Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین نویسندگی/ تمرین آزاد نوشتن

11 ارسال‌
6 کاربران
30 Reactions
5,633 نمایش‌
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

اگر پای حرف نویسندگان بزرگ و معلمان نویسندگی بنشینید، بسیاری از آن‌ها شما را به تمرین نوشتن آزاد تشویق می‌کنند.این تمرین بسیار ساده به‌نظر می‌رسد. آن‌قدر ساده که اکثر ما آن‌ را شنیده‌ایم؛ اما حاضر نشده‌ایم برای انجامش وقت بگذاریم.ظاهر ماجرا بسیار ساده است.


توی این تمرین متن نهایی اصلا مهم نیست

فقط مهم اینه که بنویسین بدون فکر یا بدون این که متنتون رو از اول بخونین

هر چی درباره هر موضوعی به ذهنتون میاد بنویسین
حتی اینکه یه خط سیر واحد رو طی کنین هم مهم نیست می تونین از یه موضوع به یه موضوع دیگه بپرین

مهم ترین نکته این تمرین اینه که هر روز انجامش بدین

میتونین خاطرات روزانتون رو هم بنویسین

فعلا برای شروع بیاین اینجا بنویسین ببینم چه می کنین

تو این تاپیک می تونین برای هم بنویسین یا با هم بنویسین یا ادامه متن قبل از خودتون رو بنویسین
:66::35::65:
یه تمرین سرگرم کننده و جذاب برای روزای خونه نشینی:32::10:


   
bahani, MelowRis, sossoheil82 and 3 people reacted
نقل‌قول
bistam
(@bistam)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 35
 

نتونستم سرسری بنویسم حقیقتش.

در عالمی ناشناخته و در شهری عجیب شاهد چهار شخص بودم که هر کدام به تاریکی سیاهی شب بودند و ظاهر هیچکدام قابل مشاهده نبود. شب هنگام بود، آن ها بر فراز برجی بسیار بلند قرار داشتند و یکی از آن ها شیپوری در دست داشت که آن را شیپور مرگ می نامید. پس آن شخص در شیپور خود دمید و پس از آن شاهد عجیب ترین صحنه ی ممکن بودم. تنها در یک لحظه صدای ناله و فریاد انسان های بیشماری تمام شهر را پر کرد و تعداد آن صداها به حدی زیاد بود که انگار جای جای زمین با تمام سنگ و خارهایش رو به فریاد زدن آورده باشد... همه ی آدم های شهر با شنیدن صدای شیپور با درد و ناله ی فراوان جان دادند و پس از آن مقابل خود شاهد روح بسیاری از آدم ها شدم که تعدادشان از یک لشگر عظیم نیز پیشی می گرفت و همه گی در حال پرواز به سمت آسمان بودند. قطعا دیدن آن صحنه لرزه به تن هر بیننده ای می انداخت. زمین و آسمان از روح آدم ها پر شده بود و در آن زمان هر نوع فکر و کلمه ای در اعماق ذهنم زیر سلطه ی تاریکی به سر می برد به جز کلمه ی مرگ و فکر به مرگ که با دیدن آن صحنه بیش از هر زمان دیگری در ذهنم می درخشید. تمام ارواح به شکلی سراسیمه به سمت آسمان می رفتند و پس از آن ناگهان از خواب بیدار شدم.


   
bahani, omidcanis, Amir.H.H and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

bistam;43211:
نتونستم سرسری بنویسم حقیقتش.

در عالمی ناشناخته و در شهری عجیب شاهد چهار شخص بودم که هر کدام به تاریکی سیاهی شب بودند و ظاهر هیچکدام قابل مشاهده نبود. شب هنگام بود، آن ها بر فراز برجی بسیار بلند قرار داشتند و یکی از آن ها شیپوری در دست داشت که آن را شیپور مرگ می نامید. پس آن شخص در شیپور خود دمید و پس از آن شاهد عجیب ترین صحنه ی ممکن بودم. تنها در یک لحظه صدای ناله و فریاد انسان های بیشماری تمام عالم را پر کرد و تعداد آن صداها به حدی زیاد بود که انگار جای جای زمین با تمام سنگ و خارهایش رو به فریاد زدن آورده باشد و صدای تمام آن ناله ها و فریادها تا حدی اوج گرفته بود که در مهیب بودن از غرش آسمان هم پیشی می گرفت.
همه ی آدم های شهر با شنیدن صدای شیپور با درد و ناله ی فراوان جان دادند و پس از آن مقابل خود شاهد روح بسیاری از آدم ها شدم که تعدادشان از یک لشگر عظیم نیز پیشی می گرفت و همه گی در حال پرواز به سمت آسمان بودند. قطعا دیدن آن صحنه لرزه به تن هر بیننده ای می انداخت. زمین و آسمان از روح آدم ها پر شده بود و در آن زمان هر نوع فکر و کلمه ای در اعماق ذهنم زیر سلطه ی تاریکی به سر می برد به جز کلمه ی مرگ و فکر به مرگ که با دیدن آن صحنه بیش از هر زمان دیگری در ذهنم می درخشید. تمام ارواح به شکلی سراسیمه به سمت آسمان می رفتند و پس از آن ناگهان از خواب بیدار شدم.

مهم ترین نکته این تمرین اینه که چیزی برای نوشتن سد راهت نشه حتی اگه می دونی نوشتت مسخره میشه یا داستانت اونقدر جذاب نیست یا حتی بعد نوشتن دلت می خواد پاک کنی نوشتت رو
بازم یه فایل ورد بذار مخصوص این تمرین و هر روز توی اون فایل هر چی به ذهنت میرسه بنویس
بعد از دو الی سه ماه تمرین روزانه نوشتن به طور واضح متوجه پیشرفتت میشی
در واقع می خواد بگه مهم نیست چی بنویسی مهم فقط اینه که بنویسی
بعدا شاید از توی همین نوشته های روزانت بتونی کلی سوژه مناسب برای داستان پیدا کنی و ادامه بدی
ممنون که تو تمرین شرکت کردی بازم اگه دوست داشتی می تونی متن و داستان بفرستی
تو بقیه تاپیک های تمرین نویسندگی هم شرکت کن حتما:66:


   
bahani, omidcanis and bistam reacted
پاسخنقل‌قول
Amir.H.H
(@amir-h-h)
Eminent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 24
 

