حلقه زندگی
پارت اول:
سیلی محکمی به صورتش زد و با چشمان پر از اشک گفت:«دیگه نمیخوام ببینمت، از اینجا برو» و سپس روی تختش نشست، دستش را در کمرش گذاشت و به گناهانش فکر کرد.
"آرتان" احساس کرد چیزی زیر پایش حرکت میکند. در را باز کرد و از اتاقک 013 خارج شد. منتظر ماند تا در خروجی دوم نیز باز شود. در همین لحظه "نارا"، هوش مصنوعی پیشرفته ای که سفینه را کنترل میکرد، گفت:«تثبیت میزان اکسیژن...بسیار خوب میتوانید خارج شوید» چراغ مثلثی شکل در روشن شد و آرتان وارد راهروی باریکی شد که با پله های پر پیچ و خم به طبقات پایین تر راه داشت. درحالی که داشت به اتفاقات آن روز فکر میکرد، پروانه ای را دید که به آرامی بال زد و وارد دریچه ای کوچک شد. با خود گفت:«اول کرمها، حالا هم این پروانه ها...معلوم نیس از کجا پیداشون میشه...مطمئنم یه روزی همه جا رو به گند میکشن.» و خم شد و دریچه را باز کرد. به نظر میرسید قبلا هم کسی وارد آنجا شده بود. هوای سردی موهای بلندش را عقب داد. آرتان داشت به این فکر میکرد که پروانه کجا رفته است که ناگهان نوری درخشان از انتهای دریچه نمایان شد. آرتان اندکی به نور خیره شد و سپس موشی بزرگ و عظیم الجثه را دید گردنبندی نورانی به گردنش آویخته شده بود و با دمش کیسه چرمی بزرگی را حمل میکرد و با سرعت به سمتش می آمد. آرتان از شدت تعجب خشکش زد. حتی نمیتوانست تکان بخور. آن موش واقعا بزرگ بود، شاید ده برابر یک موش معمولی. آرتان موش را که بوی فاضلاب میداد گرفت و سعی کرد کیسه را از دمش جدا کند که صدایی گفت:«بهت یاد ندادن فضولی نکنی؟» آرتان سرش را بیرون آورد و اطراف را نگاه کرد، کسی آنجا نبود. بار دیگر تلاش کرد کیسه را بردارد که دوباره آن صدا را شنید که این بار به او ناسزا میگفت. آرتان متوجه چشمان قرمز موش شد که به او چشم دوخته بود. با خودش زمزمه کرد:«لابد توهم زدم». موش با صدایی شبیه یک صدای ضبط شده که از رادیویی خراب پخش میشد گفت:«نه! خنگ نباش، کیسه رم آروم بذار سر جاش» آرتان که مطمئن بود خیالاتی شده است گفت:«هه! موش سخنگو، چه بامزه» ولی آن موش غول پیکر اصلا بامزه نبود. موش دوباره سخن گفت:«ببین آرتان، من واقعیم، سیلی "نیس" اونقدرا هم محکم نبود که بتونه بیهوشت کنه، پس عقلت سرجاشه»
- یعنی خواب نمیبینم؟
- البته که نه.
- تو اسم منو از کجا میدونی؟ اسم دوس دخترمو از کجا میدونی؟ صب کن ببینم، از کجا میدونی اون اتفاق افتاده؟
- من همه چیزو میدونم.
آرتان ترسیده بود. موهای بلندش را کنار زد تا موش را با دقت بیشتری ببیند. موش عظیم الجثه یک گردنبند از دوازده گوی کوچک نورانی به گردن داشت که دوازدهمی چشمک میزد گویی خراب شده بود. گفت:«از من چی میخوای؟»
موش گفت:«من اینجام تا کمکت کنم ابله، کیسه رو باز کن»
- چرا؟
- زر نزن. فقط بازش کن.
آرتان کیسه را با احتیاط گشود و محتویاتش را خارج کرد:
یک حلقه طلا، یک مکعب روبیک، یک پیراهن آبی، یک چراغ قوه و یک شاخه گل
موش ادامه داد:«محتویات این کیسه میتونن زندگیتو نجات بدن» و سپس با سرعت به انتهای دریچه برگشت و از طرف دیگر آن خارج شد. آرتان که هنوز نمیدانست چه اتفاقی دارد می افتد، وسایل را درون کیسه گذاشت و برگشت که از پله ها پایین رود.
