اعتراف
کشیش، مرا از جیب کتش بیرون میآورد و روی میز میگذارد. طبق معمول، دقیقاً مقابل مجرمی که قرار است به زودی اعدام شود. من یک قاب عکسم، اما نمیدانم تصویرم چیست؛ چون هیچگاه شانس این را نداشتهام که جلوی آیینهای قرار بگیرم. هیچگاه نتوانستهام که درک کنم که چرا کشیش، عکس درون من را به مجرمها نشان میدهد. شاید عکس منظرهای زیباست، چیزی مثل بهشت. آیا از این طریق میخواهد آنهایی را که جایشان جهنم است آرام کند؟!
شاید عکسی است که زیباییهایی از خود زندگی نمایان میکند. تصویر گلی شاداب، دختربچهای که مشغول بازی است، خانوادهای کنار ساحل، ...
پدر روحانی چندین سال است که هر وقت که برای شنیدن آخرین اعتراف اعدامیها به زندان میآید، مرا داخل جیبش میگذارد و به آنها نشان میدهد اما در طی این سالها، همانند کشیش، هیچ یک از آنها هیچ حرفی راجع به عکس نزدهاند تا تصویر را توصیف کنند. فقط با نگاهی خیره و تهی به من زل زدهاند؛ درست مثل این گناهکار که به من چشم دوخته است و میپرسد: «واسه چی داری این رو به من نشون میدی پدر؟»
- نگاهش کن.
- دارم نگاه میکنم پدر والاس ولی نمیتونم بفهمم منظورت از نشون دادن این عکس چیه.
والاس می خواهد چیزی بگوید که گوشی موبایلش زنگ میخورد و افکارش را بر هم میزند. از آنجایی که پشتم به کشیش است، نمیتوانم او را ببینم اما میتوانم حس کنم که گوشیاش را خاموش میکند تا به ادامهی گفتگویش بپردازد.
از این زاویهای که روی میز قرار گرفتهام، میتوانم فضای زیادی از اتاق اعتراف را مشاهده کنم. اتاقی نسبتاً تاریک که به جز اندک نوری که لامپی کمسو به اطراف ساطع میکند، روشنایی دیگری به چشم نمیخورد. اما چهرهی زندانی به وضوح دیده میشود.
مردی جوان و لاغراندام است. حدوداً سی ساله به نظر میآید. چهرهای ژولیده و موهایی دراز دارد و چشمانش به قدری قرمز است که گویی کل عمرش را از بدو تولد تا همین لحظه مشغول گریه کردن بوده.
به قیافهاش نمیخورد که شرور باشد. شاید این هم از آن مجرمهایی باشد که زندگی درستی داشتند اما به دلیل یک اشتباه بزرگ و نابخشودنی، برایشان حکم اعدام صادر کردهاند. نمیدانم که جرم او چیست؛ چون وقتی در جیب کشیش بودم، نتوانستم چیزی بشنوم، گرچه بهنظرم فقط خودشان را به یکدیگر معرفی کردند و چیز خاصی نگفتند. اما مطمئنم زمانیکه اعتراف کند، همه چیز مشخص میشود.
والاس میپرسد: «نمیخوای اعتراف کنی آقای بِکِر؟»
- چرا، ولی قبلش میخوام خاطرههای تلخی از زندگیم بگم.
- من اینجام که همهی حرفات رو بشنوم.
بکر مضطرب نیست. به نظر میآید که برخلاف اغلب مجرمانی که میدانند قرار است به زودی روی صندلی الکتریکی اعدام شوند، مرگ خود را پذیرفته و قبول کرده است که باید این دنیا را ترک کند. گرچه اضطرابی در رخش نمایان نیست، اما غمی عمیق و عذابآور بر چهرهاش حاکم است. درحالیکه دیگر به من نگاه نمیکند و نگاهش رو به کشیش است، با اخمی ریز میگوید: «خیلی سخته...واقعاً نمیدونم چجوری شروع کنم...»
- سیگار لازم داری؟
- ممنون میشم.
والاس پاکتی سیگار روی میز میگذارد، نخی بیرون میکشد و پس از روشن کردن به زندانی میدهد. بکر دستهایش را که در دستبند هستند، بالا میبرد و سیگار را روی لبش میگذارد و بعد از اینکه پکی عمیق به آن میزند با لبخند میگوید: «کاش با خودت شراب لامار میآوردی پدر.»
کشیش روحانی چیزی نمیگوید. میتوانم بفهمم که او نیز همانند من مشتاق شنیدن داستان زندگی این فرد محکوم به اعدام است.
بکر از پشت دود غلیظ تنباکو، سرش را به جلو خم میکند و با چشمانی اشکبار میگوید: «من هیچوقت نتونستم قدر مادرم رو بدونم، هیچوقت. مادرم من رو دستتنها بزرگ کرد. در واقع، من هرگز پدرم رو ندیدم؛ چون وقتی توی شکم مادرم بودم فوت کرد.
مادرم اسم من رو نیکولاس گذاشت. ولی دوستام بهم میگفتن نیک. گرچه دوست زیادی نداشتم. بچهی شلوغ و پرخاشگری بودم. من و مادرم با سختی زندگی میکردیم. خونهمون توی هیوستون بود و پول زیادی نداشتیم. اما مادرم همیشه سعی کرد روی میز غذا باشه تا من سیر بشم، حتی اگه خودش گرسنه باشه. یادمه بعضی شبها بشقاب شام رو میذاشت جلوی من و میگفت که خودش غذا خورده، ولی من میدونستم با شکم خالی میخوابه.
مادرم توی رستوران کار می کرد و هرگز با مرد دیگهای ازدواج نکرد. وقتی بچه بودم برام داستان میخوند تا خوابم ببره. ولی من چجوری جواب خوبیها و محبتهاش رو میدادم؟ با بدرفتاری و بیدلیل عصبیشدن. یه شب مثل دیوونهها چراغ خوابم رو پرت کردم سمتش و داد زدم: «نمیخوام مامان من باشی.» هیچ موقع نفهمیدم توی مغز کوچولوم چی میگذشت، شاید دلیلش این بود که مادرم از صبح تا شب کار میکرد و مجبور میشدم خونه تنها بمونم و تلویزیون تماشا کنم. ولی میدونی پدر، تلویزیون دیدن بعد یه مدت خستهکننده و حوصلهسربر میشه.
یادمه یه روز تعطیل من رو برد پارک و باهام قدم زد. روی نیمکت نشستیم و فضای سبز اطراف رو نگاه کردیم. پرندهها و درختها رو. من بچههای دیگه رو میدیدم که با پدر و مادر و خواهر و برادراشون هستن و از زندگی لذت میبرن.
مادرم همون روز برام بستنی خرید. بستنی خوشمزهای بود. یه لایهی پررنگ شکلات روی وانیل. ولی بعد دو سه بار لیس زدن، بستنی رو کوبوندم به مادرم و لباسش رو کثیف کردم. چون یاد بچههایی افتادم که پدر داشتن؛ ولی من نداشتم. عقدهای شده بودم.
بزرگتر که شدم دیگه خونه تنها نمیموندم. چند تا دوست پیدا کرده بودم که باهاشون میرفتم بیرون و خوشگذرونی میکردم. شبها دیر خونه میرفتم. خیلی دیر. ولی هر بار که در رو باز میکردم میدیدم مادرم بیداره و منتظر منه.
در حقش خیلی بدی کردم. چون * بودم. یه * تمام عیار. اون واسه آسایش و راحتی من شب و روز کار میکرد ولی من فقط به فکر خودم بودم. توی دبیرستان مواد میکشیدم و مست میکردم.
از درس و مدرسه بدم میاومد. به مادرم گفتم برام ماشین بخره، با اینکه میدونستم پول نداره. مدام اصرار میکردم و اون میگفت که پول کافی برای خرید ماشین نداره. ولی من بازم اصرار میکردم و تحت فشارش میذاشتم.
بالاخره توی روز تولد هجده سالگیم، با هزار بدبختی تونست یه ماشین بخره و به من کادو بده. من به چیزی که میخواستم رسیده بودم ولی نمیدونم چند شب بعدش چی شد که دوباره قاتی کردم و سوار ماشینم شدم و از خونه زدم بیرون.
عمداً ماشین رو به دیوار ساختمونها و درختها کوبوندم تا داغونش کنم. ساعت سهی نصف شب بود که ماشین له و لورده شده بود و دیگه حرکت نمیکرد. بیرون شهر بودم. لاشهی ماشین رو هل دادم توی دریاچه و خودم پیاده برگشتم خونه.
دو سال بعد از اون، مادرم فوت کرد. من با دوستدخترم عشق و حال میکردم که گوشیم زنگ خورد. قضیه از این قرار بود که مادرم واسه خرید بیرون رفته بود و وقتی برگشت و دنبال کلیدش میگشت که در رو باز کنه، حالش بد شد و افتاد زمین. یکی از همسایهها فوراً اورژانس خبر کرده بود. ولی مادرم توی آمبولانس تموم کرد.
من گوشی رو قطع کردم و دوسدخترم که پرسید: «کی بود؟» فقط سرم رو تکون دادم و گفتم: «اشتباه گرفته بود.» و به عشقبازی ادامه دادم. بیمارستان نرفتم. حتی توی خاکسپاریش هم شرکت نکردم.
من توی یه گروه موسیقی محلی عضو شده بودم و گیتارزن اصلی بَند بودم. درآمد خوبی هم از اجراها و کنسرتها داشتیم. ولی چند ماه که گذشت معنای واقعی تنهایی رو فهمیدم.
نمیدونم دقیقاً چی شد، یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد، شاید مربوط به خوابی بود که یه شب دیدم؛ ولی بعد چند ماه سر عقل اومدم و پشیمونی و عذاب وجدان اومد سراغم و همهی وجودم رو گرفت.
شاید مسخره بهنظر برسه که بگم کلاً عوض شدم اما والاس، من تبدیل به یه آدم دیگه شدم. یه آدم متفاوت. یه آدم بهتر. دیگه سمت سیگار و مواد و الکل نرفتم و از گروه موسیقی خارج شدم. شروع کردم به گارسونیکردن توی همون رستورانی که مادرم کار میکرد.
الان سیزده ساله که از مرگ مادرم میگذره. نمیتونی حتی تصور کنی که چقدر پشیمونم. حاضرم هرچی دارم رو بدم تا دوباره مادرم رو ببینم. چیز زیادی ندارم ولی حتی حاضرم این یه ساعت باقی مونده از عمرم رو بدم تا فقط یه دقیقه ببینمش. فقط یه دقیقه. تا دست گرمش رو محکم بوس کنم و بابت تموم اشتباهاتم ازش عذرخواهی کنم و بگم پشیمونم، تا ازش بابت همهی زحمتهاش تشکر کنم و بگم که قدردانم. تا بغلش کنم و بهش بگم که دوستش دارم. هرچند، احساس میکنم خودش میدونه...»
نیک سیگار را تمام و ته آن را روی میز له کرد. چشمانش پر از قطرات اشک شده بود. کشیش آهی غمبار کشید و گفت: «بابت مرگ مادرت متأسفم آقای بکر.»
نیک با پشت دست چشمانش را پاک کرد، دماغش را بالا کشید و گفت: «دلم میخواد بازم برام قصه بگه. دلم... دلم برای مادرم تنگ شده. واقعاً دلم براش خیلی تنگ شده. ولی حداقل، خیلی زود میتونم دوباره ببینمش. مگه نه؟»
- نیکولاس، تو خودت میدونی چیکار کردی...
- درسته، میدونم؛ ولی باید یه رستگاریای وجود داشته باشه. منظورم اینه که، تو به همین خاطر اینجایی پدر. که کاری کنی من با روح پاک این دنیا رو ترک کنم.
والاس نفسش را بیرون داد: «اما در آخر، این پروردگاره که تصمیم میگیره بخشیده بشی یا نه. متأسفم نیکولاس، نمیتونم اطمینان بدم که بعد از مرگ رستگار میشی. فقط میتونم تمام سعیم رو بکنم و امیدوار باشم که این اتفاق میافته.»
نیک ناامید به نظر میرسد. چند تار موی بلندش را از جلوی چشمش کنار میزند و دستی به موهای بلند قهوهای اش میکشد. کشیش روحانی، فندک و پاکت سیگار را به او میدهد. نیک نیز سیگاری دیگر روشن میکند و داستان زندگیاش را ادامه میدهد: «کارم توی رستوران خیلی خوب بود. هم توی گارسونی و هم توی نظافت خبره شده بودم و به طرز خستگی ناپذیری کار میکردم و همین باعث شد صاحب رستوران ازم خوشش بیاد و حقوقم رو زیاد کنه. با اینکه افسردگی شدید داشتم همهچی به ظاهر عادی پیش میرفت تا اینکه عاشق یکی از مشتریهای همیشگی رستوران شدم که معمولاً با دوستاش میاومد و ناهار میخورد. فهمیدم اسمش الیناست و یه هنرمنده که گالری نقاشی داره. نمیدونم چی داشت که اینقدر من رو جذب خودش کرده بود ولی احساس میکردم الینا فرشتهی نجاتمه و میتونه مسیر زندگیم رو برای همیشه عوض کنه.
وقتی غذا رو سرو میکردم، سعی میکردم خوشرو و بامزه باشم تا ازم خوشش بیاد، ولی هیچوقت واکنش خاصی به من نشون نمیداد. یه روز که تنها اومده بود رستوران، تصمیم خودم رو گرفتم تا کاری کنم که تکلیفم مشخص بشه.
همراه سفارشش، یه تکه کاغذ و قلم گذاشتم که توی کاغذ نوشته بودم: «من ازت خوشم میاد. تو هم از من خوشت میاد؟» و پایینش دو تا گزینهی «آره» و «نه» گذاشته بودم. با خودم گفتم اگه بزنه «نه» سعی میکنم فراموشش کنم و دیگه بهش فکر نکنم؛ اما اگه بزنه «آره» کاری کنم که براش بهترین باشم و خوشحالش کنم و از این طریق خودم هم خوشحال بشم.
مدتیکه نشسته بودم و منتظر بودم غذاش رو تموم کنه، طولانیترین انتظار عمرم بود. وقتی از در بیرون رفت، با عجله رفتم سر میز غذا تا کاغذ رو بردارم. پیشبینی همهچی رو کرده بودم. ممکن بود کاغذ رو نبینه، یا ببینه و محل نده. حتی امکان داشت خیال کنه آدم بدیام و کاغذ رو پاره کنه.
وقتی کاغذ رو برداشتم، روی هیچکدوم از گزینهها علامت نخورده بود. ولی در عوض، توی کاغذ نوشته بود: «نمیدونم!» پیشبینی اینجاش رو نکرده بودم. از جوابش تعجب کردم. دفعهی بعد شمارهم رو بهش دادم. از اون به بعد دیگه رستوران نیومد و فهمیدم که دیگه قرار نیست الینا رو ببینم.
که دو سه هفته بعد، باهام تماس گرفت و قرار گذاشتیم. سر قرار یه گل رز قرمز با خودم بردم و تقدیمش کردم. سرت رو درد نیارم پدر، بعد از گذشت فقط یه سال با هم ازدواج کردیم. خوشبختترین مرد روی کرهی زمین بودم. از لحظه لحظهی زندگیم با الینا لذت میبردم. ما خوشحال بودیم، ولی...
متوجه شدیم نمیتونیم بچهدار بشیم. دکترها نمیدونستن مشکل از کدوممونه. هم من و هم الینا از نظر باروری سالم بودیم و همهی آزمایشها درست بود اما، بچهدار نمیشدیم. این مسئله باعث نشد چیزی از عشقمون کم بشه. چند سال به همین منوال گذشت که بالاخره تصمیم گرفتیم از پرورشگاه بچهای رو به سرپرستی بگیریم.
داشتیم خودمون رو کم کم از هر نظر آماده میکردیم که...
یه معجزه رخ داد. الینا باردار بود. بچه از هر نظر بینقص بود و دکترها بهمون تبریک میگفتن. وقتی فهمیدیم دختره، تصمیم گرفتم به یاد مادرم اسمش رو سامانتا بذارم. بعدِ اون همه سال، خدا بهمون یه فرشتهی کوچولوی خوشگل هدیه داده بود و من به خودم قول دادم و عهد بستم که این زندگی صحیح رو ادامه بدم.
سامانتا عاشق گربه بود. چهار سالش که شد براش یه گربهی کوچولو خریدم تا باهاش بازی کنه. با هم شاد بودیم. خانوادهای ساخته بودم که همیشه آرزوش رو داشتم. برای سامانتا پدری بودم که خودم هرگز نداشتم. سامانتا ازم میپرسید: «بابا، ما وقتی میمیریم کجا میریم؟» من هم جواب میدادم: «جایی که برای همیشه خوشحال باشیم.» میگفت: «اونجا گربه هست؟» منم میخندیدم و میگفتم: «اونجا هرچی که بخوای هست. هرچی که بخوای.» روزها میگذشت و ما خوشحالترین خانوادهی دنیا بودیم تا اینکه...
خدا هدیهای رو که داده بود پس گرفت. یه روز که من و الینا و سامانتا داشتیم از پارک برمیگشتیم خونه، گربهی سامانتا از دستش پرید پایین و به سمت خیابون فرار کرد. سامانتا هم داد زد و رفت دنبالش تا گربه رو نجات بده ولی...
توی یه چشم به هم زدن، یه ماشین با سرعت به سامانتا زد و دختر کوچولون رو کشت. من توی جام میخکوب شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. الینا با جیغ و گریه سر جسم بیحرکت سامانتا شیوَن میکرد و چند دقیقه طول کشید تا چیزی رو که میبینم باور کنم و بپذیرم که کابوس نیست و واقعیت داره.
رانندهی مست فرار کرد و هیچوقت دستگیر نشد. اون گربهی لعنتی هم رفت و دیگه پیداش نشد. افسردگی دوباره اومد سراغم. خودم رو واسه مرگ سامانتا مقصر میدونستم. با خودم مدام میگفتم: «اگه اون گربه رو نمیخریدم... اگه فقط اون گربه رو نمیخریدم...» ولی بیفایده بود. من نمیتونستم زمان رو به عقب برگردونم. الینا داغونتر از من بود. بعد مرگ دخترمون دیگه هیچوقت الینای سابق نشد.
الینا جفتمون رو سرزنش میکرد و معتقد بود باید مواظب سامانتا میشدیم و دستش رو میگرفتیم. میدونی والاس، اون مدت خیلی برامون سخت گذشت، خیلی. جلسههای درمانی روانشناسی هم تأثیر چندانی نداشت. الینا میگفت میتونیم دوباره سعی کنیم و بچهدار بشیم.
من هر شب به یاد سامانتا گریه میکردم و یاد روز تصادف میافتادم. سامانتا دختر خوشگلی بود و من خیلی دوستش داشتم. اون به زندگیم معنا داده بود؛ در واقع، اون همهی زندگیم بود. چرا رفت و من رو تنها گذاشت؟.... فقط چهار سالش بود... سامانتا...»
نیک دیگر نمیتواند ادامه دهد و درحالیکه آبشار اشک از چشمانش سرازیر شده و هقهق میکند، سیگار را روی میز خاموش میکند و دستهای در بندش را روی سرش میگذارد تا کشیش گریهاش را نبیند.
پدر روحانی از جا برمیخیزد و با قدمهایی آرام میز را دور میزند و پشت نیک میایستد. او هم با چشمانی پر خود را در غم او شریک میداند و میتوانم حدس بزنم که دارد به این فکر میکند که چه بگوید که نیک آرام شود.
موی سفید کشیش پیر، در روشنایی نور برق میزند. پیشانی پر چین و چروکش حاکی از یک عمر تجربه است. یقهی کت سیاهش را صاف میکند، دستش را روی شانهی نیک میگذارد و میگوید: «تو غم زیادی رو توی زندگی تحمل کردی آقای بکر. واقعاً متأسفم.»
نیک جوابی نمیدهد و به اشک ریختن ادامه میدهد. کشیش آیاتی از انجیل میخواند و صحبتهایی میکند تا به نیک کمک کند اما نیک فقط گوش میدهد و چیزی نمیگوید. دقایقی به همین صورت در سکوت و دود سیگارهای پیدرپی میگذرد و من هنوز هم کنجکاوم که نیک مرتکب چه جرمی شده است. والاس پیر، کتاب انجیل را روی میز میگذارد و میپرسد: «خب آقای نیکولاس بکر، حالا که حرفات رو زدی، آمادهای که اعتراف کنی؟»
نیک که اکنون آرامتر شده، میگوید: «هنوز همهی حرفام رو نزدم.»
- بسیار خب. فقط به یاد داشته باش که تنها یک ربع زمان داری...
نیک آب گلویش را قورت میدهد و شروع میکند به تعریف کردن سومین بخش از زندگیاش: «من و الینا میخواستیم بازم بچهدار شیم اما، الینا مریض شد. سرطان پستان. دکترها ازش قطع امید کردن و گفتن شیش ماه بیشتر زنده نمیمونه. توی اون شیش ماه من مدام کلیسا میرفتم. هم برای دعا، هم برای پرسش این سؤال از خدا که چرا همهی این بلاها داره سر من میافته. مگه من چیکار کرده بودم که باید زجر میکشیدم؟
میدونستم اگه الینا رو هم از دست بدم، نابود میشم. اون تنها یارم بود. به خودم گفتم اگه الینا هم پرواز کنه، خودم رو میکشم. زندگی برام پوچ و بیمعنی شده بود. ساعتها توی بیمارستان سپری میکردم و کنار تخت بستری الینا مینشستم.
دستش رو میگرفتم و بوس میکردم و بهش میگفتم که: «نگران نباش عزیزم، خوب میشی...» اما ته دلم خودم هم میدونستم که امید چندانی نیست.
شیش ماه شد هفت ماه و هفت ماه شد یه سال، ولی الینا همچنان نفس میکشید. دارو و درمان بیفایده بود و اون هنوز هم به سختی نفس میکشید. میتونستم بفهمم که فقط بخاطر من زنده مونده بود و داشت با سرطان میجنگید.
سالگرد ازدواجمون فرا رسید و من به یاد و خاطرهی اولین قرارمون، یه شاخه رز قرمز براش خریدم. وقتی وارد اتاقش شدم، دیدم تخت خالیه. نیم ساعت پیش از دنیا رفته بود و جسدش رو برداشته بودن. پدر، من یه سال تموم خودم رو واسه این لحظه آماده کرده بودم اما وقتی فهمیدم الینا دیگه پیش من نیست، پاهام لرزیدن و افتادم کف اتاق.
متوجه شدم روی میز کنار تخت یه یادداشت کوچیک هست. برش داشتم و دیدم دستخط الیناست، که نوشته: «منو میبخشی؟ آره. نه.» من از الینا راضی بودم، چیزی برای بخشیدن وجود نداشت. اون برام بهترین بود. همیشه هست. وقتی به عمیقترین نقطهی قلبم نگاه میکنم، یه دختر میبینم که با لبخند نقاشی میکشه. نقاشی زندگی، نقاشی عشق. اون دختر دوستم داره...»
کشیش والاس، دستهای نیک را میگیرد و میگوید: «متأسفم نیکولاس. تو زندگی سختی داشتی. حقت نبود اون همه درد و رنج رو تحمل کنی. اما بدون تقصیر تو نیست. هیچوقت هم نبوده. خودت رو سرزنش نکن. مطمئنم چیزی فراتر از درک من و تو وجود داره که سرنوشت و زندگی آدما رو کنترل میکنه. تموم اون اتفاقات و مشکلات، تو رو به اینجا کشوند. چیزی که الان مهمه اینه که میتونی اعتراف کنی و بخشوده بشی.»
والاس، کتاب مقدس را باز میکند و آیاتی دیگر میخواند. سپس یادآوری میکند: «فقط پنج دقیقه از عمرت مونده آقای بکر. به گناهت اعتراف کن.»
نیک که اشکهایش تمامی ندارند، سرش را تکان میدهد و میگوید: «نمیتونم.»
- باید بتونی. آخرین فرصت برای رستگاریه.
نیک سرفهای میکند و میپرسد: «تو نمیدونی من چیکار کردم؟»
- نه، من هیچ موقع پروندهی زندانیها رو قبل اعدام نمیخونم. چون ترجیح میدم از زبون خودشون بشنوم. ولی حدس میزنم قتل بوده، درسته؟
- درسته. ولی نمیتونم اعتراف کنم...
- چرا؟
نیک خمی به ابرو میآورد و میگوید: «چون پشیمون نیستم.»
کشیش با لحنی حاکی از بهت و حیرت داد میزند: «هیچ معلوم هست چی میگی؟ تو یه آدم کشتی. جون یه انسان رو گرفتی...»
- نه، من یه حیوون پست رو کشتم که داشت به یه دختر سیزده ساله تجاوز میکرد. وقتی از پنجره پرتش کردم پایین، هیچ عقیدهای نداشتم که متجاوز، شهردار شهر باشه. حالا هم که اینجام، ولی اگه برگردم به گذشته دوباره همون کار رو میکنم. دوباره شهردار فاسدی رو میکشم که به یه دختربچه رحم نمیکنه.
کشیش به نرمی میگوید: «نیکولاس، تو تصمیم نمیگیری که کی زنده بمونه و کی بمیره.»
نیک داد میزند: «من حق تصمیم دارم، حقیه که خداوند در وجودم گذاشته و اگه من اون حیوون رو نمیکشتم و وقتی سروصدا رو شنیدم که از یه ساختمون متروک میاد فقط پلیس رو خبر میکردم، امکان داشت به هر نحوی از مراجع قانونی قسر در بره یا فقط چند سال حبس بکشه و بعدش دوباره به دخترهای بیشتری تجاوز کنه. من نمیتونستم نکشمش، چون وقتی به صورت مظلوم اون دختر نگاه کردم، سامانتا رو دیدم. و الینا رو. و خودم رو موظف دونستم که این کار رو انجام بدم. من پشیمون نیستم و به دنبال رستگاری هم نمیگردم، احتمالاً لیاقتش رو هم ندارم. فقط خوشحالم که اون موجود کثیف رو از صفحهی روزگار پاک کردم. حرف دیگهای ندارم پدر. ممنون بابت وقتی که گذاشتی.»
کشیش میخواهد چیزی بگوید که صدای زنگ اعدام و باز شدن در اتاق، مانع میشود. اما میتوانم بگویم والاس نیز با نیک موافق است. حدس میزنم که نیک به زودی به آغوش خانوادهاش باز میگردد. او مرد بزرگی است که بیهوده نزیست. بدون شک، بیهوده نیز نخواهد مرد.
نگهبانی چاق وارد اتاق میشود و نیک را بلند میکند. کشیش، مرا به همراه انجیل از روی میز برمیدارد و درحالیکه در دست نگه داشته، به دنبال نیک و نگهبان، راهروی زندان را طی میکند.
درحالیکه تکانتکان میخورم، دو نگهبان دیگر میبینم که جلوی اتاق اعدام منتظراند. نگهبان چاق نیک را به داخل هل میدهد و در را میبندد.
من از اینجا دیگر زاویهی دید مناسبی ندارم و تنها چیزی که میبینم کفشهای آن دو نگهبان است. اما کشیش رو به پنجرهی شیشهای اتاق ایستاده است و نیک را تماشا میکند که با غل و زنجیر به صندلی دوخته میشود. این را از صداها میتوانم بفهمم.
کشیش پیر از نگهبانها میپرسد: «راهی وجود داره که بشه جلوی اعدام رو گرفت؟» والاس دارد آخرین تلاشش را میکند که اگر نتوانسته روح نیک را نجات دهد، حداقل زندگیاش را نجات دهد. گرچه این از آن دسته سؤالهایی است که انسان میپرسد، با اینکه خود جواب را بهتر میداند.
یکی از نگهبانها جلوتر میآید و با مکث میگوید: «این اولین باره که میبینم واسه یه قاتل احساساتی میشی پدر.»
نگهبان جوانتر اضافه میکند: «میخوای جلوی اعدام این * رو بگیری؟ هه!»
کشیش دیگر هیچ نمیگوید، فقط محکم ایستاده و به نیک چشم دوخته که ثانیههایی بعد اعدام میشود. من را محکم در دست فشار میدهد و...
صدای فعال شدن صندلی الکتریکی همانند رعد و برقی عظیم تن را به لرزه در میآورد. کشیش برمیگردد تا جزغاله شدن نیک را نبیند.
نیکولاس بکر اعدام شد. میتوانم حس کنم که کشیش دارد اشک میریزد. نگهبان مسنتر میپرسد: «چرا ناراحتی پدر؟»
والاس میگوید: «اون با بقیه فرق داشت. اون...»
نگهبان جوانتر با خنده میگوید: «البته که فرق داشت! اون از هر مجرمی که دیدم پستفطرتتر بود. سر یه خصومت شخصی زن و بچهی شهردار هیوستون رو کشت. کدوم آشغالی یه دختر چهار ساله رو به قتل میرسونه؟»
دست و پای کشیش میلرزد. ناباورانه با صدایی لرزان میپرسد: «چی؟ چی گفتی؟»
نگهبان دیگر، پروندهای که در دست داشت را باز میکند و ورق زنان میگوید: «الینا و سامانتا، زن و بچهی شهردار...با ضربات چاقو.»
کشیش به تته پته میافتد: «ولی...اون...اون به من یه چیز دیگه گفت. گفت الینا و سامانتا زن و بچهش بودن. اون... اون به من گفت بخاطر قتل شهردار دستگیرش کردن...»
نگهبان پرونده به دست، میخندد و میگوید: «تو هم باورش کردی؟!»
نگهبان جوانتر اضافه میکند: «البته تعجبی هم نداره که دروغاش رو باور کردی. اون * بازیگر تئاتر بود. خوب بلد بود نقش بازی کنه.» و با صدای بلند میخندد.
کشیش نیز همانند من چیزی را که میشنود باور نمیکند. شاید هیچگاه نپذیرد که هرچه که از دهان نیکولاس بکر بیرون آمد، دروغی بیش نبوده است.
سرانجام پس از سکوتی طولانی، از نگهبانها میپرسد: «اسم شهردار چیه؟»
نگهبان نگاهی دیگر به پرونده میاندازد و میگوید: «آقای نیکولاس بکر.»
او حتی خودش را نیز به دروغ معرفی کرده بود. کشیش با تفکر به این طرف و آن طرف قدم میزند و ناگهان با صدای بلند میخندد. چنان قهقهه میزند که صدای خندهاش در کل زندان میپیچد.
آن دو نگهبان نیز با صدای بلند شروع به خندیدن میکنند.
به راستی، تصویر من چیست؟
پایان.
Wallace
Becker
Lamar Wine
Nicolas
Nick
Houston
Elina
Samantha
امممم... خب، ما یه شب نشستیم توی گروه نقد سر این داستان خرخره همدیگه رو جویدیم. حالا که روی سایت اومده، اون حرفا و نظراتی که اونجا نوشتیم رو اینجا هم منتشر میکنم. جلسه سوم گروه نقد تلگرامیمون بود.
یه خبر دیگه هم اینه که توی یه تاپیک جداگانه از این به بعد متن هر جلسهمون توی تلگرام رو روی سایت هم آپلود میکنم.
omidcanis00
داستان جالب و جدال برانگیزی بود نویسنده دائم فضا را سرشار از دود میکرد تا از غم و تاریکی محیط داستان کاسته نشود.
ماهرانه سوالی را بی جواب گذاشت و مارا برای پی بردن به جواب تا آخر داستان با خود همراه کرد.
گرچه از ابتدا شک کردم که داستانی که تعریف میشود کم و بیش دروغ است ولی باز هم برای فهمیدن هدف و دیدگاه زندانی با اشتیاق داستان را خواندم.
در آخر ماهیت عکس را بی جواب گذاشت حتی داستان را یکبار مرور کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید. شک کردم که آینه باشه ولی شکی بیش نیست.
Azam
نفیسه بانو عظمی nafise
در کل من دوسش داشتم و از نظر من از ده، 8 میگیره ������
reza379
به هر حال، قسمت نگارشی متنم رو اگر حوصله خوندن ندارین بذارین برای خود نویسنده باشه، رد کنین برین روی قسمت محتوا؛ البته اگر کلا میخواین بخونین!
#اعتراف
ضمن عرض سلام و خسته نبا... بله بازم مسخرهبازیای من شروع شد.
ببین، کلا قبل از گفتن هر چیزی اول بگم که من نه منتقدم، نه نویسنده، نه کاربلد نه هیچی. صرفاً با توجه به اطلاعات محدودی که دارم و احساساتم، یه سری برداشتها سؤالات و اشکالات وارد میکنم که به احتمال خیلی زیاد هم اصلاً وارد نباشن! پس، اولاً ناراحت نشو؛ دوماً توجه نکن، سوماً جدی نگیر، چهارماً و آخراً، نقدپذیر باش (که میدونم هستی)
- اول... فرم و نگارش:
صفحه 2؛ «دختربچهای که مشغول بازی است، خانوادهای کنار ساحل، ...» نگارشی: قبل از سه نقطه نیاز نیست کاما بذاری حتی اگه قبلش در حال شمردن آیتم بوده باشی. ضمناً اسپیس هم نیاز نبود بذاری قبل از سه نقطه.
صفحه 4؛ «... میدونی پدر،...» => «... میدونی، پدر،...» و صفحه 9؛ «... تحمل کردی آقای بکر...» => «... تحمل کردی، آقای بکر...» و «... نگران نباش عزیزم...» => «... نگران نباش، عزیزم...». موقعی که اسم یا صفت جانشین اسم، مخاطب قرار میگیره، باید قبلش کاما بیاد
صفحه 5؛ «قاتی» => «قاطی»
پایان صفحه 6؛ تغییر زمان افعال راوی به صورت مقطعی از مضارع استمراری (همه متن) به ماضی. زمان افعال باید همسان باشه از دستت در رفته اینجا.
صفحه 7؛ «تقدیمش کردم»؟ به نظرم نمیاد سطح کاربرد واژهای مثل «تقدیم» با باقی واژگانی که شخصیت داره استفاده میکنه هماهنگ باشه. صفحه 8؛ «شیون»؟ همون قصه قبلی. این کلمات، برای مثال با عبارتی مثل «افتادم کف اتاق»ِ صفحه 10 همخوانی نداره. این یه مثاله. کلاً کلمات رو منسجمتر انتخاب کن. کلمات باید از ارزش یکسانی برخوردار باشن؛ اول در سطح کل داستان (برای راوی)، بعد هم در سطح جزئی (برای تکتک شخصیتها).
صفحه 9؛ «... سامانتا دختر خوشگلی بود»؟ دلیل استفاده از این واژه، توی این موقعیت، با این «نوع ساختار»، از سمت پدر، برای دختر فوتشده که بعد هم با واو ربط به عبارت « دوستش داشتم» ربط داده شده رو نمیفهمم. آره ممکنه کلا دو تا جمله مجزا باشن و اصن ربطی هم به هم نداشته باشن و صرفاً برای قشنگی با واو به هم ربط داده شده باشن و قصد تو هم همین بوده باشه، اما به من القا میشه که «چون خوشگل بود، دوستش داشتم!». (این مورد رو اونقدرا جدی نگیر فقط یه نیمنگاهی بهش داشته باش برای متنهای بعدیت و ابهامات دستوری رو حذف کن از توی جملاتت.)
یه مثال میزنم: وقتی میگم با این «نوع ساختار»، منظورم اینه که این جمله به نظر میاد از دستور انگلیسی گرتهبرداری کرده و وقتی دقیقاً با همون استایل به فارسی برگردونده میشه، انگار گفتگوی بین دو تا نوجوونه که دارن به فلان دختر خوشگل اشاره میکنن و میگن «عجب دختر خوشگلی بود» یا خاطره یه دختر هات رو برا همدیگه یادآوری میکنن و میگن «دختر خوشگلی بود»! در صورتی که اگر یه پدر بخواد اینو بگه (توی فارسی)، ادبیات و ساختار جمله عوض میشه و یه چیزی تو مایههای این از آب در میاد: «دختر خوشگلم بود!» که من با واژهی خوشگل یکوچولو سر ناسازگاری دارم ولی خب... برعکس چند خط پیش الان تأکیدم روی ساختاره، نه انتخاب واژگان. («پاره تنم بود»، «عزیز دلم بود»، «کوچولوی خودم بود» و...)
صفحه 10؛ «بلا» سر کسی «نمیافته»؛ درستش «بلا سر کسی آمدن»ئه. کلاً دو تا عبارت رو با هم ترکیب کردی یدونه جدیدشو در آوردی: «بلا بر سر کسی آمدن»، «اتفاق برای کسی افتادن».
صفحه 10؛ توی گفتگوی عامیانه روزمره که سادهترین قواعد دستوری رو انتخاب میکنه، کسی نمیگه «برای پرسش این سؤال از خدا که...»؛ خیلی خیلی سادهتر و بهاصطلاح خیابونیتر بیان میشه (به اشکال مختلفی هم میتونه باشه): «هم برای این که از خدا بپرسم چرا همه این بلاها...» یا «هم اینکه از خدا بپرسم...» در واقع، اون جملهای که تو نوشتی به شدت از گرامر انگلیسی تبعیت میکنه و ترجمهبودن متن رو به مخاطب القا میکنه.
صفحه 10؛ «... ساعتها تو بیمارستان سپری میکردم...»، «سپریکردن» فعل گذراست و مفعول میخواد، نمیشه حذف بشه. حالا نشانه مفعول رو میشه حذف کرد ولی خودش رو نه. مفعول این عبارت هم معمولاً کلمه «وقت»ئه => «ساعتها از وقتمو تو بیمارستان سپری میکردم.»
صفحه 9؛ استفاده مکرر از حرف ربط «که» که ناموزونی ایجاد میکنه توی متن، اصلاً آهنگین نیست و خیلی زمخته! اون هم اینجا که 3 بار استفاده شده. خیلی راحت میشه دستور جمله رو چنان عوض کرد و این «که»ها رو حذف کرد که یه جمله شاهکار ازش در بیاد. راستی این یه مثال بود واسه استفاده نابهجا و مکرر از «که»، چند جای دیگه هم دیدم (اما دوتایی) ولی وقتی دیدم دام داره تکرار میشه دیگه یادداشت کردم.
صفحه 9؛ «... فقط به یاد... تنها یک ربع...»؛ این جمله هیچ انسجامی نه با لحن شخصیت و نه با لحن کلیِ اثر و نه با لحن دوره زمانی وقوع قصه نداره.
صفحه 9؛ عموماً شنیدم میگن «سرطان سینه» به جای «پستان» ولی مطمئن نیستم. این رو فقط به عنوان یه شک ابراز کردم یه سرچ بزن ببین.
صفحه 10؛ سؤالنامهی «من رو میبخشی؟» از نظر من یکی که هیچ صنمی با جمله «ازش راضی بودم» نداره. آخه چرا کلمه «راضی»؟!
چرا ادبیاتِ دیالوگهای این شخصیت با احساسات شخصیت همخوانی ندارن خب! دیالوگهای طرف یه جورین که انگار داری با یه بانکدار سطحینگر که فقط به فکر پرکردن یه فرم ارزشیابیه حرف میزنی در صورتی که شخصیت داره از عشق و عقده و... میناله و راوی از گریه و اندوه و عشقش حرف میزنه!
صفحه 12؛ «بیهوده نزیست» => اولاً «بیهوده نزیسته است» درسته. دوماً کلمه زیستن با لحن اثر همخوانی نداره.
«بوس کنم» چیه دیگه برادر من، «ببوسم»! یکم رو انتخاب کلماتت بیشتر دقت کن
صفحه 2؛ «داشتند و صادر کردهاند»؟ زمان افعال باید با هم همخوانی داشته باشه. مگر این که منظورت همون «داشتهاند» بوده باشه و اشتباه تایپی کرده باشی.
- دوم... محتوا و پلات و شخصیتپردازی و این حرفا:
هر چیزی که یادم بوده رو نوشتم ولی قطعا خیلی چیزا رو دیگه تو حوصلهم نکشیده که بخوام بررسی کنم مثلا فکر کنم درباره فضاسازی و ستینگ و اینا زیاد حرف نزده باشم. هرچند توی پرانتز به صورت کلی بگم که فضاسازیت نسبتاً خوب بود اما انتخاب کلماتت خیلی روی اتمسفر داستان تأثیر داره اونو حتماً باید دقت کنی.
1- اولندش که واقعا از داستان لذت بردم، ايول داری. شروع گیرا که میگن به این میگن؛ اپنینگ واقعا خوبی بود که خواننده رو جذب میکرد و بهش میگفت برو بقیه اثرو بخون. یعنی... جمله اپنینگ عالی بود. با یه جمله نامتعارف طرفیم که خواننده بعد از خوندنش میگه «ها؟!» و ادامه میده ببینه قضیه چیه. به این میگن یه هوکر خوب، من که طعمه رو گرفتم.
اما جذابیت اصلی و ابتدایی اثر برای من همون قاب عکس بود که متاسفانه شخصیت زائد از آب دراومد و توی قسمتای بعدی روش زیاد دعوا کردم، حالا میخونی در ادامه.
منتهی این نکته رو باید حتما درباره شروع میگفتم چون بدجور رو دلم سنگینی میکرد. انتظارشو نداشتم و، احسنت!
2- یه سری ویژگیها رو میخوام مطرح کنم و بعد یه سوال دربارهشون بپرسم.
انقد نوشتم که واقعا دیگه نمیتونم برای وجود تکتک این ویژگیهای روانشناختیِ شخصیتها دلیل بیارم، فقط بیانشون میکنم ولی اگر هم همچین ویژگیهایی ندارن و دارم اشتباه میکنم هم که هیچی. پیشاپیش معذرت. اما متن رو تا آخر بخون بعد ببین اشتباه میکنم یا نه.
الف) تغییر شخصیت ناگهانی بهاصطلاح بکر بعد از دیدن یه خواب. تغییرات بنیادین شاید توی فیلما و انیمهها و غیره در یه لحظه حماسی حساس و ناگهانی رقم بخورن، ولی در واقعیت مطمئنا تدریجی و به مرور اتفاق میافتن، اونم توی یه دوره طولانی؛ فکر کنم بتونم با یه جرئت نسبی بگم تنها موارد مستثنی، قربانیان تراما باشن که دچار شوک و در نتیجه تغییر ناگهانی میشن.
ب) ارائه یه نشونه خیلی ریز درباره الینا (با نوشتن جواب «نمیدونم» زیر برگه تست و غیب شدن برای چندین ماه) که نشون میده شخصیت پیچیدهای داره و بعد یهو در عرض دو سه خط آشنا شدن و عاشق شدن و مزدوج شدن و... این همه پیچش شخصیتی کجا رفت؟ خب اگر قرار نیست مانوری روش داده بشه، در همون وهله اول حرفش زده نمیشد دیگه.
ج) ویژگی شخصیتی نیست (هرچند میتونه باشه توی بعضی موارد خاص!) اما به عنوان مورد سوم: کلمات ناهمخوان و ناسازگار
د) یکی دو تای دیگه هم بودن که واقعا یادم رفتن. حافظه درست و حسابی ندارم که. خلاصه؛ از این دست چرخشهای شخصیتی ناگهانی و از دیدگاه من بیدلیل و در نتیجه نامعقول.
انی وی
نمیدونم این کارارو از عمد کردی که سرنخهایی توی داستان بندازی تا خواننده بفهمه متهم داره دروغ میگه یا صرفاً ضعف شخصیتپردازی بودن، اما به قول فرنگیا اگر مورد اول بوده که واقعا حرکتت subtleئه، درود!
از روی این ویژگیهای شخصیتیای که گفتم، من سه تا سناریو دارم:
ویژگیها...
1- ... عمدی بودن که سرنخ بدن به مخاطب؛
2- ... ضعف شخصیتپردازی بودن؛
3- ... برآمده از استایل سافتکور اثر بودن که توی موارد بعدی دربارهش حرف زدم؛ (مورد شماره 4)
3- پایانش که با سؤال از هویت قاب عکس تموم میشه رو من نامربوط و غیرضروری میبینم. ببین درک میکنم که نخواستی یه پایان کاملا سربسته ارائه بدی و نخواستی هم که یه پایان کاملا باز ارائه بدی. اما داستانهایی که پایان باز دارن، یک وجه مرتبط از خود معمای اصلی داستان رو بیجواب میذارن. الان داستان تو، دو تا گره داره و در نتیجه هم دو تا پردهبرداری انتظار میره، اما فقط یکی میبینیم. با این استدلال، آره، با یه پایان نیمهباز طرفیم، اما آیا این استدلال خوبیه؟ نه؛ به نظر من نه. این تکنیک برای وقتیه که با یه داستان بلند طرف باشی در صورتی که توی داستانهای کوتاه نویسنده تمام تلاشش رو میذاره روی یک گره و احیانا اگر بخواد هم پایان بازی ارائه بده، بخشی از پردهبرداری همون گره رو ناتموم میذاره و میندازه به عهده قوه تخیل ماشالله فرّار مخاطب. چرا، چرا نویسنده تلاشش رو میذاره روی یک گره؟ برای این که قانون کوتاهنویسی اینه و البته بیدلیل هم نیست، فضای جولاندادن نویسنده محدوده و باید سریع جمع کنه قصه رو؛ «شروع، کشمکش، پایان؟» تق! تمام! به همین سرعت؛ به اندازه یه داستان بلند فضای پروروندن شخصیتها رو نداره نویسنده، حتی فقط به اون بخشهایی از شخصیتهاش میپردازه که تاثیری روی کشمکش داستان داشته باشن! چه برسه به این که یک گره اضافی هم در قالب یک تابلوی راوی ارائه بده. در ادامه جمله اول قسمت 3 باید بگم که، میتونم تقریبا بگم حضور شخصیت قاب عکس رو غیرضروری میبینم، یا یکم سادهتر بگیرم، سؤالبودن هویتش غیر ضروریه. اگر اصرار داری که این شخصیت حضور داشته باشه، اوکی بذار باشه، اما کامل بیجواب بذارش، داستانش رو نصفه رها نکن، چون این با ابهام در پایان و پایان باز ارائه دادن فرق داره، مخصوصا با توجه به شرایط خاص این مدیوم نوشتن که کمی قبل گفتم. اگر کامل بیجواب میذاشتیش، و البته یکم تعامل هم با خود اصل داستان قاطی شخصیتش میکردی، میتونستم بگم یه سافت مجیک رئالیزم قابل قبول ارائه دادی. چرا میگم سافتکور؟ چون مثل خیلی دیگه از بخشهای متن (که ناهمخوانیهایی هم بینشون هست)، سوالاتمون نه روی «چرا» ها بلکه روی «چگونگی»هان؛ یه روایت توصیفی مطلق بدون دادن جوابهای صریح درباره چراهای داستان، چون اونا اصلا مسئله نیستن؛ اونا رو خود خواننده زحمتشون رو بکشه هر اریجینی که میخواد براشون فرض کنه.
4- توی قسمت 3 یه چیزایی درباره کل وجود قاب عکس گفتم، اما اینجا میخوام یه پلاتهول دربارهش مطرح کنم، یه تناقض داستانی.
قابل درکه که مسئله قاب عکس، محضِ پیشبردِ داستان سادهسازی شده باشه، اما با این حال سؤال: چرا انگار حافظه این شخصیت - مخصوصا وقتی که داره راجع به هویتش سوال مطرح میکنه (شروع اثر) و به خواننده القا میکنه که انگار گره داستان قراره اون باشه - طوریه که فقط موقع اومدن به اتاق اعترافگیری روشن میشه؟ بالاخره اگر یه قاب عکسه، قطعا جاهای زیادی بوده، صحنههای زیادی دیده، چیزهای زیادی شنیده و همیشه خدا میتونسته به طور غیر مستقیم هویت خودش رو بفهمه یا حداقل حدسهایی دربارهش داشته باشه اما توی داستان جوریه که انگار از یه کما بیدار شده و افتاده وسط این ستینگ. البته یه جواب خیلی بعید و پرت و غیر ارضاکننده هم میشه داد و اونم اینه که عمر این قاب عکس خیلی کوتاه بوده واسه همین الان حکم یه بچه رو داره!ه به نظرم اگر قراره جواب این باشه بهتره اصلا شخصیت گرهی براش طرح نشه چون جواب بدیه.
اما در آخر بازم میگم، اگر بیاطلاعی شخصیت توی قاب عکس از هویتش تاثیری توی روند داستان نداره - اونم با این شرایط نامنسجمی که بیان کردم - اصلا نیازی به بیانش نیست؛ داستان کوتاه: تریویا ممنوع!
ها و راستی یه چیز خیلی باحال، نمیدونم چرا هیچکس بهش اشاره نکرد، فقط منم که احساس میکنم شخصیت توی قاب عکس مسیحه؟ بیخیال بابا. الان حوصله ندارم نشانههای ریز رسیدن به این برداشت رو بیان کنم، اما خداوکیلی، جدای از نشانه و دلیل و این چرت و پرتا، ته دلتون یه چنین احساسی نداشتین؟ که این مسیحه؟
5- اعدام با صندلی الکتریکی تاثیر دیدنیای روی پوست متهم نداره ? اگر هم احیانا تاثیری باشه اونقد نیست که قابل مشاهده آنی باشه. فقط مغز متهم از کار میفته و در نتیجه قلبش هم دیگه خون پمپاژ نمیکنه و این حرفا. کلا چیز تمیزیه 🙂 اونقدرا هم کثیف و چندش نیست. البته یه دود خیلی ریزی هم از شخص بلند میشه اما تاثیر دیدنیای روی جسم طرف نداره و بیشتر سمت خود صندلی و زیر و پشت بدن متهم یوخده آب میشه 🙂
6- من فکر میکنم داستانهایی که توی یه پرده کوتاه نهایی، به صورت ناگهانی همهی پیشفرضهای قبلی رو نابود میکنن و پردهبرداریشون اصطلاحا «خانهخرابکن»ـه (زیربنا ها!) دیگه بازارشون اشباع شده؛ مصداق بارزش رو توی آثاری دیدیم که مخاطب وارد یه دنیا میشه، با داستان خو میگیره، کل پیشفرضها رو باور میکنه و بعد راوی توی خط پایانی داستان یه دیالوگ میزنه و میگه «ناگهان از خواب بیدار شد». لپ کلومم اینه که این تکنیک کلیشه شده و صد البته که کلیشه چیز بدی نیست؛ کلیشه صرفا تبدیل به فرمول شدنه. من به شخصه همچنان با بیگ ریویل نهاییش حال کردم و ازش لذت بردم. و اتفاقا مخاطب پر و پا قرص کلیشه هم هستم، اولویتم اکثر اوقات با اثر کلیشهس چون تضمینشدهس:)
7- بگذریم. اون وسطا باورم شده بود که جرم طرف واقعا یه همچین چیزیه و اتفاقا حق رو هم دادم بهش، براش غصه هم خوردم؛ ولی از احساسات من که بیایم بیرون، جالبی قضیه اینجاست که همین ایده «مرگ در راه خوبی => قتل => تجاوز => کودکان» هم مثل مورد قبلی، خودش یه ایدهی کلیشهس (قبل از این که با بیگریویل نهایی روبهرو بشیم). البته تو مورد 5، تکنیک کلیشهست و تو مورد 6، ایده کلیشهس! یه فرق جزئی دارن.
8- این کشیش قبل از این که وارد اون اتاق لامصب بشه هیچ سوالی نمیپرسه از کسی؟ هیچکی بهش هیچی نمیگه؟ یعنی حتی بهش نمیگن این بابایی که داری میری باهاش حرف بزنی اسمش چیه؟ به نظرم این یه سادهانگاری خیلی بزرگه که صرفاً به خاطر پیشبردن اثر بهش تحمیل شده.
قطعا توجیهات مختلفی میشه براش آورد، مثلا «این یه روزو دیگه کشیش یادش رفت بپرسه»، «گوشیش زنگ خورد یادش رفت اسم طرفو»، «فکرش مشغول جای دیگه بود اسم طرفو یادش رفت بپرسه» و غیره
منتهی... بازم از همین دو حالت قبلی خارج نیست. یا به خاطر همون سافتکوربودن و توصیفی بودن اثره (اما همونطور که چند بار گفتم دیگه همهی همهچیز رو هم نمیشه با این بهونه توجیه کرد)، یا همون سادهانگاری بیشازحدِ پیشبرندهی داستانه.
خب. همین دیگه. مطمئنم اگه هی به بخشای مختلفش فکر کنم مدام چیز میز برای گفتن میاد دم دست چون هی جزئیتر میشم رو قضیه. ولی تا همینجاشم طوماری شد. بسه. بریم
راستی هر جا «متهم» بود شما بخونین «مجرم» :/ کلمه رو یادم نمیومد.
Parnian
من داستانو خوندم و درکل دوستش داشتم فقط یسری نکات یادداشت کردم که امیدوارم برای بهتر شدن داستان بعدی بهت کمک کنه:(من نقد بقیهی دوستان رو هنوز نخوندم و ممکنه به خیلی از این نکات اشاره شده باشه?(
۱.راوی توی این داستان قابعکسه درحالیکه اصلا لزومی نداره. حرف من اینه که در حالت عادی شما میومدی از دانای کل/ از دید کشیش برای نقل این ماجرا استفاده میکردی اما حالا که اومدی از قاب عکس استفاده کردی باید یه چیزی به داستان اضافه کنه اما شخصیت زائد از اب دراومد و فرقی نداشت من بیام داستان رو تعریف کنم یا قاب عکس مذکور! که این منو یجورایی ناامید کرد چون ایدهی خوبی بود که اونجوری که من انتظارشو داشتم بهش پرداخته نشده بود. در باب این قضیه هم یسری پیشنهادها داشتم:
الف) ایکاش خط دوم همینجوری یهویی داستان به ما نگه:" من یه قاب عکسم..." اگه قراره از چنین راوی نامعمولی استفاده بشه من خواننده دوست دارم خودم کشفش کنم، دوست داشتم یجوری نوشته میشد از دید قاب عکس که من کمکم شک کنم که این راوی چیه؟ یه ادمیه که اون گوشه است؟ وسیله است؟ این اطلاعات رو راحت به من خواننده نده بذار خودم برای فهمیدنش تقلا کنم و بعد دریافتشون کنم.
ب) به جز یسری جاها فرقی نداشت من داستانو تعریف کنم یا قابعکس. من به شخصه انتظار داشتم وقتی از دید یه قاب عکس میخونم متوجه یسری تفاوت توی نوع تعریف کردن قابعکس ببینم که منو جای اون قاب عکس بذاره و این حسو که من دارم از دید یه قاب عکس میخونم بهم بده که واسه من اینطور نبود.
۲.این داستانی که بکر تعریف میکرد انقدر ایراد و سوراخ داشت که من توی وسطای داستانش کاملا مطمئنم بودم داره دروغ میگه چه برسه به کشیش. یه سری سوراخای داستان از نظر من اینها بودن:
الف) بکر جان تو چرا اینقدر از مادرت متنفری؟ اینکه صرفا فقیر باشن دلیل نمیشه تو از مادرت که اینجا واسه بکر توی بچگی تنها حامی احساسی و مالی بوده کاملا متنفر شی. اولا: مادر بکر، پدر بکر رو ترک نکرده بود، نکشته بودتش یا ازش طلاق نگرفته بود. پدره مرده بود و مرگ واقعا تقصیر کسی نیست پس بکر نمیتونسته مادرش رو اینقدر در نداشتن پدر سرزنش کنه.
دوما: بکر جان مادرت مهربونه، مشکلت چیه؟ مادر بکر مهربون بود تا جایی که میتونست واسه بکر وقت میزاشت و بکر هم با توجه به نبود پدر تنها حامی عاطفیای که داشت مادرش بود پس این باعث تنفر نمیشه این باعث وابستگی و احساس متقابل میشه.
سوما: بکر جان همهچی مال خودته، مشکل چیه؟ مادر ازدواج نکرده بود/ توی رابطهی عاطفی دیگهای نبود پس جایگزین/همراهی توی عشق و محبت و توجهش برای بکر نیاورده بود و مرکز توجه و زندگی مادرش بود. اینکه یسری زندگی بهتری دارن نمیتونه این حجم از نفرت رو حاصل بشه.
پیشنهاد من: بذار مادر یه کاری بکنه این حجم از نفرت بکر رو توجیه کنه. مثلا پدر رو توی یه حادثه کشته باشه یا بکر رو بزنه یا با یه مرد خیلی بد ازدواج کنه و اون ناپدری بکر رو عذاب بده.
ب) توی داستان اشاره شد که خانوادهی بکر پول برای غذای کافی ندارند اونوقت بکر از مادرش توقع ماشین داره؟ کودک توی خانوادهی ضعیف یاد میگیره کمکم توقعات خودش رو پایین بیاره و این خواستهی بکر خیلی دور از عقله.
پ) بکر هرچقدر سنگدل و بیاحساس باشه و از مادرش متنفر باشه طبیعیه که با مرگ مادرش یه واکنشی نشون بده. مثلا فرض کنید بایه هماتاقی مزخرف مجبور شید مثلا ۱۸ سال زندگی کنید اگه بیان خبر مرگشو بدن بهتون نمیتونید بیتفاوت باشید، چرا؟ اولا:خب کلا ما ادما رابطمون با مرگ خیلی پیچیده است و اگه بشنویم یه ادم ناشناس هم مرده بهمون جاودان نبودن رو یاداوری میکنه و مارو تحت تاثیر قرار میده. دوما: وقتی تو نسبت به یه نفر خیلی احساس داشته باشی و اون طرف چندین سال توی زندگیت بوده باشه وقتی بهت بگم طرف واسه همیشه از زندگیت حذف شده نمیتونی هیچ واکنشی نداشته باشی.
پیشنهاد من: یه واکنش یکم طبیعیتر واسه بکر مثلا توی بیگانهی کامو شخصیت اصلی با اینکه از نظر احساسی کلا تعطیل بود حداقل توی خاکسپاری مادرش شرکت کرد.
ت) تحول شخصیت یه رونده خیلی طولانی و دردناک و سخته. توی انیمهها و افسانهها و داستانا خیلی پیش میاد که شخصیت یهو با یه رویا، یه اتفاق کوچیک یا یه حرف کلا متحول شه و بشه یه ادم دیگه ولی متاسفانه واقعیت اینجوری نیست. یه نمرهی بد تورو یه دانش اموز درسخون تبدیل نمیکنه. حالا گذشته از این بکر متحول شده و از یه **** به یه پسر درستکار تبدیل شده، چطور مهمترین لحظهی عمرشو که این تحول بوده، دقیق یادش نمیاد؟ اخه چطور ممکنه؟
پیشنهاد من: یا روند تحولش رو نشون بده یا اگه مثل خیلی داستانا میخوای توی یه لحظه اتفاق بیفته، یه لحظهی حماسی و واقعا تاثیرگذار خلق کن نه اینکه یادم نمیاد چی شد.
ث)" فهمیدم دیگه قرار نیست سامانتارو ببینم. هفتهی بعد قرار گذاشتیم..."
فکر کنم اینجا یه چیزی از دستت در رفته:دی
ج) دوباره عدم وجودِ علت. همه چی اوکی بود اما به یه دلیل ناشناخته بچهدار نمیشدیم. الان پزشکی خیلی پیشرفت کرده یه دلیل به خواننده بده چرا این اتفاق بد داره میفته.
هِی معجزه شد، بچهدار شدیم. من اینجا توی ذهنم دارم فریاد میزنم :"اخه چرا؟"
چ) نمیدونم این یه ایراده یا از قصد اینطور نوشتی. مرگ بچهی کوچیک ادم یکی از دردناکترین و تراژدیکترین و بدترین اتفاقاتیه که میتونی برای یه نفر رخ بده اما توی سرگذشت بکر هم صحنهای که این اتفاق میفته هم احساسات بکر خیلی سرسری توصیف میشن و چون بلافاصله قضیهی بیماری زنش شروع میشه اونقدری که باید و شاید به مرگ بچه پرداخته نمیشه و همدلی و ناراحتی من خوانندرو جلب نکرد .
پیشنهاد من: شاید بهتر باشه یکم از فشردگی اتفاقات زندگی بکر کم بشه. انقدر اتفاقات بد پشت سر هم برای بکر رخ میده که من خواننده وقت ندارم واسه بکر دلسوزی کنم یا باهاش همذات پنداری کنم یا اینکه داستان رو طولانیتر بنویسی و هر اتفاق رو بیشتر شرح و بسطش بدی تا واسه خواننده ملموستر بشه.
خ) کسی که بکر طبق گفتهی خودش به قتل رسونده بود هیچ ربطی به داستانی که تعریف کرد نداشت. من ترجیح میدادم ببینم که بکر در انتها کسی رو بکشه که در راستای تجربیات زندگیش باشه، مثلا رانندهای که به دخترش زد رو پیدا کنه و بکشه یا ببینه پدرش زنده است و به خاطر بیمسئولیتی ترکشون کرده و اونو بکشه. دوست داشتم ببینم بکر توی داستان ساختگیه خودش با خط داستانیه ساختگیش تهش به یه هدفی برسه و تهش این همه درد و نفرت رو جایی که واسه خودش معنی داره خالی کنه.
۳. حالا داستان زندگی بکر تموم شده و کشیش حسابی تحتتاثیر قرار گرفته و اصلا هم شک نکرده که داستان ممکنه دروغ باشه. نمیدونم ولی یه کشیش بخش بزرگی از شغلش(مقامش؟) اینهکه به اعترافات مردم گوش بده. کشیش باید باتجربهتر و باهوشتر از این حرفا باشه اما کشیش داستان ما اصلا شک نکرده و واسه مرگ بکر خیلی هم متاسفه. من دوست داشتم ببینم کشیش بدون کمک نگهبانها دروغهای بکر رو متوجه میشد و دستش رو رو میکرد.
۴. در ابتدا مسئلهای راجع به عکس داخل قابعکس مطرح شد و سوالی رو مطرح کرد که این عکس چیه؟ و تهش جواب این سوال رو به عهدهی خواننده گذاشت. جالبه که هرکس میتونه برداشت خودشو داشته باشه اما ایکاش این عکس نقش پررنگتری توی داستان داشت و خواننده رو درگیر این سوال میکرد که واقعا اون عکس چیه؟ برای من این حالت رخ داد که از خودم پرسیدم خب عکس چی میتونه باشه؟ و واسه ۱۲ صفحه کلا قضیهی عکس رو فراموش کردم و درگیر داستان بکر شدم و در انتها دوباره با این سوال مواجه شدم. این اتفاق باعث شد من با خودم بگم:" خب شاید اونقدرا مهم نباشه." سوال جالبی پرسیده میشه که جوابهای خوب و جالبی هم میشه بهش داد اما اصلا بهش پرداخته نمیشه . این سوال در حد یه سوال بیربط به داستان برای من باقی موند با اینکه میتونست یه گرهی داستانی خیلی خوب باشه.
در اخر امیدوارم توی حرفهی نویسندگیت موفق باشی و ازت داستانای قویتری بخونیم.
_تمام این طومار نظر شخصی من بود که به غیر از علاقه به خوندن تخصص خاصی ندارم امیدوارم تند ننوشته باشم یا احیانا ناراحتت نکرده باشم_
سلام بر شما
یه سری از نکاتی که تو محفل نقد گفتم رو اینجا هم میگم
نکته اول، تصویر عکس، نوعی انحراف هوشمندانس برای فریب ذهن خواننده
نکته دوم، قاب عکس صرفا نقش راوی رو داره و این داستانه که مهمه نه راوی
نکته سوم، بعضی چیز ها باید باز و مبهم باشند تا خواننده بتونه از این گنگ بودن لذت ببره
نکته چهار، نوعی تکنیکه که گاهی خواننده باید از نفهمیدن لذت ببره نه فهمیدن
نکته پنجم، از اول خودم هم تصویر مشخصی واسه قاب عکس در نظر نگرفته بودم
نکته ششم، تصویر میتونه هرچیزی باشه و فقط و فقط به حدس و تصور خواننده بستگی داره. انتخاب اینکه تصویر چی باشه بر عهده خودتون
نکته هفتم، تعلیق، تویست، ریویل، استنتاج معکوسی، پیچیدگی و عناصر شش نکته بسیار مهم ان که موجب جذابیت داستان میشه و من از این نکات در داستانام خیلی استفاده میکنم. مهم اینه که خواننده با تموم وجود لذت ببره.
این دومین داستانیه که ازت خوندم و باید بگم که از قلمت خوشم اومده:-)
این دومین داستانیه که ازت خوندم و باید بگم که از قلمت خوشم اومده:-)
سلام. خوشحالم دوست داشتی و لذت بردی. اگه خواستی یه سر پیویم بزن تو تلگرام تا همه آثارم رو برات بفرستم. اینجا چون نمیشه pdf گذاشت چندان راحت نیست. خوندنش هم بعضی وقتا برای خواننده سخت میشه. ممنونم ازت :8:
راستش ، این که یک داستان سوپرایزم کنه برام خیلی جذابه، ولی ازون جذاب تر داستانیه که اولش با خودم میگم این خیلی طولانیه نمیرسم بخونمش ولی با خوندن دو خط اول داستان خود به خود تا ته داستان میرم و به خودم میام و میبینم اوه،، تموم شد
تصویر از نظر من ایینه است
قلمتون خیلی جذابه، میشه درباره سبک نوشتاری و اینکه چجوری داستان کوتاه مینویسید توضیح بدید، ؟ اگه میشه منو هم تگ کنید که حتما ببینم