_لبخند بزن عزیزم
+ولی من خوشم نمیاد
_منظورت چیه؟همه از لبخند زدن خوششون میاد
+مجبورم مامان؟
_عزیزم.پدرت جلوی صحنه منتظرته.برو.به مردم لبخند بزن و شادشون کن.
+تماشاگرا که بخاطر لبخند من نمیخندن.اونا چون من دلقکم میخندن.
_چه تفاوتی داره؟
+هیچی.
و از چادر گریم خارج میشم.تولد تو خانواده ای که نسل هاست دلقک هستن نفرینه.نفرین بزرگتر؟داشتن والدینی که نمیخان نظرات فرزندشون رو قبول کنن.من قرار نیست اون نمایش مسخره رو اجرا کنم.پس در جهت مخالف حرکت میکنم.به جای بندبازی برای عوام،ترجیه میدم تو جنگل قدم بزنم.بدون اینکه فرصت دیدنم رو به کسی بدم از بین چادرها عبور میکنم و وارد جنگل میشم.چند متر اول بخاط نور چادر ها روشنه ولی بعد از ده متر جنگل چیزی جز تاریکی محض نیست.با شجاعت ابلهانه ای پیش میرم و توجهی به غریضم نمیکنم.نور چادر نمایش دیده نمیشه.مهم نیست.فقط باید چند دقیقه صبر کنم تا نمایش پدرم تموم بشه و بعد میتونم برگردم.زیر یه درخت میشینم و بهش تکیه میدم.سکوت جنگل باعث آروم شدنم میشه و آروم پلکامو میبندم تا ازش لذت ببرم.حس خوبی دارم.هیچ صدایی شنیده نمیشه.هیچ فعالیتی وجود نداره.بعد از یه مدت،چشمام رو باز میکنم و به راهی که ازش اومدم خیره میشم.یکم دیگه و بعد برمیگردم به چادر خودم.فقط چند دقیقه دیگه.
به آیندم فکر میکنم.به خروج از سیرک.پشت کردن خانوادم.به دلقک نبودن.تو همین فکرام که حسش میکنم.هوای گرم از پشت سرم.برمی گردم و نگاه میکنم.میبینمش.اونجا کنار درختی که بهش تکیه داده بودم.سرما تو بدنم پخش میشه و من عاجز میشم از حرکت.به چشماش نگاه میکنم.ضربانم بالا میره.مردمکم گشاد میشه و عرق میکنم.شروع به دویدن میکنم.مغزم کار نمیکنه.تنها چیزی که دارم غریضمه.به پشت نگاه میکنم.داره تعقیبم میکنه.بدون توجه به مسیر فقط فرار میکنم.دوباره به پشت نگاه میکنم.و این اشتباه بزرگم بود.پام به چوبی که رو زمین افتاده گیر میکنه و من سقوط میکنم.صدای پاش نزدیک و نزدیکتر میشه.تلاش میکنم تا فرار کنم و قبل از اینکه قدمی بردارم حسش میکنم.درد.جاری شدن خونم و یه ضربه دیگه به کمرم.
خرس،پوزشو کنار صورتم میاره وگرمای نفسشو حس میکنم.چشمام خیره به حیوون تار میشه و رنگش رو از دست میده.اون میدونه من مردنی هستم.حرکت میکنه و بدون توجه به من دور میشه.تا جایی که سیاهی پنهانش میکنه.چشمام خیس میشن و گریه میکنم.مرگ ترسناکه.درد داره.شوکه کنندس.به آخرین حرفهایی که به مادرم گفتم فکر میکنم.به دلقک بودنم.با آخرین رمقم،لبخند میزنم.یه لبخند دلقکی.
آخرش من هیچی نبودم جز یه دلقک.


   
bahani, omidcanis, yasss and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

Amir.H.H;43217:
_لبخند بزن عزیزم
+ولی من خوشم نمیاد
_منظورت چیه؟همه از لبخند زدن خوششون میاد
+مجبورم مامان؟
_عزیزم.پدرت جلوی صحنه منتظرته.برو.به مردم لبخند بزن و شادشون کن.
+تماشاگرا که بخاطر لبخند من نمیخندن.اونا چون من دلقکم میخندن.
_چه تفاوتی داره؟
+هیچی.
و از چادر گریم خارج میشم.تولد تو خانواده ای که نسل هاست دلقک هستن نفرینه.نفرین بزرگتر؟داشتن والدینی که نمیخان نظرات فرزندشون رو قبول کنن.من قرار نیست اون نمایش مسخره رو اجرا کنم.پس در جهت مخالف حرکت میکنم.به جای بندبازی برای عوام،ترجیه میدم تو جنگل قدم بزنم.بدون اینکه فرصت دیدنم رو به کسی بدم از بین چادرها عبور میکنم و وارد جنگل میشم.چند متر اول بخاط نور چادر ها روشنه ولی بعد از ده متر جنگل چیزی جز تاریکی محض نیست.با شجاعت ابلهانه ای پیش میرم و توجهی به غریضم نمیکنم.نور چادر نمایش دیده نمیشه.مهم نیست.فقط باید چند دقیقه صبر کنم تا نمایش پدرم تموم بشه و بعد میتونم برگردم.زیر یه درخت میشینم و بهش تکیه میدم.سکوت جنگل باعث آروم شدنم میشه و آروم پلکامو میبندم تا ازش لذت ببرم.حس خوبی دارم.هیچ صدایی شنیده نمیشه.هیچ فعالیتی وجود نداره.بعد از یه مدت،چشمام رو باز میکنم و به راهی که ازش اومدم خیره میشم.یکم دیگه و بعد برمیگردم به چادر خودم.فقط چند دقیقه دیگه.
به آیندم فکر میکنم.به خروج از سیرک.پشت کردن خانوادم.به دلقک نبودن.تو همین فکرام که حسش میکنم.هوای گرم از پشت سرم.برمی گردم و نگاه میکنم.میبینمش.اونجا کنار درختی که بهش تکیه داده بودم.سرما تو بدنم پخش میشه و من عاجز میشم از حرکت.به چشماش نگاه میکنم.ضربانم بالا میره.مردمکم گشاد میشه و عرق میکنم.شروع به دویدن میکنم.مغزم کار نمیکنه.تنها چیزی که دارم غریضمه.به پشت نگاه میکنم.داره تعقیبم میکنه.بدون توجه به مسیر فقط فرار میکنم.دوباره به پشت نگاه میکنم.و این اشتباه بزرگم بود.پام به چوبی که رو زمین افتاده گیر میکنه و من سقوط میکنم.صدای پاش نزدیک و نزدیکتر میشه.تلاش میکنم تا فرار کنم و قبل از اینکه قدمی بردارم حسش میکنم.درد.جاری شدن خونم و یه ضربه دیگه به کمرم.
خرس،پوزشو کنار صورتم میاره وگرمای نفسشو حس میکنم.چشمام خیره به حیوون تار میشه و رنگش رو از دست میده.اون میدونه من مردنی هستم.حرکت میکنه و بدون توجه به من دور میشه.تا جایی که سیاهی پنهانش میکنه.چشمام خیس میشن و گریه میکنم.مرگ ترسناکه.درد داره.شوکه کنندس.به آخرین حرفهایی که به مادرم گفتم فکر میکنم.به دلقک بودنم.با آخرین رمقم،لبخند میزنم.یه لبخند دلقکی.
آخرش من هیچی نبودم جز یه دلقک.

سلام
خیلی خوبه که نوشتی
سعی کن هر روز حداقل ده دقیقه برای آزاد نوشتن وقت بذاری و توی بقیه تمرینات نویسندگی که گذاشتم هم حتما شرکت کن:35:


   
bahani and omidcanis reacted
پاسخنقل‌قول
omidcanis
(@omidcanis)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 273
 

جادو یا منطق کدامش زیبا تر است.
گوش هایم را برای مدت زیادی میپوشانم میگفتند که کمک میکند چشمانت تیز بین تر شوند. آنچنان تمام حرکت ها را دنبال میکنم که از چشمانم چرخش زمین نیز دور نمیماند برای مدت بسیاریست که از گوش هایم استفاده نکرده ام فکر میکنم دیگر شنیدن صداها اذیتم میکند باید آنها را در خواب باز کنم آنچنان که صدای هزاران پرنده در آسمان را نشنوم و جز حرکت موهایم بر بالشم صدای دیگریی اذیتم نکند نمیدانم چرا حس میکنم که صدای برخورد برگ های پاییزی در هوای بارانی که هزاران قطره را بی محاسبه بر صورت زمین میکوبید دیگر لذت بخش نیست امکان داشت که برای لحظه ای از موج صداها تمام جسمم متلاشی شود.
گوش هایم را باز میکنم ولی صداها قدرت اذیتم را ندارند نمیدانم چرا نمیتوانم صدای بال زدن مگس های اتاقم را که به زیبایی و سرعتی حیرت انگیز حرکت میکنند را بشنوم از دوستم شنیدم که میگفت باید چشمانت را بپوشانی و زمانی که توانستی صدای بال زدنش را بشنوی آن موقع گوش هایت نیز تیز میشوند‌ شاید گذر چندین سال مرا بر این واداشته بود که با قدم گذاشتن بر روی کفه چوبی اتاقم تمام اشیا را حس کنم و تمام صدا های آشفته از پرش موج صدای ایجاد شده را تشخیص دهم دیگر بدون چشمانم میتوانم صدای تمام قطره های باران را بشنوم حرکت آب را داخل زمین حس میکنم و روحم همچون نسیمی در میان برگ های پاییزی جریان پیدا میکند نمیدانم اگر چشمانم را باز کنم و نتوانم حرکت باد در آسمان را ببینم باید چگونه زیست کنم واقعا زیبا تر از حرکت جمعی مورچه در مسیر لانه یشان وجود دارد آن صداهای منظم که که هر بار آشفتگی را معنایی خاص میدادند و حرکت هایی که غریزه وار رهبری میکرد تمام جمع را . چشمانم را باز میکنم دیگر کنترلی بینهایت بر چشمانم دارم. نمیدانم رنگ هایی دیگر را تشخیص میدهم صداها برایم رنگ گرفته اند و میتوانم تمامشان را ببینم در حرکت مورچه ها رنگین کمانی را میبینم که تمام جمع را در خود نورانی میکند و جسم نسیم صبحگاهی را میتوانم تشخیص دهم و ساعت ها او را دنبال کنم.
جادو زیباتر است این جادوی من است.


   
bahani and yasss reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

omidcanis00;43229:
جادو یا منطق کدامش زیبا تر است.
گوش هایم را برای مدت زیادی میپوشانم میگفتند که کمک میکند چشمانت تیز بین تر شوند. آنچنان تمام حرکت ها را دنبال میکنم که از چشمانم چرخش زمین نیز دور نمیماند برای مدت بسیاریست که از گوش هایم استفاده نکرده ام فکر میکنم دیگر شنیدن صداها اذیتم میکند باید آنها را در خواب باز کنم آنچنان که صدای هزاران پرنده در آسمان را نشنوم و جز حرکت موهایم بر بالشم صدای دیگریی اذیتم نکند نمیدانم چرا حس میکنم که صدای برخورد برگ های پاییزی در هوای بارانی که هزاران قطره را بی محاسبه بر صورت زمین میکوبید دیگر لذت بخش نیست امکان داشت که برای لحظه ای از موج صداها تمام جسمم متلاشی شود.
گوش هایم را باز میکنم ولی صداها قدرت اذیتم را ندارند نمیدانم چرا نمیتوانم صدای بال زدن مگس های اتاقم را که به زیبایی و سرعتی حیرت انگیز حرکت میکنند را بشنوم از دوستم شنیدم که میگفت باید چشمانت را بپوشانی و زمانی که توانستی صدای بال زدنش را بشنوی آن موقع گوش هایت نیز تیز میشوند‌ شاید گذر چندین سال مرا بر این واداشته بود که با قدم گذاشتن بر روی کفه چوبی اتاقم تمام اشیا را حس کنم و تمام صدا های آشفته از پرش موج صدای ایجاد شده را تشخیص دهم دیگر بدون چشمانم میتوانم صدای تمام قطره های باران را بشنوم حرکت آب را داخل زمین حس میکنم و روحم همچون نسیمی در میان برگ های پاییزی جریان پیدا میکند نمیدانم اگر چشمانم را باز کنم و نتوانم حرکت باد در آسمان را ببینم باید چگونه زیست کنم واقعا زیبا تر از حرکت جمعی مورچه در مسیر لانه یشان وجود دارد آن صداهای منظم که که هر بار آشفتگی را معنایی خاص میدادند و حرکت هایی که غریزه وار رهبری میکرد تمام جمع را . چشمانم را باز میکنم دیگر کنترلی بینهایت بر چشمانم دارم. نمیدانم رنگ هایی دیگر را تشخیص میدهم صداها برایم رنگ گرفته اند و میتوانم تمامشان را ببینم در حرکت مورچه ها رنگین کمانی را میبینم که تمام جمع را در خود نورانی میکند و جسم نسیم صبحگاهی را میتوانم تشخیص دهم و ساعت ها او را دنبال کنم.
جادو زیباتر است این جادوی من است.