حلقه زندگی
پارت دوم:
با هزار فکر و حدس و گمان وارد طبقه 3B شد. به چند تا از دوستانش سلام داد و سپس وارد تریا شد. پیرمردی با ریش بلند روی میز ایستاده بود و با صدای بلند میگفت:«...خیانت، خیانت، به چشمانش نگاه کن و به او بگو که میپرستیش، به او بگو...» آرتان حرف او را قطع کرد:«نمیخوای داستاناتو تموم کنی پیرمرد خرفت دیوانه؟» دوستش که با او داخل آمده بود با آرنج به سینه او زد و گفت:«با پدرت درست صحبت کن» مرد بدون توجه به مداخله صورت گرفته به سخنانش ادامه داد. آرتان زمین را نگاه کرد و گفت:«هردومون میدونیم اون پدر من نیست»
دوستش هم نگاه آرتان را تکرار کرد و سپس پرسید:«اون کیسه چیه دستت؟ صورتت چرا قرمز شده؟»
- به تو ربطی نداره..."کلاموس"، کجا میتونم شرطبندی کنم؟
کلاموس گفت:«اونجا ، اونطرف میز» با انگشت به میز بزرگی اشاره کرد که سه مرد و یک نگهبان دورش نشسته بودند و مشروب میخوردند و بساط قمارشان پیاده بود. ادامه داد:«الان تو این وضعیت که همه به فکر نجات زندگیشون ان میخوای شرطبندی کنی؟ خل شدی؟»
- خل شمایین که فکر میکنین ارواح سفینه رو محاصره کردن، برو بذار به کارم برسم.
کلاموس اصلاح کرد:«روح...فقط یه روح وجود داره، روح اون پیشگو» ولی آرتان نشنید.سر میز رفت و گفت:«منم میخوام بازی کنم»
نگهبان دستش را دراز کرد و با چشمان گشادش به کف دست کثیف و چرکینش اشاره کرد که یعنی برای بازی باید پول بدهی. آرتان حلقه طلا را به او داد و سر میز نشست و با خود گفت:«اومدم که برنده شم» شرط اول و دوم را برنده شد. شرط سوم را نیز همچنین. برخاست و فریاد زد:«خرافاتی ها! میخوام شرطمو سه برابر کنم حاضرین پول بذارین؟»
یکی از مردها بلند شد و گفت:«پولم تموم شده»
مرد دیگر نیز میز را ترک کرد و گفت:«وقتی اون روح تو رو مثل اون حیوونای "تارنیس" که هر روز دارن شکنجه میشن اسیر کرد و روحتو گرفت میفهمی...»
مرد سوم نیز درحالی که به او فحش میداد رفت.
نگهبان که از آرتان قدبلند تر بود از جا پا شد و دستش را روی شانه او گذاشت:«امروز عوض شدی آرتان، میتونم درک کنم که اعصابت خورده، ولی امیدوارم بهتر شی...من اگه به جای تو بودم با اون پولا از تارنیس یه اصلحه روح کش درست حسابی میگرفتم»
آرتان حلقه شانسش را در انگشتش کرد، صورتحساب را برداشت، مقداری از پولهایش را روی میز گذاشت و از تریا خارج شد. در حالی که بیرون میرفت نگاهی دوباره به پیرمرد موعظه گو انداخت که با تاسف سرش را تکان میداد.
از پله ها پایین رفت تا به اتاقک خودش برگردد و استراحت کند که هاله ای روشن و متحرک از جلوی چشمانش عبور کرد. چه میتوانست باشد؟ آرتان مسیرش را عوض کرد و وارد آسانسور شماره 69 شد که به صورت افقی مسافران را به بخش کوچکتر سفینه منتقل میکرد. در طول مسیر به حرفهای نیس، موش، پیرمرد و نگهبان فکر میکرد که تکانی شدید رشته افکارش را از هم گسیخت، برق آسانسور قطع شد و صدای جیغ مسافران بلند شد.
اگر هر اتفاقی به کابین می افتاد، جاذبه منفی و فشار آنهارا به فضای بینهایت پرت میکرد و آنها برای همیشه در فضا سرگردان میشدند. سکوتی طولانی و عذاب آور حاکم شد، مسافران در تاریکی داخل کابین به همدیگر چشم دوخته بودند. آرتان چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت:«نگران نباشید،من...»
نارا با صدای آرامبخش همیشگی خودش حرف او را قطع کرد:«مسافران آسانسور 69، برق داخلی آسانسور قطع شده. من در حال راه اندازی مجدد سیستم هستم. لطفا صبور باشید و خونسردیتان را حفظ کنید.»
آسانسور تکان دیگری خورد و دوباره صدا ها بلند شدند.
- چه اتفاقی داره میافته؟ - کار خودشه. اون برگشته
- روح برگشته؟ - اون چراغ قوه رو بگیر پایین پسر چشمو کور کردی.
- میدونستم منم قراره بمیرم.
آرتان دوباره سعی کرد مسافران را آرام کند:«اصلا نترسید و سعی کنید..»
که جسمی سخت به سرش خورد و او را زمین انداخت. برگشت و همان هاله پرنور را دید که به سمتش میآمد. چراغ قوه را از زمین برداشت و به طرف سایه گرفت. اما او رفته بود و اثری ازش دیده نمیشد.
مردی دستش را گرفت و او را بلند کرد.
آرتان من و من کنان گفت:«شما هم..اون....اون سایه....شما هم...اون روح رو دیدین؟!»
مرد سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:«طوری نیس، فقط کیف یکی از مسافرا بود که به سرت خورد»
برق آسانسور مجددا راه اندازی شد و کابین شروع به حرکت کرد. آرتان در ایستگاه پنجم غربی پیاده شد و با سرعت هر چه تمام تر خود را به اتاق تارنیس رساند. تارنیس دانشمند جوانی بود که ادعا میکرد اصلحه ای که اختراع کرده است میتواند روح را از بین ببرد. در اتاق را زد و تارنیس بلافاصله در را باز کرد و گفت:«آرتان! خوشالم که میبینت. اینبار چی میخوای؟ لوازم آرایشی جادویی؟ عطر زنونه که از عصاره هشتپا ساخته شده؟ هرچی بخوای دارم.
- نه. اومدم اصلحتو بخرم
- چی؟ روح کش؟ هه! فک نکنم پولشو داشته باشی
آرتان بلافاصله پولهایش را نشان داد و گفت:«میخوای دوباره فک کنی؟»
حلقه زندگی
پارت سوم:
تارنیس که از دیدن آن همه پول شاخ دراورده بود گفت:«آره واسه خریدن تفنگ کافیه ولی...»نگاهی به دست آرتان کرد و ادامه داد:«ولی من اون حلقه رو میخوام. اینطرفا از اینجور چیزا کم پیدا میشه میدونی که»
- آره میدونم، واسه همینم قرار نیس به کسی بدمش، یک هدیه از طرف مادرمه
- تو که هیچوفت مادر نداشتی
- این که یک کلون بودم و تکثیر شدم دلیل نمیشه که مادر نداشته باشم، همه ما یکی داریم. میفروشی یا نه؟ تصمیمتو بگیر
- باشه. بیا تو.
در دوم اتاقک تارنیس مدت ها پیش منفجر شده بود و آرتان مجبور شد سینه خیز وارد آزمایشگاه او شود. سرمای شدیدی در آنجا حکمفرما بود، گویی سیستم گرمایشی اتاق نیز خراب شده بود. آرتان پیراهن آبی را از کیسه دراورد و به تن کرد.
اتاق پر بود از گل و گیاهان و حشرات و قفسه های جانورانی مانند عنکبوت و مار. مارهای چندش آوری که به دور خود حلقه زده بودند. آرتان بدون معطلی اصلحه روح کش را گرفت و از آنجا خارج شد. برای برگشتن به بخش بزرگتر سفینه تونل بزرگی نیز وجود داشت که بیشتر برای عبور هدایت گران سفینه، نگهبانها و افراد دارای درجه طلایی استفاده میشد دو نگهبان مشغول استراحت و نوشیدن مشروب ناب لامار بودند و داستان پیشگو را بازگو میکردند. سالهای پیش مردی در سفینه ظاهر شد که کسی او را ندیده بود و هیچکس او را نمیشناخت. او ادعا میکرد که از آینده آمده است تا سفینه و مردمش را از خطرات آینده نجات دهد. او حتی به اتاقک های طلایی نیز دسترسی داشت. او دو روز بعد از آمدنش به طرز مشکوک و فجیعی به قتل رسید و تکه های بدنش در فاضلاب پیدا شدند. بسیاری معتقد بودند روح او پس از سالها برگشته تا انتقام بگیرد.
دو نگهبان بطری های دیگری را باز کردند. آرتان خوب میدانست که آنها نوشیدنی هایشان را چگونه و ازکجا میدزدند. به آنها سلامی داد و گفت:«آسانسور خراب شده، میخوام از تونل استفاده کنم» یکی از نگهبان ها که فردی دوجنسه بود با صدای ضعیفش گفت:«برو تو!» و بطری لامارش را تا ته سر کشید.
آرتان به وسط های طونل رسیده بود که صدایی از پشت سرش آمد. برگشت و روح را دید که به آرامی سمتش می آمد. در حالی که سعی میکرد لرزش دستانش را کنترل کند و به صدای ضربان قلبش توجه نکند. منتظر ماند که هاله نورانی نزدیکتر شود تا با یک شلیک کارش را تمام کند. روح به ده قدمی او رسیده بود که آرتان ماشه را کشید ولی اصلحه کار نکرد. روح سرعت خودش را افزایش داد و آرتان که میدانست هرلحظه ممکن است کشته شود، پا به فرار گذاشت. سفینه تکانی خورد و او را به یکی از تونل های فرعی بن بست پرت کرد. خواست که به مسیر اصلی اش بازگردد اما روح نزدیکتر و مانع گذر او شد. آرتان سرعت خود را زیاد کرد تا بتواند تا جایی که میتواند از روح فاصله بگیرد به بن بست رسید، هیچ راه فراری نبود. با دقت اطرافش را نگریست. تنها دو اتاق مخصوص افراد درجه طلایی در آنجا قرار داشتند که چراغشان خاموش بود. این به این معنی بود که کسی داخل آنها نیست.چشمانش را بست، نا امیدانه فریاد زد تا نگهبان ها صدایش را بشنوند اما او فاصله خیلی زیادی با آنان داشت.
روح نزدیکتر میشد. تنها راه فرارش اتاقهایی بسته بودند که تنها با اسکن چشم افراد دارای درجه طلایی باز میشدند یعنی نگهبانها، هدایتگران و برخی مسافران. کلونی مثل آرتان هرگز شانس استفاده از چنین امکاناتی را نداشت. روح تقریبا به او رسیده بود که آرتان چشمانش را بازکرد و و چشم راستش را به دستگاه متصل به در و اشعه قرمز درونش چسباند. در پس از چند ثانیه با ناباوری باز شد و آرتان به داخل اتاق رفت. روح هم همزمان با او وارد شد و به او فرصت بستن در را نداد. آرتان اصلحه اش را بار دیگر در دستانش گرفت و ماشه را کشید. اینبار عمل کرد و توپی لیزری که دارای پرتوهای الکترومغناطیس قوی بود از اصلحه شلیک شد و به هدف اصابت کرد. روح جلوتر نیامد و در همان وضعیت شروع به تجزیه کرد، هاله اطرافش کم نور تر شد و سرانجام به نیستی تبدیل گشت.
حلقه زندگی
پارت آخر:
آرتان نفس راحتی کشید و لبخند زنان روی تخت دراز. اصلحه را زمین گذاشت، از کیسه مکعب روبیک را برداشت و با خود پرسید:«حالا که همه چی تموم شده این دیگه به چه دردی میخوره؟» دوباره غرق تفکر شد، افکارش همانند آن مکعب پیچیده و ذهنش از تکه پازل های پراکنده تشکیل شده بود که گویی انعکاس زمان هایی بود که به خاطر نمی آورد. در همین لحظه به طور ناگهانی در خروجی شروع کرد به بسته شدن. در به سرعت در حال بسته شدن بود که آرتان مکعب را به سمت در انداخت. مکعب لای در گیر کرد و با فاصله ای میلی متری مانع از بسته شدن در شد. لبخندش تبدیل به خنده شد.
اگر در بسته میشد ظرف چند ثانیه آرتان خفه میشد زیرا سطح اکسیژن و فشار هنوز تثبیت نشده بود و چراغ مثلثی شکل در همچنان خاموش بود.
نارا که مواقع باز و بسته شدن در سخن میگفت یا هشدار میداد، کاملا ساکت بود و حتی اکسیژن اتاقک را هم تنظیم نمیکرد. شاید مشکلی در سیستمش به وجود آمده بود.
آرتان از آن اتاق خارج شد و به بخش بزرگتر سفینه برگشت.
...
موهای خود را آراست، نفسش را حبس کرد و در اتاقک 013 را زد. نیس که تازه از خواب بیدار شده بود، در را باز کرد و به او اجازه ورود داد.
وارد اتاق شد، به چشمان نیس نگاه کرد، سپس نشست و اتفاقات آن روز را برایش شرح داد.
نیس با دقت به حرف های او گوش داد. آرتان شاخه گل را از کیسه خارج کرد و به او داد و گفت:«...میدونم حرفایی زدم که نباید میزدم و کارایی کردم که نباید میکردم. اما تموم اون اتفاقا نمیتونن منکر این حقیقت بشن که من واقعا از ته قلبم دوست دارم. من یه آشفتم، یه پریشون و یه پازل که تیکه هاش گم شدن، و تو تنها کسی هستی که میتونی توی این دنیای آشغال، منو کامل بکنی. نیس تو منو کامل میکنی. و من عاشقتم.»
نیس که اکنون اشک در چشمانش حلقه زده بود از جا برخاست. لبانش را به آرامی پرواز پروانه روی لبان آرتان گذاشت و او را بوسید. سپس بغلش کرد و گریه کنان دستش را پایین برد و از کمر خود خنجر فلزی تیزی را برداشت و تا دسته در سینه آرتان فرو برو و فشار داد.
آرتان زمین افتاد و زندگی اش به پایان رسید. نیس، حلقه طلا را از انگشت او بیرون کشید و داخل چاه فاضلاب انداخت. سپس شاخه گل را برداشت و آن را بویید.
کمی بعد، سرش گیج رفت و او نیز همانند آرتان به زمین افتاد. در لحظه ای که داشت آخرین نفس هایش را میکشید آرتان را دید که چشمانش را گشود. سپس ناله دردناکی کشید و به خوابی عمیق فرو رفت.
پایان.
نویسنده: محمد علیزاده
tel channel: @marcoandrosita
قشنگ بود فقط یکم پایانش چیز نبود؟؟
راستی یه جوری بود که انگار اولش رو بریدن و داستان رو از وسط به ما دادن؟
من هنوز این رو نخوندم ولی از اونجایی که طولانی می نویسی، به نظرم اگه یه لینک پی دی اف بزاری کار خیلیبرای امثال من راحت میشه:)
بد نبود، یه روز روتین پساآخرالزمانی تو یه سفینه تو ناکجا.
ممنون
من هنوز این رو نخوندم ولی از اونجایی که طولانی می نویسی، به نظرم اگه یه لینک پی دی اف بزاری کار خیلیبرای امثال من راحت میشه:)
سلام. اگه مشتاق باشی میتونی از طریق چنل تلگرامی آثارم (@marcoandrosita) یا آیدی بنده (@ieminemi) به پی دی اف کتاب ها و داستانم دسترسی پیدا کنی. یه سریشون تو کانالم هست. ولی اگه قلم من رو دوست داری، یه سر پیوی من بزن تا همه داستانامو برات بفرستم. مرسی ازت:8:
خب الان خوندم داستان رو ، و با اینکه تو نقد سررشته ای ندورم می خوام ی ایراداتی وارد کنم:
اول از همه اینکه به نظرم اساس داستان مشکل داشت، ینی اوکی تو الان اومدی و یه بخشی از داستان یه کلون عادی تو یه سفینه رو گفتی، در آخر براساس یک پایان غیر منتظره(که توی داستان های الان عادی هست این جور سوپرایزا البته) کلون می میره. چیزی که اینجا مشکل داشت به نظر من نصفه بودنه کاره. خب الان مرد ک چی؟ درسته این جورسوپرایزا جالبه ولی هدفش اینجا چیه؟ این همه آدم صبح ب هم می زنن شب دوباره آشتی می کنن، چرا دختره باید بخواد بکشتش؟
ایراد دوم، نقش اون موشه چی بود؟ مطمئنا ی همچین موشی تو زندگی هر کسی سبز نمیشه و بگه اینا مال تو برو خودت رو نجات بده. که در آخر همون گل که مثلا قرار بود زندگی کلونو نجات بده باعث شد یاد دوست دخترش بیوفته و مرگ. فکر نکنم انتقام و مرگ مترادف باشن.
ایراد سوم من، قضیه روح اونم تو همچین زمانی با این چنین سطح تکنولوژی؟؟ و اگرم قبول کنیم این فرض رو که آیندگان مثل هزاران سال پیش از روح و این داستانا می ترسیدن، بازم به نظرم خوب ک نه، اطلا به روح نپرداخته بودی. گفتن اینکه روح مال کیه من خواننده رو ارضا نکرد. چرا از اول این پیرمرده رو کشتن؟ چ ربطی به کلونه داشت که فقط سراغ اون اومده بود؟ بعد خیلی جالب نمیشه اگه شانس یه نفر کلی پول برای خرید اسلحه روح کش داره و روحم فقط سراغ همون بیاد.
و بعدی، همینجوری یهویی در باز میشه؟ بازم چرا آخه؟ می فهمم داستانه ولی اینم یه حدی داره دیگه.
پدر آرتان، الان نقشش چیه؟ میگم به نظرم نمیشه به اینا گفت جزئیات ، اینا کل داستان رو می سازن و بهشون کم توجهی شدییییددد شده بود.
و بازم، وقتی دوست دخترش می کشتش، گلش رو بو می کنه؟ معمولا گل رو پرپرمی کنن و می اندازن دور و خب، ی لبخند شیطانی. طرف باید خیلی سایکو باشه که گل رو بو کنه و بخنده که اونم به نظرم من با شخصیت دوست دخترش در تضاد بود در واقع اصلا به شخصیت دختره پرداخته نشده بود که بشه راجع بهش تصمیمی گرفت ؛ اینم بگم که شاید تاحالا امتحان نکرده باشین ولی وقتی یکی رو بغل کنین نمی تونین چاقو رو به سینه اش وارد کنین. و ی چیز دیگه، شما با چاقو تو جیبتون می خوابین؟ آخه یکم تیزه، گفتم حواستون باشه:)
من دلیل اینکه آخرش حلقه رو هم دراوورد نمی فهمم. اگرم می خواست که مثلا آرتان نجات پیدا نکنه وقتی می خواست بکشدش باید قبلش حلقه رو درمیوورد. دلیل دیگه ای به ذهنم نمی رسه.
در کل، یه ذره نا امید شدم . شاید چون داستانای قبلیت نسبت به این قویتر بودن ولی چیزی که واضحه، قلم روونی داری. اینا همش یه سری نظرات شخصیه، خود دانی.
و بازم بنویس لطفا:)
سلام. اگه مشتاق باشی میتونی از طریق چنل تلگرامی آثارم (@marcoandrosita) یا آیدی بنده (@ieminemi) به پی دی اف کتاب ها و داستانم دسترسی پیدا کنی. یه سریشون تو کانالم هست. ولی اگه قلم من رو دوست داری، یه سر پیوی من بزن تا همه داستانامو برات بفرستم. مرسی ازت:8:
چرا پی دی اف رو روی سایت نمیزارین؟؟؟
و چرا همه کتابتون رو نمیزارین من چندتا از کتاباتون رو خوندم و حسابی از قلمتون خوشم اومده مشتاقانه منتظر بقیه داستانم
خب الان خوندم داستان رو ، و با اینکه تو نقد سررشته ای ندورم می خوام ی ایراداتی وارد کنم:
اول از همه اینکه به نظرم اساس داستان مشکل داشت، ینی اوکی تو الان اومدی و یه بخشی از داستان یه کلون عادی تو یه سفینه رو گفتی، در آخر براساس یک پایان غیر منتظره(که توی داستان های الان عادی هست این جور سوپرایزا البته) کلون می میره. چیزی که اینجا مشکل داشت به نظر من نصفه بودنه کاره. خب الان مرد ک چی؟ درسته این جورسوپرایزا جالبه ولی هدفش اینجا چیه؟ این همه آدم صبح ب هم می زنن شب دوباره آشتی می کنن، چرا دختره باید بخواد بکشتش؟
ایراد دوم، نقش اون موشه چی بود؟ مطمئنا ی همچین موشی تو زندگی هر کسی سبز نمیشه و بگه اینا مال تو برو خودت رو نجات بده. که در آخر همون گل که مثلا قرار بود زندگی کلونو نجات بده باعث شد یاد دوست دخترش بیوفته و مرگ. فکر نکنم انتقام و مرگ مترادف باشن.
ایراد سوم من، قضیه روح اونم تو همچین زمانی با این چنین سطح تکنولوژی؟؟ و اگرم قبول کنیم این فرض رو که آیندگان مثل هزاران سال پیش از روح و این داستانا می ترسیدن، بازم به نظرم خوب ک نه، اطلا به روح نپرداخته بودی. گفتن اینکه روح مال کیه من خواننده رو ارضا نکرد. چرا از اول این پیرمرده رو کشتن؟ چ ربطی به کلونه داشت که فقط سراغ اون اومده بود؟ بعد خیلی جالب نمیشه اگه شانس یه نفر کلی پول برای خرید اسلحه روح کش داره و روحم فقط سراغ همون بیاد.
و بعدی، همینجوری یهویی در باز میشه؟ بازم چرا آخه؟ می فهمم داستانه ولی اینم یه حدی داره دیگه.
پدر آرتان، الان نقشش چیه؟ میگم به نظرم نمیشه به اینا گفت جزئیات ، اینا کل داستان رو می سازن و بهشون کم توجهی شدییییددد شده بود.
و بازم، وقتی دوست دخترش می کشتش، گلش رو بو می کنه؟ معمولا گل رو پرپرمی کنن و می اندازن دور و خب، ی لبخند شیطانی. طرف باید خیلی سایکو باشه که گل رو بو کنه و بخنده که اونم به نظرم من با شخصیت دوست دخترش در تضاد بود در واقع اصلا به شخصیت دختره پرداخته نشده بود که بشه راجع بهش تصمیمی گرفت ؛ اینم بگم که شاید تاحالا امتحان نکرده باشین ولی وقتی یکی رو بغل کنین نمی تونین چاقو رو به سینه اش وارد کنین. و ی چیز دیگه، شما با چاقو تو جیبتون می خوابین؟ آخه یکم تیزه، گفتم حواستون باشه:)
من دلیل اینکه آخرش حلقه رو هم دراوورد نمی فهمم. اگرم می خواست که مثلا آرتان نجات پیدا نکنه وقتی می خواست بکشدش باید قبلش حلقه رو درمیوورد. دلیل دیگه ای به ذهنم نمی رسه.
در کل، یه ذره نا امید شدم . شاید چون داستانای قبلیت نسبت به این قویتر بودن ولی چیزی که واضحه، قلم روونی داری. اینا همش یه سری نظرات شخصیه، خود دانی.
و بازم بنویس لطفا:)
سلام، مرسی بابت نقدت. این داستانو چند سال پیش نوشتم و جزو کارای اولیمه و اون موقع به اندازه الان پخته و با تجربه نبودم و قطعاً به اندازه الان تو نویسندگی مهارت نداشتم ولی جزو داستانیه که خودم دوسش دارم. اون مواردی هم که گفتی کاملاً جای نقد و بحث و گفتگو و دلیل و منطق داره که چن تاشو بر اساس منطق خودم توضیح میدم. یک اینکه، میدونم زیاد واضح ننوشتم و یه جورایی گنگ و مبهم بود ولی آرتان آخرش نمی میره (دلیلش هم پیراهنیه که پوشیده بوده و این پیراهن از نفوذ چاقو جلوگیری میکنه) ولی دوس دخترش نیس می میره (اسم نیس رو اگه بر عکس کنی میشه sin و به معنی گناه (چیزی که پدرش که یه نقال بوده و تو کافه داستان میگفته بهش اشاره میکنه) چون گل سمی رو بو کرده. توضیحات دیگه رو اگه مایل باشی، بیا تل بهت توضیح بدم. ممنون.
دوست میداشتم این داستانو
اما اگه توصیفاتش بیشتر بود بهتر میشد از مکان و جاهایی که بودن ..تصورش خیلی سخت بود درواقع
موفق باشی
بازم بنویسید:53: