Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

بازنویسی داستان‌ها به سبک خودت (دیو و دلبر)

71 ارسال‌
25 کاربران
243 Reactions
20.6 K نمایش‌
ahoora
(@ahoora)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 48
شروع کننده موضوع  

خوب حتما برای شما هم پیش اومده که بخواید یه داستان رو به صورت دیگه ای بنویسید یا ادامش بدید

اینجا هر هفته داستانی انتخاب می‌شه و هر کسی فن‌فیشکن خودشو براش می‌نویسه یا اونو به صورتی که دوست داره تمومش می‌کنه.

موضوع این هفته: دیو و دلبر


  • جوایز

جوایز با نظر سنجی اهدا خواهد شد

نفر اول 200 امتیاز + انتخاب موضوع بعدی

نفردوم 100 امتیاز

نفرسوم 50 امتیاز


   
z.p.a.s، yasss، hera و 26 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

خب خب خب
بلاخره وقت تغییر رسید
موضوع جدید ملی میهنیه
رستم و سهراب


   
yasss و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
arwen
(@arwen)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

این به طور رسمی تاپیک محبوب من تو بوک پیجه
دقت کردید هر داستان با چند مدل دیدگاه روایت شده.
میشه ادامه بدیدش؟
واقعا حیفه ها


   
yasss واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
 

من واقعا این سبک رو دوست دارم. چند تای هم نوشتم ... البته من اسمشو گذاشتم برداشت ازاد . اما تو سایت نزاشتم . گفتم شاید بچه ها دوست نداشته باشن
به هر حال.
جک و لوبیا سحر امیز
بز زنگوله پا
پترس فداکار
دهقان فداکار
داستان زاغ و روباه....
البته داستان کوتاه


   
yasss واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
 

proti;28480:
خب خب خب
بلاخره وقت تغییر رسید
موضوع جدید ملی میهنیه
رستم و سهراب

حالا کی شروع میشه ؟؟؟


   
yasss واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

اینم از بازنویسی من، میدونم جالب نیست، ولی خوب خیلی وقت بود که از دو هفته فرصت این داستان گذشته بود. به هر حال سعی کردم خوب باشه دیگه! موفق و پیروز باشید.
میدان نبرد، آذین شده به خون جنگجویان، در میانه این خون ها و نبرد ها، رزمیست از به خاک افتادن دو تن. رزمی که در آن شیطان پیروز شد. رزمی که سفیدی با سفیدی به نبرد پرداخت و سیاهی را زاد.
در میدان نبرد، پدر و پسر رو به هم، شمشیر میزدند. یکی برای وطنش و دیگری برای پدرش، یکی برای خاکش، یکی برای جانش. یکی برای آخرین نگاه یتیمی بر در، یکی برای آخرین نگاه انتظار مادر. دو پهلوان رو در روی هم، شمشیر در شمشیر هم، تبر در تبر هم، چنگ در چنگ هم، رو در روی هم، به نبرد میپرداختند. هر دو انسان روی هم را میدیدند. نفس هم را مینشیدند. چشم در چشم هم گره میکردند. پدر پسر، خاک و جان.
یک آن زمان سکوت کرد، جهان ایستاد، پرنده پر نزد، باد حرکت نکرد، اما مرگ آوازش را سر داد.
هر دو پهلوان به هم هجوم بردند. شمشیر به شمشیر هم زدند، اسب به اسب هم زدند، خون به خون هم پاشیدند، اما وقتی مرگ قربانی بخواهد، حتی خون هم نمیتواند خون را بشناسد. اسب ها انگار که بلا را میدیدند، رم کردند، زمان آهسته تر گذشت، زمین گرد به هوا پاشید. هر دو پهلوان از اسب ها رم کرده پایین آمدند، شمشیر به شمشیر هم کوبیدند، تبر به تبر هم، و در نهایت چنگ هایشان به نبرد تنهایشان فرستادند. پسر در کمین پدر، پدر در کمین پسر، دو پهلوان کمربند هم را گرفتند، جوان بر پیر جسورانه حمله میبرد میشد، و پیر جوان را با نیروی اندیشه اش احاطه داشت، کمر پیر در یک آن لرزید و جهان در چشمانش واژگون شد، از سپاه دشمن آوای مرگ برخاست، پیر به سپاه نگاه کرد، حتی از آنجا هم ناامیدی را در چشمان یارانش درک میکرد، پس از آن کاری کرد پهلوانان نمیکند.
پیر پیکار دیده غرشی کرد کرد و گفت: جوان خام در هر نبردی آنگاه که کار به زور بازو و کشتی پهلوانان میکشد، به رسم پدرانمان هر پهلوان باید دوبار پشت پهلوان دیگر را به خاک برساند، این رسم پهلوانان است. وجدانش این بار بود که در سینه اش گفت، پهلوان نه تو.
