نام: شمشیرزن سیاه (جلد اول تیغههای جنگنده)
ژانر: فانتزی
مقدمه:
آکادمی تیغههای جنگنده
دوستان اینم جلد کتابه خواهشا هر مشکلی دیدید بگید تا رفعش کنم.
ردیف | لیست فصلهای داستان شمشیرزن سیاه |
۱ | Black Sword Master Ch 01 |
2 | Black Sword Master Ch 02 |
۳ | Black Sword Master Ch 03. |
۴ | Black Sword Master Ch 04 |
۵ | Black Sword Master Ch 05. |
سلام فصل ۱۳قرار قرار گرفت. خواهشا هر مشکل و عیبی داشت بگین تا درست کنم. فکر کنم چون خیلی وقت بود نمینوشتم یکم ضعیف باشه. به بزرگی خودتون ببخشید:wh1:
سلام من هر چی گشتم لینک فصل ۱۳ نبود اگر میشه پیگیری کنید
سلام من هر چی گشتم لینک فصل ۱۳ نبود اگر میشه پیگیری کنید
دوست عزیز اونم برداشتم. چون به خاطر اینکه میخوام بعضی جاهای داستان رو عوض کنم و گفتم شاید کمی تداخل ایجاد بشه.
ممنون بابت همراهی داستان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
به احتمال زیاد تا پایان هفته فصل یک رو اپلود کنم
دوست عزیز اونم برداشتم. چون به خاطر اینکه میخوام بعضی جاهای داستان رو عوض کنم و گفتم شاید کمی تداخل ایجاد بشه.
ممنون بابت همراهی داستان- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
به احتمال زیاد تا پایان هفته فصل یک رو اپلود کنم
یه سوا، فصل یک نثل داستان ارباب یخ قراره کاملا تغییر کنه یا فقط یه سری تغییرات جزیی توش انجام میشه؟؟
یه سوا، فصل یک نثل داستان ارباب یخ قراره کاملا تغییر کنه یا فقط یه سری تغییرات جزیی توش انجام میشه؟؟
خب تصمیم گرفتم کاملا عوضش کنم. چون فصل یک حسابی ضعف داشت و برای اینکه بتونم داستان رو بهتر جلو ببرم قراره عوضش کنم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
فصل ها رو برداشتی ؟؟
بله؛ ولی قول میدم زود به زود فصل رو قرار بدم. فصل اول هم تمام سعیم رو میکنم تا آخر هفته تمومش کنم. و اگه بتونم یا پنجشنبه و یا جمعه قرارش میدم.
فصل اول خوب بود فقط به نظرم یه مقدار زیادی سریع بود.توی داستان خوب تونسته بودی واکنشای نیک رو طبیعی نشون بدی به نظر مصنوعی نمیرسیدن چه حس تحقیر و سرخوردگی که احساس میکرد یا هیجانی که بخاطر قدرتش داشت.
ولی فکر کنم این همه اتفاق برای یه فصل زیادی بود.چهار تا اتفاق تو یه فصل.به نظرم اگه مثلا هر کدوم رو تو یه فصل میذاشتی به جاش بهشون شاخ و برگ بیشتری میدادی بهتر بود.
و خب این داستان خیلی حال و هوای سفیر کبیر رو داره.بعضی از چیزاش به نظرم خیلی شبیه سفیر کبیر بود.امیدوارم وقتی ادامش رو مینویسی حداقل تا یه حدی از سفیر کبیر فاصله بگیری.
در مورد جلد کتابم به نظرم خوبه ولی اگه اون شمشیره نیلوفر سیاه رو هم تو اون یکی دستش بگیره یا حداقل توی دید باشه خیلی بهتر میشه.
خب من حرفام تموم شد.امیدوارم ناراحت نشده باشی از حرفام و اینکه به نوشتن ادامه بده از روی نوشتنت میتونم بگم استعداد زیادی داری
فصل رو خوندم جذاب به نظر میرسید مخصوصا با تغییرات زیادی که توش ایجاد کرده بودی ولی یه مشکلی داشت سریع داستان رو جلو بردی کلی اتفاق رو تو یه فصل جا دادی بجاش میتونستی یه چند فصل بزاری داستان جلو بره و بعد نیک به یه بعد دیگه فرستاده بشه.
یکم رفتار پدرش مصنوعی به نظر میرسید آخه یکدفعه از این رو به اون رو شد وقتی فهمید پسرش موهبت نداره، حدودا یه مدت طول میکشه تا اینقدر رفتارش تغییر کنه
فصل خوب بود مخصوصا اونجاش که وارد یه بعد دیگه شد جذاب به نظر میرسید، به نظر می تونستی فصل رو یکم عقبتر شروع کنی مثلا از وقتی که خدمتکارش رو نجات داد یا وقتی که میخواست برای شناسایی کلاس موهبتش بره.
راستی تا یادم نرفته بگم به نظرم اینکه جادو رو به کلاس های مختلف تقسیم کردی جذاب به نظر میرسه
دیگه چیز دیگه ای ندارم بگم، موفق باشه :دی
فصل رو خوندم،از این یکی ایده ات خیلی بیشتر خوشم اومد، خب داستان رو خیلی خوب شروع کردی،نسبت ب قبل پیشرفت داشتی. همونطور ک دوستان هم گفتن ب نظر من هم نباید نظر پدرش بعد از اون آزمایشِ نیروی جادویی، انقدر یهویی نسبت ب پسرش عوض میشد،هرچی باشه پسرشه،حداقل میتونست بیفته دنبال راهی تا ببینه میتونه نیروی جادویی پسرش رو ازاد کنه یا نه، هر چقدر هم ب گوی اعتماد داشته باشه اما بالاخره باید یه حرکتی میزد،
نکته ی بعد اون قسمتیه ک پدربزرگه حقیقت رو بهش گفت،،وقتی نامه تموم شد، بنظرم گوی واقعا خیلی یهویی اون رو برد به اون دنیای دیگه ،
بهتر بود پدر بزرگش میگفت از گوی برای باز شدن دروازه ای به اون بُعدی ک خانوادت هست،استفاده کن ،هر زمان که آماده بودی دستت رو روی گوی بزار و این وِرد رو بخون و بعد، دروازهی انتقال برات باز میشه، ( مثلا یه چیزی توی این مایه ها )
نیک هرچقدر اذیت شده باشه ولی بالاخره خواهرشو ک دوست داشت،خودش توی داستان گفت که خیلی به خواهرش نزدیکه، پس واسه اخرین بار ک میتونست خواهرشو ببینه،و اینکه حداقل چند تا چیز شخصی هم باید این وسط میبود که نیک بخواد اون ها رو هم برداره.بهمین دلیل به نظرم رفتنش ب اون بُعد خیلی خیلی عجله ای بود.
نکته ی بعد اینکه هیچ توضیحی راجب امارَت نداده بودی،فضا سازی و توصیف محیطزندگیشون، حتی کتاب خونه، و اتاق خود نیک، هیچیراجبشون نگفتی.
شهری ک توش زندگی میکنن، همچنین توصیف شخصیت ها،مثلا پدرش و خواهرش و همه ی افراد توی این فصل چ شکلی بودن؟؟؟اصلا از مادرش هیچ حرفی نزدی، اگه توی داستان جایی نداشت ، میتونستی بگی سالها قبل مُرده.
اینها نکته هایی هستن ک ب زیباتر شدن داستانت کمک میکردن و خواننده بهتر میتونست با داستان و شخصیت ها ارتباط برقرار کنه.
خب برای این فصل همین ها بود، امیدوارم جلوتر ک بری این نکته ها برطرف بشه.موفق باشی.
فصل اول خوب بود فقط به نظرم یه مقدار زیادی سریع بود.توی داستان خوب تونسته بودی واکنشای نیک رو طبیعی نشون بدی به نظر مصنوعی نمیرسیدن چه حس تحقیر و سرخوردگی که احساس میکرد یا هیجانی که بخاطر قدرتش داشت.
ولی فکر کنم این همه اتفاق برای یه فصل زیادی بود.چهار تا اتفاق تو یه فصل.به نظرم اگه مثلا هر کدوم رو تو یه فصل میذاشتی به جاش بهشون شاخ و برگ بیشتری میدادی بهتر بود.
و خب این داستان خیلی حال و هوای سفیر کبیر رو داره.بعضی از چیزاش به نظرم خیلی شبیه سفیر کبیر بود.امیدوارم وقتی ادامش رو مینویسی حداقل تا یه حدی از سفیر کبیر فاصله بگیری.
در مورد جلد کتابم به نظرم خوبه ولی اگه اون شمشیره نیلوفر سیاه رو هم تو اون یکی دستش بگیره یا حداقل توی دید باشه خیلی بهتر میشه.
خب من حرفام تموم شد.امیدوارم ناراحت نشده باشی از حرفام و اینکه به نوشتن ادامه بده از روی نوشتنت میتونم بگم استعداد زیادی داری
ممنونم به خاطر نظرتون و اینکه تمام تلاشم رو میکنم که از سفیر کبیر فاصله بگیرم. برای اینکه فصل اول سریع پیش رفت به خاطر این بود که این فصل چیزی مثل سرآغاز یا مقدمه بود که داستان رو شکل میداد و از اینجا به بعد روند داستان بهتر میشه. تمام تلاشم رو میکنم که شبیه سفیر کبیر نشه.
ممنون بابت خوندن داستان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
فصل رو خوندم جذاب به نظر میرسید مخصوصا با تغییرات زیادی که توش ایجاد کرده بودی ولی یه مشکلی داشت سریع داستان رو جلو بردی کلی اتفاق رو تو یه فصل جا دادی بجاش میتونستی یه چند فصل بزاری داستان جلو بره و بعد نیک به یه بعد دیگه فرستاده بشه.
یکم رفتار پدرش مصنوعی به نظر میرسید آخه یکدفعه از این رو به اون رو شد وقتی فهمید پسرش موهبت نداره، حدودا یه مدت طول میکشه تا اینقدر رفتارش تغییر کنه
فصل خوب بود مخصوصا اونجاش که وارد یه بعد دیگه شد جذاب به نظر میرسید، به نظر می تونستی فصل رو یکم عقبتر شروع کنی مثلا از وقتی که خدمتکارش رو نجات داد یا وقتی که میخواست برای شناسایی کلاس موهبتش بره.
راستی تا یادم نرفته بگم به نظرم اینکه جادو رو به کلاس های مختلف تقسیم کردی جذاب به نظر میرسه
دیگه چیز دیگه ای ندارم بگم، موفق باشه :دی
ممنون به خاطر نظرت و اینکه رفتار پدر نیک به علت اینه که در خانوادهای که اون قرار داره اگر جادو نداشته باشی مثل یک آشغال باهات رفتار میشه. اینو از مقدمه هم میشه فهمید.
قول میدم روند سریع داستان رو کند کنم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
فصل رو خوندم،از این یکی ایده ات خیلی بیشتر خوشم اومد، خب داستان رو خیلی خوب شروع کردی،نسبت ب قبل پیشرفت داشتی. همونطور ک دوستان هم گفتن ب نظر من هم نباید نظر پدرش بعد از اون آزمایشِ نیروی جادویی، انقدر یهویی نسبت ب پسرش عوض میشد،هرچی باشه پسرشه،حداقل میتونست بیفته دنبال راهی تا ببینه میتونه نیروی جادویی پسرش رو ازاد کنه یا نه، هر چقدر هم ب گوی اعتماد داشته باشه اما بالاخره باید یه حرکتی میزد،
نکته ی بعد اون قسمتیه ک پدربزرگه حقیقت رو بهش گفت،،وقتی نامه تموم شد، بنظرم گوی واقعا خیلی یهویی اون رو برد به اون دنیای دیگه ،
بهتر بود پدر بزرگش میگفت از گوی برای باز شدن دروازه ای به اون بُعدی ک خانوادت هست،استفاده کن ،هر زمان که آماده بودی دستت رو روی گوی بزار و این وِرد رو بخون و بعد، دروازهی انتقال برات باز میشه، ( مثلا یه چیزی توی این مایه ها )
نیک هرچقدر اذیت شده باشه ولی بالاخره خواهرشو ک دوست داشت،خودش توی داستان گفت که خیلی به خواهرش نزدیکه، پس واسه اخرین بار ک میتونست خواهرشو ببینه،و اینکه حداقل چند تا چیز شخصی هم باید این وسط میبود که نیک بخواد اون ها رو هم برداره.بهمین دلیل به نظرم رفتنش ب اون بُعد خیلی خیلی عجله ای بود.
نکته ی بعد اینکه هیچ توضیحی راجب امارَت نداده بودی،فضا سازی و توصیف محیطزندگیشون، حتی کتاب خونه، و اتاق خود نیک، هیچیراجبشون نگفتی.
شهری ک توش زندگی میکنن، همچنین توصیف شخصیت ها،مثلا پدرش و خواهرش و همه ی افراد توی این فصل چ شکلی بودن؟؟؟اصلا از مادرش هیچ حرفی نزدی، اگه توی داستان جایی نداشت ، میتونستی بگی سالها قبل مُرده.
اینها نکته هایی هستن ک ب زیباتر شدن داستانت کمک میکردن و خواننده بهتر میتونست با داستان و شخصیت ها ارتباط برقرار کنه.
خب برای این فصل همین ها بود، امیدوارم جلوتر ک بری این نکته ها برطرف بشه.موفق باشی.
درست میگید ولی باید بگم که این فصل مثل مقدمه بود و بعد از این فصل داستان تازه شروع میشه و برای توصیف امارت و خانواده هم در جلو همه اونهارو توضیح میدم.
فصل اول رو دانلود کردم و انشاالله بعد از خوندن نظرم رو میگم.:1:
خیلی دوست دارم بخونمش ولی صبر میکنم چنتا فصل جلو بیفته که حداقل بشه یه نقد کوچیک کرد هیچ ادم عاقلی با خوندن یه فصل نمیتونه یه نظر درست و حسابی بده
خب این شروعی که من دیدم نسبت به ویرایش قبلی بسیار بهتر بود و حتما خودتون هم مثل باقی دوستان متوجه شدید که قلمتون پخته تر و روون تر روی کاغذ حرکت میکنه البته همونطور که مشخص هست نمیشه فقط با یه فصل یه نقد ابدار کرد پس منتظر ادامه فصول داستان میمونم تا بتونم حسابی نویسنده رو اذیت کنم:دی
ولی خب یه تعداد نکته هست که بهتره همین اول کاری بهش اشاره کنم و اول از همه اینکه هر چقدر زودتر توصیفاتی از چهره و مکان های پر تکرار توی ذهنمون داشته باشیم بهتره چون در ادامه باعث میشه راحت با داستان ارتباط برقرار کنیم و دیگه اینکه زمانی که میخواید از احساسات در داستان استفاده کنید بدونید که روی لبه تیغ حرکت میکنید و باید به همه جوانبش دقت کنید به گونه ای که وقتی شما از محبتی که بین خواهر و برادر بود صحبت کردید و در ادامه اول شخص داستان بی اینکه حتی یاد خواهرش بیفته اونجا رو ترک کرد من پیش خودم گفتم شاید از روی عمد این اتفاق افتاده یا دیگه اینکه وقتی در مورد اینکه پدر اول شخص چطور به سرعت از اون نا امید شد و شروع به ازار اون کرد خوندم پیش خودم فکر کردم شاید از قبل خبر داشته که اول شخص داستان پسر واقعی خودش نیست و دقیقا به این دلایل هست که من میگم در به کار بردن احساسات باید احتیاط کرد.
امیدوارم موفق و پیروز باشید
با سلام داستان خوبیه ولی کلا بازنویسی نیست کلا کوبیدی از اول ساختی در واقع یه داستان دیگه اش کردی در ضمن باز هم غلط های املایی داری منتظر فصلهای دیگه هستم راستی روند داستان به نظرم خیلی سریع هستش
با سلام داستان خوبیه ولی کلا بازنویسی نیست کلا کوبیدی از اول ساختی در واقع یه داستان دیگه اش کردی در ضمن باز هم غلط های املایی داری منتظر فصلهای دیگه هستم راستی روند داستان به نظرم خیلی سریع هستش
بازم ببخشید. آخه یکم با عجله بازبینی کردمش. میشه غلطها رو بگین تا درست کنم؟
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب این شروعی که من دیدم نسبت به ویرایش قبلی بسیار بهتر بود و حتما خودتون هم مثل باقی دوستان متوجه شدید که قلمتون پخته تر و روون تر روی کاغذ حرکت میکنه البته همونطور که مشخص هست نمیشه فقط با یه فصل یه نقد ابدار کرد پس منتظر ادامه فصول داستان میمونم تا بتونم حسابی نویسنده رو اذیت کنم:دی
ولی خب یه تعداد نکته هست که بهتره همین اول کاری بهش اشاره کنم و اول از همه اینکه هر چقدر زودتر توصیفاتی از چهره و مکان های پر تکرار توی ذهنمون داشته باشیم بهتره چون در ادامه باعث میشه راحت با داستان ارتباط برقرار کنیم و دیگه اینکه زمانی که میخواید از احساسات در داستان استفاده کنید بدونید که روی لبه تیغ حرکت میکنید و باید به همه جوانبش دقت کنید به گونه ای که وقتی شما از محبتی که بین خواهر و برادر بود صحبت کردید و در ادامه اول شخص داستان بی اینکه حتی یاد خواهرش بیفته اونجا رو ترک کرد من پیش خودم گفتم شاید از روی عمد این اتفاق افتاده یا دیگه اینکه وقتی در مورد اینکه پدر اول شخص چطور به سرعت از اون نا امید شد و شروع به ازار اون کرد خوندم پیش خودم فکر کردم شاید از قبل خبر داشته که اول شخص داستان پسر واقعی خودش نیست و دقیقا به این دلایل هست که من میگم در به کار بردن احساسات باید احتیاط کرد.امیدوارم موفق و پیروز باشید
ممنون بابت این نظر و نقدتون. حتما از اینجا به بعد به همه جوانب دقت میکنم.
دوستان به خاطر اینکه نتونستم فصل رو بذارم متاسفم. به خاطر چند تا مشکل بود. قول نیدم وقتی کارام رو سر و سامان دادم یه وقت خوب برای گذاشتن فصل ها انتخاب کنم.
ممنون بابت همراهیتون