سلام علیکم
به بهانه لخت شدن انجمن از تاپیک های داستان نویسی، گفتم یه تکونی به انگشتام بدم و این جریان رو راهش بندازم.باشد که استقبال کنید.اینجا برای نوشتن بوده و هست و خواهد بود.پس چرا ایمان نمی اورید ای مردم.
جریان از این قراره که:
شما مینشینید رو بروی این تاپیک.نوشته های بقیه رو میخونید.بعدش نگاه میکنین به اطرافتون.یه مشکل(هر مشکلی) تو هوا میقاپید و درموردش یه پاراگراف مینویسید.سپس میگردید بین دوستاتون،توی سایت،و نفر بعدی که دوست دارید ادامه بده رو تگ میکنین.
مزایا:
راه افتادن یه جریان فکری توی سایت
توجه شما به اتفاقاتی که داره میفته،اما با بیان و دیدگاه شخصی خودتون
خارج شدن از مثلث خاب غذا فیلم.(البته این مربوط به خودمه.(بینشم کتاب میخونم) و باور کنید سو استفاده از شما محسوب نمیشه)
هشدار:
اگر میخاستین درمورد مسائل عقیدتی یا سیاسی بحث کنین خونتون گردن خودتونه.
اگر کمی تلاش کنین میتونین از مترادف های غیر مرتبط سیاسی استفاده کنین که فقط منظور رو برسونین.اصلا نیازی نیست اسم ببرین.یه یه جریان معروف بسنده کنین.
در پایان باید بگم که میدونم این هم مثه چیزای دیگه خاک میخوره.فقط رفع تکلیف کردم.دلم واسه خونم میسوزه.
قشنگ معلوم بود بالاخره این اتفاق میفته. چه خبره بابا. البته درک میکنم چرا ملت جوشی شدن، اوضاع خوب نیست؛ ولی آرامش خودتونو حفظ کنین.
این دو تا پیام سیاسی آخر رو پاک میکنم :/
سلام علیکم
به بهانه لخت شدن انجمن از تاپیک های داستان نویسی، گفتم یه تکونی به انگشتام بدم و این جریان رو راهش بندازم.باشد که استقبال کنید.اینجا برای نوشتن بوده و هست و خواهد بود.پس چرا ایمان نمی اورید ای مردم.
جریان از این قراره که:
شما مینشینید رو بروی این تاپیک.نوشته های بقیه رو میخونید.بعدش نگاه میکنین به اطرافتون.یه مشکل(هر مشکلی) تو هوا میقاپید و درموردش یه پاراگراف مینویسید.سپس میگردید بین دوستاتون،توی سایت،و نفر بعدی که دوست دارید ادامه بده رو تگ میکنین.
مزایا:
راه افتادن یه جریان فکری توی سایت
توجه شما به اتفاقاتی که داره میفته،اما با بیان و دیدگاه شخصی خودتون
خارج شدن از مثلث خاب غذا فیلم.(البته این مربوط به خودمه.(بینشم کتاب میخونم) و باور کنید سو استفاده از شما محسوب نمیشه)
هشدار:
اگر میخاستین درمورد مسائل عقیدتی یا سیاسی بحث کنین خونتون گردن خودتونه.
اگر کمی تلاش کنین میتونین از مترادف های غیر مرتبط سیاسی استفاده کنین که فقط منظور رو برسونین.اصلا نیازی نیست اسم ببرین.یه یه جریان معروف بسنده کنین.
در پایان باید بگم که میدونم این هم مثه چیزای دیگه خاک میخوره.فقط رفع تکلیف کردم.دلم واسه خونم میسوزه.
سلام:1:
این کارم بیشتر شبیه بحرف اومدن یه مجسمه سنگی هستش ولی موضوع جالبی رو شروع کردی. اینکه به اطراف نگاه کنیم و مشکلاتمون رو پیدا کنیم و دربارشون فکرکنیم و وحرف بزنیم از نظر من خیلی خوبه.
ولی بجای مطرح کردن مشکلت جدید میخوام درباره متنها نظر بدم
دقیقا میخواستم درباره بحث سیاسی بپرسم که به هشدار رسیدم:65:عرضم به حضور انورت که به نظرم موضوعِ این تاپیک جالب نیست، همینجوریشم گشت و گذارمون تو اینترنت برای فراموشیه مشغله هاست نه حرف زدن دربارشون.
اگرم به مشکلات باشه، مشکلاتِ همینجا زیاد به چشم میاد ولی اینقدر حرف زدیم و اصلا مدیری برای جواب دادن نبود که کلا بی خیالِ پیگیری شدیم.
در کل خودتو خسته میکنی، کشتیه بوک پیج به آرامی در حال غرق شدن است.
خب اون قسمت اول که مشخصا باهات مخالفم
ولی درباره کشتی مون باید بگم که داری اشتباه میکنی از نظر من بیشتر شبیه یه کشتی مسافربری هست که داره مسافر های قدیمی رو پیاده میکنه.
من خودم مدت زیادی نبودم و میبینم که خیلی از قدیمی ها نیستن ولی کلی جدید اومدن اون زمانی که من اومدم تعداد بازدید ها بزحمت به چند صدتا میرسید ولی الان بیشتر شده اما خب قبول دارم پیشرفت انجمن خیلی کند شده فعالیت ها کمه و...
و آره دیگه میشه تقصیر ها رو گردن مدیرت انداخت.4.
من شروع کنم؟!
مشکل درست از اونجایی شروع شد که دوستم کلمه ساختاار شکنی رو به کار برد. من با خود کلمه ساختار شکنی مشکلی ندارم اما شکل گفتنش با اون لحن عالمانه اش منو عذاب داد. خیلی جدی گفت، تو معنیش هیچ شکی نداشت و خیلی شمرده گفت: ساختااار شکنی
البته قبول دارم ساختار داریم تا ساختار و شکستن داریم تا شکستن:| اما اونجور که اون گفت یعنی کلا ویران کنیم و دوباره بسازیم:| خوب باشه با این هم مشکلی ندارم ولی این شکستن و ساختن دوباره اون که به همبن سادگی نیست که فقط بگی ساختار شکنی و امید داشته باشی که با گفتن این حرف همه چیز حل بشه. ساختار شکنی:|:)) چیز دیگه ای به ذهنم نرسید:دی:65:
متوجه منظورت نشدم دقیقا با اینکه دیگران از لغات قلنبه که معنشون رو نمیدنن استفاده میکنن مخالفی یا اینکه بجای عمل همه فقط حرف میزنن یا اینکه بدون فکر حرف میزنن؟
ولی خب درباره حرف زدن من متوجه این نکته شدم که لغاتی که ما تو مکالماتمون استفاده میکنیم خیلی مهم هستن مثال معروفی داره که میگه "منظور بشین و بتمرگ یکیه" (که البته همین ها هم هم با حالت های مختلف گفتن "جدی،شوخی،عاطفی و.." میشه بیان کرد)
خیلی برام جالب بود وقتی فهمیدم برای هر رخداد و حرکت و جسمی در هر حالتی یه لغت وجود داره که تعریفش میکنه و ما ازشون استفاده میکنیم بدون اینکه بدونیم چی هستن
مثلا من خودم نمیدونستم "گُدار" یعنی چی :65: بعد دیدم ابی میخونه
"گدار بالای کوه پناه جون قوچهتفنگ تو می غره که زندگی چه پوچه":دی
رفتم دنبال معنیش گشتم و دیدم که به قسمت کم عمق رودخونه که بدون شنا کردن میشه ازش گذشت میگن گُدار
که قبلا بارها بشکل "بی گدار به آب زدن" ازش استفاده کرده بودم
برای همین فکر میکنم باید دایره واژگانمون رو گسترش بدیم که بتونیم گفتگو های قشنگ تری داشته باشیم
خب، اهم . از اولین مشکل این روزا صحبت می کنم ک همه هم باهاش آشنایی کامل دارن: نتایج کنکور
با اینکه خودم کنکوری نبودم ولی کافیه چند تا از دوستا و فامیل کنکوری بوده باشن تا استرس کنکور به جون زندگی شما هم بیوفته. البته در مورد من ، به جون خانوادم :/
همین کم بود ک مادرم رتبه ها رو تو قلمچی ببینه که این کنکور مسخره و رتبه های سه و چهاررقمی فامیل هم اضافه شد تا دیگه نتونم بدون عذاب وجدان دست به لپ تابم هم بزنم.
هعییی زندگی، دو سال دیگه قراره چ بشه....
کنکور!
خب حقیقتش تا اونجا که من یادگرفتم کنکور هم یه امتحانه مثل بقیه امتحانهای مدرسه با این تفاوت که آسون تره. :دیآره دیگه یه سوال میدن بهت جوابش رو هم میدن فقط باید از بین 4تا گزینه جواب درست رو انتخاب کنی شاید جدی بنظر نرسته ولی حقیقت همینه چهارتا جواب داری که اگه سوال رو بلد باشی با یه نگاه میتونی دوتا از گزینه ها رو حذف کنی بین اون دنا یدونه درسته همونو انتخاب مکنی دیگه:16::دی
باور کنید کنکور همینه اونایی هم که شکست میخورن اسیر استرس میشن این غولی که از کنکور درست کردن همش خیاله اگه حرفمو باور ندارید میتونید یه سری به نمونه سوالا های کنکور بزنیدو حرفی که زدم رو چک کنید و نکته دیگه ای هم که ممکنه نگرانتون کنه قبول نشدن تو دانشگاه مورد نظرتونه که این جدا مشکله برا خودش چون فقط چندتا دانشگاه خوب تو کشور داریم ولی همه اینها بستگی به این داره که خودتون چه برنامه ای برای آینده داریدو چجور آدمی هستید.
درحال حاضر بیشتر مردم میرن دانشگاه که مدرک بگیرن و نمره خوبی داشته باشن "همین یادگیری رو نابود کرده" برای مثال دانشگاه های بزرگ با تجهیزات زیادی که دارن توشون سختگیری بیشتری هم هست و فشار بیشتری به دانشجو میاد برای نمره گرفتن و قبولی "درنتیجه افراد متخصص بیشتری تربیت میکنن" ولی از طرف دیگه دانشگاه هایی هستن با حداقل امکانات که راحت مدرک و نمره میدن ولی نکته جالب اینجاست که همین دانشگاه ها هم افراد متحصصی رو تحویل میدن "اون افراد افرادی هستن که خودشون بدون محرک خارجی تلاش میکنن"
حالا درکل همه چیز بستگی به خودتون داره و این که چه تصمیمی برای آینده دارید و خودتون رو چطور می بینید.
اجازه بدید یه جمله حرف قشنگ بزنم :دی
اغلب ما تو رویاهامون دوست داریم مدیر یه شرکت بزرگ باشیم در حالی که توبالکن خونش داره به ی منظره تماشایی نگاه میکنه و آب پرتقالشو میخوره. تصویر قشنگیه و لی بهتره بجای تصور کردن پله آخر پله اول رو بسازیم
دوست دارم توضیح بدم که پولدار بودن و صاحب یه شرکت بزرگ بودن مهم نیست و بازم ادامه بدم ولی میترسم خسته بشید
اصل کیمیاگری نابود کردن و دوباره ساختنه. اما به نظر من فقط یه ترک کوچیک روی لیوان ساختار هم میتونه کافی باشه. خورد کردن لازم نیست.
-*-*-**-*مشکلی بزرگ داریم به نام باور به عقیده خود. مخصوصا این مشکل در والدین خیلی دیده میشه. خودم رو مثال میزنم. در خانه ما هر روز دعوا ست سر اینکه چرا تو درس نی خونی و فلان امتحان رو داری و فلان امتحان رو نداری. دعوای طوفان مانند و یطرفه. پدر موعظه می کنه، من تو دلم واسه هر موعظه یک تیکه می اندازم. انقدر جو خانه وحشتاکه که من به زور جلوی داد زدنم رو می گیرم :فا*ک یو.
من تا همین دیشب فکر می کردم والدین به فکرانده ما هستن و خودشونم دلشون نمی خواد انقدر اذیت کنن بچه رو و مجبورن.
ولی فهمیدم که مثل این مذهبیا افراطی به عقیده شون چسبیدن که آزار واذیت و کل روز جلوی کتاب درسی و تست نشستن کار درستیه. واینکه دارن با دعوا و حرفاشون به آدم لطف می کنن.
در حالیکه همین دعوا ها داره من رو (که در کل آدم سوپر فلافی هستم) تا مرز فکر کردن به اینکه مرگ میتونه پایان قشنگ و آرامش بخشی باشه میکشونه.
من از همین تریبیون استفاده می کنم و به هرپدر و مادری که یک ده درصد امکن داره اینجا باشن میگم:«چه خبرتونه؟ فکر می کنید خیلی باحالید که پدرو مادرشدید؟ به خدا ما انتخاب نکردیم بدنیا اومدنو. میخواید یه رتبه یک کنکور خل و روانی به جامعه تحویل بدید آیا؟ممنون
یه صحبت طولانی دارم برای رفع این مشکل ولی تا همینجا بگم که "چون گفتی دلم میخواد داد بزن" توی یه کفتگو که قراره دو نفر با منطق با هم صحبت کنن شخصی که داد میزنه یا صداشو بالا میره کسی هست که احساس ضعف میکنه (یا میدونه حق با اون نیست یا کم آورده و توانایی ادامه بحث رو نداره) سعی کن هیچ وقت تو گفتگو هات صدات رو بالا نبری حتی شکست رو قبول کن ولی داد نزن
چه فایده ای داره؟
داد زدن معمولا باعث سریع جواب دادن میشه که زمان فکر کردن رو ازت میگیره "درنتیجه ممکنه چیزی که خودت نمیخوای رو بزبون بیاری"
اگر با خونسردی جواب پدرت رو بدی این تصویر که داره با آدم عاقلتری صحبت میکنه تو ذهنش تداعی میشه"دیگه بعنوان یه بچه بهت بهت نگاه نمیکنه(حداقل اغلب اوقات) :دی"
خیلی حالت نصیحت پیدا کرد ادامه نمیدم:bc3:
چرا اینقدر ملت دوس دار تو چرخه عاشقی بیفتن.و چرا نسبت به اینکه این یه اتفاقیه که واسه همه میفته و تکراریه جبهه میگرن.اوکی،اگه میخای دروغ بشنوی رابطه تو و دوس پسر/دوس دختر/زن/شوهر ت خییییییلی یونیکه.
بیشتر یه مشکل احساسی هستش یه خلاء عاطفی که میشه گفت همه باهاش روبه رو میشن و نیاز به یک همدم رو در انسان بوجود میاره قدرتش تو افرادی که رابطه احساسی با دوستان یا خانوادشون ندارن بیشتره. همین تصور گشتن بدنبال نیمه گمشده ای که ما رو کامل میکنه و درصورت پیدا کردنش زندگی مملو از شادی و خوشبختی رو باهاش خواهیم داشت"که همش توهمه وفقط با فداکاری یکی از طرفین ممکن میشه"
متوجه منظورت نشدم دقیقا با اینکه دیگران از لغات قلنبه که معنشون رو نمیدنن استفاده میکنن مخالفی یا اینکه بجای عمل همه فقط حرف میزنن یا اینکه بدون فکر حرف میزنن؟
ولی خب درباره حرف زدن من متوجه این نکته شدم که لغاتی که ما تو مکالماتمون استفاده میکنیم خیلی مهم هستن مثال معروفی داره که میگه "منظور بشین و بتمرگ یکیه" (که البته همین ها هم هم با حالت های مختلف گفتن "جدی،شوخی،عاطفی و.." میشه بیان کرد)
خیلی برام جالب بود وقتی فهمیدم برای هر رخداد و حرکت و جسمی در هر حالتی یه لغت وجود داره که تعریفش میکنه و ما ازشون استفاده میکنیم بدون اینکه بدونیم چی هستن
دقیقا منظورم همشون بود. که نمی دونستم چطوری همشو باهم بیان کنم:دی:دی
و در رابطه با دانشگاه. موافقم که صرفا یه دانشگاه خوب اینده خوب نمیاره. چون اونقدر به دانشجو فشار میاره ک یه روز میترکه و اگه اون اهرم فشاره نباشه دیگه حتی یه کلمه هم نمی خونه:|
خب اون قسمت اول که مشخصا باهات مخالفم
ولی درباره کشتی مون باید بگم که داری اشتباه میکنی از نظر من بیشتر شبیه یه کشتی مسافربری هست که داره مسافر های قدیمی رو پیاده میکنه.
من خودم مدت زیادی نبودم و میبینم که خیلی از قدیمی ها نیستن ولی کلی جدید اومدن اون زمانی که من اومدم تعداد بازدید ها بزحمت به چند صدتا میرسید ولی الان بیشتر شده اما خب قبول دارم پیشرفت انجمن خیلی کند شده فعالیت ها کمه و...
خب... شاید از یه شخصیت یا تاپیکِ غر غرو که همش مشکلات رو میگه خوشت بیاد؛ اجباری نیست:106:
----------
آره، قدیمیا رفتن و جدیدا هم جوابگو نیستن:37:
پیشرفت کند نشده، از طرفِ مدیریت تقریبا متوقف شده.
و آره دیگه میشه تقصیر ها رو گردن مدیرت انداخت.4.
تقصیر منه امتیاز تایپم واریز نشده و مدیر لیست افزونه ی تایپ رو بروز نمیکنه و جواب درخواست رو نمیده:دی
میبینی؟ برای غر زدن دلیل زیاده:65:
میخوام در مورد یه موضع غم انگیز بنویسم: مرگ انجمن
من خودم تا حالا یه انجمن کفن پوش کردم، یکی دیگشونم دم مرگه.
اویلن انجمنی که من توش عضو بودم دمنتور بود. که چند وقت پیش شانسی سر زدم دیدم کلا بسته شده. دومین انجمنم زندگی پیشتاز بود که الان روزی دو تا پست به زور توش گذاشته میشه.
حرف من اینه:انجمن ها یکهو سکته نمی زنند. آروم پیر میشن دور و بریاش دیگه حاضر نمیشن مسیولیتشو قبل کنن و میندازنش تقصیر این و اون
به نظر من ان مرگ تقصیر هیچکس نیست به جز زمان. آره مدیران قبلی بوک پیجو زدن و اضر و آماده به ما تحویل دادن. ولی اونا بیزرگ می شن و میرن سر کار و خونه و زندگی خودشون. پس مسیولیت میافتاه گردن جدیدتر ها.
اما این جدید تر ها که اصن قصدشون ادامه دادن راه میدران نبوده و هیچ نجربه ای هم در مدیریت ندارن، چیکار می کنن؟ تقصیر رو میندازن گردن مدیران.
پس راه حل چیه؟ خیلی سادست. ما ازین انچمن چی میخوایم؟ مکانی برای به اشتراک گذاشتن ایده ها و داستان ها. دنیایی برای ادمایی مثل خودمون. لازم نیست یه اتوپیای کامل باشه. به حدی که بتونیم توش زندگی کنیم کافیه. پس بس کنیم غر زدن سر خودمونو بقیه رو. تاپیک بزنیم. نظراتمونو بگیم. داستانامونو تعریف کنیم و به پایان بندی گات غر بزنیم. قربون صدقه ی کراشای تخیلیمون بریم. همین.
این وسطم کارای تایپ و ترجمه انجام بدیم که بقیه هم به ما بپیوندن
سخت نگیریم
چقد زمان سریع میگذره:
بعد از مدت ها میشینی با یه دوست حرف میزنی.میبینی تمام مشکلاتی که درموردشون میگی همش مربوط به گذشته بوده که با جرقه الان شده مشکل اینده.زمانشو ک پیدا میکنی میبینی اولین بار مثلا سه سال پیش فلان تصمیم اشتباهو گرفتی و این الان داره تاثیر خودشو نشون میده.چقدر سریع میگذره.و چقدر درک مبهمی داریم از "با چی گذشتن" زمان حالمون.اصلا اینقدر زمان حال مدتش کمه که اجازه فعالیتی به ادم نمیده.باریکه.وقتی بخای روش راه بری میبره.چجوری باید زمان حالو نگاه کرد؟چطور باید با این کنار اومد که شاید بی نهایت بار قراره تکرار بشه و بی نهایت تصویر از کار زمان حال قراره تا ابد جریان پیدا میکنه.و تو حتی نمیدونی چجوری باید از الانت استفاده کنی.چقد استرس اوره.هرکاری بخای الان انجام بدی صرفا سرمایه گذاریه ایندس.داری زبان جدید یاد میگیری.واسه اینده.درس میخونی.برای اینده.افتاب میگیری برای اینده(مثلا!).پست مینویسی برای اینده.حتی بعضی مواقع خودم فیلم میبینم برای اینده.برای بعدن که یادم بیاد دوباره که درمورد چی بود.اخه چقد تباه!:دی
اصلا چیز عجیبیه.چه وضعشه.مردادم تموم شد دیگه.عیدتونم مبارک.
گرچه آلیس در آنسوی آینه رو دوست نداشتم، اما در یه مورد خیلی قشنگ می گفت:
آلیس فکر می کرد زمان دزده، مادرش فکر می کرد بیرحمه، اون خواستگارش کی بود؟ اون می گفت طلاست. خود زمان نظرش چیز دیگه بود و ..
یعنی نشون داد به نظر افراد مختلف زمان چطور میگذره. به نظر من زمان بازی. بعضی وقتا می بری بعضی وقتا نه. بعضی وقتا توش گیر می کنی و هزار بار تاس میندازی و دوباره و دوباره یک میاری. بعضی وقتا واست جفت شیش میاره. باید ببینی بهت لطف میکنه یا نه.
اما اینکه بگیم برای آینده، من فقط برای این می نویسم که در آینده بهبچه ها شایدم نوه هام بگم ببینید، من مادربزرگ/مادر خوبی بودم. از اونایی که بهشون افتخار میکنی.
یا اینکه تابمو میویسم که بذارمش توی کتابخونه ام و مثل بچه ام قربون صدقه اش برم
پس برای آینده، چیز وبیه. هدف خوبیه. اینکه در آینده بگی من فلان قدر کتاب خندم. انقدر انیمه دیدم و.... به آدم شجاعت میده. اینکه بگی من فلان داستان رو گذاشتم یانجا و انقدر لایک خورد. یا اینکه فلان فیلمو ترجمه کردم، وقتی از دوردست به کارایی که کردی نگاه می کنی، افتخار مکنی به خودت.
گرچه آلیس در آنسوی آینه رو دوست نداشتم، اما در یه مورد خیلی قشنگ می گفت:
آلیس فکر می کرد زمان دزده، مادرش فکر می کرد بیرحمه، اون خواستگارش کی بود؟ اون می گفت طلاست. خود زمان نظرش چیز دیگه بود و ..
یعنی نشون داد به نظر افراد مختلف زمان چطور میگذره. به نظر من زمان بازی. بعضی وقتا می بری بعضی وقتا نه. بعضی وقتا توش گیر می کنی و هزار بار تاس میندازی و دوباره و دوباره یک میاری. بعضی وقتا واست جفت شیش میاره. باید ببینی بهت لطف میکنه یا نه.
اما اینکه بگیم برای آینده، من فقط برای این می نویسم که در آینده بهبچه ها شایدم نوه هام بگم ببینید، من مادربزرگ/مادر خوبی بودم. از اونایی که بهشون افتخار میکنی.
یا اینکه تابمو میویسم که بذارمش توی کتابخونه ام و مثل بچه ام قربون صدقه اش برم
پس برای آینده، چیز وبیه. هدف خوبیه. اینکه در آینده بگی من فلان قدر کتاب خندم. انقدر انیمه دیدم و.... به آدم شجاعت میده. اینکه بگی من فلان داستان رو گذاشتم یانجا و انقدر لایک خورد. یا اینکه فلان فیلمو ترجمه کردم، وقتی از دوردست به کارایی که کردی نگاه می کنی، افتخار مکنی به خودت.
اخه هدف زندگی فقط این نیست.اینکه بعدن حس کنی ادم مفیدی بودی؟اینکه بعدن با خاطرات گذشته خوشحال باشی و ازشون لذت ببری؟نه.اصلا از اینکه برگردم و خوشال نگا کنم به همه زندگیم خوشم نمیاد.انگار زندگی رو نفهمیدم.انگار این دهن سرویس شدن های بینش نتیجش شده یه پایان رنگی رنگی گل و بلبلی.هوف.چیز عجیبیه! دوس دارم با افتخار با لذت نگا کنم.ولی این مدلی؟اون مدلی؟نه.اگه قراره اخرشو ادم اینطوری نگا کنه باید مدل خودشو داشته باشه.چ چیز سختی
همه ی پست ها رو خوندم . 0_0
بابا شما چقد سخت میگرید . چقد مشکل . باید مثل خودم بی خیال زندگی بشین . ول کن بابا . تو خوب باش کاری به بقیه نداشته باش .حالت بده دنیا داره بهم پوزخند میزنه . خونوادت تردت کردن دیوونه شدی دوستی نداری ؟ خب به درک ول کن بابا همه به درک .فقط خودتو بچسب . و خودت خوب باش و حتی به دشمنات هم خوبی کن . زندگی میگذره و همش این لحظه هاست . فک میکنی چقد دیگه وقت داری که راجب فلسفه و سیاست حرف بزنیی ؟ چقد دیگه مونده که کفن بپوشی ؟ پلکاتو ببند .. حالا بازش کن . از این هم راحت تره . و نزدیک تره . پدر بزرگ خدا بیامرزم می گفت . این دنیا ارزش هیچ چی رو نداره . من همه جا سفر کردم .تحصیل کردم . مردم داری کردم و هر کاری که بگی کردم ولی میدونی الان واسم چی مونده . یه خونه برزگ و درندشت که سرتا سر بوی تنهایی میده .
این تاپیک هم ریحانه به نظرم زیادی غم گینه . چرا نیمه پر لیوان رو نمی بینی . چرا کاربرا نیان از بهترین روز زندگی شون حرف بزنن ؟ یا خنده دار ترین روز زندگی شون ؟ یا از موفقیت هاشون ؟ این جوری بهتر نیست ؟
وقتی این متن ها رو می خوندم حس بدی بهم دست داد . ولی فک کن اون موقعه از خنده رو ده بر شی .این جوری هم یه خاطره خوب رو یاد صاحبش میندازی و هم خودت و دیگران خوشحال میشن .
نظره ؟
همه ی پست ها رو خوندم . 0_0
بابا شما چقد سخت میگرید . چقد مشکل . باید مثل خودم بی خیال زندگی بشین . ول کن بابا . تو خوب باش کاری به بقیه نداشته باش .حالت بده دنیا داره بهم پوزخند میزنه . خونوادت تردت کردن دیوونه شدی دوستی نداری ؟ خب به درک ول کن بابا همه به درک .فقط خودتو بچسب . و خودت خوب باش و حتی به دشمنات هم خوبی کن . زندگی میگذره و همش این لحظه هاست . فک میکنی چقد دیگه وقت داری که راجب فلسفه و سیاست حرف بزنیی ؟ چقد دیگه مونده که کفن بپوشی ؟ پلکاتو ببند .. حالا بازش کن . از این هم راحت تره . و نزدیک تره . پدر بزرگ خدا بیامرزم می گفت . این دنیا ارزش هیچ چی رو نداره . من همه جا سفر کردم .تحصیل کردم . مردم داری کردم و هر کاری که بگی کردم ولی میدونی الان واسم چی مونده . یه خونه برزگ و درندشت که سرتا سر بوی تنهایی میده .
این تاپیک هم ریحانه به نظرم زیادی غم گینه . چرا نیمه پر لیوان رو نمی بینی . چرا کاربرا نیان از بهترین روز زندگی شون حرف بزنن ؟ یا خنده دار ترین روز زندگی شون ؟ یا از موفقیت هاشون ؟ این جوری بهتر نیست ؟
وقتی این متن ها رو می خوندم حس بدی بهم دست داد . ولی فک کن اون موقعه از خنده رو ده بر شی .این جوری هم یه خاطره خوب رو یاد صاحبش میندازی و هم خودت و دیگران خوشحال میشن .
نظره ؟
راستش شما دقیقا فلسفه زندگی منی. من سه راز زندگی دارم که خودم هنوز کامل بهش عمل نمی کنم: به من چه. به تو چه. به درک
این سه راز درست ترینان.
ولی احتمالا شما که الان اینو مینویسید یه هفته بعد آزمون تیزهوشان ندارید و مطمینم نیستید که اگه قبلو نشید چه بلاها که سرتون نمیاد. یا اینکه بیکار نیستید و کل خانواده بهتون نمیگن علاف.(لبته این من نیستما)یا اینکه زی رگبار جنگ نیستید یا...
میدونم فکر کردن بهش اشتباهه. اما کار نویسنده ها همینه. که یه جوری به اونایی که مثلا جنگو ندیدن، این باورو بدیم که جنگ چقدر وحشتباره. که ازش پرهیز کنید.
در ضمن،اگه تاپیک خوشحال کننده هم بود احتمالا در کمتر از دوهفته سه صفحه نشده بود. مردم خودشون به غم تمایل دارن
راستش شما دقیقا فلسفه زندگی منی. من سه راز زندگی دارم که خودم هنوز کامل بهش عمل نمی کنم: به من چه. به تو چه. به درک
این سه راز درست ترینان.
ولی احتمالا شما که الان اینو مینویسید یه هفته بعد آزمون تیزهوشان ندارید و مطمینم نیستید که اگه قبلو نشید چه بلاها که سرتون نمیاد. یا اینکه بیکار نیستید و کل خانواده بهتون نمیگن علاف.(لبته این من نیستما)یا اینکه زی رگبار جنگ نیستید یا...
میدونم فکر کردن بهش اشتباهه. اما کار نویسنده ها همینه. که یه جوری به اونایی که مثلا جنگو ندیدن، این باورو بدیم که جنگ چقدر وحشتباره. که ازش پرهیز کنید.
در ضمن،اگه تاپیک خوشحال کننده هم بود احتمالا در کمتر از دوهفته سه صفحه نشده بود. مردم خودشون به غم تمایل دارن
از جمله ایی که گفتی خیلی خوشم اومد !
میدونی اینو همیشه بدون هیچ کس اونطوری که تو فک میکنی نیست ؟!
چند سالته ؟ کی گفته من امتحان تیز هوشان نداشتم ؟ من همین یه ماه پیش امتحان دادم . کی گفته خونواده درک میکنن .
من خیلی خوب میتونم تو رو بفهمم . اگر چه هم کلاس های من امتحان ندادن .اما من به دلاین واقعا مسخره ایی مجبور به دادن این امتحان شدم . فک کنم بدونی حسمو وقتی زیر فشار باشی که حتما باید کلی کتاب رو تا قبل از امتحان دوره کنی جزوه بخونی و مهم تر از همه زیر فشار انتظارات پدرت هم باشی . انتظارات و توقع بی جا . متنفرم از این کلمه . چرا اخه باید این انتظارات رو داشته باشن ؟ چرا باید حتما منم مثل اون باشم ؟ البته اینا حرف های همه ی هم سن و سال های منه ( دیگه مثل شعار می مونه ). شاید به من اون جوری که تو فک می کنی بد و بیراه نگفته باشن ولی اون نگاه شماتت باری که روته و داره خفت میکنه رو می تونی درک کنی ؟ خونواده من خیلی قانون مدارن . و البته که همه تحصیل کرده . از این کلمه منتفرم . من بیشتر به ورزش علاقه مندم تا درس . اگر چه کم درس نمی خونم . اینکه زیر فشار باشی رو نه تنها تو بله خیلی های دیگه توی هر طبقه اجتمایی توی هر وضعیت مادی با تمام وجود احساس کردن . همه به یه اندازه .فقط شکل و ظاهر اون فرق می کنه. ( اگه ازمون قبول نمی شدم قطعا بابا پیش همه ی اعضای خانواده ی محترمش که من ازشون متنفرم از خونه بیرون میکرد و با غرور همیشگیش میگفت تو مایه ی ننگ خانواده هستی .
منم جنگو دیدم .در واقع همه ی ما دیدیم ولی از زوایای مختلف ...
از جمله ایی که گفتی خیلی خوشم اومد !
میدونی اینو همیشه بدون هیچ کس اونطوری که تو فک میکنی نیست ؟!
چند سالته ؟ کی گفته من امتحان تیز هوشان نداشتم ؟ من همین یه ماه پیش امتحان دادم . کی گفته خونواده درک میکنن .
من خیلی خوب میتونم تو رو بفهمم . اگر چه هم کلاس های من امتحان ندادن .اما من به دلاین واقعا مسخره ایی مجبور به دادن این امتحان شدم . فک کنم بدونی حسمو وقتی زیر فشار باشی که حتما باید کلی کتاب رو تا قبل از امتحان دوره کنی جزوه بخونی و مهم تر از همه زیر فشار انتظارات پدرت هم باشی . انتظارات و توقع بی جا . متنفرم از این کلمه . چرا اخه باید این انتظارات رو داشته باشن ؟ چرا باید حتما منم مثل اون باشم ؟ البته اینا حرف های همه ی هم سن و سال های منه ( دیگه مثل شعار می مونه ). شاید به من اون جوری که تو فک می کنی بد و بیراه نگفته باشن ولی اون نگاه شماتت باری که روته و داره خفت میکنه رو می تونی درک کنی ؟ خونواده من خیلی قانون مدارن . و البته که همه تحصیل کرده . از این کلمه منتفرم . من بیشتر به ورزش علاقه مندم تا درس . اگر چه کم درس نمی خونم . اینکه زیر فشار باشی رو نه تنها تو بله خیلی های دیگه توی هر طبقه اجتمایی توی هر وضعیت مادی با تمام وجود احساس کردن . همه به یه اندازه .فقط شکل و ظاهر اون فرق می کنه. ( اگه ازمون قبول نمی شدم قطعا بابا پیش همه ی اعضای خانواده ی محترمش که من ازشون متنفرم از خونه بیرون میکرد و با غرور همیشگیش میگفت تو مایه ی ننگ خانواده هستی .
منم جنگو دیدم .در واقع همه ی ما دیدیم ولی از زوایای مختلف ...
این فایده بوک پیجه.
همه ما زیر زرق و برق عکس پروفایل و دربارره من هایی که میخوایم باشیم قایم میشیم. زیر نام کاربری که باید میداشتیم ولی پدر و مادرمون بدسلیقه بودن.
ما اینجا همه سعی کردیم نویسنده بشیم پس جسته و گریخته خوندیم که شخصیت داستان بدون هدف و چالش شخصیت تک بعدی است. پس درد عمومی یه کمکی میکنه اینکه ما اینجا خود واقعیمون. بعدای دیگه شخصیتمون رو لو بدیم. به همدیگه. رواقع ما اینجا با خانواده ای که خودمون انتخابش کردیم زندگی می کنیم. تو خانواده واقعی، هیچکس به حالت دل نمی سوزونه و نمیذاره خودتم به حالت دل بسوزونی. ولی این درد عمومی کمک میکنه ما یه ذره به حال خودمون دل بسوزونیم.
دنیا به دو دسته تقسیم میشه:فلافی ها و سیاهچاله ای ها. اونایی که فکر می کنن دنیا همش شوخی و خندست و اونایی که میگن درد و غمه. یه گروهی هستن به اسم فلافی نما. که سیاهچاله ان ولی فلافی نشون میدن خودشونو.
شاید این پاراگراف سیاهچاله ای باشه. ولی ما هم فلافی نماییم. همون کسی هستیم که پر از دردیم. درد راجب به جنگ، ازدواج، پول، وام، مرگ، حتی تیزهوشان که به نظر بی اهمیت میاد. ولی میریم تو کافی شاپ بوک پیج درباره چیپس صحبت میکنیم. داستانای دیگرانو نقد میکنیم. میخندیم. و کلی کار دیگه.
پس درد عمومی شاید بهترین تاپیکیه کهتو کل انجمن زده شده.
-*-*-*-*
راستی، یه چیزیم بگم. شما احتمالا به دهم رو رفتید درسته؟
پس فکر کنم باید تصور کنید فشار رو برای یه تقریبا بچه مثل من که داره تکمیل ظرفیت به هشتم رو میده. و فقط هم دو نفر میگیرن؟
این فایده بوک پیجه.
همه ما زیر زرق و برق عکس پروفایل و دربارره من هایی که میخوایم باشیم قایم میشیم. زیر نام کاربری که باید میداشتیم ولی پدر و مادرمون بدسلیقه بودن.
ما اینجا همه سعی کردیم نویسنده بشیم پس جسته و گریخته خوندیم که شخصیت داستان بدون هدف و چالش شخصیت تک بعدی است. پس درد عمومی یه کمکی میکنه اینکه ما اینجا خود واقعیمون. بعدای دیگه شخصیتمون رو لو بدیم. به همدیگه. رواقع ما اینجا با خانواده ای که خودمون انتخابش کردیم زندگی می کنیم. تو خانواده واقعی، هیچکس به حالت دل نمی سوزونه و نمیذاره خودتم به حالت دل بسوزونی. ولی این درد عمومی کمک میکنه ما یه ذره به حال خودمون دل بسوزونیم.
دنیا به دو دسته تقسیم میشه:فلافی ها و سیاهچاله ای ها. اونایی که فکر می کنن دنیا همش شوخی و خندست و اونایی که میگن درد و غمه. یه گروهی هستن به اسم فلافی نما. که سیاهچاله ان ولی فلافی نشون میدن خودشونو.
شاید این پاراگراف سیاهچاله ای باشه. ولی ما هم فلافی نماییم. همون کسی هستیم که پر از دردیم. درد راجب به جنگ، ازدواج، پول، وام، مرگ، حتی تیزهوشان که به نظر بی اهمیت میاد. ولی میریم تو کافی شاپ بوک پیج درباره چیپس صحبت میکنیم. داستانای دیگرانو نقد میکنیم. میخندیم. و کلی کار دیگه.
پس درد عمومی شاید بهترین تاپیکیه کهتو کل انجمن زده شده.
-*-*-*-*
راستی، یه چیزیم بگم. شما احتمالا به دهم رو رفتید درسته؟
پس فکر کنم باید تصور کنید فشار رو برای یه تقریبا بچه مثل من که داره تکمیل ظرفیت به هشتم رو میده. و فقط هم دو نفر میگیرن؟
این هم یه دید گاه هست . و چه دید گاه جالبی . شاید حق با تو باشه .
فلافلی نما چه اصتلاح جالبی . راستش نظر دیگه ایی ندارم ..
امید وارم تو زندگی موفق باشی .
سلام
کمی بی ربط به موضوع
دوره رشد فیلم های کمدی و آغاز گل کردن کمدین های بزرگ کلاسیک سینمای صامت و ناطق کی بود ؟ رکود بزرگ دهه سی در آمریکا !!! روزهایی که بدهکاران برای خلاصی از فاجعه راهی جز پایین پریدن از دفاترشان در آن برج های بلند و شیک پیدا نمی کردند و گانگسترها حاکمان روز و شب خیابان ها بودند و فضای عمومی جامعه آمریکا را قرق کرده بودند . در این شرایط از غذا و شکم چه واجب تر بود ؟ خنده !!! بهترین فیلمهای سینمای کمدی و شاخص ترین کمدین ها مربوط به همان دوران و فضا هستند .
)اسکروبال، نوعی فیلم کمدی است که در دهه 1930 بسیار رایج شد و محصول دوران رکود اقتصادی در آمریکا و اوضاع نابسامان روانی مردم در این دوران بود. این فیلم ها با عرضه شخصیت های شاد و شنگول که با بی خیالی در دنیایی پر از ثروت و شکوه به سر می بردند، گریز گاهی بودند برای مردم خسته، و برای مدتی کوتاه آنها را از مسائل و مشکلاتی که پیش رویشان بود، دور می کردند. این فیلم ها در عین حال، انتقاد تلخ و گزنده ای بودند بر علیه طبقه ثروتمند. و اکثرا این فیلم ها با ازدواج بین دختر ثروتمند و پسر طبقه فقیر یا متوسط تمام می شدند. اساس این کمدی ها مبتنی بر لودگی بود و بسیار پر هرج و مرج بودند. در این کمدی ها مهمل گویی بسیار رواج داشت و جالب آنکه این مهمل گویی ها در عین بی منطقی، منطقی جلوه می کردند.یکی از ویژگی های بارز کمدی های اسکروبال، شخصیتی بود که قهرمان زن این فیلم ها ارائه می داد. این زنان آزاد و مستقل بودند و همتای مردان، پرخاشگر و دارای استقلال رای و طنز و شعور بالایی از خود به نمایش می گذاشتند
https://article.tebyan.net/257151/%D...85%D8%AF%DB%8C ).
خوب اینها که گفتی یعنی چه ؟
خیلی وقت ها ما خود را نسل سوخته می دانیم به خصوص بچه های دهه شصت . چشم باز کردیم انقلاب بود و جنگ و ترور و بمباران و آژیر قرمز و پناهگاه و آژیر سفید و نفس راحتی که این بار هم به خیر گذشت !!! البته برای ما !!! چون فردای آن روز تابوت های همسایه ها و همشهری هایمان را بر دوش بزرگترها می دیدیم که لااله الا الله گویان آنها به سوی خاک سرد گورستان بدرقه می کردند . چند روز بعد شاید بازمانده ای را می دیدی عصا بدست یا روی ویلچیر نشسته که با تنی زخمی و چشمی اشکبار و روحی در هم شکسته میان تل خاک دنبال خاطرات گذشته نه چندان دورش می گشت . بعد از جنگ هم دوره سازندگی شد و انبوه مشکلات خودش . برای دهه شصتی ها مدارس چند نوبته و کلاس های شلوغ و نیمکتهای پنج یا شش نفره و معلم های چند شغله و غول کنکور . تازه مدارس غیر انتفاعی داشت مد می شد . جلو دکه روزنامه فروشی روز اعلام نتایج کنکور غلغله بود و شب قبولی کنکور کم از صبح پادشاهی نداشت . قیف سر تنگ و ته گشاد کنکور و دانشگاه مثل چراغ جادو بود و غولش هر آرزویی را برآورده می کرد . سربازی راحت و شغل بی دردسر و ازدواج دلخواه و نون تو روغن و خلاصه هر چه بگویی کم است . اگر پول و پارتی هم ضمیمه آن می شد که دیگر نور علی نور بود . آنچه در جامعه آن روز خیلی خوب یاد گرفتیم صف بود . مدرسه صف . اتوبوس صف . تاکسی صف . نانوایی صف . بقالی صف . به همان تناسب هم راههای بهینه دور زدن صف ابداع و اختراع می شد . به خصوص در صفهایی که به کوپن مربوط بود . تازه دانشگاه بود که فهمیدیم درسی به نام تئوری صف هم وجود دارد ولی آن تئوری کجا و تجربیات عملی ما از صف کجا !!! هر کدام از ما یک پا استاد شده بودیم در صف !!! به هر حال چه پشت کنکور و چه جلو کنکور ، صف کنکور هم رد شد تا رسیدیم به سربازی و خدمت زیر پرچم که قرار بود مرد بسازد از بچه های آن روز . آنها که رفتند می توانند برای آنها که نرفتند تعریف کنند . خیلی ها خریدند و نرفتند . خیلی ها هم فرار کردند و نرفتند . خیلی ها هم معاف شدند و نرفتند و خیلی ها هم خوب به هر حال رفتند !!! کی رفتند ؟ کجا رفتند ؟ چطور رفتند ؟ با کی رفتند ؟ چرا رفتند ؟ هر کسی داستان خود را دارد . خوان خدمت از هفت خوان زندگی را هم که رد کردی تازه می رسی به اصل مطلب !!! کو شغل ؟!! اگر پارتی داشتی که خوب مشکلی نداشتی و اگر نداشتی خوب خیلی مشکل داشتی !!! اول اینکه با مدرک دانشگاهی دنبال بیل زدن و جارو کشیدن نبودی . هم افت کلاس برای خودت داشت و هم پولی که خرجت شده بود در نمی آمد و هم پیش در و همسایه برای خانواده خوبیت نداشت . دوم اینکه دنبال شاگردی و حرفه یاد گرفتن و کسب و کار راه انداختن هم نمی رفتی به همان دلایل قبلی بعلاوه عمری که در دانشگاه تلف کرده بودی . فقط پشت میز نشینی و لاغیر !!! شهرستان هم نه فقط شهر های بزرگ !!! البته پس از مدتی خانه نشینی و خسته شدن خود و متلک و سرکوفت شنیدن از اطرافیان نهایت به شهرستان که هیچ به دهستان هم رضایت می دادی . فقط بستگی به زمان و توان مالی و معنوی خانواده داشت . تازه اگر از شانست بعد از این مدت همان دهستان هم جایی پیدا می شد . به هر حال اگر از این مرحله رد می شدی که جسته بودی و اگر رد نمی شدی تازه به چنگ روزگار بودی . به جوان بیکار و بی خانه و بی آینده که خرج خودش را خانواده اش به زور می داد کی زن می داد ؟ آن مدرکش هم به درد در کوزه می خورد . می توانست قاب کند به دیوار بزند و هر روز نگاهش کند حرص بخورد و می توانست قایمش کند آنجایی که خودش هم نتواند پیدایش کند . خوب با وجود همه این سختی ها باز هم خیلی ها توانستند ازدواج کنند و فرزند دار شوند و باز هم گذشت . به همه اینها تحریم های ضعیف و شدید و محاصره اقتصادی و داعش و جامعه مدنی و زدنی و فرار مغزها و مهاجرت و چیزهای دیگر که بهتر بلدید را هم اضافه کنید ببینید چه آشی با چند وجب روغن رویش پخته شد برای امثال ما !!!
خوب آخرش ؟ خلاصه اینکه زندگی با همه سختی ها و آسانی ها و تلخی و ها و شیرینی ها در حال گذر است و به قول قدیمی ها این نیز بگذرد . خیلی ها امروز اول راهند و نگران آینده . بدانید چه نگران باشید چه نباشید آینده نیز روزی حال خواهد شد همانطور که حال روزی گذشته شد . آنچه داریم را باید قدر بدانیم و آن را پایه رسیدن به آنچه می خواهیم قرار دهیم . نیازی نیست حتما شاخ غول بشکنیم . از خودمان اندازه خودمان توقع داشته باشیم .
یک سری هم به آمریکای قدیم بزنیم : تب طلا که پیدا شد . خیلی ها دنبال طلا رفتند و از آن خیلی ها یک سری معدن طلا پیدا کردند و بارشان را برای خود و نسل های آینده شان بستند یک سری هم یا طلا پیدا نکردند یا اندازه بخور نمیرشان پیدا کردند یا گیر راهزن و مار و عقرب و گرسنگی و تشنگی و آپاچی و غیره افتادند و تلف شدند . یک سری هم خیلی شیک و مجلسی نشستند و به آنهایی که تب طلا داشتند ابزار یافتن طلا فروختند . از بیل و کلنگ و تشت و بادیه بگیر تا دینامیت . گفته شده دسته دوم نسبت به دسته اول برد بیشتری کردند . چرا که طرف یا به طلا می رسید یا نمی رسید ولی فروشنده قصه ما حتما به پول فروشش می رسد . حالا قضاوتش با خودتان !!!
و جایی خواندم آمریکا جایی است که مشهورترین کمدینهایش از افسردگی خودکشی می کند و ایران جایی است که افسرده ترین آدمهایش صبح تا شب برای هم جوک می گویند ومی خندند !!! این هم از اثرات سختی کشیدن است دیگر . فکر کنم اگر یک روز به یک اروپایی بگویی در دمای بالای چهل درجه نیمروز ظل آفتاب وسط صندلی عقب یک تاکسی بی کولر با دومسافر در دو طرف یک ساعت در ترافیک بودم تا به مقصد رسیدم ، رسما بخش دوزخ کمدی الهی دانته بکند و دور بیاندازد . آخر همین چندی پیش ده درجه دمایشان بالا رفت و هفده هزار نفر از گرما مردند !!!
موضوع:بوک پیج
بله بوک پیج مشکل است. نه نمی خواهم درباره کمبود فعالیت و خاک گرفتگی تاپیک ها حرف بزنم. البته شاید وسط های حرفم ماجرا به همین کشیده شدود، اما بحثم مشکل درد بوک پیج نیست. بوک پیچ پر درد است.
می گویند چرا انجمن ها خوابیده اند. فقط هم ما نیستیم. اکثر انجمن ها، حالا چه در باب کتاب و نویسندگی، چه در باب انیمه و مانگا، حتی درباره هنر، نقاشی، موسیقی(بله همچین فوروم هایی هم وجود دارن.) و کلی چیز دیگر هم خوابیده اند. حالا مراد از این پاراگراف چیست؟
با یک سوال شروع می کنم. اگر از هر کس بپرسند:به نظرتان یک جوان، یا نسل جوان، معتاد کتاب و فیلم خوب است یا معتاد مواد مخدر؟
خودمان را نگاه نکنیم، الان وضعیت نصف همسن و سال های ما، از من صغیر گرفته تا شمای کبیر همین است. نا امیدی، بیکاری؛ دزدی، فقر، مواد، همه اینها هسستند. آنوقت ما چه هستیم؟ گروه ما، و نه فقط نرد کتاب و نوشتن، بلکه دیوانه خلاقیت و نو گرایی کسانی هستیم که نا امید می شویم.
خیلی های ما، حتی والدین و اعضای فامیل(مهم ترین عنصر جامعه) مسخره مان کردند که:اینکاری که میکنید یعنی چهه؟ آخه هیچکس که کتاب/نقاشی/انیمیشن/موسیقی شما رو نمی خره. مردم نون ندارن بخورن بیان فلان و بهمان بخرن یا بخونن؟
اینجاست که ما میگیم آره. بهتره بچسبیم به همون دکتر و مهندس و شغل اداری و اینهایمان. نه یهویی ها! نه! رویاها آرام آرام می میرند. آرا آرم روی روح سنگینی می کنند و ناامیدی خودش را منطقی جلوه می دهد، که در کشور ما منطقی هم هست.
حالا درد ما چیست؟ الان می گویم. با یک نگاه سرسری به بوک پیج و امثال آن، می بینم که ما اینجا آدم خلاقو با استعداد کم نداریم. آدم های پر اراده ای که اراده اشان آرام آرام می شکند و آخر می رسد به این وضعیتی که الان می بیند:در این چند روز فکر کنم سیصد بار انجمن را باز کردم:هر بار همان حالت قبلی بود. هر از چندگاهی کسی برای کتاب دورگه نظری می داد یا می دیدم ملت توی انجمن ول می چرخند.
به قول نغمه:دیوار فقط یک سمبل است. دیوار واقعی کسانی هستند ک روی آن نگهبانی می دهند.
اصل ماجرا این است:چرا کسانی مثل ما، که در جامعه نرد خوانده می شویم، جدی گرفته نمی شوند؟ چرا باید پای صحبت یکی از مترجمان وینترفل بنشینیم و بفهمیم به ازای ترجمه ایبی نظیر، حتی بهتر از چاپی چه سودی بهشان می رسد و آه بکشیم؟ چرا در تلوزیون، هزاران بار می گویند:آقا مواد مخدر خوب نیست نکشید.آقا سیگار خوب نیست، نکشید. و چرا جوانان مثل ما، ولی به جای معتاد کتاب، عاشق سیگار را جدی می گیرند، ولی موادی که ما را از درون نابود می کنند را ممنوع نمی کنند؟ می گویید کدام مواد؟ می گویم ناامیدی. ناامیدی از اینکه کار ما در این جهان و جامعه بی اهمیت است و داریم برای خودمان کتاب می نویسیم، نقد می کنیم. که فقط در نظر مثلا بزرگترها و عاقلتر ها و دود خورده ها، فقط بچه بازی و وسیله تفریح ما است.
البته، اگر ناامیدی را ممنوع کنند، که نصف مملکت از نان خوردن می افتند. پس ما چه کار کنیم؟ ما که معتاد هنر و علمیم چه خاکی به سمان بریزیم؟ ما هم برویم قاطی همان هایی که جدی می گیرنشان تا بفهمند آقا ما انسانیم؟ که آقا ما رویا داریم؟ که می می خواهیم فلان و بهمان شویم ولی نمی شود؟
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
همیشه آرزوی این را داشتم که یک روزی، وقتی پولدار شدم(آرزو های کودکی است دیگر. مسخره نکنید) یک انتشاراتی بزنم برای نویسنده های بی نام مثل الان خودم.
دوست داشتم انیمیشنی بسازم که بشود مثل سوباسای قدیم برای بچه ها. مثل جم جونیور برای الانی ها. که مثل اینمه برای خودش یک اسمی داشته باشد و فندوم ای جهانی داشته باشد. الان میبینم که، رویایم مرده. دیگر فراموشش کرده ام.
زنده باد رویا