زمانی که با چهار دستو پای گلوله شده از درون رحم مادرم به درون کاه ها شوت شدم ،میدانستم رسالتم در این دنیا خوردن، خوابیدن،نوشیدن و با علاوه زاییدن و شیر دادن است ،چون من یک بز بودم ،مانند دیگر بز ها..تنها تفاوت من با بقیه بز ها این بود که ...
خب باید بگویم هیچ تفاوتی با دیگران نداشتم و نمیخواهم خالی ببندم
زمانی که چهارماه داشتم و در اوج سر حالی و سرزندگی خودم بودم متوجه شدم که در واقع منو پدرم و مادر و دو خواهرم در خدمت قومی هستیم که راهنمایی به نام نوح دارند
نوح از ان دسته انسانهای مهربان بود و کاری به کار ما نداشت به ما سنگ نمیزد و هوس ازار ما محض تفریح هم به ذهنش نمی رسید
بیشتر اوقات درگیر قطع درختان و کنار هم چیدن انها برای ساخت چیزی بنام کشتی بود که عقل من قد نمیداد به چه کاری می آید ،بزخاتون که سرور بز ها و از همه ما داناتر بود میگفت این درخت سیار بزرگ شنا میکند و با ان می شود تا وادی دیگری سفر کرد،وقتی این را شنیدم تعجبم بیشتر شد چون در احوالی جایی که ما میزیستیم نه ابی بود و نه بندری..
یکساله که شدم پدرم پیشم امد و گفت وقتش است با بزسیبک که جوانی بس رعنا و شش شانه و شاخ و رو دار است پیوند بزاشویی ببندم و رسالت زایش و .. را به انجام برسانم اما من از دسته بزدخت هایی بودم که از بزسیبک بدش میامد و تمایلی به دیدن ریخت نحس او نداشت
برای همین از زیر اینکار شانه خالی کردم و سر به کوه و بیابان گذاشتم
دو سال بعد زمانی که ناگهان همهمه ترس و مرگ کل سرزمین را گرفته بود از اینور انور شنیدم قرار است ابی بیاید و مارا در خود حل کند و برود و نوح از هر حیوان یک جفت نگه می دارد و داوطلبان برای گزینش به بند درختان در بند گشته سیار مراجعه بفرمایند
فهمیدم که ای داد بیداد باید زودتر خودم را به درخت سیار او میرساندم تا مرا برای بردن انتخاب کند
به بندر خشک که رسیدم دیدم نه ابی است و نه چیزی و همواره جنگ و جدل بین نوح و سرا قبایل در جریان بود ..با خود گفتم نکند بزکل شده ام؟
به هر حال اعتماد کردن به نوح پیامبر از نظر عقل بزی ام عاقلانه بود پس سعی کردم تا می شود ان اطراف باشم تا نوح مرا ببیند و انتخاب کند
تا اینکه بالاخره روز موعود رسید و ناگهان اب از درو دیوار شرشر میکردو مرد و زن و زمین و اسمان را در خود غرق میکرد
در ان زمان رفتم پیش نوح و به او سلام کردم گفتم ایا بز ماده نیاز دارد یا نه ؟ نوح هم با اینکه پیامبر و عاقل و پیر بود اما دیگر حضرت دانیال که نبود که حرف های یک بز را بفهمد پس فقط دستی به سرم کشید و سوار کشتی شد
من که دیدم اینجوری نمیشود و اگر نتوانم خودم را به درون کشتی وارد کنم خوراک خرچنگ ها میشوم ..یواشکی از انبار چوب بالا رفتم و در میان مواد غذایی پنهان شدم
از عرشه صدای نوح می امد که پسرش را برای اینکه با بدان بنشسته ملامت میکند و از سمت چپ انوار صدای انواع موش و بز و خر و گاو .. می امد
یک ظرف بزرگ هم بود که در ان انواع حشره مشره ها باهم پارتی گرفته بودند و گپ
میزدند ..
سه روز بعد وقتی تقریبا همه چی امن و امان گشت خودم با زبان ادمیزاد بیرون رفتم و خوشحالم بودم که هم نجات یافته ام هم مجبور به ازدواج با هیچ بزی نیستم ..
اما ناگهان متوجه شدم که بزچاغوک که تنها بز ماده و زوج بز سیبک بوده جان به جان افرین تسلیم کرده و حال تنها بز ماده این جانوران منم..
نوح و مردم ازین لطف الهی خشنود بودن و من نقشه پرت کردن خودم در اقیانوس را میکشیدم زیرا مرگ را به بودن با ان بزتیکه ترجیح می دادم ..اما اففسوس که راه گریزی نبود زیرا بز و شیرش و گوشتش اصلی ترین منبع غذایی این قوم بود برای همین به زور من و بزسیبک درون الونک انداختن تا باهم پارتی کنیم و زوجین شویم
و اینگونه بود که اولین ازدواج اجباری بین بز ها رواج یافت .
اگر مایل به دیدن تصویر منه بخت برگشته در میان اصحاب نوح هستید که زیر درخت البالو برای خودم لم داده ام به تصویر زیر مراجعه فرمایید
نویسنده : Sara Nike (من)
خداییش دیگه جایی واسه نقد کردن نموند و تمام و کمال کارت رو انجام دادی و دیگه اینکه جدا از جنبه فان قضیه استفاده از کلمات ترکیبی و خود کلمات فوق العاده بودند
#خوشمان_امد
خداییش دیگه جایی واسه نقد کردن نموند و تمام و کمال کارت رو انجام دادی و دیگه اینکه جدا از جنبه فان قضیه استفاده از کلمات ترکیبی و خود کلمات فوق العاده بودند
#خوشمان_امد
مرسی بابت وقتی که گذاشتی و لطف داشتنت:9:
بسی شاد گشتم
با اجازهتون ویرایشش میکنم و میذارمش اینستاگرام سایت.
@btm.bookpage
طنز جالبی بود راستی. انشالله برادران ارزشی کله ما رو زیر گیوتین نبرن.
نمیدونم میشه اسم «بهحرفآوردن» حیوانات رو هم تشخیص گذاشت یا نه، ولی تشخیص جالبی هم بود و تبریک.
نکته اینجاست که در حد یه داستان طنز باقی میمونه، نه کیفیت نمادین داره و نه کیفیت اعتراضی. البته این نه نقطه ضعفه، نه قوت. صرفا به نظرم اینجوریه
راحت باشید بزارید خوشحال میشم
درسته، داستان حرف خاصی برای گفتن نداره، بازی با کلمات به شیوه صحیح اما بدون نتیجه خاصی، فقط محض فان،فقط ویرایشش هم بکنید بعد بزارید، من فرصت نکردم
:0138: ممنون، حس خوبی داشت. 🙂
نقد بیرحمانه؟ بیخیال به اندازه ای خوب یود که بشه ازش لذت بود.
:))
طنز داستان هم ساده بود هم دلنشین، وقتی بزرگان نقد نقدی نکردن من دیگه جسارت نیمکنم. فقط یکمی روی ویرایش نوشتت دقیق تر باش، حیفه سر چهارتا نقطه و کاما شان نوشته پایین بیاد.
حتما بیشتر بنویس ببینیم این طنز استعدادی بوده یا وانس فور لایف :]
راحت باشید بزارید خوشحال میشم
درسته، داستان حرف خاصی برای گفتن نداره، بازی با کلمات به شیوه صحیح اما بدون نتیجه خاصی، فقط محض فان،فقط ویرایشش هم بکنید بعد بزارید، من فرصت نکردم
بالاخره بعد از مدت ها ببینیم دوستان جدید انجمن چه میکنند در نوشته هاشون.
داستان عادی و تکراری از یه نگاه غیره جالب بود. یکم ایده تکراری بود ولی آخرش متفاوت تر تموم شد. موفق باشید
طنز خوب ، اصطلاحات خوب
محتوای داستانی تکراری نبود انتخاب محیط داستانی آشنا(کشتی نوح) عالی بود چون در غیر اینصورت داستان برای مخاطب غریب مینمود.
امیدوارم موفق باشی لطفا ادامه بده
دوست داشتم:g:
.. نقد ؟
ن زیبا بود
منتظر داستان های بعدیت هستم 🙂