Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مسابقه «پرواز خیال» | ماه سوم - دور چهارم (آخر)

35 ارسال‌
8 کاربران
43 Reactions
22.8 K نمایش‌
حمید
(@_hamid_rz)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 50
شروع کننده موضوع  
تالارگفتمان 1

سلامی دوباره خدمت ملت نویسنده و دوستدار نویسندگی بوک‌پیج! خب. بریم همون توضیحات و قوانین تکراری سری‌های قبل رو بگیم و بریم سراغ مسابقه. (قوانین یه آپدیت داشتن حتما دوباره مطالعه کنید)
ماه سوم مسابقه‌ی هفتگی عکس-متن بوک‌پیج با نام «پرواز خیال» امروز دوباره شروع می‌شه. این تاپیک حاوی اطلاعات نحوه‌ی برگزاری و شرایط مسابقه است و اولین دور از ماه دوم این مسابقه به امید خدا از همین امروز استارت می‌خوره. برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون می‌پردازیم.

قوانین و شرایط مسابقه:

1- مسابقه پنجشنبه و جمعه‌ی هر هفته برگذار می‌شه.
2- در این مسابقات، شما باید یک متن راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته می‌شه بنویسید.
الف) سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقه‌ی خود نویسنده است.
ب) متنی که فرستاده می‌شه محدودیت مقدار داره که بین 250 و 750 کلمه است.

تبصره: اگر متن 20 یا 30 کلمه هم بیش‌تر باشه پذیرفته‌است، اما 790 کلمه به‌هیچ‌وجه من‌الوجود پذیرفته نیست و در صورتی که اصلاح نشه از اون دور مسابقه حذف می‌شه.
نکته جالب:

به این قالب نوشتن، «داستان برق‌آسا» گفته می‌شه که معادل عبارت انگلیسی «Flash Fiction» هست و زیرمجموعه عنوان «داستانک» طبقه‌بندی می‌شه. شرکت‌کننده‌های قدیمی می‌دونن که قبلا محدودیت تعداد کلماتمون 500 کلمه بود اما برای این که کارمون قالب رسمی‌تر و درست‌تری بگیره، ما هم قوانین رو مطابق با تعاریف عوض کردیم.


3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (شروع از روز پنج‌شنبه تا ساعت 24 روز جمعه).نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد. (مگر این که من بگم:) )
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته می‌شود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص می‌شود.الف) در مدت رأی‌گیری تاپیک قفل می‌شه و کسی از دوستان - نویسنده یا خواننده - حق تغییر در متن و نظردهی درباره متون شرکت‌کنندگان رو نداره.
ب) از روز یک‌شنبه که برنده اعلام می‌شه تا روز پنج‌شنبه که دور جدید مسابقه شروع می‌شه، خوانندگان و نویسندگان می‌تونن راجع به متون شرکت‌داده‌شده نظر بدن (نقد، نظر یا...).

5-

حتما زیر متنی که ارسال می‌کنید تعداد کلمات رو هم ذکر کنید.


6- آخرین و اصلی‌ترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام این کار بپرهیزید.

مدت زمان برگذاری ماه سوم مسابقه «پرواز خیال» یک ماه - برابر با چهار دور - خواهد بود.
(در صورت استقبال و امکان حداکثر تا یک ماه تمدید خواهد شد)

جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول هر هفته ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار می‌گیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همه‌ی دوستان مشتاق دعوت می‌شود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافی‌ای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.
با آرزوی موفقیت و سربلندی

جدول سازماندهی

لینک پست شروع + عکس هفته برندگان + لینک متن برنده
دور اول پست شماره 2 AMATRA وhelen praspro وz.p.a.s
دور دوم پست شماره 13 ALMATRA
دور سوم پست شماره 18 helen praspro
دور چهارم پست شماره 24

دور چهارم (آخر)
تالارگفتمان 2

لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متن‌های خود را در همین تاپیک ارسال کنید.

پی‌ نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز وجود دارد.


   
Dark lord, z.p.a.s, الهه آب and 1 people reacted
نقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

سلام
یک اینکه این داستانو ننوشتم که مثلا در مسابقه شرکت کنم، اینو نوشتم چون میخواستم خودمو امتحان کنم، میخواستم ببینم در مقابل چیزی که هیچ ایده ای بهم نمیده چیکار میتونم بکنم. این عکس درست یا غلط، چیزی نیست که بشه باهاش یه داستان بلند نوشت، و همین جذبم کرد. یک صحنه ی کاملا ساده میتونه تبدیل به یک ایده جذاب بشه؟
همین باعث شد تا به محض اینکه از یک سفر عملا فرسایشی برگشتم، با شور و شوق تمام بشینم ببینم چه میتونم از این عکس دربیارم، نتیجه خاصی از نظر ادبی برام نداشت، ولی از نظر شخصی برام مفید بود، تحقیق کردن رو یادم داد.
اینعکساولین چیزی که منو به خودش جذب کرد بحثش درباره غذا بود و اینکه یک فرد خاص داره مسموم میکنه و فلان. کاملا کلیشه ایه. ولی نکتش اینجا بود، این عکس درباره غذا بود.
اولین سیگنالی که مغزم دریافت کرد مربوط به یک اثر گرافیکی از کمونیستای زرد پوست شرق آسیا بود( نژاد پرست نیستم :دی) که یک اثر فانتزی درباره درست کردن غذا بود، اثری که درش غذا یک جور صیرورت و حرکت بود ، یک جور جادو و یک جور جهان بینی. همین منو جذب کرد تا دنباله روی آثاری که با محوریت غذا بودند را بگیرم و ببینم چی گیر میارم.
نتیجش فوقالعاده بود!
ژانر غذابر خلاف چیزی که همه من جمله خودم فکر میکردم، نه تنها ژانر کوچکی نیست، بلکه به شدت وسیع و با نگاه های متفاوته.
از مستندهای رنگارنگ و خوشمزه ای مثل ایکاروس، می شف، و احتمالا یه سری مستند از ساتیا جیت رای و سریال های بامزه کره ای گرفته تا آثار ناتورالیستی تلخی مثل توطئه گاوی(مستند)، ملت فست فود خوار(فیلم)، بیسکوئیت سبز(فیلم) که دید انتقادی به شدت عظیمی نسبت به جامعه و فرهنگ دارند، از طریق غذا.
مانگا و جماعت نئولیبرال شینتو مذهب جزیره ژاپن هم که جای خود دارند، اینقدر آثارشون در این زمینه زیاده( واقعا زیاده، یه مانگای انتقادی مریض دارن، یکی دیگه داستان عاشقانس، اون یکی اسلایس آف لایفه، یکی دیگه اکشن سوپر هیرویی هستش، یکی دیگه عملا یک داستان آموزشی درباره اهمیت غذا و تولیدشه که درجه یکه) که واقعا قابل تحقیق و مطالعه هستند.
این نگاه به من کمک کرد تا بشینم فکر کنم و ببینم چه داستانی میشه ا یه موضوع ساده مثل غذا به دست آورد، نمیگم داستان خوبی شده، ولی شخصا برای من جذاب بود که تونستم یک دید جدید در فانتزی پیدا کنم.
اینا رو هم نوشتم که بگم همیشه قرار نیست ایده ها کانسپت آرت های درجه یک باشند یا چیزهایی که الهام بخش باشند، بلکه اینقدر سادن که باید درشون کند و کاو کنی تا به جایی برسی.
با توجه به اینکه این دوره رای گیری عملا بی معنیه:/ گفتم به اشتراک بذارم بحث شهید نشه


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

هاه هاه. خیلی بامزه بود. خندیدیم 🙂

برنده دور دوم: Almatra
100 امتیاز واریز می‌کنم به حسابت.


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 
برای تصویر زیر به دلخواه و البته طبق قوانین ذکر شده، متنی بنویسید و همینجا ارسال کنید.

تالارگفتمان 3

فرصت ارسال تا فردا، جمعه ساعت 24 نیمه‌شب.

حتما زیر متنی که ارسال می‌کنید تعداد کلمات رو هم ذکر کنید.


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 
آیا تو این را میخواهی؟

یا مار، قو و هیولا.

نمی دونم کدوم بیشتر برای عنوان بهش میاد:

انگشتش روی نقش چهره ای که روی مبل کنده کاری شده بود لغزید. گرچه... فکر اینکه چهره روی سریری که بر آن می نشست از چه کسی دزدیده شده،وجودش را سرشار از لذت خون می کرد.

کمتر از یک سال بود که روی آن صندلی مینشست. لذت تنها نشستن و دستور دادن، لذت کنترل جهان تنها با چند کلمه و یک شمشیر،وصف ناپذیر بود.قدرتی وصف ناپذیر بود. اما آیا دختر آن را میخواست؟

مار...مار حیوان زیبایی است. ولی نه به زیبایی قو.

اما چطور؟ دختری که تا یکسال پیش در سرزمین هزار و یکم زندانی بود،چطور میتواند روی صندلی چهره بنشیند؟راز آن تنها در یک کلمه است:خون.

می خواستم نجاتش بدم.نه! میخواستم شاد باشه. میخواستم به آرزوش برسه. میخواستم نور خورشید روی گونه اش بلغزه و برف بازی کنه.

دختر هرگز خودش را ندیده بود.چهره اش در آینه و آب نامریی مینمود. اما همه او را دیده اند. مگر می شود هزار سرزمین ملکه اش را ندیده باشد. موهایش به رنگ شکلاتند و چهره اش به مانند روح می ماند. چشمهایش برق غم و شادی را با هم دارند. به ندرت میخندد،ولی لبخندش...هولناک است.

می خواستم از اون جهنم نجاتش بدمم. میخواستم...زندگی کنه.

و گردنبندی که به گردنش آویزان است...به آن چشم سبزمار می گویند.دلیلش هم مشخص است.

خودم چشماشو درآوردم. از هر کدومش یه گردنبند درست کردم. یکی برای اون بود.این یکی رو خودم میپوشم.

گردنبندی که به جز صندلی چهره ها، غنیمت دختر از جنگ بود. کدام جنگ؟ همه این را میدانند.جنگ بزرگ.

ما تو جهنم زندگی می کردیم. آخرین سرزمین. هزار و یکمین سرزمین.سرزمین مرگ و هرج و مرج.

جنگ بین ملکه و سبزمار. سبزمار، که دور تا دور هزار سرزمین چنبره زده بود، ولی قلبش روی هزار و یکمین قرار داشت.

بهش گفتم لازم نیست. بهش گفتم آدمای دیگه ای هم هستن.

ماری که هر سال یک قربانی طلب می کرد. مارها موش میخورند، غورباقه و حشرات موذی را. ولی این یکی طمع کرد. او به عنوان هزار و یکمین قربانی، یک قو خواست.

سوانمن. سوان سفید و زیبای من. خواهر عزیز من.

دختری روستایی اهل جهنم.دختر زیبایی بود. درست مانند نامش سفید و پاک از گناه بود.خوراک خوشمزه ای میشد.او را به قلب مار بردند، غافل از اینکه سوان فقط دختربچه ای نادان نبود.

یه شمشیر بهم داد.اسمش پر سرخ بود.گفت از اشک وخون هزار قربانی ساخته شده. من گریه کردم.اون نکرد.من فریاد زدم و ناسزا گفتم، اون نه.ولی عجیبه...من قدرت داشتم، ولی اون نه. قدرت تغییر رو.

او آهنگر الهی بود.فرستاده شده از طرف لاهار بزرگ.کسی که برای جنگجوی بزرگ شمشیر افسانه ای پر سفید را ساخته بود، اینبار نیز به یاری جنگجو آمده بود.

من با بیشترین سرعت به قلب مار سفر کردم.اونجا....اونجا دیدمش.بدن آش و لاش شده عزیزشو.کتش...کت موردعلاقش خونی شده بود.

جنگجو،ملکه اکنون ما بود.دخترک،از فرط انتقام،به موجودی دهشتناک تبدیل شد با بال و دندان و پنجه، هزار و یک برابر بزرگتر از سبزمار.شمشیر به صورت خون و مرگ در وجود جنگجو حلول کرد. و جهان، نجات داده شد.

من انتقامتو گرفتم.ولی توبرنگشتی.پس من آرزوهاتو برآورده می کنم.

بانوی جنگجو،توسط مردم جای شورای هزار را به عنوان ملکه سرزمین، اگر چه نه به میل خود، گرفت و تصمیم به برآورده کردن رویاهای خواهرش کرد.

خیلیا هستن که مثل تو دوست داشتن آفتاب و بارون و برف رو ببینن. ولی فقط آتش و سیاهی نصیبشون شده بود.

او سرزمین هزارو یکم را نابود کرد و به مردم آن در هزار سرزمین دیگر خانه و مزرعه هدیه کرد.سپس هر خرابی که سبزمار ایجاد کرده بود تعمیر کرد و پیروان او را، که مردمی متعصب و سختدل بودند،به چهره های روی چوب تبدیل کرد.

اما این چیزیه که تو میخوای؟

سوان:قو(swan

*-*-*-*-*
600 کلمه حدودا


   
Atish pare reacted
پاسخنقل‌قول
Atish pare
(@daniyal)
Prominent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 391
 

متنفرم . متنفرم از بی عدالتی که در حقم شد و باید اون رو با عشق به دوش بکشم .چه کسی فکرش رو میکرد که جسیکا ی فقیر بی پدر و مادر که همیشه ردایی سبز رنگ و پوسیده میپوشید. دختری که به ظاهر ضعیف ترین دانش اموز کلاس بود کسی که همیشه اقا زاده های فاخر از جمله سالیوان مغرور اون رو مسخره می کردند و جادو های مختلف رو روی اون ازمایش میکردند. همان دختری که هیچ وقت از هیچ چیزی دم نمی زد . همان دختر خشک و بی روح و مرموز . همان دختری که همیشه ازمون ها رو به ظاهر خراب میکرد و تا اخر کلاس رو به سطل اشغال می ایستاد . چه کسی میتونه فکرش رو بکنه که این دختر فرزند فرمانروا سباستین بزرگ و ملکه اورورا ست . کسی که از 7 سالگی جادو میکرد . و حتی از پس سخت ترین طلسم ها هم بر می یومد با اینکه سنش کم بود.... کسی که 10 سال زیر دست بزرگ ترین جادوگر قرن اموزش دیده بود .عمویش .عمویی که از بودش بی اطلاع بود.. جسیکایی که باید تظاهر می کرد تا جونش رو حفظ کنه ... از این خفت منتفر بودم .. با ضربه ایی که به بازوم خورد به طرفی پرت شدم . .و از فکر و خیال بیهوده ام بیرون کشیده شدم . بازم هم جمع اقا زاده ها جمع بود .. و باز هم کار اونها بود اره اقا زادهایی که پدرانشان از ثروتمند ترین های جادوگران بودند . سالیوان بود که به من تنه زده بود .. خودم روکنترل کردم . باید تا حواسشان به من نیست میرفتم.از این جشن های اخر سال متنفربودم . اگر دست خودم بود یه ثانیه نرسیده از این مدرسه نفرین شده فرار میکردم . صدای میوزیک بالا بود و همه در حال پای کوبی بودند. وقتی ملکه این سرزمین شدم این اوباش ها رو از این مملکت بیرون میندازم . دندان هایم را از فرط عصبانیت به هم کشیدم و چشم چرخاندم و ازبین دختران با لباس های باز و فاخرشون گذشتم و گوشه ایی تاریک و دنج پیدا کردم . لبخندی به لب نشاندم و اهسته بر زمین گام نهادم . درسته اونجا جای منه . جایی که باید باشم . دور از همه ی این جمع . صندلی ساده ایی بود اما چیزی که توجهم را جلب کرد تابلوی بزرگ و عجیبی بود که پشت صندلی و بر روی دیوار قرار داشت چه زیبا .لبخندم بزرگ تر شد و به موجود عجیب و بال داری که در حال مبارزه با مار سفید براقی بود خیره شدم .چیزی از تنهایی لذت بخشم نگذشته بود که صدای قهقهه بلند شدم . خودم رو مثل همیشه اماده شنیدن حرف های بی ارزش اونها کردم . شمیر خوانوادگی ام رو که از پدرم به ارث رسیده بود با طلسمی به شمشیری ساده و بی ارزش تبدیل کرده بودم . تا چشمان حریسان رو به خودم جلب نکنم اون رو اروم از کمر باز کردم و روی دسته های صندلی گذاشتم . سالیوان با ان لباس های اشرافی که بطور عجیبی به رنگ چشمانش میامد با نوچه های پول دارش به من نزدیک و نزدیک تر می شد . حتی از دور هم صدای قهقهه شان می امد .
سالیوان : هی ببین کی داره از دست من فرار می کنه ؟ جسیکای زشت ؟ حالت چطوره ؟ هههه ..سالیوان درحالی که جام شراب سرخ رنگی در دست داشت .قهه قهه میزد . ناگهان سکسکه کرد جمع لحظه ای سکوت کرد اما دورباره شروع به خندیدن کردند . جسیکا پوزخندی بر لب اورد و سری به نشانه تاسف تکان داد. سالیوان با حال خرابش گفت : هی دخترک بی پدر مادر به کی پوزخند زدی ها ؟؟؟ شمشیرشو ..ههههه. بابات پول نداشت برات بخره ؟ههه
جسیکا خود را به زور کنترل کرده بود وهمه ی خشمش را سر شمشیر بی چاره خالی می کرد .
سالیوان : چیه حالت بد شده ؟ خخخ . خب اینکه چیزی نیست . همه میدونن مادرت یه هرزه بوده و پدرت هم یه اس و پاس ولی نمی دونم چرا تو به مادرت نرفتی ! بعد باهم شروع به خنده کردند .
جسیکا سنگ شد نگاهش یخ شد . صورتش همچو روح شد . قلبش از حرکت ایستاد . دگیر توان حرکت نداشت . پر شده بود از نفرت .خستگی . دیگر توانش را نداشت . دیگر نمی خواست نقش بازی کند ! یکسال شده بود دیگر .! یک سال تمام در برابر این پسر خودشیفته هیچ دم نزده بود و ماننده **** ها رفتار کرده بود .. چه بلا ها که سر اون نیا ورده بودند اما دیگر اجازه نمی داد .چرا باید انقدر خار می شد . مگر چه گناهی کرده بود . نه دیگر نمی توانم .
سالیوان که در حال خنده بود وقتی صورت سنگ شده ی جسیکا را دید . نترسید ؟ چرا ترسیده بود تا به حال این نگاه را از جسیکا ی بی نوا ندیده بود . بقیه اقازاده ها تا چشمشان به جسیکا می افتاد از ترس قدمی به عقب میرفتند .سکوت مطلق بود گویی موسیقی دیگر نمی نواخت و دیگر صدای هلهله نمی امد . سالیوان خشکش زده بود . یکی از پسرا از ترس قدم دیگر عقب گذاشت اما پایش به ردای سلتنطی اش گیر کرد و به زمین افتاد . همزمان صدایی از دیوار بلنند شد.هیچ حرکتی از سوی جسیکا دیده نمی شد گویی او سنگی یخ زده بود . اما ناگاه لبخند شومی که هر کسی را متعجب و میخکوب میکرد بر لبانش پدید امد . تنها چیزی که نشان می داد او زنده است . لبخند شومش هر لحظه بزرگ تر میشد . سالیوان نای حرکت نداشت و خشکش زده بود . صدای دیگری از دیوار بلند شده . همه ی اقا زاده ها به دیوار نگاه کردند . به ان موجودعحیب درون تابلوی نقاشی که بالش در حال بیرون امدن از تابلو بود و نا گاه سر برگرداند و به انها نگریست . مار بزرگ و سفیدی که در چنگالش بود نیز چشمان خونینیش را تکانی داد و مستقیم به سالیوان مسخ شده نگاه کرد و دمش را شلاغ وارانه از تابلو بیرون انداخت .
همه سعی میکردند حرکت کنند حتی تصاویر درون تابلو . اما جسیکا و سالیوان مسخ شده به یکدیگر نگاه می کردند ولی این بار برنده سالیوان نبود همه میدانستند . گویی چیزی به زندگی سایوان باقی نمانده بود . و جسیکا با نشان دادن لبخند شومش که ردیف دندان هایش را به رخ میکشید . مهر مرگ سالیوان را بر پیشانی او کوبید ...


   
پاسخنقل‌قول
SLIMSHADY
(@slimshady)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
 

سال ها از زمانی که شغل عکاسی را انتخاب کردم می‌گذر‌د. آن زمان هنوز وسیله مخصوص عکاسی،همان دوربین ها،هنوز فراگیر نشده بودند و من که جوانی سحر شده توسط آن تکنولوژی جدید بودم، روز ها خودم را غرق در روغن و گریس کارخانه می‌کردم تا بتوانم دوربین را به دست آورم. سال ها میگذرد و اکنون به لطف اعتبار و مهارتم،در دهه چهل زندگی ام به موقعتی ویژه دستیافته ام‌‌.عکاسی از شخص ملکه الکساندرا که پس از مرگ برادرش جانشین او شده بود.
دردسر های زیادی دارد اما سر انجام عکس ظاهر شد.پیپ خود را روشن میکنم و به عکس می‌نگرم. ملکه با وقتار و ابهت روی مبل نشسته است با این حال در چهره اش آمادگی برای هر خطری آشکار است و چشمان و شمشیر خانوادگی اش که در دست دارد،گویا ببیننده عکس را تهدید می‌کنند. اما نگهان چشمانم متوجه نکته ای عجیب درباره عکس می‌شوند. درواقع درباره عکسی که بالای سر ملکه نصب شده بود.تصویری که در اصل، ملکه و برادرش،شاه سابق، بودند تبدبل به تصویری از جدال یک پرنده و مار غول پیکر شده بود‌.چند بار چشمانم را به هم زدم اما تصویر همانطور باقی ماند.
دود را آرام از دهانم خارج می‌کنم.این عکس چه معنایی دارد؟ پرنده درست جایی که ملکه بود قرار داشت و مار،جایی که پادشاه فقید ایستاده بود.در دنیای واقعی که پرنده پیروز شده بود. نگاهم به ملکه افتاد که گویا تهدیداتش بیشتر شده بود. سمت روزنامه‌هایی که هیچوقت نمیخواندم رفتم و اخبار قبل و بعد از مرگ پادشاه،که طبق روزنامه‌ها دراصل به قتل رسیده‌بود،و به قدرت رسیدن خواهرش را بررسی می‌کنم.در آن زمان، رویه طرح هایی که از دربار به شورای نمایندگان مردم فرستاده میشدند دستخوش تغییراتی شده بود و پس آن،عده‌ای از درباریان یا منتقل شده و یا استعفا داده بودند. برخی از آن ها به عنوان افراد نزدیک یا دوستان پادشاه یاد شده بود. دوباره به تصویر نگاه می‌کنم. تهدیداتش حتی بیش از پیش شده‌اند.
اما آیا با این اخبار و حدس و گمان های من میتوان گفت که واقعا ملکه برای تصاحب تاج و تخت برادر خود را به قتل رسانده بود؟ مگر تغییر وزرا در زمان هر حاکمی نیست؟ پس چطور تنها برای ملکه نشانه توطئه میشود؟ میخواهم بیشتر تحقیق کنم اما با آخرین حقیقت آن ها را به پایان می‌رسانم؛ملکه با اینکه سه سال بزرگتر از پادشاه بود به دلیل قوانین کشور، برادرش جانشین شد، و این به تنهایی می‌توانست خشم و عقده‌ای را در دل الکساندرا روشن کند.
《پس تنها یک قانون باعث چنین اتفاقاتی شد.الکساندرا برادر خودش را به قتل رساند‌ و با از میان برداشتن نزدیکانش،تمام تهدیدات را حذف کرد.》پکی به پیپ میزنم.
《استراتژیست خوبی هستید، ملکه الکساندرا.》
جسم تیزی به کمرم برخورد می‌کند. به سرفه می‌افتم.
《و شما نیز کارآگاه خوبی هستید آقای روزنبرگ‌.》برمی‌گردم. ملکه است‌ با همان آرامش مرگبار و همان چشمان تهدید آمیزی که نمی‌شود به آن ها خیره شد.
《ممنون سرورم اما من شایسته تحسین شما نیستم.》
- اوه این حرفو نزنین شما بیشتر از اون مهارت دارین.خب...
شمشیرش را روی شاهرگم می‌گذارد. ضربان قلبم به شدت بالا می‌رود و نفسم به شماره می‌افتد. حتی اختیار دستانم را نیز ندارم و آن ها شروع به لرزیدن می‌کنند.
《نمی‌خواهید مرا در جریان تحقیقاتتان قرار دهید؟》
-چیز مهمی نیست...فقط حدس و گمان های الکی و بیهوده.
شمشیر را اندکی حرکت می‌دهد و زخمی کوچک ایجاد می‌کند.
《مطمئنید؟》
-بله.
-خوبه. آخه شاید مجبور می‌شدم دیداری با همسرتون که معلمه و پسرتون که تو ارتشه و دوتا نوه‌های کوچولوتون داشته باشم‌.
دارد مستقیما مرا تهدید می‌کند‌‌. سرم را پایین می‌اندازم و هیچ نمی‌گویم اگرچه برای من در این سن له شدن شخصیتم به این صورت اتفاق ساده‌ای نیست.
شمشیرش را غلاف می‌کند. اندکی آسوده می‌شوم.
《پس مشکلی نیست.درواقع من برای کار دیگه‌ای اومده بودم که اتفاقی جملات شما به گوشم رسید.ظاهر کردن عکس در چه مرحله‌ای قرار داره؟》
-انجام شده. روی میز توی اتاقه اگه اجازه بدین براتون میارم.
-نه شما زحماتتون رو کشیدین.
عکس را برداشته،تشکر می‌کند و از خانه بیرون می‌رود. صدای قدم هایش دور و دورتر میشود. به اندازه ای که دیگر شنیده نمی‌شوند.نفس عمیقی میکشم،اما همه چیز تازه شروع شده است.حال من مانده‌ام و خانواده تحت نظر و تهدید ملکه.
بین 680 تا 690 کلمه.


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

سلام.
دور سوم با دو شرکت‌کننده به مرحله نظرسنجی رسید.
شرکت‌کنندگان به نظرسنجی بالای پست اول اضافه شدند.
لطفا به نظرسنجی که در ابتدای تاپیک اضافه شده مراجعه کنید و رأی بدید.

پس فردا نتیجه اعلام می‌شه.
و لطفا توی مدت نظرسنجی پست جدیدی توی تاپیک ارسال نکنید.


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

اممممم
ببخشیدا ولی فکر کنم یکی دو روز از پس فردا گذشته :دی
نقد داستان slimshady:وای عجب چیزی بود. حتی میتونست داستان بلند بشه. ولی فقط یه مشکلی داشت اینکه آدم نمی دونست چطور شد که این عکاسه فهمید ماجرا رو. فقط با یه عکس؟ یا اینکه اون تابلوئه جادویی بوده؟ اگه بوده پس چرا ملکه اجازه داده ازش عکس بندازن؟
یه ذره منطق داستان فقط مشکل داشت 🙂


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

آره من یادم رفته بود.
helen praspro با 5 رأی برنده این دور.
100 امتیاز به حسابتون واریز می‌کنم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
شروع دور چهارم (آخر) از ماه سوم «پرواز خیال»
برای تصویر زیر به دلخواه متنی بین 250 تا 750 کلمه‌ای بنویسید و در همین تاپیک ارسال کنید.
حتما زیر متنتون تعداد کلمات رو ذکر کنید.
تالارگفتمان 2

مهلت ارسال تا... بعد از جمعه ساعت 24 🙂


   
پاسخنقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 270
 
نمی خواستم دیر به مقصد برسیم اما اصرارهای لوی جوابداد و ناچارا با تنی خسته و در حالیکه کشان کشان پیش می رفتیم خودمان را به یکی ازمیخانه های اطراف رساندیم. اسب ها را به پیر مردی که با دیدن ما با شور و ذوق دواندوان به سمتمان آمد سپردیم و به سمت عیش و نوش راهی شدیم.
مشغول بازی با کارت شدیم و لوی و پاتریک پیر نوشیدنیسفارش دادند. حوصله ی بازی کردن را نداشتم. کافه نسبتا شلوغ بود و پری های کوچکیکه بین جعیت پرواز می کردند هم آن را شلوغ تر نشان می دادند. از میخانه های پریانخوشم می آمد. در پایتخت هم از این محافل بسیار بود ولیکن جذبه ی اصلی این مکان ها٬دختران سفید روی با گوش های نوک نیز و چشمان خمارشان بود.
می دانستم خیلی طول نخواهد کشید تا یکی از آنها راملاقات کنم. به اجبار برای مدتی خودم را مشغول بازی کردم. اگر یکی از آنها بخوادسراغت بیاید٬ طوری می آید که آمدنش را حس نکرده باشی. دودقیقه بیشتر طول نکشید کهبا صدای سازی که از نزدیک نواخته می شد لبخندی بر گوشه لبم آمد و به ساحری که درمقابلم نشسته بود با دقت نگاه کردم. چشمان خمار٬ بینی کوچک ٬ لبان غنچه ای ٬گیسوانی طلایی و مواج و انگشتانی که با ظرافت تمام بر روی تار های ابریشمین میرقصیدند. درست مانند پریان دیگری که می شناختم. پاتریک و لوی توجهی به آن نداشتند.می دانستند با وجود من شانس چندانی نخواهند داشت.
چند دقیقه ای را بدون صحبت کردن به نغمه سازش گوش دادم.ایندفعه دلم می خواست بازی کنم. می دانستم سازش جادویی و برای سحر است و می خواستمتلاشش را برای سحر کردنم ببینم ولی وقتی زدن را متوقف کرد٬ نتوانستم خودم را کنترلکنم و تعجبم را نشان ندهم. معمولا انقدر زود ناامید نمی شوند.
سرش را پایین انداخته بود و قطره ای از روی صورتش به روی میز چکید.
((خوشتان نیامد نه؟)) با هق هق و صدایی که نازک تر ازخواندنش بود سوالی از من پرسید که تعجبم را بیشتر کرد. تابحال گریه پریان را ندیدهبودم. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. قبل از اینکه فرصتی برای پاسخ بیابم برای باردوم با هق هق گفت : ((اگر بفهمند٬ من را به برده داران پایتخت می فروشند)) با ترسو هق هق بیشتر گریه کرد. دلیل ترسش تا حدودی مشخص بود. در پایتخت٬ میخانه ها به سالمی اینجا نبودند و کوچکترین اهمیتی برای بردگان قائل نمی شدند.
نمی دانستم چه بگویم. سنش به نظر زیاد نمی آمد و اینطور که صحبت می کرد معلوم بود تازه به بردگی فروخته شده. من مرد جنگ بودم و احساس ترحمی نسبت به او پیدا نکرده بودم. ولی اوزیبا بود. شاید می توانستم مانند دیگر سرداران برای خود الهه ای داشته باشم ((میتوانم بخرمت))

سرش را بالا اورد و چشمانی خیس از اشک و براق نگاهم کرد. پریان وقتی گریه می کنند زیبا تر هستند. ((این کار را می کنید؟)) امیدوارانهمن را برانداز کرد و نگاهش روی دسته شمشیرم فرود آمد.
((چند سالت است؟))
در پاسخ به سوالم از جایش بلند شد و دستم را کشید ((بامن بیایید)) نگاهی به لوی و پاتریک انداختم. هنوز مشغول بازی بودند. این هم یکیدیگر از خواص بازی های پریان است که تو را تا پایان بازی غرق در خود می کنند. کارتها را رها کردم و دنبال پری گریان راه افتادم و با هم به طبقه بالای میخانه رفتیم.یکی از در ها را باز کرد و خود داخل شد و من ها پشت سر او وارد اتاق شدم. در را پشت سر من بست و با خجالت لبخندی زد ((قول می دهید که من را می خرید؟))گوشه لبم بالا رفت و از بالا تا پایین براندازش کردم وبه تایید سر تکان دادم. به گوشه اتاق و تخت قدیمی که با ملافه ای کهنه پوشانده شده بود شاره کرد . جامه های جنگیم را روی صندلی گذاشتم و روی تخت نشستم . به سمتم آمدو بوسه ای کوچک به روی لب هایم زد. بوسه اش طعم عجیبی می داد . بوسه ی دوم را من از لبانش گرفتم. ایندفعه عمیق تر. من را به عقب هل داد و با لبخند نگاهم کرد. پلکهایم را چند بار به هم زدم. نه٬ لبخندش ایندفعه فرق می کرد.
لرز برم داشت. دستم را روی پیشانی گذاشتم. روی پیشانی ام عرق سرد نشسته بود.سرفه ای کردم و با تعجب به قطره های سرخ رنگ و بعد صورت پری نگاه کردم. لبخندش بی روح و سرد شده بود. دهانش را باآستینش پاک کرد . از جایش بلند شد و به طرف شمشیرم رفت و به نشان آن دست کشید . نگاهی به من کرد٬ روی آن تف انداخت و شمشیر را به گوشه ای پرت کرد. سعی کردم از جایم بلند شوم ولی با سرفه ای که انگار می خواست روحم را بیرون بکشد متوقف شدم. نمیتوانستم نفس بکشم.
((خیلی وقت بود الف ها برده شما بودند)) با لبخندشیطانی ولی همان صدای نازک به جان دادنم نگاه کرد ((می خواهم وقتی کسی نباشد تا خبرشورش ما رو به پایتخت ببره وضع شما رو ببینم))

آقا ببخشید دیگه ٬ اومدیم داستانی رو هم امتحان کنیم زیاد شد:دی
۸۵۶ کلمه :)))
پ.ن: عکس خودتون مورد داره٬ به من مربوط نیست.



   
blacksnake reacted
پاسخنقل‌قول
blacksnake
(@blacksnake)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

:دی
تریستون کیسه‌ی سنگینی را از زیر شنل سبزش بیرون آورد و روی میز گذاشت. صدای جرینگ‌جرینگ، در یک لحظه محتویات کیسه را افشا کرد. بن حیرت کرده بود: «این...»
تریستون خندید. «تازه این همش نیست. قراره دو برابرش رو بعد از به پایان رسوندن کار بگیریم پیرمرد.»
آلوین کنجکاو بود. «چه کاری؟»
تریستون جواب داد: «یه گت.» جواهرات را از روی کیسه لمس میکرد. «مشتری قلب یه گت رو میخواد.»
آلوین نگاه سریعی با بن ردوبدل کرد. مشخص بود که حس خوبی در قبال این کار ندارد. اخم کوچکی پیشانی بن را چین انداخت. «یه گت؟»
تریستون تایید کرد: «اوهوم. نگران نباشین. مشکلی پیش نمیاد.»
بن قانع نشد. «چطور قراره یه گت رو بکشیم؟ اصلا چطور قراره یکیش رو پیدا کنیم؟ گت‌ها هیچوقت خودشون رو نشون نمیدن.»
تریستون پوزخندی زد. «نشون میدن. فقط باید منتظر فرصت بمونیم. به‌علاوه، ما یه چیزی داریم که مطمئنم کمکمون میکنه.»
بن و آلوین متوجه منظورش نشدند. تریستون آهی کشید. «منظورم پنیر توی تلست. پنیر که داشته باشی، موش خودش رو نشون میده و اونوقت...» به الف نابینایی که کنارشان نشسته و موسیقی ملایمی مینواخت چشم دوخت.
آلوین هنوز در افکارش فرو رفته بود. اما بن منظورش را فهمید. «تو میخوای اونو طعمه کنی؟»
تریستون با بیخیالی گفت: «من فقط میخوام یه استفاده درست از اون الف بکنم.»
چشمان بن غضبناک بود. «پس برای همین بود که قبول کردی اجازه بدیم بهمون ملحق بشه؟»
تریستون کتمان نکرد. «شلوغش نکن. من از هر فرصتی استفاده میکنم که زندگیمو بگذرونم. جون یه الف بی‌خاصیت هم حداقل چیزیه که حاضرم برای این کار خرج کنم.»
بن با ناامیدی نگاهش را از تریستون گرفت و رو به آلوین گفت: «تو چی میگی آلوین؟»
آلوین زمزمه کرد: «فکر بدی نیست.» نگاهش روی کیسه قفل شده بود. «برای زندگی به پول نیاز داریم، نداریم؟»
بن آهی کشید. «خیلی خوب، پس مثل همیشه...» کف دستش را بالا آورد. لحظه‌ای بعد، دسته‌ای کارت کف دستش ظاهر شد. «... با بازی تصمیم میگیریم.»
تریستون روترش کرد. «این چیزی نیست که با بازی در موردش تصمیم بگیریم بن. الفها...»
بن تکرار کرد: «با بازی تصمیم میگیریم. برنده میگه که کی طعمه بشه. قبوله؟»
تریستون نگاهی به الف انداخت؛ همچنان واکنشی نسبت به حرفهایشان نشان نمیداد و مشغول نواختن بود. «قبوله.»
بن رو به آلوین کرد. «قبوله؟»
- قبوله.
بن بشکنی زد. پریِ آب همراهش در یک آن ظاهر شد و روی کلاهش نشست تا نظاره‌گر رقابت باشد. پیرمرد به آرامی کارت‌ها را بر زد و بین خودشان تقسیمشان کرد...
***
تریستون خشمگین بود و آلوین نگران به نظر میرسید.
پیرمرد آهی کشید، لبخندی زد و گفت: «خب... من طعمه میشم.» آلوین با شنیدن این حرف، آهی از سر آسودگی کشید.
اما مشخص بود که تریستون انتظار شنیدن این حرف را نداشته است: «چی گفتی؟» نگاهی خشمناک به الف که نواختن را کنار گذاشته بود انداخت و دوباره پرسید: «تو؟»
بن جواب داد: «بله. من جادوگرم، میتونم با یه ورد برای مدتی گیجش کنم. نیازی هم به اون الف نیست.»
تریستون با نارضایتی گفت: «هرطور میلته.» برخاست. «من میرم یه چیزی بخورم.» با قدمهایی که به کف چوبی مهمانخانه کوبیده میشدند به سمت پیشخوان رفت. آلوین هم ناخودآگاه از جایش بلند شد و به دنبال او رفت.
بن بشکنی زد تا پری آب ناپدید شود. کارت‌ها را جمع کرد و دوباره کف دستش را رو به آسمان گرفت. لحظه‌ای بعد، توده‌ای از دود کارت‌ها را در خود بلعید.
به الف نگاه کرد. با آنکه در سرتاسر ناحیه کَلِنتا با الفها مثل برده رفتار میشد، اما او اینگونه نبود...
«متشکرم.» صدای دخترک الف به ظرافت صدای نواختنش بود.
بن لبخندی زد و سری تکان داد. در سکوت، الف را که جیب داخل لباس را میگشت مینگریست.
پس از چند لحظه، الف شیشه‌ای را روی میز گذاشت. «اینو بنوش. شب، موقع شکار. گت بهت آسیبی نمیرسونه.»
بن غافلگیر شد. مردد پرسید: «این چیه؟»
- یه هدیه.
بن شیشه را در دست گرفت. محو تماشای مایع درخشانش شده بود که چیزی به خاطرش آمد. شیشه را روی میز گذاشت. «اگه این یه جور قدردانیه، نمیتونم بپذیرمش. من این کار رو...»
- خواهش میکنم. این فقط خواسته من نیست. من سفر میکنم، روح‌های پاک رو میبینم و بهشون کمک میکنم. این وظیفه منه.
بن کنجکاو شده بود. «تو واقعا کی هستی؟»
- یه مسافر.
فهمید که جوابی سرراستی نمیشنود. شیشه کوچک را کف دستش گذاشت و چند لحظه بعد، همان توده دود آن را در خود بلعید. «متشکرم.»
الف سری تکان داد. به‌آرامی از پشت میز بلند شد.
بن دستش را گرفت. «اگه میخوای بری بیرون، من راهنماییت میکنم. اینجا شلوغه.»
الف لبخندی زد: «ازت ممنونم، مشکلی پیش نمیاد.» این را گفت و به راه افتاد.
بن با تعجب نگاهش میکرد. لحظه‌ای بعد، الف از مهمانخانه بیرون رفته بود. «پس نقش بازی میکرد.» از سرجایش بلند شد و به سمت پیشخوان رفت...

782 کلمه! (قانونیه ها! میلیمتری رد کردم!) :دی


   
herokhosro2 reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

نظرسنجی رو شب می‌ذارم.
از اونجایی که عکس این هفته رو دیر گذاشتم، مهلت ارسال تا آخر امشب تمدید می‌شه.


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

نظرسنجی دور چهارم (آخر) به ابتدای تاپیک اضافه شد.
می‌تونید چند تا رأی بدید.
توی نظرسنجی شرکت کنید.
پسفردا نتیجه نظرسنجی اعلام می‌شه.
موفق باشید.


   
پاسخنقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 270
 

نتیجه چی شد :دی:دی


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

خداااااا.
چرا هی مساوی می‌شین 😐
من دیگه پشت دستمو داغ کنم پرواز خیال بذارم اصن.
برنده دور چهارم (آخر): z.p.a.s و blacksnake
به حساب هر دوتاتون 100 امتیاز واریز می‌کنم.
مبارکه.
ماه سوم مسابقه «پرواز خیال» به پایان رسید. تاپیک تا آخر هفته باز می‌مونه تا اگر دوستان خواستن درباره داستان‌ها نظر یا نقدی بدن.
بعدش اگر به امید خدا، به حول قوه الهی، به حق پنج تن یادم نرفت، تاپیک رو می‌بندم.
موفق باشین


   
blacksnake reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 3
اشتراک: