانه ات میگذارد و میگوید : خوبی رفیق ؟
زندگی ام سیاه شده است و من هم برای خالی کردن خودم صفحه های سفید دفتر را به گند میکشم ...
چشم هایم طوفانی است و هر چند در میان هزاران نفر باز هم تنهایم و مرحمی برای زخم هایم ندارم ...
در این دنیای سرگردان می چر خم و می چرخم ..
اما چیزی را جز با تو و کنار تو نمی یابم ...
چه شود که من نیز باشم ...
میدانم این را ..
اما مگر دانستن کافی است ...
پاهایم مرا بی اراده به ذوزخ می کشاند ..
چشمانم می بیند ....
اما انگار مسخ شده ام ....
پیتی از جنس روشنایی
در روزگاران تاریک در خلصه ی زنده به گوران، باریکه ای بود از جنس روشنایی، باریکه ای که همچون پیتی در موضع به آتش کشاندن دامان ستم دیدگان در پرچینی از تاریکی بود.
(بس باشد آن نگاه های شیطانی)
سخن زنده به گوران زیبا بود به هنگام گور گرفتن و زخمی بود بر دل دل مردگان.
ای کودکان اگر گور حتمی ست ، نترسید . چرا که تک تک با مرگمان میسوزانیم پیتی از جنس روشنایی.
تاریکی به امید روشنایی بسیار زیباست.
در سیاهی قدم برمیدارم ..سال هاست میدانم چیزی جز تاریکی در این مکان شوم مرا در اغوش نمی گیرد .. اما نمی توانم عقب بایستم ..باید به راهم ادامه دهم .. راهی که از تک تک سنگ ریزه هایش متنفرم ... اما او دوست دارد .. او عاشق این راه هست ... پس.. من هم دوست میدارمش ... قدم هایم سست میشود لنگ میزنم .. چشمانم دگر سو ندارد .... میایستم نور کمسویی مرا دربر میگیرد قطره های خون از چشمانم غلتان و رقصان خود را بر زمین میکوبند .. چه زیباست ... اما طولی نمی کشد که چهره ی او را درون برق اشک خونی ام میبینم ... نه من چرا ایستادم ؟! .. هوس را پس میزنم من باید هر انچه که او میخواهد را براورده کنم ..با تمام جانم ...حتی اگر شده مرگ را در اغوش میگیرم ..اما او را لحظه ایی غم گین نمیکنم .... و چه زیباست این که میدانی خطاست اما کورکورانه به عشق خدای قلبت در ان گام برمیداری...
چه جالب که کلمه های شما مهمان ارشیو نوشته هام شده...
حیف از این چشمه ذوق که اسیر خشکسالی شده, حیف از ماندین زیر سیل باران بی سرپناه شعر... حیف تنها نشستن آفتاب زیر درخت ...
مرسی که صفحه رو فعال نگه داشتید بدون من 🙂
صدای خرد شدن غرور ..
شکستن یک قلب ...
فریاد های خفه شده در گلو....
جیغ بغض گره شده بر سر کلمات..
تلخی لبخند های مرده...
قهقه هایی ک روح را خراش میدهد
خس خس تنگی نفس
چکه اشک های بلورین
صدایی فرو رفتن ناخن ها در دست
شر شر خون های نامرعی ک از جای جای زخم های سربسته بیرون می جهند ..
تنها ملودی زندگی مرده های زنده ست
.
.
.
درسته تو قادر ب محو زخم ها نیستی .... تو قادر به بخشیدن زندگی دوباره به انها نیستی ....
اما حداقل ....
ب تعداد این زخم ها اضافه نکن .... اونها به اندازه کافی مرده اند ... بیشتر از این اونها رو نکش ...
صدای خرد شدن غرور ..
شکستن یک قلب ...
فریاد های خفه شده در گلو....
جیغ بغض گره شده بر سر کلمات..
تلخی لبخند های مرده...
قهقه هایی ک روح را خراش میدهد
خس خس تنگی نفس
چکه اشک های بلورین
صدایی فرو رفتن ناخن ها در دست
شر شر خون های نامرعی ک از جای جای زخم های سربسته بیرون می جهند ..
تنها ملودی زندگی مرده های زنده ست.
.
.
درسته تو قادر ب محو زخم ها نیستی .... تو قادر به بخشیدن زندگی دوباره به انها نیستی ....
اما حداقل ....
ب تعداد این زخم ها اضافه نکن .... اونها به اندازه کافی مرده اند ... بیشتر از این اونها رو نکش ...
استعداد خوبی داری تو دلنوشته��
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
صدای خرد شدن غرور ..
شکستن یک قلب ...
فریاد های خفه شده در گلو....
جیغ بغض گره شده بر سر کلمات..
تلخی لبخند های مرده...
قهقه هایی ک روح را خراش میدهد
خس خس تنگی نفس
چکه اشک های بلورین
صدایی فرو رفتن ناخن ها در دست
شر شر خون های نامرعی ک از جای جای زخم های سربسته بیرون می جهند ..
تنها ملودی زندگی مرده های زنده ست.
.
.
درسته تو قادر ب محو زخم ها نیستی .... تو قادر به بخشیدن زندگی دوباره به انها نیستی ....
اما حداقل ....
ب تعداد این زخم ها اضافه نکن .... اونها به اندازه کافی مرده اند ... بیشتر از این اونها رو نکش ...
استعداد خوبی داری تو دلنوشته?
ما در میان تار و پود زندگی گم شده ایم.
مادر، میان تار و پود زندگی گم شده ایم.
نه جایی برای رفتن داریم، نه پری برای پر زدن.
نه شعری هست که بخوانیم، نه آهی که بگوییم.
ما در قفس آرزوهایمان گم شده ایم.
مادر، قفس آرزوهایمان گم شده است.
ما با زخم گل رز آشنا هستیم،
ما در خار بیابان گم شده ایم.
مادر، سایه ها با خورشید قهر میکنند،
ما در میان سایه ها گم شده ایم.
مادر، کفش های خود را گم کرده ایم،
ما در کفش های خود گم شده ایم.
نه هوایی برا نفس کشیدن هست،
نه دنیایی برای زیستن داریم.
ما در هوای بی هوایی گم شده ایم.
مادر، دود همه جا پیچیده است.
ما در دود، در آسمان، گم شده ایم.
نه منظره برای دیدن هست،
نه آبی برای چشیدن.
مادر، هیزم های آتش افروز مان را گم کرده ایم.
ما در آتش هیزم ها گم شده ایم.
ما در خدای بی خدایی ایمان آوردیم،
ما در بی خدایی خدا گم شده ایم.
نه پلی برای گذر هست،
نه جاده ای برای برگشتن.
ما در میان هیچ گم شده ایم.
مادر، میان هیچ گم شده ایم.
خب بعد مدتها مینویسم.
محو شدی در خاک
برای مردگان زندگی و برای زندگان مرگ
.
زیبا صنم
فصل زندگی برای تو و آروزی عشقی جدید برای تو
.
رفیق قدیمی
از دور هواتو دارم و تو بی وفا شدی
.
عشق چند روز
دیگه طبیب زخمات نیستم و چشمام خیلی خستهن
.
چند خط...
آرزو حرام نیست و آرزوی تو دستور توست...
نای رفتن ندارم، پای آرزو هایم کوتاه شده است. عمر ما به رسیدن قد نمیداد، خودم کوتاهش کردم.
آسمان میپیچید، زمین میپیچاند و آینه دروغ میبافت. خسته از پیاده رفتن در بیابان پر زرق دنیا، مرگ می خواستم و از آن دور افتاده بودم.
طلسم شده بودم، خندان در عکس هایت و گریان در واقعیت. تنها زیر سایه دیواری، دلم خواب میخواست.
خوابیدم و در ساحل بودیم، زیر نور ملایم افتاب طلوع، ماسه ها را در مشت گرفتم، نرم تر بود از آنچه باید باشد. رویا بود یا طلسم تو نمیدانم ولی ما نبودیم. بیدار شدم، تنها بودم. مشتی خاک در بغل داشتم، خاک شده بودی! آغاز خلقت بود و ما نبودیم، تو نبودی. دیوار بود و سایه و خواب، تو نبودی. من ماندم و صدای روباه، خاک در آغوش زیر سایه دیواری. چشم بستم و خواب به سراغم آمد. تو را دیدم که نبودی در میان دست هایم. درخت بود، درخت بود، برگ بود، ماه بود. نه اشتباه میکنم تو نبودی عدم بود. من نبودم، تو نبودی، ماه نبود، دنیا نبود. بیدار شدم در اتاقک کوچک خانه. تو بودی، آرام و آسوده خواب بودی. من بودم ترسان گریان خواب بودم. تو نبودی، رفته بودی.
#Hana_Sha
نشسته بود زیر درخت سیب و مرا مینگریست. سیب میخورد. پاییز نبود، اما من زمستان بودم. سیب میخورد و میخندید؛ من نگاه، من حسرت. سرد شده بودم. ثانیه هایش، بر من سال ها میشد و من پیر و فرسوده، زنده بودم اما. او خوشحال و شاداب، سیب میخورد. برف میبارید بر شانه هایم. قندیل های افکارم از مغزم آویزان می شد. چشم هایش تاب میخورد از این سو، به آن سو. غرق در رویای خویش، کم کم میرود. من یخ زده ام، بی حرکت، زیر برف. میرود و من نگاه، من حسرت. می خواستم سبز شوم، درخت سیب باشم، شاید روزی از اینجا گذر کرد، شاید سیب خواست، شاید من میوه داشتم. اما امروز اینجا له شدم زیر رد پای بی توجهی اش و با صد بهار دیگر، سبز نخواهم شد. من له شدم، یخ زدم و پوسیدم. او نمی دانست اما به تنهایی یک باغ را از آینده کشت با آمدنش، با رفتنش. تقویم پاییز را فراموش کرد با دیدن او. زیرا در کنارش غیر از سرما حس نمیشد. پس طبیعت بی رحم شد، زمستان شد. من سوختم از سرما و دانه ای شدم که هرگز جوانه نشد، هرگز درخت نشد.
دلم برای کمدم تنگ شده است، کمد دیواری کنج اتاق. گوشه ی بزرگ دنیای کوچکم. این روزها پژمرده ام، دور افتاده از خودم. غمیگنم انگار که بار دنیا را به دوش میکشم. پیشتر که افسرده میشدم آغوشی داشتم، همیشه خودم در کنج اتاق، منتظر خودم مینشستم. اما این روزها پژمرده ام و دور افتادم از خودم. تنها مانده ام و غده های تنهایی ام درد میکند. خسته تر از آنم که بتوانم چند خطی دلپذیر بنویسم. زهر مینویسم و مخاطب همیشگی نوشته هایم را مسموم میکنم. دلم برای دفترم، قلمم، اتاقم و دنیایم تنگ شده است. تنهایی کثیفی که به سختی از آن خارج شدم، حالا بهشتی میماند در مقابل بشری که هیچگاه شکرگذاری نکرد. گاهی خوب است آنقدر بگریی تا چشمانت باد کند، نبینی چه میگذرد بر روان خسته ات، جسم خمیده ات. این شکنجه ها یادآور روز های خوب بدی بودند که هیچگاه فراموش نکرده ام. اما حالا میدانم که من خودم نیستم و دلم برای خودم تنگ شده است.
#Hana_sha