Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

توصیف شخصیت

21 ارسال‌
9 کاربران
32 Reactions
10.1 K نمایش‌
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

سلام دوستان
این تاپیک درمورد توصیف ظاهر شخصیته.
من تصاویری از کاراکترهای مختلف توی این تاپیک می‌ذارم و شما جوری توصیفش می‌کنید که خواننده بدون اینکه عکس رو دیده باشه بتونه توی ذهنش تصورش کنه.
:105:

دوستان تصمیم گرفتم که این تاپیک رو به صورت مسابقه برگزار کنم و برای متن های شرکت کننده ها نظرسنجی بذارم و برنده رو اعلام کنم ولی اول میخوام ببینم کسی اعلام آمادگی میکنه برای شرکت در مسابقه؟ اگه مسابقه رو برگزار کنیم کسی شرکت میکنه؟ ممنون میشم اگه کسی میخواد شرکت کنه اعلام آمادگی کنه.


اولین تصویر:

تالارگفتمان 1

تصویر دوم:
تالارگفتمان 2

تصویر سوم:

تالارگفتمان 3

تصویر چهارم:

تالارگفتمان 4

تصویر پنجم:

تالارگفتمان 5

تصویر ششم:

تالارگفتمان 6

تصویر هفتم:

تالارگفتمان 7


   
ida7lee2, Dark lord, z.p.a.s and 5 people reacted
نقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  
تصویر پنجم در پست اول قرار داده شد.

   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

آنجا نشسته بود؟ ایستاده بود؟ موجود سیاه پر به درستی نمی دانست که پیرمرد چطور می توانست تمام عمرش را آنجا چهار زانو بنشیند، و همزمان ایستاده به نظر آید. چشمش را جز در حضور پرندگان و حیوانات باز نکند(هرچه باشد بستن چشم جلوی دوستان بی ادبی محسوب می شد) و همزمان بینا به نظر آید. انسان باشد و همزمان جزوی از جنگل به حساب بیاید. پیرمرد با آن ریش سفید و گره خورده ی بلندش، با بازوهای برهنه و لباس های اندکش، مثل وصله ای روی پارچه سفید جنگل دیده می شد. اما کلاغ، چنین حسی نسبت به او نداشت. او را مثل یک وصله نمی دید. او درخت بود، بوته بود، مرد، مثل خزه های روییده در خاک و مثل برکه ای زلال بود. اگر مو داشت، شاید میتوانست لانه ای برای فرزندانش باشد.
عجیب بود که مرد، همچنان که سکوت می کرد می تواسنت او را صدا بزند. از او طلا میخواست. از این بابت مانند او بود. درخشش خورشید مانند قطعه های فلزی را دوست داشت. هرگز لمسشان نمی کرد. فقط تماشا می کرد.
گاهی کلاغ بی آنکه او را همچون جنگل ببیند، جنگل را همچون او میدید. خاموش، پر سر و صدا. بی حرکت، متحرک. فقیر، دارا. برهنه، پر نقش و نگار.


   
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

سلام دوستان تصمیم گرفتم که این تاپیک رو به صورت مسابقه برگزار کنم و برای متن های شرکت کننده ها نظرسنجی بذارم و برنده رو اعلام کنم ولی اول میخوام ببینم کسی اعلام آمادگی میکنه برای شرکت در مسابقه؟ اگه مسابقه رو برگزار کنیم کسی شرکت میکنه؟ ممنون میشم اگه کسی میخواد شرکت کنه اعلام آمادگی کنه.


   
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  
تصویر ششم قرار داده شد.

   
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  
​تصویر هفتم قرار داده شد.

   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
 

Rosela;43493:

​تصویر هفتم قرار داده شد.

موناک یکی از قوی ترین اجنه از نژاد دیو های کوهستان بود و به امر خداوند به سپاه سلیمان پیوسته بود، اما بر اثر اتفاقی شیطانی، دیلمور در او حلول کرد و روحش را به فساد کشاند به یکی از شرور ترین فرماندهان دیلمور(شیطان بزرگ) و یکی از هفتاد ودو پادشاه جهنم تبدیل شد. او همراه سپاهیان جهنمی اش کوهستان های زمین را به آتش و خون کشید و کودکان زیادی را زنده زنده به دندان گرفت. حرمت دختران معصوم را از بین میبرد و اینگونه بر سپاهش می افزود. بدین سبب دیو از طرف دیلمور اینچنین نامیده شد: ورون پادشاه خون و شهوت
به دستور خداوند، سلیمان ماموریت یافت تا او را در جهنمی ابدی زندانی کند، پس اینگونه سلیمان بر او تاخت و جنگی به وسعت قیامت در گرفت، مردان زیادی کشته شد و شیاطین زیادتری به هلاکت رسید.سلیمان سوار بر اسب سفید اش که از نژاد شایر بود در آن زره زرین زمرد نشان به سوی ورون تیری پرتاب کرد. ورون که بر بالای صخره ای ایستاده بود با برخورد تیر به ران چپش به زمین نشست، بیمناک به دنبال پرتاب کننده تیر گشت زیرا میدانست آن تیر، تیری عادی نبود. از چوب درخت آبنوس بهشتی تراشیده شده بود و پیکانی از برنز آسمانی داشت و با پر های بال فرشتگان همراهی میشد. تیر انرژی اش را ذره ذره در خود میمکید. در این هنگام تیر دیگری بر بازوی راستش نشست و دو چندان نیرو اش را از بین می برد. سلیمان شیاطین سر راهش را در جیوه ای که در رگ هاشان جریان داشت غلطانید تا به بالای صخره و نزد ورون رسید.
ورون بر خود پیچید و نعره ای از درد سر داد. سلیمان شمشیرش را با لا برد و با اسب به او تاخت، شکاف عمیقی بر سینه او نقش زد و سپس از اسب پیاده گشت. با قدم هایی استوار به سمت دیو رفت. ورون دندان هایش را بر هم میسایید. آب دهانش را جمع کرد و بر صورت سلیمان انداخت. سلیمان عصایش را بر زمین کوبید. خون مردان بر روی زمین جاری شد و سمت دیو حرکت کرد. آرام آرام خون از حالت سیال در آمد و در فرم طناب هایی با نفرین خونی، بازو ها و کمر ورون را در بند کشیدند و در آخر سلیمان مهری از آهن جهنمی بر شرمگاهی دیو نشاند و طلسم خونی را مهر و موم کرد و اینگونه دیو را برای همیشه از زاد و ولد منع کرد. بار دیگر عصایش را بر زمین کوبید. زمین به لرزه افتاد. شیاطین به دل خاک کشیده شدند و صخره بر هیکل دیو حرکت کرد و از او مجسمه ای سنگی از درد ساخت.


***


هزار سال گذشت. مردمانی آمدند که دیلمور را میپرستید و کلیساهایی شیطانی برای پرستشش بنا کردند. آنان همان ذریه ی ورون بودند که اینگونه کفران را بر جهان گسترش میدادند.
پدر شیطانی کلیسای سنت ورون که از نوادگان و نسل خونی مستقیم ورون بود بر اثر وحی ای شرورانه ماموریت یافت تا قربانی از خون مستقیم سلیمان بیابد و در پای مجسمه جدش قربانی کند و او چنین کرد. تنها باقی مانده از خون سلیمان را پیدا کرد و با خنجری بران، در حال دعا گویی دیلمور، شریان های گرن پیرمرد را زد و خون را بر مجسمه جاری ساخت. بار دیگر زمین به لرزه در آمد. قالب سنگی روی بدن ورون ترک خورد و با نعره ی او بر روی زمین ریخت. پدر شیطانی با خنجر آغشته به خون پیرمرد بند های طلسم خونی را پاره کرد و دیو را آزاد ساخت. ورون جسد پیرمرد را از هم درید و سرش را در دستانش گرفت و فریادی از آزادی کشید. او برگشته بود و انتظار خون بیشتری را میکشید.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تامام -_-
حال ندارم بازخوانیش کنم و ویرایشش کنم


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: