سلام علیکم
به بهانه لخت شدن انجمن از تاپیک های داستان نویسی، گفتم یه تکونی به انگشتام بدم و این جریان رو راهش بندازم.باشد که استقبال کنید.اینجا برای نوشتن بوده و هست و خواهد بود.پس چرا ایمان نمی اورید ای مردم.
جریان از این قراره که:
شما مینشینید رو بروی این تاپیک.نوشته های بقیه رو میخونید.بعدش نگاه میکنین به اطرافتون.یه مشکل(هر مشکلی) تو هوا میقاپید و درموردش یه پاراگراف مینویسید.سپس میگردید بین دوستاتون،توی سایت،و نفر بعدی که دوست دارید ادامه بده رو تگ میکنین.
مزایا:
راه افتادن یه جریان فکری توی سایت
توجه شما به اتفاقاتی که داره میفته،اما با بیان و دیدگاه شخصی خودتون
خارج شدن از مثلث خاب غذا فیلم.(البته این مربوط به خودمه.(بینشم کتاب میخونم) و باور کنید سو استفاده از شما محسوب نمیشه)
هشدار:
اگر میخاستین درمورد مسائل عقیدتی یا سیاسی بحث کنین خونتون گردن خودتونه.
اگر کمی تلاش کنین میتونین از مترادف های غیر مرتبط سیاسی استفاده کنین که فقط منظور رو برسونین.اصلا نیازی نیست اسم ببرین.یه یه جریان معروف بسنده کنین.
در پایان باید بگم که میدونم این هم مثه چیزای دیگه خاک میخوره.فقط رفع تکلیف کردم.دلم واسه خونم میسوزه.
موضوع:بوک پیج
بله بوک پیج مشکل است. نه نمی خواهم درباره کمبود فعالیت و خاک گرفتگی تاپیک ها حرف بزنم. البته شاید وسط های حرفم ماجرا به همین کشیده شدود، اما بحثم مشکل درد بوک پیج نیست. بوک پیچ پر درد است.
می گویند چرا انجمن ها خوابیده اند. فقط هم ما نیستیم. اکثر انجمن ها، حالا چه در باب کتاب و نویسندگی، چه در باب انیمه و مانگا، حتی درباره هنر، نقاشی، موسیقی(بله همچین فوروم هایی هم وجود دارن.) و کلی چیز دیگر هم خوابیده اند. حالا مراد از این پاراگراف چیست؟
با یک سوال شروع می کنم. اگر از هر کس بپرسند:به نظرتان یک جوان، یا نسل جوان، معتاد کتاب و فیلم خوب است یا معتاد مواد مخدر؟
خودمان را نگاه نکنیم، الان وضعیت نصف همسن و سال های ما، از من صغیر گرفته تا شمای کبیر همین است. نا امیدی، بیکاری؛ دزدی، فقر، مواد، همه اینها هسستند. آنوقت ما چه هستیم؟ گروه ما، و نه فقط نرد کتاب و نوشتن، بلکه دیوانه خلاقیت و نو گرایی کسانی هستیم که نا امید می شویم.
خیلی های ما، حتی والدین و اعضای فامیل(مهم ترین عنصر جامعه) مسخره مان کردند که:اینکاری که میکنید یعنی چهه؟ آخه هیچکس که کتاب/نقاشی/انیمیشن/موسیقی شما رو نمی خره. مردم نون ندارن بخورن بیان فلان و بهمان بخرن یا بخونن؟
اینجاست که ما میگیم آره. بهتره بچسبیم به همون دکتر و مهندس و شغل اداری و اینهایمان. نه یهویی ها! نه! رویاها آرام آرام می میرند. آرا آرم روی روح سنگینی می کنند و ناامیدی خودش را منطقی جلوه می دهد، که در کشور ما منطقی هم هست.
حالا درد ما چیست؟ الان می گویم. با یک نگاه سرسری به بوک پیج و امثال آن، می بینم که ما اینجا آدم خلاقو با استعداد کم نداریم. آدم های پر اراده ای که اراده اشان آرام آرام می شکند و آخر می رسد به این وضعیتی که الان می بیند:در این چند روز فکر کنم سیصد بار انجمن را باز کردم:هر بار همان حالت قبلی بود. هر از چندگاهی کسی برای کتاب دورگه نظری می داد یا می دیدم ملت توی انجمن ول می چرخند.
به قول نغمه:دیوار فقط یک سمبل است. دیوار واقعی کسانی هستند ک روی آن نگهبانی می دهند.
اصل ماجرا این است:چرا کسانی مثل ما، که در جامعه نرد خوانده می شویم، جدی گرفته نمی شوند؟ چرا باید پای صحبت یکی از مترجمان وینترفل بنشینیم و بفهمیم به ازای ترجمه ایبی نظیر، حتی بهتر از چاپی چه سودی بهشان می رسد و آه بکشیم؟ چرا در تلوزیون، هزاران بار می گویند:آقا مواد مخدر خوب نیست نکشید.آقا سیگار خوب نیست، نکشید. و چرا جوانان مثل ما، ولی به جای معتاد کتاب، عاشق سیگار را جدی می گیرند، ولی موادی که ما را از درون نابود می کنند را ممنوع نمی کنند؟ می گویید کدام مواد؟ می گویم ناامیدی. ناامیدی از اینکه کار ما در این جهان و جامعه بی اهمیت است و داریم برای خودمان کتاب می نویسیم، نقد می کنیم. که فقط در نظر مثلا بزرگترها و عاقلتر ها و دود خورده ها، فقط بچه بازی و وسیله تفریح ما است.
البته، اگر ناامیدی را ممنوع کنند، که نصف مملکت از نان خوردن می افتند. پس ما چه کار کنیم؟ ما که معتاد هنر و علمیم چه خاکی به سمان بریزیم؟ ما هم برویم قاطی همان هایی که جدی می گیرنشان تا بفهمند آقا ما انسانیم؟ که آقا ما رویا داریم؟ که می می خواهیم فلان و بهمان شویم ولی نمی شود؟
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
همیشه آرزوی این را داشتم که یک روزی، وقتی پولدار شدم(آرزو های کودکی است دیگر. مسخره نکنید) یک انتشاراتی بزنم برای نویسنده های بی نام مثل الان خودم.
دوست داشتم انیمیشنی بسازم که بشود مثل سوباسای قدیم برای بچه ها. مثل جم جونیور برای الانی ها. که مثل اینمه برای خودش یک اسمی داشته باشد و فندوم ای جهانی داشته باشد. الان میبینم که، رویایم مرده. دیگر فراموشش کرده ام.
زنده باد رویا
زیبا بود . خیلی دوست داشتم .. همه چیز رو کامل گفتی ...
میدونی خب همه یه جور ارزو های خیلی خنده داری دارن ..منم دوست داشتم مجری تلوزیون بشم 🙂
مسخره ست نه ؟ یا یه خبر نگار .. و یه اموزشگاه بزرگ میزدم برای نویسندگان جوان ..:22: مسخره ست نه ؟؟
پوفف ولش کن اصلا .. ولی الان میدونی چی تو ذهنم کوبوندن .. فقط پزشکی .. اگه پزشکی نیاری مایه ی ابرو ریزی خانواده ایی .. ننگ ما میشی .. اگه نمراتت فلان نباشه من میدونمو تو .. می دونی من از همه قایم میکنم که عضو سایت هستم .. اینم خنده داره نه ؟ اخه ادمو مسخره میکنن .. باید حتما برم کلاس زبان . ریاضی . فارسی . زیست .. فیزیک ..و کلی چیزای دیگه ... می دونم قراره یه بار زندگی کنم .. ولی نمی تونم یعنی تحمل اینو ندارم اخم یا ناراحتی عزیزانم رو ببینم .چاره ای نیست .. تنها کاری که می تونیم بکنیم .. لبخند زدنه ... همین ...
🙂
5 شهریور 98
چارمحال بختیاری_سامون_پل زمانخان
اوضاع خیلی خیلی پیچیده است!رودخانه به شدت پر اب است.اینقدر که تمام پله هارو گرفته و نزدیک است الاچیق های چوبی را ببلعد.احساس به شدت غریبی دارم،جایی که پارسال بهترین مکان کل مسافرت میخواندمش امسال چنان وحشتناک و وحشی و عصبانی است که میترسم روی حاشیه های پیاده رو اش بشینم.نمیدانم واقعا چیکار کردیم که اینجا!این مکان ارام و دلچسب که بساط قلیان و چایی و تخمه اش همیشه پهن بود اینقدر ناارام و ناراحت است!مثل مادری که پول اجاره اش عقب افتاده،خرجی خانه ندارد،شوهرش با زن های دیگر ... میزند و پاکت پاکت سیگار میخرد و حوصله اش را خرج کتک زدن بچه و شکاندن ظرف ها میکند.حال رودخانه مثل لحظه طغیان زن است.
جو رودخانه واقعا متشنج است.نمیدانم چرا ولی انگار این جو روی تصویر ارام مردمی که دارند کباب باد میزنند تاثیر گذاشته.روی تصویر مردم در چشم من.انگار همه عجله دارند.و میترسند.و روی دور سریع اند.نمیدانم.خیلی تشویش دارم
شب 10:40 نزدیک الاچیق 7
پ ن: راستی یادم رفت بگویمم!6 ماه پیش که سیل امد و من اعتکاف بودم و از همه جا بی خبر که چه بر سر مردم گذشته بود،چه بر سر مردم گذشته بود؟واقعا با این رودخانه و سیل دست به یقه شده بودند و جان میدادند مثل ان اسطوره شاهنامه(تو این کتابه که یادداشت کردم اسم اسطورهه رو نوشتم ارش کمانگیر.ولی نمیدونم الان شک کردم که شاید اریو برزن بوده باشه) بر پایه حفظ مرز خانه؟!خوشا به سعادتم که با این مردم که پشت ترافیک و در حال رانندگی فحششان میدهد بغل دستیم،گاهی پدرم و گاهی پسر عمویم،دود و گرانی و تحریم و تورم و وینستون 6 هزارتومنی و شیربلال شیرین و چیپس سرکه ایی 8 تومنی و غصه و مرض و بدبختی را شریکم.باعث میشوند به این نتیجه برسم که اری!زیر تریلی هم میشود زیست!تا شقایق هست زندگی باید کرد!
***
دو دل بودم نمیدونستم اینجا بزارمش یا تو کافی شاپ.خلاصه اینجا گذاشتمش.
زیبا بود . خیلی دوست داشتم .. همه چیز رو کامل گفتی ...
میدونی خب همه یه جور ارزو های خیلی خنده داری دارن ..منم دوست داشتم مجری تلوزیون بشم 🙂
مسخره ست نه ؟ یا یه خبر نگار .. و یه اموزشگاه بزرگ میزدم برای نویسندگان جوان ..:22: مسخره ست نه ؟؟
پوفف ولش کن اصلا .. ولی الان میدونی چی تو ذهنم کوبوندن .. فقط پزشکی .. اگه پزشکی نیاری مایه ی ابرو ریزی خانواده ایی .. ننگ ما میشی .. اگه نمراتت فلان نباشه من میدونمو تو .. می دونی من از همه قایم میکنم که عضو سایت هستم .. اینم خنده داره نه ؟ اخه ادمو مسخره میکنن .. باید حتما برم کلاس زبان . ریاضی . فارسی . زیست .. فیزیک ..و کلی چیزای دیگه ... می دونم قراره یه بار زندگی کنم .. ولی نمی تونم یعنی تحمل اینو ندارم اخم یا ناراحتی عزیزانم رو ببینم .چاره ای نیست .. تنها کاری که می تونیم بکنیم .. لبخند زدنه ... همین ...
🙂
باید اینجا یه اعترافی بکنم.
یه جور اختلال دو شخصیتی هست که بعضی تابخون ها و نویسنده ها میگیرنش. منم دارمش. به معنای واقعی دو شخصیتیه. من یه خود درون دارم. از وقتی یادمه اسمش هلن پراسپرو بود. همون خود درونی که هروقت بهم میگن تو باید دکتر بشی نچ نچ میکنه. وقتی میگم بیخیال بابا. کی کتاب میخونه، می زنه تو گوشم. همون منی که همه جا پز میده که من یه دوستایی دارم، که حتی تا حالا ندیدمشون. اما باهاشون زندگی کردم و ازشون یاد گرفتم و بهشونیاد دادم. دوستایی که حتی اسم واقعیشون رو نمی دونم اما همیشه دوست داشتم کتابم که تموم و چاپ شد، اولین صفحه بنویسم تقدیم به فلانی و فلانی(نام کاربریشون) همون من درونی که با اینکه هیچ هیجان ندارم واسه اپیزود بعد انیمه واسم هیجان کاذب ایجاد می کنه و می پره بالا و پایین همون همن درونی که نصفه شب کتاب میخونه با نور تبلت.
اگه هلن نبود، من مرده بودم. بهترین دوست و رفیق من، حتی بهتر از کتاباب. وتنها کسی که واقعا میتونم بهش اعتماد کنم همونه. خیلیلا دارنش. اعتراف کنید.
خلاصه اینکه، این من درون فعلا خوابه. بیدارش نکنید. اگه بیدار بشه ببینه این همه تعریف ازش کردم گونه اش گل میدازه خجالت میکشه 🙂
مرسی هستی، هلن.
*-*-*-*-*-*
mis riehane
این همون چیزیه که نویسنده ها رو دست به قلم میکنه. که مجبورشون میکنه لابه لای داستانشون عوام مضلوم و اشراف ضالم، جنگ های خانمان برانداز ولی به اصطلاح باشکوه و سیاست و مرگ رو جا بدن. همین مردمه که براشون مینویسیم که به اونایی که نمی دونن و نمی فهمن نشون بدیم این درد رو.
"اگر متاهل ها اجازه بدند ماهم دوسپسر/دوسدختر بگیریم!"
دقیقا از اخرین باری که شنیدم نر و ماده های متاهل زیرابی میزنن و مخ مجردا رو میشورن،و از شنیدنش تعجب کردم،خیلی وقت میگذره.اصلا اینقدر این مسئله عادی شده و تو تن این عرف "ککم هم نمیگزه" جدید لولیده که حرف زدن ازش عیبه.قبلنا عیب بود چون عیب بود!الان عیبه حرف زدن درموردش چون عیب نیست.فلش رابطه های رابطه اییِ انسان از شکل نمودار درختی خارج شده و به شکل دایره هزار و دویست ملیون شعاعی ایی دراومده که الحمدلله دوسه تا از این خطای وسطشو میتونیم اختصاص بدیم به ترکیب گهربار "اعضای خانواده".خیلی جالبه که جناب خر تک همسره ولی موجود نر ناطق(یک سری هاشون!) نه تنها با چهارتا زن رسمی بلکه با شیش تا دوسدختر اضافی هم سیر نمیشه.با نصفشونم مشکل داره زندگی اصلی خودشم داره از هم میپاشه ولی مدام این افسارو گرفته سمت بالا و زانو زده جلو پای ادم جدید که منو ببند.ماده عزیز هم(تعدادش به شنیده های خودتون از روابط اوپن مغزیه الان بستگی داره) از چوب تعهد فروگذار نمیکنه و میره با اولین ادمی که در تلگرام میبینه صیغه محرمیت جاری میکنه.خلاصه که زندگی به همین منوال پیش میره.و اگر کسی صداش در بیاد حتمن!و مطمئنن کسی اون پشت مشتا قایم شده که از "حقوق ازادی" این دوموجود دفاع کنه.
لااقل خوشکلاشونو تور نکنین.بزارین واسه مجردا هم بمونه.
داشتم تو بلاگفا میگشتم که این سرتیتر منو تو هوا زد.
همسر/نیمه گمشده و...
این بحث جالبیه. نیمه گمشده یعنی چه؟ اصلا چرا مردم دنبالش می گردند و ه چه دردی میخورد.
این پارگراف بالایی را خواندم و با خودم گفتم اصلا بحث و فاز مردم از ازودواج چیست، وقتی از این حرکت ها می زنند. ازدواج نباید کامل کننده روح باشد. پیدا کرن دوستی که به تو متعهد باشد و کمکت کند تا به اهدافت برسی و کمکش کنی که به اهدافش برسد؟
شاید هم من زیادی عاشق شهصیت های تخیلی شدم و استاندارد هایم بالا رفته، اما همیشه نیمه گمشده را یک دوست صمیمی تصور می کردم. شاید بچگانه باشد، ولی مدتی فکر می کردم زن و شوهر به جز کمک به هم و حرف زدن و خوشگذراندن و حتی گریه کردن با هم کار خاصی ندارند. از قدیم گفتند حرف بچه راست است. پس چرا الان دروغ شده. چرا معنی ازدواج فرق کرده؟
راستش همیشه تصور می کردم طرف نیمه گمشده را در دوران دانشگاه پیا ی کند. یه قول همه مردم، میخورند به هم و لی لی لی لی لی لی لـــی. اما دیشب فکر کردم اگر کسی به من خورد و خواست جزوه هایم را جمع کند:) بهش بگویم: ببین فلانی. من از داستان های عاشقانه کلیشه ای متنفرم. باید به سمت گوشم چاقو پرت کنی، از تالار اسرار نجاتم بدی. خودتو بندازی جلوی تییرکی که به سمتم میاد و با من بیافتی تو تارتاروس. البته، تور آنسوی دیوار هم برام کافیه.
خیلی چرت و پرت گفتم. فقط دستم روی کیبور چرخید. خودم هم نمی دانم چطور. ولی فقط نوشتم دیگر
در گوشه توئیتر پیام سران ایرانی تن دنیا را لرزاند.زیرا دنیا ** شکن نداشت و نمیدانست که وزرا چه ** شکنی استفاده میکنند.او انگار پنجمینشان بود که نه بعد از 300 سال،بلکه هزارو اندی از خواب پشت کنکوری اش پریده بود.
و روزی امد که خرید و فروش ** شکن ها علنی شد.
و جیغ کشیدن های ان دهه شصتی در مجلس اورا تبرعه کرد که من نمیدانم و به خدا که ** شکن هایم را دزدیده اند.
ما اینجا در "بله" چت میکنیم.ما اینجا در"سروش"چت میکنیم.ما اینجا در"تلگرام"چت میکنیم.و چنل پرایوتمان 8 تا سین میخورد.احساس امنیت میکنم که پلیس فیییتا با من است.او همه جا هست.مثل پدرومادرم،مثل گوگل و مثل خدا.به راستی که اگر بگویند "کسی در کلیسا اعتراف نمیکند" تعجب نمیکنم.
در گوشه توئیتر پیام سران ایرانی تن دنیا را لرزاند.زیرا دنیا ** شکن نداشت و نمیدانست که وزرا چه ** شکنی استفاده میکنند.او انگار پنجمینشان بود که نه بعد از 300 سال،بلکه هزارو اندی از خواب پشت کنکوری اش پریده بود.
و روزی امد که خرید و فروش ** شکن ها علنی شد.
و جیغ کشیدن های ان دهه شصتی در مجلس اورا تبرعه کرد که من نمیدانم و به خدا که ** شکن هایم را دزدیده اند.
ما اینجا در "بله" چت میکنیم.ما اینجا در"سروش"چت میکنیم.ما اینجا در"تلگرام"چت میکنیم.و چنل پرایوتمان 8 تا سین میخورد.احساس امنیت میکنم که پلیس فیییتا با من است.او همه جا هست.مثل پدرومادرم،مثل گوگل و مثل خدا.به راستی که اگر بگویند "کسی در کلیسا اعتراف نمیکند" تعجب نمیکنم.
یه گروه داشت دانشگاهمون، کرش یاب. از فتا ریختن مدیرشو دستگیر کردن:/ در صورتی که همه دانشگاه ها این کانال رو دارن
یه گروه داشت دانشگاهمون، کرش یاب. از فتا ریختن مدیرشو دستگیر کردن:/ در صورتی که همه دانشگاه ها این کانال رو دارن
کرش یاب؟چیه؟همسریابی الکترونیکه؟ :دی
کرش یاب؟چیه؟همسریابی الکترونیکه؟ :دی
یه چیزی شبیه به اینه. مثلا پسره یا دختره از یکی خوششون میاد میان غیر مستقیم میگن که فلانی که اونجور لباس پوشیده بودی و اونجا بودی روت کراش دارم. البته این فقط یه قسمتشه، خیلی چیزهای متنوعی توش گذاشته می شد. که حیف..بستنش
یه چیزی شبیه به اینه. مثلا پسره یا دختره از یکی خوششون میاد میان غیر مستقیم میگن که فلانی که اونجور لباس پوشیده بودی و اونجا بودی روت کراش دارم. البته این فقط یه قسمتشه، خیلی چیزهای متنوعی توش گذاشته می شد. که حیف..بستنش
یا حسین 😐 این چه طرزشع 😐
میشه یکم بیشتر توضیح بدی؟^_^
یا حسین 😐 این چه طرزشع 😐
میشه یکم بیشتر توضیح بدی؟^_^
مثلا میری سر جلسه امتحان. یه دختری رو می بینی که جلوت نشسته ازش خوشت میاد و میخوای بیشتر باهاش اشنا شی. توی این کانال مشخصات اون دخترو می دی و میگی اهای دختری که شنبه امتحان کریستال ( مثلا) داشتی. روت کراش دارم . اگه میخوای به مدیر بگو تا ایدیت رو بده بهم. که البته هیچ وقت هیچ کس ایدیش رو نمی داد. خیلی ها هم بودن روی خودشون کراش می زدن. صرفا جهت بالا بردن اعتماد به نفس:||
مثلا میری سر جلسه امتحان. یه دختری رو می بینی که جلوت نشسته ازش خوشت میاد و میخوای بیشتر باهاش اشنا شی. توی این کانال مشخصات اون دخترو می دی و میگی اهای دختری که شنبه امتحان کریستال ( مثلا) داشتی. روت کراش دارم . اگه میخوای به مدیر بگو تا ایدیت رو بده بهم. که البته هیچ وقت هیچ کس ایدیش رو نمی داد. خیلی ها هم بودن روی خودشون کراش می زدن. صرفا جهت بالا بردن اعتماد به نفس:||
((((((((((((((((((((((((((((((: مرده اونایم که مشخصات خودشونو میدن.
دارم تریلر یه فیلمی رو میبینم چلنج لاغریه.فک کنم باید یه پارگرافم درمورد این بنویسم 😐
مرگ
شبه. میخوام درباره مرگ حرف بزنم. ربطیم نداره ها. ولی میزنم.
من از. بچگی عاشق خواب بودم. خودمون یه زیرپله ای داشت به یاد هری پاتر می رفتم تو تاریکی زیر یک عالمه پتو میخوابیدم.
من خوابو دوست داشتم پس خوابم منو دوست داشت. چیزای جالب به ذهنم می فرستاد. پرواز. دیودن رویدریا. ایستادن رو قطار در حال حرکت...
اصن چیز عجیبی بود.
مرگ یه جور خوابه. من که همیشه عاشق خواب بودم دوست داشتم بدونم بعد از مرگ چیه. هر کسی هم از نزدیکاممم میمرد واسش گریه نمی کردم. بهش حسودیمیکردم که الان از همه ادمای دنیا بیشتر میدونه.
وقتی دیگه به یه سنی رسیدم که فهمیده بودم یه راهی هست که میشه اون طرف پرده رو دید، دیگه دیر شده بود. چون من عاشق شده بودم. عاشق دنیا. و عاشق کتاب. میترسیدم اونطرف به اندازه دنیا جالب نباشه و کتاب نداشته باشم.
کمی بعد میل به دانستن درم زنده شد. میل به اینکه بدونم داستان زندگی خودم چی میشه. اینبار دوست داشتم ورق رو برگردونم. بدونم عاشقانه است یا ترسناک. بدونم تو یازده سالگی فانتزی میشه یا تو سیزده سالگی به جنگ خدایان میرم. ببینم آون شخصیتی که همه منو باهاش شیپ میکنن ک
و اینگونه بود که من زنده ماندم
و اینگونه است که همه انسان ها زنده می مانند
ولی آنسوی مرگ چیست؟
منشی گفت کارتخوان نداریم، ۶٠ تومان از عابربانک بگیرید بیایید.
فاصلهی عابربانک تا مطب زیاد بود.
گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟
خانم منشی گفت خودت این را از آقای دکتر بپرس!
گفتم لابد برای فرار از مالیات است دیگر...
این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟
آنجا یادش ندادند برای مالیات نباید مریضهایش را آواره کند؟
این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است؟!
فضا متشنج شد!
جناب دکتر سخنانم را شنید و از مطب آمد بیرون و به من گفت، من شما را ویزیت نمیکنم! لطفا" بروید بیرون!
من نرفتم.
جناب آقای پزشک به منشیاش گفت تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست!
پنج دقیقه گذشت، فقط پنج دقیقه!!
توی این پنج دقیقه چند تن از مریضها آمدند جلو و به من گفتند بهخدا حالمان خوب نیست، بروید بیرون بگذار ما هم به زندگیمان برسیم!
همه به من اعتراض کردند!!
هیچکسی اما به دکتر اعتراض نکرد!!
حس بدی به من دست داد.
حس بازندهها را داشتم.
به خودم گفتم رضا، از حقوق چه کسانی داری دفاع میکنی؟
برای کی و چه کسانی داری دستوپا میزنی؟
اینها یکیشان حتی حاضر نیست از تو حمایت کند!
زدم بیرون...
با خودم گفتم جداً برای چه کسانی داری دستوپا میزنی؟
این مردم...؟!
رضا_جلودارزاده (نویسنده و روزنامهنگار)