به هر حال، مرگ قربانی خود را خواهد گرفت، جوان شاید به دلیل خامیش دل به گفته پیرمرد سپرد و هر یک از هم جدا شدند و در بیست قدمی هم قرار گرفتند، هر دو نفس های عمیقی میکشیدند و پیشانیشان از اخمشان در حال ترک خوردن بود. هر دو دایره وار به دور هم میچرخیدند، ولی در فکرشان یکی به فکر پدر و یکی به فکر خاکش بود، و پدر پش به سپاه پسر و پسر پشت به سپاه پدر ایستاد. و آن هنگام بود که مرگ دوباره خواند، خواندنی که در سینه تمام مردم یک سرزمین شیون انداخت، و سوزشی در دل یک پدر و یک مادر، سوزشی چنان عمیق که کلام در برابرش کم می آورد، سوزشی از قهر و بدبختی.
دو پهلوان به سوی هم هجوم بردند، و چنگ در چنگ هم انداختند، لباس های یکدیگر را دریدند و هر دو غران، چون دو شیر زخم خورده با هم به نبرد پرداختند، نبردی که مرگ قاضیش بود، دلهای داغدار شاکیانش بودند، سپاهیانی به دنبال مرگ هم ناظرانش بودند و دو پهلوان وکیل آن دلهای زخم خورده.
خورشید در نهایت ارتفاعش بود، و عمود بر همه جا میتابید، دو پهلوان دست بر کمر هم، نفس در نفس هم، چشم در چشم هم، با تمام وجودشان مبازه میکردند.
بدن هر دو پوشیده از عرق شده بود و لباسشان به بدنشان چسبیده بود، در خاکی که به هوا برمیخواست بر روی تنشان مینشست، از هم جدا شدند، یک دور، دور هم چرخیدند و اینبار پسر پشت به سپاه خودش بود و پدر پشت با سپاه خودش. به سمت هم هجوم آوردند، اینبار با تمام قهر و زشتی مرگ، پدر و پسر به سمت هم هجوم آوردند، حتی خورشید هم نمیتوانست یا نمیخواست این سیاهی را نشان ندهد، زمین در زیر پایشان سنگ شده بود. اینبار پدر به سمت راست پسر هجوم برد، پسر را بلند کرد و پهلوان جوان انگار که اسیر مرگ شده باشد هیچ نتوانست کند. پدر خنجری برداشت و رسم پهلوانان را فراموش کرد، خنجر را به سمت پهلوی پسر برد، مرگ یک قربانی نمیخواست، نمیشد فهمید چرا یا چگونه اما چشمان پدر به سمت بازو های توانمند پسر چرخید و نشانی دید که زمان درجا برایش ایستاد، نشانی که خاطره ای دور برایش را بیاد می آورد، نشانی که قرار بود برای او منادی شادی باشد، حال خنجری بود برای قلبش. خواست دستش بایستد، خواست چرخ گردون بایستد، خواست بتواند لبخند پسرش را ببیند، خواست بتواند او را در آغوش بگیرد، خواست صدایش را بشنود، اما دست دیگر به اختیار اون نبود، چرخ به آوای دل هیچ پدری گردن نمیگذارید، و رویای هایش برای پسرش تهی بودند، تهی از هر چیزی.
هنگامی خنجر به پهلویش پسر رسید، دو قربانی و دو مرگ برای مرگ داشت، یکی پسر و دیگری قلب پدر. زمان اینبار ایستاد و پدر اینبار بر بالین پسر رفت، با چشمانی که حالا شفاف بودند پرسید، پدر تو کیست؟
پسر که حالا مرگ را میدید که به او پوزخند میزند، پاسخ داد: کسی که اگر بشنود که با پسرش چه کرده ای، تنها مامن تو مرگ است...


   
yasss و proti واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mardani_arya2
(@mardani_arya2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 88
 

روزی روزگاری رستم در دشت های مازندران بنشسته و اینستاگرام خویش را چک مینمود.از آنجا که کیکاووس پادشاه ایران،جز خودش به هیچکس اهمیت نمی داد،تنها قصر خویش را مجهز به اینترنت پرسرعت کرده بود.رستم هم که از بس ریخت نحس شاهنشاه را در شبکه های اجتماعی دیده بود حالش از او بهم میخورد.از آنجایی که سرعت اینترنت مازندران نیز غیر قابل تحمل بود به فکر راه چاره افتاد.به یاد آورد که سمنگان،شهری در سرزمین توران اینترنتی دارد بسی پرسرعت.سریع سوار رخش تمام اتوماتش شد و به سوی سمنگان شتافت.زمانی که رستم درحال دانلود آخرین قسمت سریال شهرزاد بود،عده ای از خدا بی خبر رخشش را دزدیدند.رستم که به این مسئله آگاه شد به نزد شاه سمنگان رفت و گفت:«یا رخش مرا پیدا میکنید یا تمام دکل های اینترنتی تان را از جا میکنم و جایش دکل ایرانسل میزنم.»شاه سمنگان که سخت از این تهدید هراسان شده بود،به رستم قول داد که تمام سربازانش را مسئول یافتن رخش میکند و برای آرام کردن رستم ترتیب یک پارتی را داد.و رستم بسی خرکیف گشت.و اما آنچه در پارتی گذشت....
آنچه در پارتی گذشت+18 است و به سن بنده ی حقیر نمیخورد.شب بعد از پارتی رستم مست در تختش بود که تهمینه دختر شاه سمنگان آمد.کمی مزگانش را برهم زد و رفت.با همین حرکت رستم به کل از دست رفت و فردا تهمینه را از پدرش خواستگاری کرد.پدر تهمینه هم تا رستم به خود بجنبد بسات عروسی را به پا کرد که یکوقت پشیمان نشود.بعد عروسی رستم به ایران باز گشت و تهمینه نه ماه بعد سهراب را به دنیا آورد که در پررویی همتایی نداشت!زمانی که هفده ساله شد دید حوصله اش دارد سر میرود،پس ارتشی جمع کرد و رفت ایران را بگیرد.افراسیاب هم با خود فکر کرد که موقعیت خوبی برای خلاصی از دست ایرانیان است و ارتشی کمکی برای سهراب فرستاد.در مرز ایران ارتش سهراب باید از دژ سپید میگذشت.سهراب هجیر قهرمان دژ را درب و داغان کرد و ما گرد آفرید دختر فرمانده دژ به نبرد پرداخت.وقتی کلاهخود گرد آفرید از سرش افتاد و سهراب چهره زیبایش را دید نیشش از بناگوش در رفت.گرد آفرید هم که موقیت را خطرناک میدید کمی مژگانش را برهم زد و سهراب از دست رفت.که بسی صحنه آشنایی به نظر میرسید.قرار شد که گرد آفرید برود و در دژ را برای سهراب باز کند.او هم چنان کلکی به سهراب زد که روباه به کلاغ نزد و در را برایش باز نکرد.با خنده از بالای دیوار به سهراب گفت:«حتی با وجود قدرت بالایت باز هم در برابر رستم هیچ پخی نیستی.»سهراب هم که میدانست رستم پدرش است و کلا دنبال او به ایران آمده بود گفت:«باشه تو راست میگی.»و القابی را زیر لب به گرد آفرید نسبت داد که جدا از فرمانده یک مملکت بعیده.صبح روز بعد وقتی سهراب به دژ حمله کرد تمام ساکنان قلعه شبانه از یک راه مخفی گریخته بودند.اینبار سهراب همان الفاظ دیشب را با صدای بلند نثار گرد آفرید کرد.وقتی کیکاووس پادشاه ایران ازحمله سهراب باخبر شد،زود به بند کمر دست برد و پیامی پر از استیکر های ترسان برای رستم فرستاد که:کجایی که سهراب نامی دارد همه مان را بدبخت میکند.رستم وقتی تعریف سهراب را شنید با خود گفت که تورانیان که از این شاخ ها ندارند،پسر من هم هنوز دهانش بود شیر میدهد پ این یارو کیست؟و چند روزی به این مسئله فکر و دیر نزد کیکاووس رفت که باعث شد شاهنشاه تا مدتها غر بزند.
بالاخره روز سرنوشت ساز رسید و سپاه ایران و توران به هم رسیدند.سهراب و رستم پیش رفتند و رودر روی هم قرار گرفتند.رستم فریاد زد:«چه بزرگ شدی پدرسوخته!»سهراب هم گفت:«پدرم که شمایید پدر!»و رستم را مانند خرس در آغوش گرفت!
یکی از فرماندهان توران گفت:«ببخشید من نفهمیدم شما از کجا هم دیگه رو میشناسید؟»رستم و سهراب لبخند زدن و همزمان دست به بند کمر بردند و گوشی های اندروید خود را درآوردند.رستم گفت:«من برای مازندران اینترنت پرسرعت آوردم و از راه تماس تصویری با پسرم در تماس بودم.»سهراب هم که به خاطر غافلگیری جالبی که برای پدش راه انداخته بود از خود بسیار رازی بود لبخند زد.آری رستم و سهراب به هم رسیدند و با هم دنیا رافتح کردند.رستم هم گردآفرید را برای سهراب خواستگاری کرد و گرد آفرید در حالی که با حرص تبرش را تیز میکرد به احترام رستم جواب مثبت داد.چنین بود داستان رستم و سهراب.تا روزی دیگر و تخریب شاهکاز ادبی دیگر شما را به خداوند میسپارم.:103:


   
yasss، saman.ap5002، Sorna و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

ayda;29636:
روزی روزگاری رستم در دشت های مازندران بنشسته و اینستاگرام خویش را چک مینمود.از آنجا که کیکاووس پادشاه ایران،جز خودش به هیچکس اهمیت نمی داد،تنها قصر خویش را مجهز به اینترنت پرسرعت کرده بود.رستم هم که از بس ریخت نحس شاهنشاه را در شبکه های اجتماعی دیده بود حالش از او بهم میخورد.از آنجایی که سرعت اینترنت مازندران نیز غیر قابل تحمل بود به فکر راه چاره افتاد.به یاد آورد که سمنگان،شهری در سرزمین توران اینترنتی دارد بسی پرسرعت.سریع سوار رخش تمام اتوماتش شد و به سوی سمنگان شتافت.زمانی که رستم درحال دانلود آخرین قسمت سریال شهرزاد بود،عده ای از خدا بی خبر رخشش را دزدیدند.رستم که به این مسئله آگاه شد به نزد شاه سمنگان رفت و گفت:«یا رخش مرا پیدا میکنید یا تمام دکل های اینترنتی تان را از جا میکنم و جایش دکل ایرانسل میزنم.»شاه سمنگان که سخت از این تهدید هراسان شده بود،به رستم قول داد که تمام سربازانش را مسئول یافتن رخش میکند و برای آرام کردن رستم ترتیب یک پارتی را داد.و رستم بسی خرکیف گشت.و اما آنچه در پارتی گذشت....
آنچه در پارتی گذشت+18 است و به سن بنده ی حقیر نمیخورد.شب بعد از پارتی رستم مست در تختش بود که تهمینه دختر شاه سمنگان آمد.کمی مزگانش را برهم زد و رفت.با همین حرکت رستم به کل از دست رفت و فردا تهمینه را از پدرش خواستگاری کرد.پدر تهمینه هم تا رستم به خود بجنبد بسات عروسی را به پا کرد که یکوقت پشیمان نشود.بعد عروسی رستم به ایران باز گشت و تهمینه نه ماه بعد سهراب را به دنیا آورد که در پررویی همتایی نداشت!زمانی که هفده ساله شد دید حوصله اش دارد سر میرود،پس ارتشی جمع کرد و رفت ایران را بگیرد.افراسیاب هم با خود فکر کرد که موقعیت خوبی برای خلاصی از دست ایرانیان است و ارتشی کمکی برای سهراب فرستاد.در مرز ایران ارتش سهراب باید از دژ سپید میگذشت.سهراب هجیر قهرمان دژ را درب و داغان کرد و ما گرد آفرید دختر فرمانده دژ به نبرد پرداخت.وقتی کلاهخود گرد آفرید از سرش افتاد و سهراب چهره زیبایش را دید نیشش از بناگوش در رفت.گرد آفرید هم که موقیت را خطرناک میدید کمی مژگانش را برهم زد و سهراب از دست رفت.که بسی صحنه آشنایی به نظر میرسید.قرار شد که گرد آفرید برود و در دژ را برای سهراب باز کند.او هم چنان کلکی به سهراب زد که روباه به کلاغ نزد و در را برایش باز نکرد.با خنده از بالای دیوار به سهراب گفت:«حتی با وجود قدرت بالایت باز هم در برابر رستم هیچ پخی نیستی.»سهراب هم که میدانست رستم پدرش است و کلا دنبال او به ایران آمده بود گفت:«باشه تو راست میگی.»و القابی را زیر لب به گرد آفرید نسبت داد که جدا از فرمانده یک مملکت بعیده.صبح روز بعد وقتی سهراب به دژ حمله کرد تمام ساکنان قلعه شبانه از یک راه مخفی گریخته بودند.اینبار سهراب همان الفاظ دیشب را با صدای بلند نثار گرد آفرید کرد.وقتی کیکاووس پادشاه ایران ازحمله سهراب باخبر شد،زود به بند کمر دست برد و پیامی پر از استیکر های ترسان برای رستم فرستاد که:کجایی که سهراب نامی دارد همه مان را بدبخت میکند.رستم وقتی تعریف سهراب را شنید با خود گفت که تورانیان که از این شاخ ها ندارند،پسر من هم هنوز دهانش بود شیر میدهد پ این یارو کیست؟و چند روزی به این مسئله فکر و دیر نزد کیکاووس رفت که باعث شد شاهنشاه تا مدتها غر بزند.
بالاخره روز سرنوشت ساز رسید و سپاه ایران و توران به هم رسیدند.سهراب و رستم پیش رفتند و رودر روی هم قرار گرفتند.رستم فریاد زد:«چه بزرگ شدی پدرسوخته!»سهراب هم گفت:«پدرم که شمایید پدر!»و رستم را مانند خرس در آغوش گرفت!
یکی از فرماندهان توران گفت:«ببخشید من نفهمیدم شما از کجا هم دیگه رو میشناسید؟»رستم و سهراب لبخند زدن و همزمان دست به بند کمر بردند و گوشی های اندروید خود را درآوردند.رستم گفت:«من برای مازندران اینترنت پرسرعت آوردم و از راه تماس تصویری با پسرم در تماس بودم.»سهراب هم که به خاطر غافلگیری جالبی که برای پدش راه انداخته بود از خود بسیار رازی بود لبخند زد.آری رستم و سهراب به هم رسیدند و با هم دنیا رافتح کردند.رستم هم گردآفرید را برای سهراب خواستگاری کرد و گرد آفرید در حالی که با حرص تبرش را تیز میکرد به احترام رستم جواب مثبت داد.چنین بود داستان رستم و سهراب.تا روزی دیگر و تخریب شاهکاز ادبی دیگر شما را به خداوند میسپارم.:103:

وای ایدا عالی بود دستت درد نکنه کلی خندیدم

bahani;29632:
اینم از بازنویسی من، میدونم جالب نیست، ولی خوب خیلی وقت بود که از دو هفته فرصت این داستان گذشته بود. به هر حال سعی کردم خوب باشه دیگه! موفق و پیروز باشید.
میدان نبرد، آذین شده به خون جنگجویان، در میانه این خون ها و نبرد ها، رزمیست از به خاک افتادن دو تن. رزمی که در آن شیطان پیروز شد. رزمی که سفیدی با سفیدی به نبرد پرداخت و سیاهی را زاد.
در میدان نبرد، پدر و پسر رو به هم، شمشیر میزدند. یکی برای وطنش و دیگری برای پدرش، یکی برای خاکش، یکی برای جانش. یکی برای آخرین نگاه یتیمی بر در، یکی برای آخرین نگاه انتظار مادر. دو پهلوان رو در روی هم، شمشیر در شمشیر هم، تبر در تبر هم، چنگ در چنگ هم، رو در روی هم، به نبرد میپرداختند. هر دو انسان روی هم را میدیدند. نفس هم را مینشیدند. چشم در چشم هم گره میکردند. پدر پسر، خاک و جان.
یک آن زمان سکوت کرد، جهان ایستاد، پرنده پر نزد، باد حرکت نکرد، اما مرگ آوازش را سر داد.
هر دو پهلوان به هم هجوم بردند. شمشیر به شمشیر هم زدند، اسب به اسب هم زدند، خون به خون هم پاشیدند، اما وقتی مرگ قربانی بخواهد، حتی خون هم نمیتواند خون را بشناسد. اسب ها انگار که بلا را میدیدند، رم کردند، زمان آهسته تر گذشت، زمین گرد به هوا پاشید. هر دو پهلوان از اسب ها رم کرده پایین آمدند، شمشیر به شمشیر هم کوبیدند، تبر به تبر هم، و در نهایت چنگ هایشان به نبرد تنهایشان فرستادند. پسر در کمین پدر، پدر در کمین پسر، دو پهلوان کمربند هم را گرفتند، جوان بر پیر جسورانه حمله میبرد میشد، و پیر جوان را با نیروی اندیشه اش احاطه داشت، کمر پیر در یک آن لرزید و جهان در چشمانش واژگون شد، از سپاه دشمن آوای مرگ برخاست، پیر به سپاه نگاه کرد، حتی از آنجا هم ناامیدی را در چشمان یارانش درک میکرد، پس از آن کاری کرد پهلوانان نمیکند.
پیر پیکار دیده غرشی کرد کرد و گفت: جوان خام در هر نبردی آنگاه که کار به زور بازو و کشتی پهلوانان میکشد، به رسم پدرانمان هر پهلوان باید دوبار پشت پهلوان دیگر را به خاک برساند، این رسم پهلوانان است. وجدانش این بار بود که در سینه اش گفت، پهلوان نه تو.
به هر حال، مرگ قربانی خود را خواهد گرفت، جوان شاید به دلیل خامیش دل به گفته پیرمرد سپرد و هر یک از هم جدا شدند و در بیست قدمی هم قرار گرفتند، هر دو نفس های عمیقی میکشیدند و پیشانیشان از اخمشان در حال ترک خوردن بود. هر دو دایره وار به دور هم میچرخیدند، ولی در فکرشان یکی به فکر پدر و یکی به فکر خاکش بود، و پدر پش به سپاه پسر و پسر پشت به سپاه پدر ایستاد. و آن هنگام بود که مرگ دوباره خواند، خواندنی که در سینه تمام مردم یک سرزمین شیون انداخت، و سوزشی در دل یک پدر و یک مادر، سوزشی چنان عمیق که کلام در برابرش کم می آورد، سوزشی از قهر و بدبختی.
دو پهلوان به سوی هم هجوم بردند، و چنگ در چنگ هم انداختند، لباس های یکدیگر را دریدند و هر دو غران، چون دو شیر زخم خورده با هم به نبرد پرداختند، نبردی که مرگ قاضیش بود، دلهای داغدار شاکیانش بودند، سپاهیانی به دنبال مرگ هم ناظرانش بودند و دو پهلوان وکیل آن دلهای زخم خورده.
خورشید در نهایت ارتفاعش بود، و عمود بر همه جا میتابید، دو پهلوان دست بر کمر هم، نفس در نفس هم، چشم در چشم هم، با تمام وجودشان مبازه میکردند.
بدن هر دو پوشیده از عرق شده بود و لباسشان به بدنشان چسبیده بود، در خاکی که به هوا برمیخواست بر روی تنشان مینشست، از هم جدا شدند، یک دور، دور هم چرخیدند و اینبار پسر پشت به سپاه خودش بود و پدر پشت با سپاه خودش. به سمت هم هجوم آوردند، اینبار با تمام قهر و زشتی مرگ، پدر و پسر به سمت هم هجوم آوردند، حتی خورشید هم نمیتوانست یا نمیخواست این سیاهی را نشان ندهد، زمین در زیر پایشان سنگ شده بود. اینبار پدر به سمت راست پسر هجوم برد، پسر را بلند کرد و پهلوان جوان انگار که اسیر مرگ شده باشد هیچ نتوانست کند. پدر خنجری برداشت و رسم پهلوانان را فراموش کرد، خنجر را به سمت پهلوی پسر برد، مرگ یک قربانی نمیخواست، نمیشد فهمید چرا یا چگونه اما چشمان پدر به سمت بازو های توانمند پسر چرخید و نشانی دید که زمان درجا برایش ایستاد، نشانی که خاطره ای دور برایش را بیاد می آورد، نشانی که قرار بود برای او منادی شادی باشد، حال خنجری بود برای قلبش. خواست دستش بایستد، خواست چرخ گردون بایستد، خواست بتواند لبخند پسرش را ببیند، خواست بتواند او را در آغوش بگیرد، خواست صدایش را بشنود، اما دست دیگر به اختیار اون نبود، چرخ به آوای دل هیچ پدری گردن نمیگذارید، و رویای هایش برای پسرش تهی بودند، تهی از هر چیزی.
هنگامی خنجر به پهلویش پسر رسید، دو قربانی و دو مرگ برای مرگ داشت، یکی پسر و دیگری قلب پدر. زمان اینبار ایستاد و پدر اینبار بر بالین پسر رفت، با چشمانی که حالا شفاف بودند پرسید، پدر تو کیست؟
پسر که حالا مرگ را میدید که به او پوزخند میزند، پاسخ داد: کسی که اگر بشنود که با پسرش چه کرده ای، تنها مامن تو مرگ است...

خسته نباشی بازنویسی خوبی بود اما یه نکته رو جا انداختی اینجا قرار نیست داستان رو دوباره تعریف کنیم هدف این تاپیک اینه که برای حوادث دلایلی بیاریم. دلایلی که شاید حتی طنز باشن....داستانهای قبلی رو بخون بچه ها کارای جالبی انجام دادن در واقع میخوایم به حوادث از دید دیگه ای نگاه کنیم


   
yasss و bahani واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

بچه‌ها پایه‌اید یه موضوع جدید رو انتخاب کنیم بنویسیمش؟


   
omidcanis و yasss واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
 

چه جالب
من تو این چند روز همش تو این فکر بودم که بازنویسی داستان جدید بذارم اما هنوز درباره اینکه چه داستانی باشه فکر نکرده بودم
عالیه مرسی ایشالا شرکت می کنم


   
پاسخنقل‌قول
omidcanis
(@omidcanis)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 298
 

به نام خدا
یه روزی روزگاری ، تو یه شب بهاری ، یه مرد قدبلند بود ، ریشاشم اندازه خدنگ بود ، شلوار پلنگی به پا ، جام می و پتک به آب.
سفر میکرد هرجایی ، میگفتند بهش دم پایی ، ولی اون با شرف بود ، حرف بقیه نچسب بود ، میجنگید با هر دیویی ، پتکشو میبرد دستشویی .
پسرشو گم کرده بود ، زنشو از یاد کرده بود ، فقط شرافت بلد بود ، همسر داری واسش غلط بود ، آخرش تو دشت و صحرا ، گفتنش زاغ و سنگها ، پسرت اومده برو بجنگ ، شروع کرد ساز غم ، نگو نمیری ، نه نمیرم ، نگو نمیری ، نه نمیرم...
بخواستند پادشاه رو ، بفرمانید رستم رو ، کمان چاچی بردار ، داستان راوی پربار .
آخرش گشته بر باد ، رستم زال و سیستان ، ببوسید میت او را ، بگشتید در بیابان ، بگودالید برادر ، بکورانید همسفر ، افتاد در دام مرگ....:18:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

شاهنامه حماسه ست کلا. راستش اگه فقط رستم و سهراب رو خونده باشیم فکر میکنیم پایان های بهتریم وجود داره ولی خب اگه بازم حماسه ادامه پیدا کنه یجورایی تکراری میشد. فردوسی شاید پیش بینی کرده یه روزگاری مردم به پایان های غمناک ارزش میدن یا شایدم خودش ارزش داده به نظرم بهترین پایان همونه کشته شدن پسر به دست پدر که در پایان خودشم میفهمه پسرش بوده و از غم فرزندش ضعیف میشه و آخرشم با همون غم میمیره.


   
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

آقا موضوع بعدی برای نوشتن دیو و دلبره!


   
maria9620 و yasss واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 5 / 5
اشتراک: