این داستان رو (نمی دونم میشه اسمش رو داستان گذاشت یا نه) اولش برای یکی از دوستان نوشته بودم برای فروش پروژه انشا، ولی از اونجایی که نظر معلما تغییر کرد و مبلغ هم کامل پرداخت نشد، گفتم بزار اینجا بزارمش نظری بدهید ببینیم چطوره کار و بارمون:)
لینک دانلود :
http://s12.picofile.com/file/8402236242/fall_of_stars.pdf.html
نام اثر: سقوط ستاره ها
نوسینده: z.p.a.s
سایت مرجع: بوک پیج
بدو. عجله کن .
با تمام سرعتم شروع به دویدن کردم و همانطور که میدویدم به فریادها و ناسزاهای همیشگی فروشنده عصبانی میخندیدم و تا هنگامیکه دیگر صدایش شنیده نشد به دویدن ادامه دادم. نفس نفس زنان خودم را به قرارگاهمان رساندم . بقیه نشسته بودند و نفس نفس میزدند و منتظر من بودند.
میکا با افتخار دستش را بلند کرد و غنائم بدست آمده را نشانمان داد. یک کیسه نان و میوه و شکلات، دو کیف پول و یک بسته قرصی که اسمش را نمیدانستم ولی ریک هر دفعه از ما میخواست آن را برایش بدزدیم. ریک بسته ی قرص و کیف پولها را از میکا گرفت و باقی را برای ما گذاشت تا خودمان را سیر کنیم.
سر جای خودم نشستم و همگی مشغول پذیرایی از خود شدیم. یادم نمیآید از کی آن محله را برای دستبرد انتخاب کرده بودیم ولی هرچه که بود فکر میکنم ممکن نبود فروشندههایی بهتر از آن گیرمان بیاید. پیرمردهایی بودند که همیشه بعد از اینکه فرار میکردیم چند ناسزا نثارمان میکردند و دیگر دنبال ماجرا را نمیگرفتند. تابحال ندیده بودم جز فریاد کار دیگری بکنند، که خب، از اقبال خوبمان بود.
یکبار یکی از دارودسته ی زاغهایها را دیده بودم که چطور گیر یک فروشنده ی سمج افتاده بودند و آن فروشنده چطور دست پسر بچهای را که از بقیه کمسن تر بود و نتوانسته بود به موقع فرار کند داشت طوری محکم میفشرد که مچ کودک بی نوا کج شده بود و دیگر توان گریه کردن نداشت. از آن زمان به بعد، هیچ وقت فکر دزدی از محلههای ناآشنا به سرم نمیزد. البته کسی نمیتوانست به گرد پای من برسد و ما هم معمولاً دزدیای نمیکردیم که نتوانیم از پسش بر بیاییم. ما از مغازهها غذا میدزدیدیم، کیف پول اشخاصی را که متشخص تر به نظر میآمدند برمیداشتیم و اگر لازم بود، دور از چشم ریک کمی به ((جوجه تیغیها)) کمک میکردیم. کار ما دزدی بود و ریک و گاب زورگیری میکردند که چیزی از غنائم آنها به ما تعلق نمیگرفت.
سه نفر از ما دزدی ، دو نفر زور گیری و کوچکترهایی که توان دزدی نداشتند و یا آنهایی که جرئت و پای فرار نداشتند به گروههای کار ملحق میشدند. کار گروههای کار کم خطر تر ولی طولانی ترو برنامه ریزی شده تر از ما بود. ساعتها گشتن در خیابانها و حمل شاخههای تیغدار کاری نبود که امثال من از آن راضی باشند. عموما پول کمی درمیآوردند و باید بیشترش را به باباغوری میدادند.
علت دیگری که من جزو آنها نبودم، باباغوری چاق و عنق بود. قبلاً او هم در نزدیکی آنها به گدایی مشغول میشد ولی از وقتی که هوا سرد تر شد به امید اینکه کسی تنها سرپناه گرم خود را ترک نمیکند نیازی به مراقبت از جوجه تیغیها نمیدید.
ما فقط زمانی که کیف پولی میزدیم یا زورگیری میکردیم مجبور بودیم پولمان را پیش او ببریم ولی خوراکی و غذا برای خودمان بود. نه اینکه همیشه غنائممان را تحویل میدادیم، نه. ولی اگر درآمد هفته کمتر از مقدار دلخواهش میشد ، امید آن که مثل فروشندههای محلهها بی خیال رفتار کند وجود نداشت. و از آنجایی که ما به سرعتمان از باقی متمایز بودیم، کتکهایش را فقط نصیب کوچکترها میکرد. هیچ کدام از ما هم دوست نداشتیم که بعد از یک روز کاری پر مشغله تمام مدت شب صدای هق هق مزاحم استراحتمان بشود. تنها چاره ای که باقی میماند ذخیرهٔ مقداری پول برای مواقع ضرورت مثل آخر هفتهها بود.
((هی ـ بالاخره ــ پیداتون ـ کردم)) با شنیدن صدای سارا سرم را بالا آوردم و نفس نفس زدنش را تماشا کردم. گونههایش از دویدن زیاد سرخ شده بود و موهای سیاهش را که دو گیسه بافته بود پشت سرش انداخته بود. موهای سیاهش کاملا مناسب پوست گندمگون و چشمان آبی تیرهاش بودند. سارا جزو گروه جوجه تیغیها بود. البته نمیشد گفت مثل بقیه ی جوجه تیغیها بود. سارا هم به اندازه ما سریع بود و قیافهاش طوری بود که اگر جلوی چشمت هم دزدی میکرد باور نمیکردی همچین کاری از این صورت معصوم ومهربان برآید. واقعیت این بود که سارا دلش نمیآمد که جوجه تیغیها را تنها بگذارد. او کسی بود که کارها را مدیریت میکرد و در هوش یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود. به دیگران نگاهی انداختم. بقیه هنوز مشغول خوردن بودند، ظاهراً ورود سارا برای کسی اهمیت چندانی نداشت؛ نه آنقدر که خوردنشان را متوقف کنند. همه به جز من.
سارا هم که از بیتوجهی دیگران مطلع شده بود این دفعه با لحن جدیتر و صدای بلند اعلام کرد: ((باباغوری گفته همین الان برین پیشش. ظاهرا یه سوژه بزرگ برای دزدی پیدا کرده))
این دفعه همه به سارا نگاه کردند. دزدی بزرگ خبری نبود که همه مشتاق به شنیدنش باشند. پروژههای بزرگ باباغوری احمقانه و خیلی پر دردسر بودند. دفعه پیش که از این برنامهها برایمان ریخته بود، یکی از بهترین جیب برهایمان، مورف، را از دست دادیم. پلیسهای فروشگاه خشناند، ولی پلیسهای محله طلافروشها وحشیاند. حتی بعد از اینه مورف مرد دست از لگد زدن برنداشتند. چیزی که مسلم بود، هیچ کدام از ما نمیخواستیم این خاطره تکرار شود.
((دیوونه شده؟)) ٰریک سرش را بالا آورده بود و با عصبانیتی آمیخته به تمسخر به سارا نگاه میکرد ((از دیروز یه دسته پلیس جدید این طرفا اومده. میخواد هممون رو به کشتن بده؟)) با اینکه ریک کسی بود که عصبانیت خود را اعلام کرده بود، همه میدانستیم علت گل کردن نقشهٔ جدید باباغوری چه چیزی بود. ریک و گاب مدتی بود که بیشتر پولهای دستبردمان را صرف خرید مواد میکردند و فقط در حد نیاز برای باباغوری به جا میگذاشتند. با این شرایط، مسلم بود که باباغوری فکر کارهای پر پول تر به سرش بزند.
سارا هم از این قضیه خبر دار بود. شانه ای بالا انداخت و با لحن سردی که با قیافهٔ مهربانش در تضاد بود گفت ((شاید به خاطر اینه که زمستون نزدیکه. جوجه تیغیها بیشتر از این نمیتونن کار کنن و شما تمام وقتتون رو به دزدی خوراکی از مغازهها تلف میکنین)) نگاهی از گوشه چشم به گاب انداخت ((و هرچی که میکا و بقیه در میارن رو حروم اون دخترای کثافت و اون آشغالای تقلبی میکنین ))
ریک با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت سارا رفت ((تو به چه جرئتی با من بحث میکنی؟)) سارا را به عقب هل داد و با لحنی خشن که همه ی ما از آن وحشت داشتیم به حرفش ادامه داد ((شاید دلت میخواد غذای زمستونمون رو از گوشت تو بخوریم؟))
ریک بزرگترین ما و قویترین و همچنین خشن ترین ما بود. نمیشد گفت از ما بود چون تازه یکسال بود که سر و کله اش پیدا شده بود و به علت مهارتش در زور گیری، مورد توجه باباغوری قرار گرفته بود. با آمدن گاب، همه از او حساب میبردیم و کسی سر به سر او نمیگذاشت. همه ی ما میدانستیم اگر سارا کلمه ای دیگر حرف بزند چه عاقبتی در انتظارش خواهد بود.
((چطوره از گوشت تو بخوریم؟ تو هم چاغ تری هم به اندازه سه نفر از نون خورامون کم میشه)) همه با حیرت به سارا که با چشمان بی حالت به ریک نگاه میکرد خیره شدیم. صورت ریک برافروخته شده بود و هر لحظه امکان داشت منفجر شود. سارا بدنی نحیف و گردنی نازک داشت که میتوانست در کسری از ثانیه در دستان ریک خورد شود.
دیگر نمیشد صبر کرد. از جایم پریدم و با قدمهایی تند و در عین حال محکم به سمتشان رفتم. ریک اگر ترست را احساس میکرد مثل سگیهار به جانت میافتاد. دست سارا را محکم گرفتم و با لحنی بدون صحبت دنبال خودم کشیدم. هیچ کس جرئت شکستن سکوت را نداشت. هیچ کس جز ریک. پس سرعت قدمهایم را بالا بردم تا قبل از اینکه از شوک مسخره شدن توسط یک دختر ده ساله بیرون بیاید از محوطه خطر دور شده باشیم. سارا را کمیبه خودم نزدیک تر کردم و زیر لب زمزمه کردم ((بدو))
((کار احمقانه ای کردی)) با پایم ضربه ی محکمی به قوطی کهنهای که در سر راهم قرار گرفته بود زدم ((میدونی که میتونست قورتت بده))
سارا در جواب فقط شانههایش را بالا انداخت ((اون واقعا یه هیکل گنده ی بی مصرفه. باباغوری هم فقط گول هیکل و قیافش رو میخوره. مطمئنم نصف اون داستانایی رو که راجع به قهرمان بازیهاش گفته هم از خودش در اورده))
لبخندی به لبم میآید ((فکر میکنی من هم مقصرم؟))
اون متوجه منظورم نشد. بعد از سکوت کوتاهی بالاخره سرش را بالا اورد و به علامت منفی تکانش داد ((برای چی باید همچین فکری بکنم؟))
((من هم جزو اوباشم و کل هفته رو به یللی تللی گذروندم))
آهی آهسته کشید و دوباره نگاهش را به زمین دوخت ((تو یک نفره چطور میتونی کاری بکنی؟ اگه بخاطر تنبلی ریک نبود، الان لازم نبود نگران فرداشب باشم))
سرم را پایین انداختم . گونههایم از شرم سرخ شدند. میدانم فقط قصد داشت حال من را بهتر کند ولی نا خواسته به حقیقتی اشاره کرد که من از آن بیزارم. تنها علت زنده بودن و اوباشی بودن من، سرعتم بود. من حتی آنقدر قدرت نداشتم که از خودم در برابر ریک دفاع کنم، چه برسد به دزدی تک نفره. در تمام سرقتهایی که انجام میدادیم، دیگران فرار میکردند در حالیکه من نقش سرگرم کردن مردم و مامورها را بر عهده داشتم تا دیگران به فاصله ی امنی برسند. من فقط یک زائده بودم. یک عضو بی توان که قدرت انجام هیچ کاری را ندارد. از خودم بدم میآمد. مخصوصا حالا که فهمیدم سارا هم راجع به من همین فکر را میکند.
دقایق در سکوت سپری شدند تا اینکه به نزدیکی آشیانه رسیدیم. هوا تقریبا تاریک شده بود. تقریبا از دو ساعت دیگر زمان کاری سارا برای بار سوم در روز شروع میشد. گرچه، به خاطر اتفاق امروز نتوانسته بود برای کار ظهر پیش جوجه تیغیها برود.
با رسیدن به آشیانه دو تا از جوجه تیغیهای کوچک که حتی اسمشان را هم نمیدانم به سمتمان دویدند و گریان خود را به سارا چسباندند. به سرعت نگاهی نگران رد و بدل کردیم. امشب، تازه پنجشنبه بود. قرار نبود کسی تا فردا شب کتک بخورد. سارا داشت سعی میکرد که بچهها را آرام کند و از قضیه سر در بیاورد که سر و کله ی دسته ی ما پیدا شد. انگار همه چند ساعتی بود که اینجا منتظر بودند. نگاه پرسشگرانه ای به میکا انداختم و چهره ای حاکی از ترس نصیبم شد. رنگ از رخ همه پریده بود. گاب مرتب پایش را تکان میداد و سینا مشغول جویدن ناخنهایش بود. پاشنه ام را در خاک محکم کردم. اصلا احساس خوبی نداشتم.
با آمدن باباغوری و ریک که پشت سرش با نیشخند تیزی نگاهمان میکرد تمام قضایا برایم روشن شد.
((خب، دیر کردین. تو یه شیفت کاریت رو از دست دادی سارا)) باباغوری با نگاهی آمیخته به حرص به سارا خیره شده بود ((راستش چند وقتیه که داری همینجوری کم کاری میکنی)) هممون میدونستیم که این یک دروغ بود. سارا کسی بود که بیشترین درآمد و بیشترین ساعات کاری رو داشت و درآمد خودش رو بین جوجه تیغیهای کوچکتر تقسیم میکرد و یا مخخفیانه براشون غذا میخرید . اینکه تازگیا در آمد جوجه تیغیها کم شده بود به این علت بود که سارا زود تر از ماه قبل بچهها رو روانه اشیانه میکرد و نمیگذاشت تا دیر وقت کار کنند. باباغوری گلوش رو صاف کرد و با لحن خشکی به حرفش ادامه داد ((من و ریک امروز یه صحبتی با هم کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره از این به بعد ریک مسئول جوجه تیغیها باشه و منم مطمئنم که اینجوری خیلی بهتره)) سارا با وحشت سرش رو بالا اآورد و نگاه ناباورانش بین باباغوری و ریک عوض میشد. همه میدانستیم باباغوری از وضعیت درآمدها ناراضی بود و دنبال یک بهانه برای واگذاری مدیریت جوجه تیغیها به کسی بود که از آنها کار بکشد. بهانه ای که امروز ریک دستش داد.
((نه. نه!))
علت وحشت سارا مشخص بود. اگه ریک یک دهم حرصش را هم سر یکی از اون بچهها در میآورد دیگه چیزی از کودک بی نوا باقی نمیماند و نیروی کار چیزی نبود که باباغوری نگران آن باشد، چیزی که در زاغهها زیاد بود نیروی کار بود. مطمئنا این بهترین راهی بود که ریک میتوانست برای عذاب دادن سارا از آن اتفاده کند.
((و البته)) لحن سرد باباغوری تنم را لرزاند ((تو امشب از اینجا میری. تا یک ساعت دیگه اگه از جلوی چشمام محو نشده باشی خودم محوت میکنم)) دندان قوروچه ای کرد و ما را در بهت خود گذاشت و رفت.
همه در شوک فرو رفته بودیم. به سارا نگاه کردم تا عکس العمل او را ببینم ولی سارا به هبچ چیز توجه نداشت. شوکی که باباغوری به او داده بود بیشتر از حد توان او بود. سپردن مسئولیت جوجه تیغیها به ریک و اخراج او از گروه. همه میدانستیم حکم دوم به چه معنی بود. مرگ. دراین موقع از سال کارکساد بود و هیچ گروهی عضو جدید نمیپذیرفت. شانسی برای پیدا کردن غذا وجود نداشت و بدتر از همه، جایی در شهر نبود که در شب استخوان را نترکاند.
ریک با زهرخندی تکیه اش را از دیوار کانکس برداشت و به سمت سارا و من آمد ((خیلی شانس اووردی فکستنی که گذاشتم زنده بمونی)) ریک هنوز دست از تمسخر بر نمیداشت (( حیف که خوشگل هم نیستی. شاید اون موقع میتونستی بعد از چند سال یه پولـ))
جمله ی ریک با مشتی که سارا به فکش حواله کرد نا تمام ماند. مشت سارا میلرزید و من هم میدانستم که ریک مانند ظهر فرصت چندانی برای نفس کشیدن به سارا نخواهد داد. نگاه سریعی به میکا انداختم و معطل نکردم. با بیشترین توانی که داشتم به پای ریک لگد زدم. دقیقا به زانو. صدای چندش آور شکستن استخوان با فریاد ریک مخلوط شد . بازوی سارا را گرفتم و با دست دیگرم کیسه ی غرامت روز را که میکا برایم پرت کرد نگه داشتم و با بیشترین سرعتی که تا بحال تجربه کرده بودم، دویدم.
دو روزی بود که نخوابیده بودیم. نتوانسته بودیم گروه یا محلی گرم برای خواب پیدا کنیم . امروز ، به آخرین گروه باقی مانده سر زدیم که خب، رفتار آنها هم دور از انتظار نبود. هوا سرد تر شده بود و هیچ کسی نمیتوانست به دو غریبه که پای گریز هم داشتند اعتماد کند. آذوقهمان هم دیروز تمام شد. دو بار تلاش کردیم دزدی کنیم ولی سارا از ضعف نمیتواست به تنهایی مسافت زیادی را بدود و احتمال گیر افتادنش آنقدر زیاد بود که خودم پیشنهاد توقف کار را دادم.
سارا از دیشب مرتب سرفه میکرد. هر چقدر سعی کردم جلویش را بگیرم و نگذارم که بخوابد نشد و همان یک ساعت خواب کار دستمان داد. بدنش در این سه روز به اندازه چند هفته لاغرتر و چشمان براقش کدر و پیر شده بودند. طوریکه دیگر ظاهرش شباهتی به سارایی که همیشه در آرزوی لبخندش بودم نداشت. یکبار سعی کردم میکا یا سینا را ببینم، ولی افراد جدیدی به گروه اضافه شده بودند که ظاهرشان دست کمیاز ریک نداشت. با این اوضاع، کمکی از دست میکا برنمیآمد. سرنوشت ما معلوم بود، یا حداقل سرنوشت سارا. من به این سختیها بیشتر عادت داشتم، و اگر تا بهار دوام میآوردم شاید میتوانستم به پاس سرعتم گروهی پیدا کنم، اما نمیتوانستم سارا را تنها بگذارم. نه اگر ـ
((ف-)) صدای سارا با چند سرفه ی خشک دیگر من را متوجهاش کرد. سرم را به علامت تایید تکان دادم تا بفهمد که حواسم پیش اوست. به کنارش اشاره کرد و از من خواست روی زمین کنارش دراز بکشم. سرم را روی زمین سنگی گذاشتم و بدنم به لرزه افتاد. نفس عمیقی کشیدم. سرما کم کم راه خودش را از بین اسخوانها پیدا میکرد.
سارا به آسمان اشاره کرد و با صدایی لرزان شروع به حرف زدن کرد: ((اون ستاره رو میبینی؟ شنیده بودم هر سال تو یه جایی به اسم دانمارک قبل از اینکه آسمون رنگارنگ بشه یه ستاره سقوط میک)) جمله سارا با سرفههایش نا تمام ماند. من هم این را شنیده بودم؛ از خود سارا. هنگامیکه برای جوجه تیغیها قصه شبانه تعریف میکرد، تقریبا هر شب در آخر قصههایش تلنگری به این داستان میزد، ولی این را به او نگفتم و گذاشتم حرفش را ادامه دهد. بعد از چند دقیقه با خس و خس نفس کشیدن دوباره حرفش را از سر گرفت ((میگن ارواح پاک باعث رقص اون انوار میشن)) نفسی عمیق و لزران کشید. ((همیشه دوست داشتم یه بار ببینمش. ولی هیچ وقت دلم نمیخواست ستاره ای سقوط کنـ))
شروع به سرفه کردن کرد. از جایم بلند شدم و کنارش نشستم و دست یخش را بین دستانم گرفتم.انگشتانش آنقدر ظریف و نازک بودند که میترسیدم در تماس با دستم شکسته شوند. به صورت رنگ پریده و بی حالش نگاه کردم. شباهتی نداشت، هیچ شباهتی به سارای رویاهای من نداشت.
چند دقیقه ای سرفهاش ادامه داشت، نفس عمیقی کشید ، و بعد سرفه نکرد. قطره ای از روی صورتم به روی صورت سفیدش چکید. دستش را روی سینهاش گذاشتم . تا بحال اینقدر صورتش را آرام ندیده بودم. انگار خوابیده بود و داشت رویایی شیرین میدید. آنقدر آٰرام و زیبا که کسی دلش نمیآمد بیدارش کند. آنقدر زیبا که دوباره عاشقش شدم. آنقدر مهربان که همه دردهایم را فراموش کردم.
سرم را بالا آوردم و به آسمان نگاه کردم. آن موقع بود که دلیل شادیاش را فهمیدم. ستاره ای که سارا به آن اشاره کرده بود، دیگر در آسمان خود نمایی نمیکرد. لبخند تلخی به روی لبانم آمد و مشغول تماشای زیبا ترین شفق این شهر شدم.
سقوط ستارهها؛ اگه بخوام درباره اسم داستان نظر بدم خب میتونم بگم خیلی هم جذب کنندست، حتی شاید خواننده توی نگاه اول به اسم داستانت شروع به خوندش کنه.
موضوعت نو بود، دوستش داشتم؛ البته با وجود اینکه تهش میتونست قشنگتر باشه
درکل قلم قشنگی داشتی
امیدوارم موفق باشی:7:
خیلی خیلی زیاد با این داستان ارتباط برقرار کردم، بنظرم خیلی قشنگ بود و موضوع جالب داشت
خب من هم کاستی هارو میگم هم چیزای خوب این داستانو
این تیکه رو نگاه کن
باید تو انتخاب فعل بیشتر دقت کنی که تکراری نشه ..یا اینکه از فعل مشابه استفاده کنی یا کلا به قذینه لفظی و با حرف ربط چند تا فعل رو حذف کنی
داستانت خیلی احساسی بود-نثر روونی داشت -اما من اصلا متوجه نشدم راوی پسره و تا وقتی خودت نگفتی فکر میکردم دختره
شخصیت پردازیت عالی بود و بنظرم داستانت خیلی خیلی به دل مینشست
امیدوارم بازم بنویسی
موفق باشی
:53:
خیلی خیلی زیاد با این داستان ارتباط برقرار کردم، بنظرم خیلی قشنگ بود و موضوع جالب داشت
خب من هم کاستی هارو میگم هم چیزای خوب این داستانو
این تیکه رو نگاه کنسارا جزو گروه جوجه تیغیها بود. البته نمیشد گفت مثل بقیه ی جوجه تیغیها بود. سارا هم به اندازه ما سریع بود و قیافهاش طوری بودباید تو انتخاب فعل بیشتر دقت کنی که تکراری نشه ..یا اینکه از فعل مشابه استفاده کنی یا کلا به قذینه لفظی و با حرف ربط چند تا فعل رو حذف کنی
داستانت خیلی احساسی بود-نثر روونی داشت -اما من اصلا متوجه نشدم راوی پسره و تا وقتی خودت نگفتی فکر میکردم دختره
شخصیت پردازیت عالی بود و بنظرم داستانت خیلی خیلی به دل مینشست
امیدوارم بازم بنویسی
موفق باشی:53:
بعد انگار یه عمر دوباره داستان رو خوندم، و خیلی درست میگین 🙂 چرا اینقدر از (بود) استفاده کردم خودم نمیدونم، انشالله تمرین میشه که تصحیح شه.
و ممنون اول بابت اینکه خوندی و خیلی بیشتر ممنون بابت اینکه بعد از خوندن وقت گذاشتی و نظر و ایرادات به حق نوشته رو گفتی، آریگاتو 🙂
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سقوط ستارهها؛ اگه بخوام درباره اسم داستان نظر بدم خب میتونم بگم خیلی هم جذب کنندست، حتی شاید خواننده توی نگاه اول به اسم داستانت شروع به خوندش کنه.
موضوعت نو بود، دوستش داشتم؛ البته با وجود اینکه تهش میتونست قشنگتر باشه
درکل قلم قشنگی داشتی
امیدوارم موفق باشی:7:
خیلی ممنون!
راستش من خیلی ایدهای برای پایان زیبا ندارم، ولی بشدت ممنون میشم اگه بگین مثلا چه جور پایانی مد نظرتون بوده. باشد که در فیوچرهای نزدیک دیدگاهای جدیدی بگیرم :))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
جسارتا من هم با شما موافقم احساس کردم ته داستان یکم رو هوا موند(البته ما وقتی با سینا فتحی داستان خوندن رو شروع کردیم می دونیم صبر کردن به پای نویسنده خیلی مهم و حیاتیه) امیدوارم نویسنده محترم در ادامه نتیجه گیری بهتری رو برامون ایجاد کنن
آقا الان سرنوشت دوتا کاراکتر اصلی مشخص شد که !
دیگه چقدر باید بسته ترش میکردم؟:kho1: