Header Background day #25
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

چگونگی آشنایی با دنیای کتاب

24 ارسال‌
21 کاربران
44 Reactions
9,864 نمایش‌
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 507
شروع کننده موضوع  

شاید از اسم تامیک یه چیز دیگه برداشت شده باشه.چون عنوان طولانی می شد پس اسم واقعیش رو اینجا می ذارم:
1-چطور با دنیای کتاب و کتابخوانی آشنا شدین؟
2-چطور با انجمن های مرتبط با کتاب، مثل همین بوک پیج یا سایتای دیگه آشنا شدین؟

طبق رسم بوک پیج اول خودم شروع می کنم:
- راستش من اولین کتابمو ده سالگی خوندم.واضح تر کنم: اولین داستانم رو که توسط یه بزرگسال و نه طراح کتب درستی نوشته شده بود ده سالگیم خوندم.هر چند نصفه ولی خوندم خب.اسم هم یادمه با اینکه موضوعش یادم نیس.مروارید های احساس.الان میگین چرا یه پسر همچین چیزی خونده!میگم که نصفه خوندم :دی .در ضمن اونموقع کمبود کتاب جاوا بود و سیستم در دسترس نداشتم.ینی بود نمیدونستم چجوری باهاش کار کنم فقط روشن می کردم پی اس میزدم.خلاصه اینجوری شروع شد.تا اینکه بعد از خوندن کتاب های جاوا که بیشتر عاشقانه بودن(دوران جاهلیت من)، رسیدم به یه کتاب به اسم هیچکسان.ده یازده سالم بود.وای ینی عاشقش شدم.بعدش پسران بد رو خوندم.یادم میاد یه جلد از لردلاس رو هم خوندم الی محتواش یادم نمونده.

- من با سایت های فانتزی، حدتدا یه سال و نیم پیش آشنا شدم.ینی در تاقع در به در دنبال ادامه جلد پنج یکی از مجموعه های پرسی جکسون بودم.اسمش یادم نی.خون المپی؟آخرین المپی؟یه چی تو این مایه ها.با پیشتاز آشنا شدم و ثبت نام هم کردم.نمیدونم چرا الی اصلا فعالیتی تو سایتش نداشتم.به دست فراموشی سپرده شد...
دیگه خلاصه از نت سفیر کبیرو دان کردم و نخوندمش.کلا مدلم اینه کااب دان میکنم یه مدت بعد که یادم میره از کجا گرفتمش میخونم.اول خوندم، گفتم به به عجب نویسنده باحالی دارهگبرم ببینم اون کتابا دیگش کجان.
تو نت که سرچ زدم فکم افتاد.ینی اصن فک نمی کردم نویسندش ایرانی باشه.
خلاصه دیگه در به در افتادم دنبال آدرس سایت منبع.رز بلاگ بود دیگه؟ رفتم اونجا ولی نمیدونم واس چی باز نمی کرد.هنو نمیدونم چه بلایی سرش اومده چون واقعا نمیدونم چرا نمیخوام بدونم.نمیدونم چطوری واقعا که آدرس بوک پیجو گیر آوردم و بعد ثبت نام کردم.تا همین یه ماه و نیم پیش هم فعالیتی نداشتم و یدفعه فوران کرد.

از اتاق فرمان اشاره میکنن چینگته ببند.


   
الهه آب و zzareb2 واکنش نشان دادند
نقل‌قول
kuma
 kuma
(@kuma)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
 

چند سال قبل در یک خونه تکانی بخش هایی از جلد اول هری پاتر را پیدا کردم و بعد شروع به خوندن رمان های مختلف کردم:22:


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Athena97
(@athena97)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 64
 

اصلا یادم نمیاد چطوری شروع کردم تو خوندن کتاب اما اول با رمان های عاشقانه شروع کردم بعد کتاب هری پاتر جلد سوم رو داشتیم که بابام خریده بود خوندم که زود تمومش نکردم چون زیاد تو نخ خوندن نبودم خصوصا فانتزی اما بخاطر فیلم هری پاتر رفتم همه مجموعه رو دانلود کردم و خوندمش و الان دیگه رمان ایرانی عاشقانه نمیخونم فقط خارجی عاشقانه و فانتزی ایرانی همشون رو نمیخونم فقط مال بوک پیچ میخونم مثل سفیر کبیر و داستان دورگه


