سلام به همه ی دوستان عزیز
خب دیدم عده ای و از جمله خودم تمایل زیادی به یادداشت کردن خوابهامون داریم
پس بیاین همین کارو بکنیم.
خوابهاتون رو اینجا بنویسین ولی داستان گونه با توصیف و به همون اندازه سورئال!
--------------------------------------------------------------------------------------
" کله هرمی "
درب ساختمانِ بلندِ جلوی رودخانه رو به راه پله ی دراز و طولانی باز می شد که انگار انتهایش را تاریکی در خود بلعیده باشد. نمیشد دید به کجا می رود و آن تهِ ته، آن پایینِ پایین، در مرکز صقل زمین چه چیز منتظر من است. ولی چاره ای هم نداشتم. با همه ی ترسی که وجودم را گرفتم بود یک قدم به پایین برداشتم و راه پله کش آمد. قدم دیگر را که برداشتم مثل قلب هیولایی، دیوارهایش تپیدن گرفت و قدم بعدی باعث شد تا صدای نفس های عمیقش را نیز بشنوم. هر آدم عاقل دیگری بود شاید همینجا باید برمیگشت و پا به فرار می گذاشت، من هم چونین کردم، برگشتم و همین که خواستم بدوم بالا، دیدم که پاهایم قفل شدند. بنا کردم جیغ بزنم و کمک بخواهم ولی حنجره ای نداشتم و لبهایم را گویی به هم دوخته بودند. قلبم مثل پتک می کوبید به قفسه ی سینه ام و دستهایم می لرزید، موهایم خیسِ خیس به پیشانیم چسبیده بود و چشمهایم مدام پایین و بالای راه پله را می پایید.
حتی اگر می توانستم هم نمی شد برگردم، پلکان بالای سرم دیگر رو به دری به خارج از ساختمان باز نمیشد، بلکه کش آمده بود، آنقدر کش آمده بود که ورودیش گم شده بود و هاله ای از غبار انتهایش را پر کرده بود. میان رفتن و ماندن مانده بود و بعد تصمیم گرفتم که بروم توی دل تاریکی، چه خرده به من ؟ چاره ای جز این نمی دیدم و از این رو پایین رفتم، ساعت ها طول کشید، روزها شاید... ولی زمان به همان کندی که می گذشت تند بود و انگار.... انگار با همه ی بدی هایش این دنیا، زمان را به جای اینکه لحظه به لجظه از من بستاند، به من هدیه می کرد. با هر قدم، زمان به جای اینکه کم شود، بیشتر می شود و همینطور که پایین می رفتم به جای اینکه پیر شوم جوان می شدم و یک دفعه دیدم که به انتها رسیدم.
رو به رویم دری بود بزرگ و پهن به اندازه ی یک آدمی که طول عرضش دو متر و حتی بیشتر است و چه خوب که ریاضیات هم در این دنیا معنایی نداشت. غیر از این فقط یک در معمولی بود. با دسته ی فلزی دایره مانند، دری چوبی که آبی رنگش کرده اند. دستم را روی دستگیره گذاشتم، از پشتش صدای جرو بحث می آمد و همهمه و بوق ماشین ها و هزاران صدای بی معنا و معنادار دیگر و هزاران کلمه که به محض رها شدن درون حباب های معلق در هوا، خفه می شدند. در را که باز کردم برخلاف انتظارم دیدم یک جایی شبیه به حمام های عمومی هستم. از همین حمام های کوچکی که در یک دوش و جا صابونی خلاصه می شود و پیش از ورود به استخر اول واردشان می شوی، می روی و خودت را می شویی. دیوارهای حمام کِبره بسته بودند، لای آن کاشی های کثیف کِرِمی رنگ پر از چرک و نکبت بود و کف زمینش آنقدر کثیف بود که پای برهنه نمی شد رویش راه بروی و من پا برهنه بودم.
مور مورم شد. نوک پاهایم را روی زمین می گذاشتم و جلو می رفتم، با هر قدم انگار که روی زمین پر از مین راه می روم، پلکهایم را محکم به هم می فشردم و سعی می کردم بیخیال باشم. نمی شد. از کثیفی متنفر بودم و حالا داشتم روی نکبت قدم بر می داشتم. آن هم روی زمینی که مو و خون و چرک همه با هم مخلوط شده و لای کاشی ها رفته بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و همین که دیدم زمین آنقدرها هم خیس نیست شروع کردم به دویدن. آنقدر دویدم که به در دو لنگه ی نیمه بازی رسیدم و فوراً به جلو هل دادم و حالا در آشپزخانه ی یک بیمارستان بودم. زمین حالا با کاشی کاری های آینه مانند فرش شده بود. صیقلی و به قدری لیز که به سختی می شد رویش قدم برداری چه برسد بخواهی بدوی.
در بدو ورود نگاهی به اطراف انداختم، کسی آنجا نبود. در واقع هیچکس آنجا نبود ولی صدای قیژ قیژ تیزی شبیه به کشیدن شدن ناخن بر روی تخت سیاه و یا بدتر، کشیدن لبه ی تیز چاقو بر روی یک سطح صیقلی برای تیز کردن آن، در اطرافم پیچید. با احتیاط جلو رفتم، کف پاهایم نم داشت و با گرفتن دستم به میز و قفسه و هر چه دور و برم، سعی می کردم جلوی افتادنم روی زمین را بگیرم که... خشک شدم. با چشمهایی که حتم داشتم از حدقه بیرون زده اند و دهانی خشک دیدمش. هیولای بلندِ قدی که یک کله ی هرمی شکل قرمز رنگ روی سرش و بر روی شانه های بزرگ و ستبرش خود نمایی می کرد. قدش سه متر شاید حتی بیشتر بود و هیکل عضلانیش باعث میشد که حتی بزرگتر از آنچه واقعاً بود جلوه کند. پاهای بلندی داشت که عضلات سرخش را به نمایش می گذاشت، پوستی رویشان را نپوشانده بود، حتی پوست روی بازنوانش به قدری تکه و پاره شده بود که می شد بافت پیوندی زیرشان و چربی اندکی که دور عضلات ماهیچه ای سرخ را گرفته بود، دید. در دستانش چیزی شبیه به قمه ولی به اندازه ی یک شمشیر و حتی بزرگتر را با هر دو دست گرفته و لبه ی تیزش را روی زمین می کشید و آهسته و آرام به جلو قدم بر می داشت. به سمت من...
برگشتم. باید بر می گشتم و همین که خواستم به عقب بدوم، پاهایم باز قفل شدند. هیولای کله هرمی با طمأنینه قدم بر می داشت. مثل عنکبوتی که خوب می داند طعمه ی اسیر آمده در تارهایش راهی برای فرار ندارد، مثل جلادی که مطمئن است متهم با دستانی بسته و بر روی چوبه ی اعدام، هرگز نمی تواند بگریزد. خواستم اشک بریزم، خواستم جیغ بزنم، خواستم کمک بخوانم ولی نه حنجره داشتم و نه دهان و نه...
-----------------------------------------------------
این خوابو چند وقت پیش دیدم :دی مفهوم خاصی ( منظورم سوپرنچرالیه) نداره :دی من اعتقادی ندارم به خواب و این خزعبلات فقط می دونم کلن کله هرمی تو سایلنت هیل موجود وحشتناکیه اگر خواستین بدونین دقیقاً چه شکلیه گوگل کنین ذره ذره میره تو بافتهای مغزت و بعد باعث میشه از این خوابا ببینی :دی در مورد اون قسمت کثیف خدمتتون عرض کنم که من یه جورایی میشه گفت یه مقدار و نه خیلی وسواسیم و خب کلن این خواب مثل اینکه می خواسته دوباره به من حالی کنه که خیلی بد دلی انقدر بد دل نباشه :دی
-------------------------------------------------------
منتظر خوابهای شما هستم
«تایپیست نیمه جان !!!»
شب پیش تصمیم گرفتم تا دیروقت بیدار بمانم و صفحه هایی از کتاب امپراطوری روباتها که تایپ آن به عهده من بود تمام کنم. برای خود خوراکی و نوشیدنی برداشته، کولر را روشن کرده و در اتاق مستقر شدم. از صفحه 478 شروع کردم.نمیدانم چه زمانی خواب مرا در آغوش گرفت...
اواسط صفحه 485 بودم که به شدت احساس لبتشنگی کردم و نوشیدنیم هم تمام شده بود.از جایم برخاستم؛ احساس گیجی و سبکی خاصی میکردم و نمیدانستم که چگونه به در اتاق رسیدم! نزدیکی های آشپزخانه بودم که ناگهان حسی در آیجاد شد که تا کنون تجربهاش نکرده بودم.دیدم تار شده بود و بدنم از هر حرکتی عاجز بود و در یک زمان هم حساس و هم عاری از احساس بودم.چیزی مرا به سمت خود میکشید انگار که تکه ای فلز باشم که جذب آهنربا میشود.گویا که دستانی نامرئی مرا فشار میدادند و به سمت خود میکشیدند.تمام این ها در لحظه ای از بین رفت ومن چشمانم را که از ترس بسته شده بود را باز کردم. پای لپتابم نشسته بودم!!! به مانیتور نگاه کردم؛اکنون در صفحه 486 بودم!!! حس تشنگی امانم را بریده بود دوباره برخاستم و دوباره همان اتفاق افتاد!!! برای بار سوم برخاستم اما این بار به پشت سرم گاه کردم.تنی بیجان با چشمانی باز روی تختم افتاده بود وآن تن من بودم!!!وجودم پر از ترس شد.آن دستان نامرئی مرا درون بدنم کشیدند و بیداری به سراغم آمد...
با ترسی شگفت و غیر قابل باور بیدار شدم و مدام در گوش خود میکوفتم که مطمئن شوم زنده و بیدارم.نزدیکی های 5 صبح بود و من تایپ را تمام کرده بودم!!!
ف.ن 96/6/20
«تایپیست نیمه جان !!!»
شب پیش تصمیم گرفتم تا دیروقت بیدار بمانم و صفحه هایی از کتاب امپراطوری روباتها که تایپ آن به عهده من بود تمام کنم. برای خود خوراکی و نوشیدنی برداشته، کولر را روشن کرده و در اتاق مستقر شدم. از صفحه 478 شروع کردم.نمیدانم چه زمانی خواب مرا در آغوش گرفت...
اواسط صفحه 485 بودم که به شدت احساس لبتشنگی کردم و نوشیدنیم هم تمام شده بود.از جایم برخاستم؛ احساس گیجی و سبکی خاصی میکردم و نمیدانستم که چگونه به در اتاق رسیدم! نزدیکی های آشپزخانه بودم که ناگهان حسی در آیجاد شد که تا کنون تجربهاش نکرده بودم.دیدم تار شده بود و بدنم از هر حرکتی عاجز بود و در یک زمان هم حساس و هم عاری از احساس بودم.چیزی مرا به سمت خود میکشید انگار که تکه ای فلز باشم که جذب آهنربا میشود.گویا که دستانی نامرئی مرا فشار میدادند و به سمت خود میکشیدند.تمام این ها در لحظه ای از بین رفت ومن چشمانم را که از ترس بسته شده بود را باز کردم. پای لپتابم نشسته بودم!!! به مانیتور نگاه کردم؛اکنون در صفحه 486 بودم!!! حس تشنگی امانم را بریده بود دوباره برخاستم و دوباره همان اتفاق افتاد!!! برای بار سوم برخاستم اما این بار به پشت سرم گاه کردم.تنی بیجان با چشمانی باز روی تختم افتاده بود وآن تن من بودم!!!وجودم پر از ترس شد.آن دستان نامرئی مرا درون بدنم کشیدند و بیداری به سراغم آمد...
با ترسی شگفت و غیر قابل باور بیدار شدم و مدام در گوش خود میکوفتم که مطمئن شوم زنده و بیدارم.نزدیکی های 5 صبح بود و من تایپ را تمام کرده بودم!!!
ف.ن 96/6/20
خدا وکیلی شام چی خوردی ؟ :دی تو خواب و بیداری تایپیدی ؟ درود بر تو
خدا وکیلی شام چی خوردی ؟ :دی تو خواب و بیداری تایپیدی ؟ درود بر تو
من یکسری تمرینات خاص برای ذهن دارم. مثل خارج کردن روح از بدن ...
تجربشو داشتم اما اینکه ناخودآگاه روحم از بدن خارج بشه بیسابقه بوده
«حقیقت برای همیشه ...»
خوابی دیدم؛ به ژرفای اغما و به سبکی چرتی عصرگاهی. پردهای آنچه را که باید از دید من پنهان ساخته بود. من در محضر حقیقت بودم! آن نور بینهایت و گرمایی مسرتبخش مرا در آغوش گرفته بود و عاشقانه میفشرد. چشمانم بسته بود ولی انگار از چشمی دیگر شاهد ماجرا بودم. حقیقت سخنانی تلخ و شیرین برایم گفت که پیش از هوشیاری فراموشی از من ربودشان. اما واپسن سخنانش را در یاد دارم...
«همانا خرد گیتوی تو ظرفیت مرا ندارد و انکار خواهد کرد ملاقاتمان را. ولی تو از آن ابدیتی ،هیچ گمانی در آن نیست. تو نظارهگر هستی بودهای و نیستی ز تو دوری میجوید. هرگز ز معنویت تهی نخواهی شد. زین پس تو رویین تنی...»
ف.ن
من یکسری تمرینات خاص برای ذهن دارم. مثل خارج کردن روح از بدن ...
تجربشو داشتم اما اینکه ناخودآگاه روحم از بدن خارج بشه بیسابقه بوده
منظورت برون فکنیه؟باید مدیوم باشه آدم.شرایط خاصی هم میخواد و آدم خاص تر.
مطمئنی مدیومی؟
منظورت برون فکنیه؟باید مدیوم باشه آدم.شرایط خاصی هم میخواد و آدم خاص تر.مطمئنی مدیومی؟
این یکم فرق میکنه...
مثل کار مدیوم نیست
اسم تمرینش خرد آزاده. برای برقراری آرامش درونی...
دیدماین تاپیک جالب رفته پایین، یه پیامی بدم بیاد بالا.اسپم نیستا
بله متوجه شدم:8:
من از بچگی خواب پرواز کردن میدیدم.. تقریبا میشه گفت در ماه این خوابو در محیطای مختلف چندین بار میدیدم..دو سال پیش ماه رمضون تو خواب مردم..تو یه محیط نورانی سقوط میکردم ..که پر از لذت بود...دور از نگرانی..همه خاطراتم ازم دور بود ولی وقتی بهشون فکر میکردم به یادشون می اوردم..از خودم پرسیدم وا الان من خابیدم پس اینجا چیکار میکنم یه نفر جواب داد تو مردی ..تو خواب مردی..این دقیقا عین کلماتیه که اون گفت..البته شبیه گفتن نبود بیشتر انگار تو ذهنم حرفاش شکل میگرفت صدا نبود انگار افکار بود یا یه چیزی مثل این..توضیحش سخته..من سوال میکردم اون جواب میداد..خیلی حس لذت بخشی بود .. حاضرم همه عمرو جونمو بدم دوباره اون لذتو تجربه کنم..بقیشم تعریف نمیکنم ....
بله. مرسی
اما اینجا تمرین نویسندگیه ها... نه تمرین تعریف کردن خواب واسه رفیقت
به صورت معاون مدرسه خیره شدم . اصلا نمیفهمیدم که چی داره میگه .به مریم نگاه کردم و با اشاره پرسیدم این چی میگه که گفت نميدونم یکدفعه صدای گریه و جیغ بلند شد یکی با صدای بلند ميگفت خانم کابلی رو صدا کنین .گیج شده بودم اصلا ما همچین شخصی تو مدرسه نداشتیم .به اطرافم نگاه کردم هیچ کس نبود حتی اون معاون که داشت مخمون رو سرویس میکرد دستم که کشیده شد فهمیدم که اون معاون رفته کمک همکارش و ما داریم به سمت کلاسمون فرار میکنیم و دستم توسط مریم کشیده شده وقتی از پله ها بالا رفتیم وارد یه راهرو شدیم که هیچ نداشت و فقط قسمت پنجره های بالای درها خالی بود من شگفت زده شده بودم اما دوستام به سمت دیوار میدوویدن خواستم بهشون اخطار بدم وقتی نزدیک دیوار شدیم قبل این که فرصت کنم چشمامو ببندم به دیوار برخورد کردیم اما دیوار مثل پرده ای از سر راهمان کنار رفت و من با بدترین صحنه ای که میشود مواجه شدم کل کلاس با چشمان یکدست سفید و موهایی که انگار از مار هستن و دهن های خونین به ما خیره شده بودن حتی معلم هم با چشمان سفید وحشی به ما نگاه میکرد .بلافاصله بعد از جیغ مریم تمام کلاس به همراه معلم به سمت من و دوستام حمله کردن درست درلحظه ای که یکی از اون موجودات به من رسید با بالا آوردن دستام برای دفاع از خودم با سقف اتاقم مواجه شدم
سلام
واقعا شما ملت خواباتون یادتون میمونه؟ اونم با همچین وضوح و جزئیاتی؟؟
من تا بیدار شم حافظم یه دور ریست میشه.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
بله. مرسی
اما اینجا تمرین نویسندگیه ها... نه تمرین تعریف کردن خواب واسه رفیقت
سلام
زیادی سخت گرفتی. تقریبا همه ی خواب ها همون دو سه دقیقه ی اولِ بیدار شدن، اکثرِ اتفاقاتش از یاد میره.
میشه خواب رو تبدیل به داستان کرد به شرطی که قسمتای فراموش شده رو با تخیل جایگزین کرد.
چه باحال!چطو اینجارو ندیده بودم :؟
<ترکیبی زدی حاجی؟>
داشتیم میرفتیم خونه خودمون!یه شال زرد پوشیده بودم وهمینوری داشتم با مانتوم ور میرفتم یهویی رسیدیم خونه.رو کردم به کسی که باهام بود و گفتم تو غلط کردی میخوای بری اونجا!دهنمنو سرویس کردی چهار ماهه هر سری میخوای بری!لامصب ناهار دعوتیم اینجا زشته!خستم کردی!دیگه واقعا نمیدونم بات چیکار کنم!و همینطوری که غر میزدم رفتیم تو خونه بابام اینا.داشتم لباس عوض میکردم که متوجه شدم توی اتاق بلدی یه جور مولودی دارن و یهویی دیدم به جای اینکه لباس دربیارم یه سینی چیزی دستمه!مونده بودم با این چیکار کنم که یهو دیدم یکی از بچه ها تو مجلس زنونس.نمیدونم چرا کمد من رو گذاشتن وسط مجلس هی این زنا میرفتن میومدن موج بود اصلا!همش میترسیدم یکی بهم بگه این بچهه کیه اینجا!ایهناس این پسره مال کیه! میدونستم با پسره بچه یه دخلی دارم!همینطوری اومدم بش بگم فلانی اینجا چیکار میکنی متوجه شدم تو خیابونم دارم راه میرم همینجوری عین انسان بالغ داشتم راه میرفتم که یهو صحنه کج شد افتادم تو جوب 😐 .
حقیقتن نمیدونم خوابای که میبینم مال دیروزن یا مال همین دیشب که خوابیدم.ولی این یکی رو مطمئنم مال یک سال و اندی پیشه.یادمه چون برا دوستم تعریفش کرده بودم.ولی از بقیه خوابام مطمئن نیستم.
دارم میرم مدرسه.از مسیری که هیچوقت تا حالا نرفتم.اصا همچین چیزی تو شهر ما بود و من نمیدونستم؟عجب!یه چیزی به ذهنم میاد و باعث میشه بخندم.فقط یه کلمه.ریک.بی توجه به اینکه ریک چیه به مدرسه میرسم.واقعا؟اینجا مدرسس؟مگه مدرسه ما زمین بیسبال داشت.سوالم بدون جواب میمونه چون من راه رو ادامه میدم و سعی میکنم از وسط زمین بیسبال عبور کنم.چندنفری که بازی میکنن فحشم میدن و تا وقتی از زمین خارج نشدم بازی رو ادامه نمیدن.میرسم به یه در شیشه ای بزرگ که ورودی ساختمانه.بدون اینکه صدایی شنیده باشم به پشت برمیگردم و یکی از همکلاسی هامو میبینم که به سمتم میاد و لبخند رو لبشه.به من میرسه و دستشو دراز میکنه.
_سلااام
درحالیکه باهاش دست میدم جواب میدم
+سلام.چطوری؟
نمیدونم چرا ولی یه تردید نسبت بهش داشتم.نمیفهمم چی میگه.ازین لحظه به بعد فقط مجموعه ای از تصاویر متحرک رو میبینم.تنها مفهومی که به یاد دارم اینه که ازم میپرسه الان کجام و چیکار میکنم.میخندم و جوابی نمیدم.شایدم جواب دادم و نمیدونم.بی توجه به بقیه وارد مدرسه میشم و میرم کلاس.وقتی وارد کلاسم میشم بقیه با یه تعجب نگام میکنن.یکی میپرسه تو اینجا چیکار میکنی؟
+مدرسمه ها.حالت خوبه تو؟
و باز هم صحنه تار میشه و فقط میفهمم معلم اومده کلاس و من نشستم سرجام.وسط کلاس ریاضی شروع میکنم با دوستم حرف زدن.یه سری سوالات ازش میپرسم و فقط جوابای گنگ بهم میده.بیشتر دارم تعجب میکنم.
معلم اسممو صدا میکنه تا برم جلو تخته.سوال رو حل کنم.یه ترس عجیب وجودم رو میگیره.همیشه از ریاضی بدم میومد.میرم جلو تخته و ماژیک رو برمیدارم تا جواب سوالی که نمیدونم رو بدم.یه لحظه به صورت معلم نگاه میکنم و اون اتفاق عجیب میوفته.خاطراتم برمیگردن.هویتم برمیگرده.مغزم شروع به کار میکنه و من جواب رو پیدا میکنم.
(این یه خوابه)
اره.دقیقا این یه خوابه.الان تابستونه و مدرسه ها تعطیلن.درضمن،اینجا مدرسه راهنمایی منه و این هم معلم هشتممه درحالیکه من الان دبیرستانیم.ظاهر مدرسه عجیب شده چون من دیشب یه عالمه انیمه مدرسه ای دیدم.و نباید بترسم.قرار نیس من به معلمی که ازش بدم میاد جواب بدم.
تخته رو پاک میکنم و برمیگردم سرجام میشینم.و بیدار میشم.بیدار بودن واقعا خوبه.حس خوبی داره.رو تخت تکون میخورم و سعی میکنم اتفاقاتی که افتادن رو مرور کنم.یعنی من تو خوابم هوشیار شدم؟خودآگاهم برای مدتی به ناخودآگاهم غلبه کرده؟سریع درموردش گوگل میکنم.مغز بعضی مواقع مخصوصا مواقع خطر چنین کاری میکنه.و ترس من محرک خوبی بوده.من جواب سوالاتمو پیدا میکنم و تنها یه سوال باقی میمونه:
شما هم تجربش کردین؟
سلامواقعا شما ملت خواباتون یادتون میمونه؟ اونم با همچین وضوح و جزئیاتی؟؟
من تا بیدار شم حافظم یه دور ریست میشه.- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
زیادی سخت گرفتی. تقریبا همه ی خواب ها همون دو سه دقیقه ی اولِ بیدار شدن، اکثرِ اتفاقاتش از یاد میره.
میشه خواب رو تبدیل به داستان کرد به شرطی که قسمتای فراموش شده رو با تخیل جایگزین کرد.
😐
تقریبا تمام پست های قبلی با تخیل ترکیب شدن. اصلش هم همینه این تاپیک تمرین نویسندگیه نه خاطره تعریف کردن وگرنه دو سه دقیقه خوابی که یادت مونده چیز خاصی نیست. باز هم به من ربطی ندارد هرکار میخواین بکنین ولی از موضوع این تاپیک خارجه