سلام
مرسی که شرکت کردی
هدف این کار متن خروجی یا نهایی نیست بخاطر همین نقد نمی کنم
حتما سعی کن یه فایل یا دفتر رو نگه داری و روزانه چند خط توش بنویسی هر چی که شد
مهم تکرار و تمرین نوشتنه


   
bahani and omidcanis reacted
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

یکی از مشکلات بزرگم این بود که نمی توانستم لپتاپم را دوست داشته باشم.
شاید یه نظرتان مشکل بزرگی نباشد. خب راست میگویید. آخر چه اهمیتی دارد که بتوانی لپتاپت را دوست داشته باشی یا نه. لپتاپ برای تاپی کردن و کار کردن و فیلم دیدن و یک سری کار مزخزف دیگر است. نه برای دوست داشتن. اما اگر بدانید چه شب هایی برای بدست آوردن این لپتاپ با گریه سر روی بالشت گذاشته ام، اینطور بی رحمانه نمی گفتید:«چرا باید لپتاپت را دوست داشته باشی؟»
البته، بحثم این نیست که چرا شب ها را با گریه سر روی بالشت می گذاشتم، یا اینکه چه دردسر هایی برای داشتن این لپتاپ نه نقره ای، بلکه سیاه، از سر گذرانده ام. می خواهم توضیح بدهم که چرا دوستش ندارم.
دلیلش واضح است. چون اسم ندارد. نمی شود چیزی که اسم ندارد را صدا زد، دوست داشت، با او صمیم شد یا از همان کارهایی که دوست ها میکنند. البته منظورم بغل کردن نیست یا رفتن به رستوران و کافه(که البته من این کار را با لپتاپم می کنم. من کلا در کافه ها و رستوران ها، و گاهی در هنل های کپسولی سر روی بالشت میگذارم. چه فکر کردید پیش خودتان)
اول دوست داشتم اسمش را بگذارم سیلور. ولی نقره ای نبود که. همانطور که گفتم سیاه سیاه بود. سیاه و براق هم نبود لعنتی. یک سیاه مات و کدر و بی حال. طوری که نمی شد اسمش را شب یا تاریکی یا هرچیز تاریک گونه دیگری گذاشت. میخواستم اسمش را بگذارم کازوکا. بع ژاپنی معنیش میشد خانواده. من دیوانه ژاپنم، برای همین گفتم یک اسم ژاپنی باید خیلی خوف باشد. ولی این اسم دلم را میچلاند. محکم محکم. آخر مگر میشود یک لپتاپ را جانشین خانواده نداشته کرد؟
برای همین...فعلا تا اطلاع ثانوی لپتاپ را دوست ندارم.
مگر اینکه کسی اسم خوبی بهم پیشنهاد دهد میدانید؟

وای. دستم پوکید. زیاد توجه نکردم که چی نوشتم. چقدر چرت و پرت شد. 🙂


   
bahani and yasss reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

helen praspro;43236:
یکی از مشکلات بزرگم این بود که نمی توانستم لپتاپم را دوست داشته باشم.
شاید یه نظرتان مشکل بزرگی نباشد. خب راست میگویید. آخر چه اهمیتی دارد که بتوانی لپتاپت را دوست داشته باشی یا نه. لپتاپ برای تاپی کردن و کار کردن و فیلم دیدن و یک سری کار مزخزف دیگر است. نه برای دوست داشتن. اما اگر بدانید چه شب هایی برای بدست آوردن این لپتاپ با گریه سر روی بالشت گذاشته ام، اینطور بی رحمانه نمی گفتید:«چرا باید لپتاپت را دوست داشته باشی؟»
البته، بحثم این نیست که چرا شب ها را با گریه سر روی بالشت می گذاشتم، یا اینکه چه دردسر هایی برای داشتن این لپتاپ نه نقره ای، بلکه سیاه، از سر گذرانده ام. می خواهم توضیح بدهم که چرا دوستش ندارم.
دلیلش واضح است. چون اسم ندارد. نمی شود چیزی که اسم ندارد را صدا زد، دوست داشت، با او صمیم شد یا از همان کارهایی که دوست ها میکنند. البته منظورم بغل کردن نیست یا رفتن به رستوران و کافه(که البته من این کار را با لپتاپم می کنم. من کلا در کافه ها و رستوران ها، و گاهی در هنل های کپسولی سر روی بالشت میگذارم. چه فکر کردید پیش خودتان)
اول دوست داشتم اسمش را بگذارم سیلور. ولی نقره ای نبود که. همانطور که گفتم سیاه سیاه بود. سیاه و براق هم نبود لعنتی. یک سیاه مات و کدر و بی حال. طوری که نمی شد اسمش را شب یا تاریکی یا هرچیز تاریک گونه دیگری گذاشت. میخواستم اسمش را بگذارم کازوکا. بع ژاپنی معنیش میشد خانواده. من دیوانه ژاپنم، برای همین گفتم یک اسم ژاپنی باید خیلی خوف باشد. ولی این اسم دلم را میچلاند. محکم محکم. آخر مگر میشود یک لپتاپ را جانشین خانواده نداشته کرد؟
برای همین...فعلا تا اطلاع ثانوی لپتاپ را دوست ندارم.
مگر اینکه کسی اسم خوبی بهم پیشنهاد دهد میدانید؟

وای. دستم پوکید. زیاد توجه نکردم که چی نوشتم. چقدر چرت و پرت شد. 🙂

آفرین:41:
به همین روند ادامه بده
اصلا مهم نیست که چی می نویسی یا نتیجه نهایی چی میشه
فقط تمرین و تکرار تمرین و تکرار
هر روز بنویس و حتما بعد از چند ماه یه نتیجه عالی میبینی
در کنارش تمرین های دیگه ای رو هم که برای نویسندگی گذاشتم می تونی انجام بدی و امتحان کنی
وقتی یه فایل مخصوص این کار داشته باشی از اولین متن تا آخرین متن کاملا می تونی تغییرات و پیشرفتت رو حس کنی:35:


   
bahani reacted
پاسخنقل‌قول
MelowRis
(@melowris)
Trusted Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 37
 

نگاه کردن به امواجی که در درون خویشتن میخروشند همانند غرق شدن درون همان امواج است به گونه ای که در ژرفای اقیانوس گاه خویش پرواز کنی و یا در فراز آسمان شنا کنی..
در خیالم بود که در خویش بدون بال سقوط کنم اما به یاد نیاوردم که در کجا فرود خواهم آمد شاید در میان بالهای فرشتگان، شاید در میان ستارگان و شاید هم در میان سیاهی..
در این میان فهمیدم که من از درونی ترین و عمیق ترین نقاط تاریک روشن روحم هیچ آگاهی ندارم حال چرا در برون به دنبال چیستی دنیا میگردم در حالی که از درون خود بی اطلاع ام؟
شاید باید به درمان خویش و خویشتن بپردازم اما برای آدمی آسان تر است که در خود فرو نرود و چنان خود را در نیستی دنیا غرق کند که هرگز بالهایش توانایی صعود به هستی را نداشته باشد.

سارا


   
bahani, yasss and omidcanis reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

saranike;43266:
نگاه کردن به امواجی که در درون خویشتن میخروشند همانند غرق شدن درون همان امواج است به گونه ای که در ژرفای اقیانوس گاه خویش پرواز کنی و یا در فراز آسمان شنا کنی..
در خیالم بود که در خویش بدون بال سقوط کنم اما به یاد نیاوردم که در کجا فرود خواهم آمد شاید در میان بالهای فرشتگان، شاید در میان ستارگان و شاید هم در میان سیاهی..
در این میان فهمیدم که من از درونی ترین و عمیق ترین نقاط تاریک روشن روحم هیچ آگاهی ندارم حال چرا در برون به دنبال چیستی دنیا میگردم در حالی که از درون خود بی اطلاع ام؟
شاید باید به درمان خویش و خویشتن بپردازم اما برای آدمی آسان تر است که در خود فرو نرود و چنان خود را در نیستی دنیا غرق کند که هرگز بالهایش توانایی صعود به هستی را نداشته باشد.

سارا

آفرین برای شروع خوبه ولی سعی کن بیشتر بنویسی هر چی به ذهنت رسید رو آزادانه بنویس و به نتیجه نهایی اصلا فکر نکن
توی این تمرین نتیجه نهایی مهم نیست.سعی کن هر روز بنویسی و ادامه بدی


   
MelowRis reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: