سلام سلاااااام:دی
بنا به نظر و تصمیم گیری اعضادی فعال:دی سایت قرار شد یدونه داستان گروهی طنز بنویسیم
اوردن هر گونه شخصیت جدید به داستان مجاز است:دی حتی شخصیت خودتون دوست عزیز:32:
- به کار بردن هر گونه جادویی در هر سطح تخیل آزاده:61: حتی جادوی سیاه:19:
قوانین:
- حداقل 5 خط باید بنویسید، وگرنه اسپم حساب میشه
- توی این تاپیک اگه پستی به جز ادامه داستان باشه پاک میشه
- لطفا لطفا هرگز از جوکهایی که قبلاً شنیدین استفاده نکنین (قبلاً توسط سایر افراد امتحان شده جالب نمیشه اصلا)
- بحث و دعوا ممنوعه
اینا رو هم خودتون میدونین ولی خب بازم میگم:
هر کی باید نوشته ی قبل از خودش رو ادامه بده سعی کنه یخورده داستان رو معمایی کنه و یه جای هیجان انگیز داستان رو نگه داره تا نفر بعدی ادامه رو بنویسه
و این که اول داستان رو خودم شروع میکنم و لطفا شما ادامه بدین
امیدوارم یه داستان خیلی خیلی قشنگ با هم بسازیم
و البته امیدوارم داستانمون به سر انجام برسه و همه یهو وسطش غیب نشن:35::66::65:
قصهی ما قصه ی ماهپیشونیه یه افسانه قدیمی ایرانی که مطمئنم همه خوندینش (اگرم نخونده بودین الان دیگه احتمالا رفتین بخونین ببینین چیه:دی شاید هم نرفتین)
در هر صورت قصه قبلی دیگه مهم نیست اول قصه همونه اما میخوایم با کمک هم یه داستان گروهی افسانهای و قشنگ بسازیم که بعدا هم از خوندنش لذت ببریم
ببینم چه میکنید دیگه
اینم از اول قصه:دی
یکی بود و یکی نبود. دختری خیلی زیبا و باهوش در شهری زندگی می کرد. او یک خواهر داشت که خیلی زشت و **** بود ، اما خواهر ناتنی او بود و مادرش کس دیگری بود. مادر آن دختر زشت خیلی حسود بود و برای دختر زیبا نقشه می کشید که او را از سر راه بردارد.
تا یک روز که فکر کرد که او را در چاهی که می گویند در ان دیوی زندگی می کند بیاندازد.که هر کس درون چاه بیافتد دیو او را از بین می برد.
یک شب که دختر خیلی خسته بود و در خواب عمیقی فرو رفته بود او را بغل کرد و در چاه انداخت.
چرا آن دختر این قدر خسته می شد زیرا همه کارهای خانه به عهده او بود و اگرکارها را انجام نمیداد به او غذا و جا نمی دادند
او مجبور بود تا همه کارها را انجام دهد
و اما همین که به پایین چاه رسید...
چه خوب ^_^
دلم هوس داستان گروهی کرده بود
.
.
.
.
.
....
سرگیجه ای را در سرش احساس کرد. هنوز کاملا هوشیار نبود و دهانش خشک شده اش به او علامت میداد که باید آبی به سر و صورتش بزند و لبی تر کند. از روی زمین بلند شد و کمی پیچ و تاب به کمرش داد. چشمانش را مالید و بعد از خمیازه ای طولانی چشمانش را به طورکامل باز کرد. نا گهان از تاریکی اطرافش شگفت زده شد و به بالا نگاه کرد. نور ضعیفی از آفتاب بر فرق سرش میتابید. خودش را در انتهای چاهی یافت. در جلوی پایش لاشه دریده شده ی گوسفند و جمجمه شکسته شده آن را که به خودش خیره شده بود، دید.ترس وجودش را در بر گرفت. فریادی از ترس سر داد و به دنبال کمکی از هر جایی زبان خشکیده اش را در دهانش تکان داد، لغات مناسب را بر زبانش جاری ساخت: کمک کنید، من این پایینم، تو رو خدا کمک کنید، من میترسم....
تا غروب آفتاب و آخرین نشانه های نور بر روی دیوار چاه این کار را ادامه داد اما خبری نشد. گرسنگی لرز شدیدی بر بدنش انداخته بود و بعد از آن همه فریاد کمک خواستن دیگر نمیتوانست دهانش را تکان دهد. زانو هایش سست شدند و بر روی زمین نشست. نمیدانست باید چه کار کند. بغض گلویش را فشار داد و قطره های اشک بر روی چهره خاک گرفته اش رد باریکی را به جا گذاشتند. بعد از گذشتن لحظاتی دختر حتی قدرت گریه کردن را در خود نیافت. از آن گریه ی شدید تنها هق هقی کوتاه ماند. چشمانش در آن ظلمات محض چیزی را نمیدید. سعی کرد در این سکوت و تاریکی، با اینکه خیلی از این دو میترسید، استفاده کافی را ببرد. حواسش را جمع کرد و مغزش را به کار انداخت.
کم کم به خودش آمد و فهمید باید از گوشت باقی مانده بر روی استخوان های لاشه استفاده میکرد تا زنده بماند. زمین را دست کشید و دنبال استخوان های حیوان کشت. به اولین استخوان که رسید، آن را از زمین برداشت. کمی روی آن را دست کشید تا سنگ ریزه ها را بتکاند و سپس استخوان را به دندان کشید. ذره های ریز گوشت را استخوان با فشار دندان جدا کرد و به سختی با دندان جوید. اوایل مزه گوشت مشمئز کننده بود اما چاره ای نداشت. او ادامه داد به خوردن تا جایی که تقریبا سیر شد. دور دهانش را با آستینش پاک کرد و در همین حین یاد حرف های پدرش افتاد: دخترم، میدونی چاه ها از یه راه زیر زمینی به هم مرتبطن و راه دارن تا جایی که این راه ها به سطح زمین راه پیدا میکنن.
او در آن سن کم از این حرف متعجب شده بود اما همان حرف جرقه ای در ذهنش راه انداخت. او نباید منتظر کمک می ایستاد، باید حرکت میکرد و خودش را به زمین میرساند. پس از جایش بلند شد و کرمال کورمال دستش را برای تکیه گاهی جلو گرفت. اینگونه بود که دستش به دیواره چاه خورد اما قبلش باید کاری میکرد. پوست گوسفند را برداشت و دور خودش انداخت. اینگونه از سرما نیز در امان میماند.
باید حرکت میکرد و ادامه میداد. تمام اراده اش را جمع کرد و راه افتاد...
.
.
.
.
.
نفر بعدی عجله کن
:ea8e50cf4bbee9a1913
...راه به شکل یک تونل بود. ماه پیشانی این را از لمس کردن سقف سنگی فهمیده بود. تونل برای کسی که قد بلندی نداشت، خوب بود. به خاطر همین، موقع راه رفتن نیازی به خم شدن نبود. ماه پیشانی رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و خلاصه آنقدر رفت که هم او و هم ما خوانندگان خسته شدیم! به خاطر خستگی تصمیم گرفت که بنشیند و کمی استراحت کند. با دستش از دیوار کمک گرفت و به سختی یک پیرمرد (شاید هم پیرزن!) روی زمین نشست. بعد از مدتی، بالاخره خواب بر او چیره شد و ماه پیشانی به خواب رفت. وقتی که بیدار شد، بلافاصله فهمید که صبح شده است. از کجا؟ از ستون نوری که مانند آبشار از دهانه ی چاه بالای سرش، به پایین می ریخت. ولی متاسفانه چاه آنقدر بلند بود که ماه پیشانی با دست خالی هیچ وقت به آنجا نمیرسید. با خود گفت:«باید به راهم ادامه دهم» و باز هم شروع کرد به راه رفتن. ولی تا کی میتوانست با این معده ی نیمه خالی، نیمه پرش ادامه دهد؟ سرش پایین بود و به صندل هایش نگاه میکرد و در افکارش غوطه ور بود که ناگهان نور را روی شصت پایش دید! فکر کرد نور باز هم از چاهی دگر است اما سرش را که بالا آورد، از شوق جیغی بنفش مایل به جگری زد. از خوشحالی نزدیک بود که کف و خون را قاطی کند که یادش آمد:«دختر باس سر سنگین باشه!». از همین رو، دهان تا بنا گوش باز شده اش را بست و مانند یک لیدی واقعی، رو به آسمان که نه-چون تونله مثلا!-رو به سقف تونل کرد و گفت:«الحمدلله!». بعد شروع به دویدن به سمت نور کرد. هرچه به دهانه نزدیک تر میشد، صدای آب هم بیشتر میشد. با توجه به تجربه ای که ماه پیشانی در زندگی اش داشت، این صدای رود نبود. تنها حدسی که باقی میماند، «دریا» بود. اما «دریا»؟ چگونه امکان داشت؟ ماه پیشانی در عمرش فقط اسم دریا را شنیده بود.
.
.
.
.
.
اگه خوشتون اومد، ادامه بدید.
دریا آنقدر هم که می گفتند جالب نبود. حالا که فکر می کرد، کمی هم از آن بدش آمده بود. وقتی به سوی نوری که گمان می کرد دریاست دویده بود یک آن چنان نور شدیدی دورش را گرفت که چشم هایش از درد تیر کشیدند و جلوی پایش را ندید و تالاپ.
وقتی هم که آب سعی کرده بود خفه اش کند فریاد کشیده بود و بی هدف تقلا می کرد. هنگامی که بالاخره دستش به یک ریشه ای چیزی در آن امواج متلاتم رسید و موفق شد خودش را بالا بکشد، نصف آب دریا را خورده بود.
چند ساعتی به لرزیدن و صبر برای خشک شدن زیر نور گذشت. محلی را که از آن به دریا افتاده بود مشخص نبود. یعنی هیچ چیز نبود. نه غاری، نه تونلی یا هیچ چیز دیگر.با غضب داشت به دریا نگاه می کرد که قصه های طاس به یادش آمد. طاس گفته بود دریا آنقدر بزرگ و وحشی است که رود ها را در خود می بلعد و شوری آبش چنان زیاد بود که لازم نبود ماهی های شکار شده آن را نمک سود کنند.آن موقع او با تعجب گفته بود که مگر می شود آب هم شور باشد ولی کاشکی دریا فقط شور می بود. الان ماه پیشونی فقط به طعم گل و لجن زیر دندان هایش اهمیت می داد. طاس یکبار برایشان از سرزمینی رویایی در زیر جهان تعریف کرده بود _مگه میشه شروع آدم با یه جای رویایی لجن و گل باشه؟_ نه.اینجا نمی توانست سرزمین رویا باشد. سرش را بلند کرد و با حیرت به آسمان نگاه گرد. خورشیدی در آسمان نبود ولی باز هم نور چشمش را می زد. انگار که همه آسمان یک خورشید بود.
سرانجام وقتی توان حرکت را در پاهایش دید بلند شد و مسیرپیش رویش نگاه کرد. سر و صدای شکمش چندان رضایتبخش نبود. و مسیرش هم . فقط علف و سنگ. با غر غر شروع به راه رفتن کرد. شاید می توانست از دریا چیزی برای خوردن پیدا کند! نه. نه بدون تور و یا قلاب . دریا از رود کم عمق تر بود . ماهی ها اگر کمی عقل داشتند اینقدر جلو نمی آمدند و اوهم با عقل کمی که داشت می دانست نباید جلو برود. پس سرش را پایین انداخت و دوباره راهپیمایی را شروع کرد :دی:دی
راهپیمایی در هوای آزاد تمام تفکراتش را تازگی میبخشید خون خشک شده بر لباس های کهنه اش اینبار او را همچون زنان آمازونی مینمود. حرکت درمسیر دریا برایش بسیار دل انگیز بود و دائم در تصوراتش بازگشت رویایش به خانه را تصور میکرد اما افسوس که نمیدانست نبودش اصلا حس نشده پس با دل خوش و زمزمه آهنگی مسیرش را گرفت گویی هیچ وقت بلایی بر سرش نیامده.
کم کم صدای آوازش را بالاتر برد و همچون ستارگان راک در میان سبزه ها جولان میداد که ناگهان صدایی آشنا در پشت سرش اورا متشنج کرد. دیو چاه آنجا ایستاده بود و در حالی لب و لوچه اش در هم بود گفت من را به کل فراموش کردی ناقلا و همچون درنده ای گرسنه به او حمله کرد . که با صدای جیغ آمیخته به آهنگ ماه پیشونی متوقف شد stoooop دیو اینبار کمی سرش را چرخاند و گفت این مسخره بازیا چیه در میاری. ماه پیشونی در حالی که پشم گوسفند را زمین میگذاشت جواب داد اصلا نیازی به ترسیدن نیست ما دوستیم حالا که تا اینجا اومدی با من به خانه بیا من دو طعمه توپ واست جور میکنم. دیو اینبار کمی چشمانش را تیز کرد پیشنهاد وسوسه کننده ای بود ولی چگونه میتوانست به او اعتماد کند ...
- کی می رسیم پس؟ این خونه ای که می گفتی کجاست؟
دیو نگاهی از سر شک و بدگمانیبه او انداخت.به او نمی خورد که بخواهد او را بفریبد، قیافه اش مظلوم تر از آن بود. ولی مگر همین مظلوم نبود که داشت با او معامله میکرد؟ اگر او قویتر از آنچه نشان می دادبود، یا بد تراز آن، اگراو یک نیمه پری بود که دیو هارا شکار می کردند چه؟ در زیبایی چیزی از پریان کم نداشتولی گوش هایششباهتی به هیچ پری که تا بحال دیده بود هم نداشت. با این حال باز هم وقتی او را دید و بوی خون و گوشت را از او استشمام کرد لرزه ای خفیف بر اندامش افتاد.
ساعت ها بود که راه میرفتند. دختر از او جهتی را پرسیده بود و بعد از آن بدون هیچ سوالی پیوسته حرکت کرده بودند. برای این کار ها پیر شده بود ولی نباید جلوی انسان _ یا پری _ ضعف نشان می داد.
-خب، این انسان هایی که می گی چه جورین؟ چرا ازشون بدت میاد؟
واقعا نیاز و تمایلی به دانستن نداشت ولی حوصله اش سررفته بود. دخترک اول نگاهی گیرا به او انداخت و سپسداستان زندگیش را شروع کرد.
نفهمید کی از حرکت کردن ایستادند و کی آتش رو شن کردند و کی اشک از گونه های دخترک روان شد و کی دلش به حال او سوخت. سعی کرد دختر را دلداری بدهد :
-وقتی رسیدیم، قول می دم جوری تیکه پارشون کنم که تلافی همه ی این سال هات باشه.
لبخند ضعیفی روی لب های دخترک نشست. حالا نوبت او بود که از زندگی و شهرش بگوید. دهان دختر هی باز و باز تر می شد. از جادوگران و سایه هایی که در غار ها بودند برایش گفت. از قصر ها و کاخ هایی که پریان های ظالم و مهربان بر آنها حکومت داشتند _البته خودش باور نداشت که پری مهربانی وجود داشته باشد ولی نمی خواست این نکته را به دختری که احتمالا با داستان پریان بزرگ شده بود گوشزد کند _ و از درختان آوازه خوان و گلهای گوشت خوار و آب های جادویی. دختر شنونده خوبی بود. با چشم هایی که از شوق برمی زدند منتظر ادامه داستان بود.
lets make love:65::71:
.
.
.
.
.
آتش آخرین نفس هایش را کشید و باد سرد سحرگاهان جانش را ربود. لرزی بر تن دخترک افتاد، پوستینش را بیشتر دور بازو هایش پیچید تا اندکی حس گرم شدن را احساس کند اما سرمای مرطوب جنگل را دست کم گرفته بود. صدای سسک طلایی کم کم از دور دست به گوشش رسید، پرنده ای که نوید طلوع را میداد. هنوز خواب و بیدار بود. سعی کرد بنشیند، ابتدا آرنجش را به زمین تکیه داد و به حالت نیمه نشسته در آمد. تار مویی را که از زیر روسری از به بیرون جهیده بود و دماغش را قلقلک می داد، با فوتی کنار زد و بالاخره تعادلش را به دست گرفت تا بنشیند.
کمی خودش را جنباند و در آخر موفق شد به تکه سنگ بزرگ پشت سرش تکیه بزند. بدنش رطوبت خاک جنگل را جذب کرده بود و تمام مفاصلش درد میکردند، حتی هنگام حرکت میتوانست صدا ترق و تروق استخوان هایش را بشنود. به دیو غافل از دنیا نگاهی انداخت. با خودش اندیشید: زیاد فرقی با ما آدما نداره، فقط اگه اون شاخ های سیاه و پوست خشن رو نداشت و کمی قدش و قواره اش کوتاه تر بود خیلی شبیه ما میشد. اون ته ریش قهوه ایش و مو های فرفریش خیلی جذاب و کیوتش میکنه حتی.
ناگهان یاد درام های عاشقانه ترکی جم تی وی افتاد. لبخندی بر لبش نقش بست.
دیو چرخی زد و ناگاه پشت دستش بر روی خاکستر های آتش تازه خاموش شده افتاد. بوی سوختن مو در هوا پیچید و دیو با نعره ای از خواب خوش برخاست.
- سوختم، سوختم...
از جا برخاست و دوان دوان به سمت نهری که در آن نزدیکی میگذشت، رفت. دستش را در آب خنک فرو کرد. همچنان دستش سوزش داشت ولی از شدت آن به قدر زیادی کاسته شد. به سمت دختر برگشت. دختر دستش را جلوی دهانش گرفته بود و دهان بسته میخندید. دیو آن را از لرزش شانه های دختر متوجه شد.
- گیس بریده، منو مسخره میکنی؟
دختر نتوانست جلوی خنده زیر زیرکی اش را بگیرد و خنده هایش به قهقه تبدیل شد. دیو از ریسه رفتن دخترک متعجب شد، مات و مبهوت به دختر نگاه کرد: یعنی دیوونه شده؟!
- خنده دیگه بسه، باید راه بیوفتیم، هنوز نمیدونیم کجاییم، باید راه درست رو پیدا کنیم.
دختر خودش را کنترل کرد: اما من ... صدای ناله شکم دختر به هوا خاست.
دیو با حالتی پوکرفیس به دختر نگاه کرد. با خود فکر کرد که همین جا او را یک لقمه چپ کند، چرا باید خود را مچل یک میان وعده می نمود؟ چرا باید غذای آماده را به گوشت پخته نشده داخل یخچال ترجیح میداد؟ اما زنگوله ای در گوشه ی دلش به صدا در آمد. نمیتوانست او را همکنون بخورد: باشه، یه فکری تو راه میکنیم.
آن دو به راه افتادند. از دل جنگل عبور کردند تا جایی که دیگر درختان آن تراکم قبلی را نداشتند. دختر که بشدت ضعف افتاده بود با دیدن بوته تمشک وحشی بشدت به وجد آمد و به سمت آن دوید. دیو فریاد زد: نهههه. اما دیگر دیر شده بود. پس خود سریع تر به سمت تله دوید و دختر را در قبل از در چاله افتادن به آغوش کشید. آن دو با هم در چاله افتادند.
دیو به خود جنبید، دستانش را از دور دختر باز کرد و گشت سر دختر روی آرنجش قرار گیرد.او را مضطربانه نگاه کرد. دختر حسابی ترسیده و پلاک هایش را محکم به هم چسبانده بود. دیو شاهد منظره صورت ترسیده دختر شد. ترسیدن او را زیباتر میکرد و موهای مشکی و پریشان دختر که دیگر زیر روسری نبودند، روی شانه هایش لوندی میکرد.
دختر نرم نرمک به خود اجازه نترسیدن داد. پلک هایش را آرام گشود و با دو چشم سیاه و نگران دیو مواجه شد در حالی که حرکات نفس کشیدن دیو صورتش را به آرامی قلقلک میداد...
.
.
.
.
.
.
.
.
خب دیگه، اینجا باید یه آهنگ کره ای عاشقانه به اوجش برسه و یهو صحنه در میان لکه های ریز درخشان فریز بشه و به این نتیجه برسیم که باید منتظر قسمت بعدی باشیم 🙂
حال ندارم ویرایش کنم :/
نفر بعدی عجله کن، منتظرم ببینم این کراش احساسی به چی ختم میشه:ea8e50cf4bbee9a1913
نور ماه برآن دو می تابید و ستارگان گویی هر لحظه پر نور تر می شدند. دختر می توانست گرما را هم حس کند. گونه هایش سرخ شده بود و به دنبال نشانه هایی از شرک در دیو می گشت. شاید اون هم می توانست مانند فیونا باشد . شاید دیو ها به آن بدی هم که می گفتند نبودند و می شد حتی با یک دیو هم خوشبخت بود. موسیقی که معلوم نبود از کجا بود در فضا می پیچید و عطری سنگین هوا را پر کرده بود.
حالا دیو. شکمش پیچ می خورد و نها با حسرت به دختر زیبا نگاه می کرد. خب، اوهم در قیافه دخترک به دنبال نشانه هایی می گشت.از سالم ماندن دخترک از دست پشه های ساحلی معلوم بود که گوشت شیرینی نخواهد داشت. خیلی هم لاغر بود. نباید خودش را برای همچین موجود لاغری به خطر و به تله می انداخت. به چشمان درشت و درخشان دختر که در تاریکی هم می درخشیدند نگاه کرد. شاید می توانست او را به یکی از دهکده های ضعیف تر پریان ببرد و او را به پیرزنی کسی غالب کند. پریان پیر عاشق دختران مودب و زیبا و ساکتی بودند که به فرزند خوندگی یا یه همچین چیزی بگیرنشون. این جوری دختر هم یه خونه زندگی پیدا می کرد و دیگر نیازی برای رفتن به روستای دخترک نبود و او هم پول خوبی بدست می آورد. خطر کمتر، زندگی سالمتر. شاید می توانست دختر را راضی کند. ولی اول باید از این چاله ای که معلوم نبود کدام خیر ندیده ای کنده بود خود را خلاص می کردند.
دیو آنقدر مشغول فکر کردن بود که اصلن متوجه نشد دخترک از کی او را بغل کرده و به خواب رفته است. دست خودش نبود وقتی بی اختیار یک "ایشش" گفت و خود را کنار کشید. زیر سر دختر خالی شد و دختر با جیغ خفیفی از خواب پرید.
-چتهههه؟ دختر با خجالت و عصبانیت _دیو نمی توانست علت سرخی صورتش را تشخیص دهد _ از دیو فاصله گرفت و با قهر رویش را برگرداند. حتی قهر کردنش زیبا بود، اَه.
- باید قبل صبح بریم بیرون.
دیو به بالا و جایی که ستارگان آسمان را نورانی کرده بودند اشاره کرد.
-می فرستمت بالا. بعد برو یه تیکه چوبی چیزی پیدا کن و _
-با ی تیکه چوب بکشمت بالا لابد! تو حداقل صد کیلویی. من کلا چهل و پنج کیلوئم.
دیو با اخم دختر را برانداز کرد و بعد سرش رو به علامت منفی تکون داد: امکان نداره زیر شصت کیلو باشی.
-نه خیر هستم!
-نچ
-می گم هستم!
-باشی یا نباشی، که مطمئنم نیستی الان میری بالا و یه تیکه چوب پیدا می کنی. بعدش هم چوب رو میدی به من، خودم بیرون میام.
دختترک سرش را کج کرد و نگاه پرسشگرانه ای به او انداخت : فقط با یه تیکه چوب؟
دیو سرش را به علامت مثبت تکان داد:حالا برو.
دختر را بلند کرد و با شماره سه به سمت بالا پرتاب کرد. دختر بالاتنه خود را روی لبه چاله انداخت و خود را بیرون کشید.
-خب حالا عجله کن.
دخترک نگاهی به چاله انداخت و سپس نگاهی به جاده و دوباره نگاهی به چاله. یه ذره دیگه هی نگاه نگاه کرد تا آخر تصمیم خودش را گرفت.
شاید او می توانست شرک زندگیش باشد.
...
حالم از احساسی به هم می خوره :21:
ادامه بدید لطفا:دی:دی:دی
دخترک به سمت یکی از درخت ها رفت و وقتی دید با قد نیم وجبیش به شاخه های درخت ها نمیرسه یه تیکه چوب از روی زمین برداشت و انداخت تو چاه:
_ بیا
دیو نگاهی به چوب فسقلی کرد و نگاه دیو اندر آدمی به او انداخت. بعد ناگهان شروع به بالا آمدن با همون چوب فسقلی کرد.
به راه افتادند. در مسیر محو چهره ی دلربای دیو شده بود. محو آن همه دیوانگی(یه چی تو مایه های مردانگی). اینکه چطور اون چوبو تا ته توی گوشش فرو میکرد و با قدرت و لذت تمام اونو توی گوشش میپیچوند و صدایی از سر لذت از خودش در می آورد. یا اینکه سعی میکرد با همون چوب کمرشو بخارونه...
دخترک محو این همه زیبایی بود(اواع:31:). با خودش به این فکر میکرد که چرا دیو آن شاخه را هنوز نیانداخته بود. و دل دیوانه اش جوابش را داد:
_ خو نعلتی عاشقته دیگه. ندیدی تو فیلمای کره ای همیشه اولین هدیه رو مردا نگه میدارن؟ اونم هدیه ای که سر یه اتفاق مسخره.
دخترک سرش را تند تند بالا پایین کرد و با چشمان تنگ شده بخاطر نیش بازش حرف دلش را تاید کرد:
_ آره آره.
ناگهان دیو سر جایش خشکش زد. دخترک رد نگاه دیو را دنبال کرد و به دختر زشتی که با چندش به انها نگاه میکرد رسید.
آن همان دختر نامادری اش بود.
نگاهش را به دیو برگرداند و متوجه یک چیز در چشمان دیو شد...
برق عشق...
در آن لحظه دخترک دهانش قدرت تکلم نداشت اما قلبش که تحمل این صانحه ی ناگوار رو نداشت یک کلمه گفت:
_ وات د خاک به سر شدممممممممم:20:
گند زدم به هرچی عشق و عاشقیه:10::9:
دیو به سمت ماه پیشونی برگشت و بهش گفت:
_ من عاشق اون دختره شدم.
_ ماه پیشونی که نمیتونست این صحنه رو تحمل کنه بلند بلند گریه کرد و از اونجا دور شد.
به سمت جنگل فرار کرد و تا جایی که توان داشت دوید. زیر درختی نشست و به بخت بدش زار زار گریه کرد و کم کم به خواب رفت که با صدای پیرزنی از خواب بیدار شد.
به پیرزن نگاه کرد. پیرزن دماغ بزرگی داشت و یه ال سیاه بزرگ روی دماغش بود. پیرزن با نیش باز و زشتش از او پرسید:
_ دخترک به خاطر دیوی که عاشقش شدی گریه کردی؟
ماه پیشونی با تعجب گفت:
_ تو از کجا میدونی؟
پیرزن خنده ای هیس هیس مانند کرد وگفت:
_ من همه چیو میدونم. میخوای بهت کمک کنم تا به عشقت برسی؟
ماه پیشونی کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
_ چجوری؟
_ دیوا از دخترای زشت خوششون میاد. من میتونم با جادو کاری کنم که تو رو زشت نشون بده و خواهر ناتنیت رو قشنگ بکنه. اون موقع تو میتونی با دیو ازدواج کنی.
دیدم بعضی دوستان چند باره شرکت کردن، گفتم منم امتحان کنم.
-نه!...
این جوابی بود که ماه پیشانی به پیرزن داد.
-...زیبایی که الان دارم، یه هدیه س از طرف خدا. اینکه دیو عاشق دخترای زشته، مشکل اونه، من که نباید به خاطر اون، نعمتی به این خوبی رو از خودم دریغ کنم.
اشکش را با پشت دستش پاک کرد، دست دیگرش را روی درخت گذاشت و بلند شد.
چند قدمی که دور شده بود، فکری جدید به ذهن پیرزن رسید تا ماه پیشانی را برگرداند، اما ماه پیشانی آنقدر درگیر افکارش بود که صدای پیرزن را نشنید. افکارش او را یک لحظه هم رها نمی کردند:
-آدمی که زشتارو دوست داره، لایق خوشگلا نیست...
-...آره...درسته...
ماه پیشانی چند دقیقه ای می شد که داشت در وسط جنگل پیاده روی می کرد که ناگهان این صداها را شنید:
««دخترک بیچاره عاشق شده»»
««اما معشوقش ولش کرده»»
بسه دیگه! ولش کنین!...
این صدای آخر فرق داشت؛ پخته تر بود و می شد تشخیص داد که برای زنی میانسال است. ماه پیشانی سوال کرد:
-شما ها کی هستین؟
خخخخخ...خخخخخ...
تمام آن صداها از میان درختان می آمد.
ملکه تون دستور میده! «برین!»
صدایی مثل «فففتتتت» آمد و دیگر آن صداهای مسخره کننده آنجا نبودند.
-شماها کی هستین؟
بابت اینکه مردمم مسخره ت کردن، معذرت می خوام. اما نمی تونم بهت بگم ما کی هستیم.
ماه پیشانی هنوز نمی توانست منبع صدا را تشخیص دهد. داشت همینطور میان درختان دنبال فرد نامرئی می گشت که یکهو یاد سخنان دیو در مورد پریان افتاد؛ تمام نشانه ها مطابقت داشت.
-لازم نیست که بگی؛ شما «پریان» هستین؛ من درباره ی شما خیلی چیزا شنیدم...
ماه پیشانی زمزمه کرد:
-...از آدمای زیادی هم شنیدم.
ملکه ی پریان ها با تعجب گفت:
نکنه تو میتونی ما رو ببینی؟!
-نه نمیبینم؛ اما خیلی دوست دارم که ببینم. میشه؟
نه! معلومه که نمیشه! اگه شما انسان ها بتونید مارو ببینید، فکر میکنی نسل ما باقی می مونه؟
-حداقل بذار باهات بیام! من هیچ جایی رو ندارم که برم...
ماه پیشانی کسی نبود که خودش را به بقیه آویزان کند؛ اما اگر شما هم بودید-با آن همه سال بیگاری برای نامادری و خواهر خوانده هایتان و شکست عشقی که از داغش یک ساعت هم نمی گذرد-حتما داستان زندگی تان را برای فردی که ممکن است کلید نجات شما باشد، تعریف می کردید.
بعد از تمام شدن داستان زندگی ماه پیشانی، یک دست نارنجی رنگ روی شانه ی سمت چپ او قرار گرفت. ماه پیشانی، از زیبایی بسیار ملکه ی پریان ها تعجب کرد (برای اینکه قیافه ی ملکه رو تصور کنید، قیافه ی «دو جین»-رفیق موهیول رو-توی سریال سرزمین بادها تصور کنین (البته با صفات زنانه (موهایی که همیشه جلوی یه چشمشو گرفته بود، یادتون نره) ) ).
درسته که تو یه انسانی، ولی فکر نکنم یه دختر بچه مشکل خاصی برای سرزمین پریان ها به وجود بیاره.
-ممنونم.
چند ثانیه ای-بدون اینکه حرف بزنند-به چشمان یکدیگر زل زدند.
-ببخشید که می پرسم، ولی همه ی پریان ها نارنجی ان؟
نه، هر رنگی هست، ولی من و خونوادم نارنجی هستیم.
راستی، نگفتی اسمت چیه؟
-من ماه پیشونی ام. اسم شما چیه؟
اسم من «دینارگیس»ه
-معنی اسمتون چیه؟
تقریبا میشه گفت...مو طلایی.
-اما موهاتون که اصلاً طلایی نیست!
خب خودتم وسط پیشونیت ماه نداری!
-خخخ...آره، راست می گین.
ماه پیشانی خواست حرف بزند که یک فریاد مردانه از فاصله ی یک متری اش (اون موقع متر بود؟ حالا هرچی!) او را کر کرد.
ماه پیشانی به طرف صدا نگاه کرد و پری-پسری نارنجی رنگ دید. مدل موی پسر، شبیه ملکه دینارگیس بود؛ قطعا آن پسر یک شاهزاده بود.
مامان! تو خودتو به یه انسان نشون دادی؟!...
.
.
.
.
#نمی_گذارم_ماه_پیشانی_زشت_شود
#سرزمین_پریان
-اوه پسرم بیا تو را با این دختر اشنا کنم
-اما مادر مگر نگفته بودید ک باید از دید انسان ها مخفی بمانیم
-چرا اما این یک دختر بچه است و مشکلی برای ما ایجاد نمیکند قصد دارم او را ب عنوان دختر خوانده ام معرفی کنم
پسر که تا کنون با چشمان ریز شده و با حالت چندش به ماه پیشونی نگاه میکرد با این حرف ب طرف مادرش برگشت گفت
-حتما شوخی میکند یک انسان ب عنوان شاهزاده پریا....
*ماه پیشونی ک با نیش تا بناگوش باز و چشمان شهلا به ان دو نگاه میکرد با این حرف پسر با ایش کشداری از او روی برگرداند
پسرک در حالی ک چپ چپ ب اون نگاه میکرد گفت با این بوی گوسفند و ظاهر داغونت افه شتری امدنت دیگر چیست
ملکه که از گزافه گویی انها ب ستوه امده بود با گفتن دیگه کافیه دنبال من بیایید انها را وادار ب سکوت کرد
در طول راه ماه پیشونی ک هنوز زیر لب داشت پسرک رو مستفیض میکرد با دیدن منظره ی رو ب رویش همه چیز را از یاد برد و با شگفتی به ان همه کلبه های درختی زیبا نگاه میکرد
-سرزمین پریا از سه قلمرو تشکیل شده من ملکه قلمرو سبز هستم ...
اون قسمت رو که ستاره زدم چون رو طنز بودن تاکید داشتین خواستم طنزش کنم ولی فک کنم یکم از چارچوب خارج شدم درکل اولین باره مینویسم
اگر دوست داشتید ادامش بدید:)))
ماه پیشونی ک هنوز محو ویوی مقابلش بود با این حرف ملکه ب او و پسرک بی شخصیتش نگاه کرد
-سرزمین سبز وسط قلمروی آفر فرمانروای اتش و آوین فرمانروای دریا قرار داره با وجود اختلافاتی بین ما وجود داره اما هزاران ساله در صلحیم و هرگز نباید این صلح بشکنه یادت باشه هیچ وقت نباید بدون مجوز وارد قلمروها بشی
پسرک ک دیگر از این بحث و بوی گوسفندی ک ب مشامش میرسید ب ستوه امده بود در جلوی چشمان ماه پیشونی تبدیل شد
ماه پیشونی با دیدن ورژن کوچک و پر دار پسرک بی شخصیت جیغی از سر شگفتی کشید و گفت خدای من چطور ممکنه ...
«... این دیگه چه سوالیه که می پرسم!». ماه پیشانی به یاد آورد که الآن در سرزمین پری ها بود، پس هر چیزی ممکن بود.
ملکه دینارگیس به یکی از خدمت کاران گفت که ماه پیشانی را به یکی از اتاق های مهمان هدایت کند. دهان خدمت کار از تعجب باز مانده بود؛ هنوز نمی توانست باور کند که ملکه واقعا اینکار را انجام داده است. همان لحظه که ملکه خودش را به آن آدمیزاد بی ارزش نشان داده بود، باد ها خبر این اتفاق ناگوار را در تمام سرزمین پریان پخش کرده بودند.
ملکه دینارگیس: پس منتظر چی هست افرا؟ مهمونمونو راهنمایی کن.
افرا (خدمت کار): چشم ملکه ی من.
افرا با اکراه-انگار که دارد یک تکه فضله را همراهی می کند-از راه دور با دستش یک مسیر را برای ماه پیشانی مشخص کرد. ملکه رویش را به سمت یک نگهبان-که معلوم بود او هم از واقعی بودن این اتفاق شگفت زده شده-چرخاند و گفت: «برو و به پولاد بگو سریع بیاد اینجا کارش دارم.»
سرباز: اَ...الساعه ملکه.
قلمروی آوین: فرمانروای دریا
دربان تالار: فرمانروا، مشاور مورد اعتمادتان، اورنگ، اذن دخول می خواهند.
تمام درباریان و مقام داران که در تالار بودند، داشتند به این فکر می کردند که این بار اورنگ می خواهد چکار کند.
فرمانروا: اذن دادیم.
اورنگ باله های پیرش را با عجله حرکت داد، خود را به پای تخت پادشاهی رساند و به سختی تا کمر خم شد.
اورنگ: درود بر فرمانروای عادل، منصف، قدرتمند، زیب...
فرمانروا: ...حرفت را بگو اورنگ.
اورنگ: چشم ای بهترینِ آبزیان. چند لحظه ی پیش که من در عمارت خودم بودم و ثنای {صنا، سنا؟ درستش کدومه؟} شما را می گفتم، یکی از دیدبان های سطح آب سراسیمه نزد من آمده و گفت: «جناب مشاور، باد ها در حال پخش کردن خبر های هولناکی در سرتاسر سرزمین پری ها هستند. و...
فرمانروا: ...چه خبری؟
اورنگ همه چیز را گفت و فرمانروا داد زد: «چی؟ آن دینارگیس **** با خود چه فکر کرده؟»
فرمانروا: حال چه باید بکنیم؟
اورنگ در دلش لبخند زد: «ای بهترین این سرزمین، آوین؛ به نظر این حقیر بی همه چیز، راه چاره ی ما چیزی جز لشکرکشی به سرزمین سبز نیست. ما مجبوریم که پیمان1 بشکنیم، آن انسان بکشیم، و داستان را خاتمه دهیم.»
فرمانروا: به نظر بد نمی آید،.......... آری؛ به نظر غیر از این راه چاره ای نیست... پس ما به پیشنهاد اورنگ حکیم گوش میدهیم. فرمانده سورن، هر چه سریع تر ارتش را آماده کنید و...
فرمانده سورن: اما عالیجناب...
فرمانروا: اما ندارد فرمانده، به دستور عمل کنید.
فرمانده با اکراه قبول کرد: «...به روی چشم عالیجناب.»
افرا گفت: «همین جاست، آدمیزاد.» اگر در وضعیت دیگری بودند، ماه پیشانی قطعا تشکر می کرد؛ اما با رفتاری که افرا با ماه پیشانی کرده بود، این کار ممکن نبود.
ماه پیشانی دستان ظریف-و کثیفش-را روی در اتاق گذاشت و فشار داد. ماه پیشانی تعجب کرده بود که ملکه به اینجا گفته بود «اتاق»، در کمترین حالت اینجا اندازه ی یک خانه ی متوسط فضا و امکانات داشت. ماه پیشانی شروع به قدم زدن و نگاه کردن به اتاق-... منظورم خانه بود-کرد. افرا با اینکه توانایی زیادی در جادو نداشت اما یک ورد کنترل باد خواند و درهای اتاق-... باز هم منظورم خانه بود-را با جادو بست؛ چون دوست نداشت که با چیزی که آدمیزاد لمسش کرده، تماس پیدا کند. او حتی حواسش را جمع کرد تا پایش را جای پای ماه پیشانی نگذارد.
ماه پیشانی به صورت تصادفی حمام را پیدا کرد؛ خواست برگردد تا از آن خدمتکار بپرسد که آیا می تواند از حمام استفاده کند یا نه، اما درِ خانه-این بار حواسم بود بگویم خانه-بسته شد. ماه پیشانی مردد ماند؛ یک نگاه به وضع افتضاح خودش کرد و یک نگاه به چیزی که از اخلاقیات میدانست کرد. در آخر تصمیم گرفت که حمام کند.
سرباز با فرمانده ی «محافظان قسم خورده ی پادشاه»، پولاد، برگشت.
فرمانده پولاد: گوش به فرمانم ملکه.
«پولاد فرمانده ی شجاعیه، باهوش، قوی هیکل و خوشتیپ هم هست. قربون قَدِشم بشم که یه سر و گردن از من بلندتره.» ملکه در این فکر ها بود.
فرمانده پولاد: ...ملکه؟
ملکه از فکر در آمد.آخَر دست او نبود که هر بار که برادر کوجکترش، پولاد، را میدید، قربان صدقه اش نرود.
ملکه: امم... حتما درمورد کاری که کردم، شنیدی.
چهره ی پولاد در هم رفت: «بله، ملکه.»
ملکه: خوبه، چون لازم نیست سختی گفتنشو بهت بکشم. ببین، میدونم که به خاطر سوگند نامه ی شما «محافظان پادشاه» هیچ وظیفه ای نداری که به حرفم گوش کنی، اما ازت یه درخواست دارم؛ قبول می کنی؟
فرمانده پولاد: بله، طبق سوگند نامه، ما محافظان پادشاه، فقط از پادشاه دستور میگیریم؛ اما شما امر بکنید ملکه.
ملکه: ممنونم، پولاد. الآن احتمالا بیشتر مردم هم این خبرو شنیدن؛ پس ازت می خوام که با نیروهات دور قصر یه حلقه تشکیل بدین تا اگه مردم شورش کردن، نتونن بیان داخل.
فرمانده پولاد: سمعا و طاعتا2، ملکه.
ملکه: بازم ممنون، پولاد. خدافظ.
فرمانده پولاد: خداحافظ ملکه ی من.
ملکه دینارگیس وارد قصر شد و به سمت اتاق استراحت خدمت کاران-که این هم بیشتر مانند یک خانه بود-رفت. وارد اتاق شد و همه ی خدمت کاران که در حال استراحت بودند، ناگهان روی پای ایستادند.
ملکه: راحت باشین. دارم دنبال افرا می گردم. اینجاس؟
افرا که در حال گذاشتن پوست موز روی بشقاب بود، سریع یک دستش را بلند کرد: «اینجا هستم، ملکه.»
ملکه به بقیه گفت که راحت باشند و به سمت افرا حرکت کرد. ملکه از افرا پرسید: «ماه پیشونی رو کدوم اتاق بردی؟»
افرا: کی؟ آها، منظورتون اون آدمیزاده. بردمش اتاقی که انتهای راهرو، سمت چپه.
ملکه با افرا خداحافظی کرد و به سمت اتاق ماه پیشانی حرکت کرد. در نیمه ی راه بود که سپهرداد خدمت کار شخصی شخص شخیص پادشاه به سمت ملکه فریاد زد: «پادشاه به هوش اومدن، ملکه!»
1: پیمانی که سالهاست سه سرزمین را در صلح نگه داشته.
2: شنیدم و اطاعت می کنم
سوال هایی که من توی این نوشته باقی گذاشتم:
شاهزاده کجا رفت؟
واکنش قلمروی آتش به این قضیه چیه؟
لشکر قلمروی دریا چجوری به سرزمین سبز حمله می کنه؟
مردم سرزمین سبز، شورش می کنن؟ شورششون به کجا می رسه؟
ملکه با ماه پیشونی چیکار داشت؟
و از همه مهم تر... پادشاه چرا بیهوش بود؟
ممنون میشم که نفر/نفرات بعدی به این سوالات جواب بده/بدن.
پی نوشت: روی نوشتن این تیکه از داستان سه ساعت وقت گذاشتم، حدودا از سه ی صبح تا شیش صبح. پس اگه نظری، انتقادی، پیشنهادی چیزی درباره ی داستان یا هر چیز دیگه داشتین، خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم اگه یه پیام خصوصی بهم بدین.