   
الهه آب، AmbrellA و crakiogevola2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 301
 

تاپیکشو دوس دارم:)
از هفت سالگی بابام برام جلد یک جودی دمدمی رو گرفت و منم تا ی سال بهش نگاه ننداختم. بعد از کلاس سوم شروع شد. جودی رو تموم کردم و کتاب به خانه ی مردگان خوش آمدید آر ال استاین رو خوندم ک خیلی تاثیر جالبی تو اون سن ( باید عرض شود ک پنهانی و در شب خوندمش) نداشت. هیچی دیگه از ترسناک توبه کردم و کتاب های کوتاه می خوندم. به علت فقر مدرسه هیچ مجموعه ای تو کتابخونمون نبود:)
بعد از کلاس شیشم دوباره شروع شد. اول سرزمین اشباح بعد دموناتا بعد سیپتیموس هیپ و........ کل کلاس هفتم و هشتم به کتابخونی سر کلاس گذشت (نهم زدیم تو خط فیلم اون کتابا)
هفتم هم وقتی داشتم دنبال زامبی می گشتم پیشتاز رو پیدا کردم. بعد ی دوره خاموشی تا همین چهار ماه پیش ک خیر سرم فعال شدم ^ ^ بعدم از لینکدونی اومدم اینجا . پایان:)))


   
الهه آب و AmbrellA واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
shahinseifi2
(@shahinseifi2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 28
 

عجب تاپیک خوبی... نحوه آشنایی با کتابرو که یادم نمیاد چون پول خوراکیامم کتاب می خریدم و خواهر بزرگمو مجبور می کردم برام بخونه( سه تا جعبه بزرگ کتابهای کودکان زیر هفت هشت سال دارم) هنوزم تو سن 33 سال نتونستم اعتیادم به کتابو از بین ببرم ( فقط با اعتیاد به سریال و فیلم یکم دوزشو آوردم پایین) اما نحوه آشنایی با این طور سایتها مثل خیلی های دیگه کتابهای هری پاتر بوده... کلا یک دوره زندگیم با عشق به این بشر گذشت و نمی دونم خیلی سایتها اومدن و رفتن که به هری پاتر و کلا کتابهای فانتزی مربوط می شدن مثل دنیای جادوگری و خوب یادمه یک سایت قبل از اون هم بود که خاطرم نیست اسمش چی بود. الان دیگه مثل قبل مطالب سایتهارو دنبال نمی کنم و وقت فعالیت هم ندارم اما هنوزم هر وقت می خوام تو سایتها بچرخم این سایتهارو هم یه باز می کنم نگاه میندازم...


   
الهه آب و AmbrellA واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ahmaad
(@ahmaad)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 767
 

جواب یک و دو:
سفیر کبیر


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
 

سلام
منم بنویسم خخخ
من از قدیم هر چی کشیدم از دست مهدی داداش کوچیکترم کشیدم خخخ یادمه اولین بار اون منو با بازی های انلاین مثل تراوین اشنا کرد بعدش شدید معتاد بازیای اینترنتی شدم و به همین روش هم با دنیای کتاب اشنا شدم بازم مهدی که عاشق خوندن کتاب های هری پاتر بود بعد اینکه کتابای چاپی کتابخونه ولایتمون تموم شد رفت سروقت نت و اونجا سرچ کرد و دانلود می کرد.
من علاقه ای به خوندن نداشتم از دوران دبستان نوشتن رو دوس داشتم دوس داشتم مثل انیمیشن ها توی یه جزیره گم شده زندگی کنم شکار کنم و تنهایی با مشکلات سخت دستو پنجه نرم کنم اولین کتابی که خوندم چاپش مربوط به قبل از انقلاب بود که مال مادرم بود سفر 80 روز به دور دنیا برام جذاب بود کتابه رو مادرم چندین بار خونده بود توی نوجونیش و تقریبا اش و لاش بود فصلای اولم به خاطر اینکه پاره پوره بود نداشت و من هیچ وقت نتونستم اول داستانش رو بخونم بعد از مادرم به من رسید و منم 10 20 باری خوندمش و الان نمیدونم جنازش به کجا کشیده فکر کنم صفحاتش که اون موقع هم زرد شده بود الان دیگه از هم پاشیده.
بعد اون کتاب با کمربند دلتورا اشنا شدم کتاب هری پاتر رو از اول دوس نداشتم و تقریبا از اخرین کتابایی بود که خوندم اون پسره که خوناشام شده بود اسمش چی بود امممممم یادم نیس همونی که خودش و رفیقش اخر کتاب درگیر شدن و جفت مردن این کتاب رو هم بعضیاش رو خوندم بعضیاش رو نه کلا حس خوندنم نبود تا اینکه رسیدم به کتاب وراثت دیگه شدیدا درگیر کتاب شدم از اونجا شمشیر حقیقت و چندین کتاب دیگه رو خوندم و همه این مواقع هنوز مهدی داداشم کتاب برام دانلود می کرد.تا اینکه رفت مدرسه شبانه روزی و منم بی کتاب موندم بعدش بل اجبار دست به کار شدم و توی اولین قدم عضو پایونیر شدم.
نوشتنم رو یادمه اولین داستانم جزیره اسرار امیز بود خخخ هم اسمش تکراریه هم توی دوران دبستانم شروع شد و تقریبا 150 صفحه طول کشید یه دفتر 100 برگ با یه 40 برگ خخخخ 140 برگ. دوران راهنماییم و دبیرستان رو همینجوری مینوشتم و تقریبا 10 15 تا داستان که در جد 30 40 تا 100 صفحه بودن رو نوشتم خخخ الان که فکرش رو میکنم مشوق اصلیم مادرم بود گفت اگر بتونی داستانی بنویسی که به 100 صفحه برسه برات چاپش میکنم یادش بخیر هنوز اون جملش تو ذهنم هک شده صد صفحه برای یه بچه دبستانی خیلی بودا دهنم تقرییبا اسفالت شد سر همون جزیره ولی تونستم تمومش کنم. خخخ ولی مادرم چاپش نکرد هق هق هق خخخخ
زمانی که شمشیر حقیقت رو توی دبیرستان خوندم انقدر جو گیر شدم که بعد از دو سه سال وقفه توی نوشتنم رفتم یه داستان نوشتم به اسم سه گانه رهگذر که یه سری قسمت هاش توی پایونیر هست. اما اشتباهی که کردم دو چیز بود
اول اینکه دست نویس بود و هیچ وقت وقت و حوصله تایپش رو نداشتم دوم اینکه شدیدا تحت تاثیر کتاب شمشیر حقیقت بودم و مسائلی که در دوران نوجونی با خوندن اون مسائل تو ذهن یه نوجون شکل میگیره روم تاثیر گذاشته بود و توش مسائلی رو اورده بودم که الان فکرش رو میکنم از کارم پشیمون میشم ایده داستان از خودم بود اما مثل شمشیر حقیقت برای جذابتر کردن داستان مسائلی رو واردش کردم که خودتون بهتر میدونید. دو جلد از اون رو تموم کردم و جلد سومش رو نصفه نوشتم ولی انگار قسمت نیست روی نت بیاد.
بعد این کتاب رفتم سر وقت نوشتن یه داستان جدید اون زمان توی پایونیر بودم و تحت تاثیر روابط نزدیک بچه های سایت ایده ای توی ذهنم شکل گرفت و شروع به نوشتن افسانه پایونیر کردم داستان متفاوتی از اب در اومد اما قسمت نبود که این داستان هم منتشر بشه و بعد از ارائه فصل اول داستان از سایت پایونیر اخراج شدم.
بعد از اون با روحیه ای گرفته رفتم تو حالت دفاعی و رها کردم همه چیز رو یه داستان با قلم ایرانی پیدا کردم شروع کردم به خوندنش نویسندش سینا بود و کتاب قدرت ذهن اسمش بود. دوباره هیجان نوشتن وجودم رو فرا گرفت. قبل از اخراجم از پایونیر توی هفته های اخر به خاطر کمک به یکی از نویسندگان تازه کار اونجا یکی از ایده هام رو بهش دادم که شروع به نوشتن بکنه و کم کم دستش راه بیوفته اما اونقدر که من با جلو بردن دو نفره داستان هیجان زده شده بودم اون نبود و تقریبا بعد از نوشتن مقدمه 4 صفحه ای و اینکه اسم شخصیت چیه و پیش کی زندگی میکنه(اسم واقعی هنری، خاله اون) نوشتن رو رها کرد که البته از یه نوجون که تازه دست به قلم شده بود انتظارش میرفت. منم اون زمان بیشتر از این ننوشتم و رهاش کردم.
اما بعد ازخوندن قدرت ذهن رفتم و دفتر ایده هام رو باز کردم و گفتم باید تمومش کنم و دورگه نسخه اولیه رو کامل کردم. حالم گرفته بود و گفتم حالا کی بخونه نظر بده و این بود که من اومدم سمت اینجا و شدم یه بوک پیجی. البته از قبلش یه اکانت داشتم که یه سال قبلتر ساخته بودم. وقتی اومدم با محیط اینجا اشنا شدم تصور کردم که امکان گذاشتن دورگه نیست و رفت تو ارشیو تاریخی من. و اونجا بود که شروع به نوشتن نگهبان کردم از لفظ دگارد خوشم میومد کلمه باحالی بود سجاد بعد از گذاشتن اولین فصلم اومد و گفتم ویراستارت میشم و رفتم تو کارش اما نمیدونم چی شد که سجادم غیبش زد و منم دیگه ادامه ندادم تا اینکه خیلی اتفاقی دورگه رو یه فصلش رو گذاشم اینجا دیدم اسقبال خوب بود و این شد که تا الان توی بوک پیج دارم زندگی میکنم. هر وقت نتم وصل شده توی این چند سال اولین پیجی که باز کردم بوک پیج بود اگر باش کاری هم نداشته باشم بازش میزارم چیزی که همین الانم از ساعت دو همون طوری بود.
نمیدونم دیگه سرنوشت میخواد من رو به کدوم سمت ببره نوشتن پایین و بالا داره گاهی خستگی و گاهی افسردگی داره ادم ذهنش خسته میشه روحیش میپوکه و تنها چیزی که میتونه ادم رو تقویت کنه حضور دوستان هست.
دوستانی مثل مهرنوش نفیسه سمیه ممد سجاد حمید و حسین و بقیه دوستانی که همیشه کنارم بودن.
سرنوشت از همین الان داره انگار تاثیرش رو میزاره روی همین دوستان مهر نوش که باز نشسته شد سمیه و حسینم همینطور ممد و نفیسه و سجادم نمیدونم اخرین بار کی به سایت سر زدن انگار تمام مدت من تنها اینجا ایستاده بودم و دنیا در اطرافم در حال حرکت بود خخخ نشانه های یه ادم گوشه گیر و منزوی و افسرده رو حال میکنید با اینحال دوستان فکر کنم من رو خوب شناخته باشن نمیتونم از چیزی دل بکنم و همینطور از نوشتن و یا بهتر بگم زندگی توی دنیای ذهنمه. شاید خیلی از دوستان بگم احمقی که انقدر به یه چیز گیر دادی اما من همیشه اماده بودم برای چیزایی که میخوام بدست بیارم و هدفم هستن از همه چیزم بگذرم حتی از اینده موفق و موقعیت هایی که میتونست زندگی روزمره من رو بهتر و بهتر کنه.
در نهایت ادم باید هدفی توی زندگیش پیدا کنه و تا ته ادامش بده و من میخوام توی کار کتاب تا ته خط بردم الان رسیدم به 30 سال دققتر 29 سال و هنوز هدفی که برای خودم توی کلاس اول راهنمایی مشخص کردم پایبندم به همون قدرت و شدت.

خخخخخخ قرار بود چیی بنویسم چی شد و به کجا ها کشید بی خیال فکر نکنم کسی حال داشته باشه این همه رو بخونه ولی اینها رو اینجا نوشتم برای زمانی که به هدفم برسم و برای چند سال اینده اینجا این ثبت بمونه که بدونم از کجا به کجا رسیدم و گذشته یادم نره. و اون زمان میام و اینجا میگم چی شد.
به امید زندگی پر از تخیلاتی که ههمون رو به وجد بیاره و نزاره بالا رفتن سن، روی ارزوهامون رو گرد بگیره.
یا علی


   
zzareb2 و الهه آب واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
zzareb2
(@zzareb2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 160
 

سلام

من که کتابخونی رو 23 سال پیش شروع کردم و کتاب های داداشم رو می خوندم مثل مثلث برمودا - جزیره گنج و تام سایر و خرمگس کلی کتاب های دیگه.
ولی کتاب های pdf رو همون قدیم که تب و تاب هری پاتر بود شروع کرده بودم و فن های بچه ها رو می خوندم - انصافاً هم بعضی هاشون خیلی خوب بود.
فک کنم تو همون دو سه سال شروع pdf خونیم بالای دویست جلد کتاب فانتزی و یه تعداد محدود علمی تخیلی و کلاسیک خوندم.
بعد تب و تاب بازی های آنلاین خصوصا وارکرافت و انیمه دیدن گاهی باعث میشد چند ماه سمت کتابی نرم.
خیلی از کتاب های فانتزی خوب رو از همون اول ترجمه تو نت باهاشون همراه بودم مثل مجموعه نایت ساید و شمشیر حقیقت و نغمه یخ و آتش (که سحر ترجمه می کرد) و کتاب های وارکرافت که دوست خوبمون افشین چندین جلد ترجمه می کرد و ما باهاشون خوش بودیم یا مجموعه کتاب های دارن شان.
واقعا کرم کتاب بودم شاید روزی گاهی بالا هزار صفحه می خوندم.
دوست دارم پسرم هم بزرگتر شد با دنیای کتاب آشناش کنم و اون لذتی که بردم - اونم بچشه. فعلا که فقط کتاب ورق میزنه عکساشون رو نگاه می کنه 🙂


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
الهه آب
(@fateme12)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 248
 

من از اولش اصلا کتاب نمیخوندم . البته شنیدن داستان رو خیلی دوست داشتم ولی حوصله کتاب خوندن رو نداشتم . یادم میاد سال ششم بودم که از طرف مدرسه بردنمون جایی یه کتاب اونجا دیدم اسمش مهربان تر از مادر بود . یکی از همکلاسی هام بهم گفت قبلا این کتاب رو خونده و اینکه خیلی قشنگه ، برای همین من کتاب رو گرفتم که بخونم . البته از اونجایی که از قبل قصد نداشتم از اونجا چیزی بخرم برای همین پولی هم با خودم نبرده بودم . تقریبا دو سوم پول کتاب رو داشتم و یک سوم دیگش رو میخواستم از دوستم قرض بگیرم که یه دختره که بنظر دانشجو میومد صدام رو شنید که دارم از دوستم میخوام بهم پول قرض بده برای همین بهم اون پولی رو که میخواستم داد و گفت : هر زمان که این کتاب رو میخونی یاد منم بکن و برام دعا کن . منم الان هر زمان یاد اون کتاب میوفتم یاد اون دخترم میکنم . خلاصه از صدو سی و خورده ای صفحه که داشت همش سی و پنج ، شش صفحه خوندم . ازش زیاد خوشم نیومد . هنوزه که هنوزه کامل نخوندمش .
از اون به بعد فکر کردم به رمان و خوندن کتاب و اینجور چیزا علاقه ندارم . تا اینکه همون تابستون موقع ماه رمضان بود که خواهرم یه کتاب از کتابخونه گرفت و اونیکی خواهرم کتاب رو برداشت و شروع کرد به خوندن . اسم کتاب الهه شرقی بود . خواهرم بعد از خوندن کتاب شروع کرد به تعریف کردن از کتابه . من صفحه هشتاد و یک کتاب رو که توش یه اتفاق جالب و خنده دار افتاده بود خوندم . خوشم اومد و شروع کردم کتاب رو از اول خوندن . بااینکه شبانه روزی میخوندم و کتاب هم چهارصد و خورده ای صفحه داشت ولی چون عادت به خوندن نداشتم دو روز طول کشید تا تموم شد . بعداز اون متوجه شدم که اگر رمان قشنگ باشه خوبم علاقه دارم . خلاصه رفتم توی اینترنت و رمان های هری پاتر و پرسی جکسون رو که فیلم هاشون رو نصفه دیده بدم گرفتم (یادم نمیاد کدوم رو اول گرفتم و خوندم) بعدش میزدم دانلود رمان و رمان هایی که میومد رو اول اسمشون رو میخوندم اگر اسم رمان جزبم میکرد خلاصه رمان رو میخوندم و اگر از خلاصه رمان هم خوشم میومد اون رمان رو دانلود میکردم و می خوندم . قدرت ذهن روهم زیاد دیده بودم توی جاهای مختلف گذاشتن و ازش تعریف کردن ولی اصلا به خلاصه هم نگاه نمیکردم چه برسه که بخوام دانلود کنم .
تا اینکه تابستون قبل از زور بی رمانی دانلود کردم و خوندمش خیلی خوشم اومد . خواستم جلد دوم و بقیه رمان های نویسنده رو بخونم که دیدم جلد دوم رمان فقط یه فصل اومده و بقیه رمان های آقا سینا هنوز نیومده . کلی ناراحت شدم . دیگه یخورده گذشت و من فهمیدم احتمال اینکه این رمانا بیاد کمه پس سعی کردم دیگه بیخیالش بشم و اسم سایت های مختلفی رمان رو سرچ میکردم تا توی یه سایت یه رمان پیدا کردم به اسم دورگه ، شروع کردم به خوندن و کتاب اول رو تموم کردم . خواستم کتابای دیگه دورگه رو بگیرم ، ولی هرچی هی میزدم دانلود رمان دورگه ، برام یه رمان دیگه رو میاورد که اسمش آخرین دورگه بود . نا امید شدم فکر کردم اینم ادامش نیومده . تا یه مدت بیخیالش شدم .
تا اینکه یه روز که داشتم اسم رمان هام رو نگاه میکردم دورگه رو دیدم . با خودم فکر کردم گه همین جلد اول رو هم من توی یه سایت فقط دیدم جای دیگه ای ندیدم . پس رفتم دوباره اسم همه سایت هایی رو که اونموقع ها سرچ میکردم رو دوباره سرچ کردم . تا اینکه به بوک پیج رسیدم . دیدم هم کتاب دوم دورگه یه عالمه از فصل هاش اومده هم آقا سینا دارن رمان موهب برزخی رو میدن . کلی خوشحال شدم و از خواهرم خواستم که من رو عضو این سایت بکنه تا هم بتونم موهبت برزخی رو دانلود کنم هم فصل آخری که از دورگه اومده بود و امتیازی بود رو .
بخاطر اینکه سرتون رو درد آوردم معذرت میخوام .


   
zzareb2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
 

آشنایی من با دنیای کتاب از موقعی شروع شد که دختر خالم تو خط رمان بود و منم اون موقع کلاس چهارم پنجم ابتدایی بودم. دختر خالم یه رمانی به اسم خانه شیاطین بهم معرفی کرد و منم خوندم و ناجور برگام ریخت . یه چند ماه که گذشت و ترسم ریخت یه رمان دیگه به اسم پسران بد رو خوندم و بعد هم هیچکسان .
بعد اون من عاشق فیلم های هری پاتر و نارنیا بودم و به طور اتفاقی تو نت یه فن فیکشن هری پاتر یافتم و خوندمش که واقعا عالی بود و بعش هم شاهزاده ۱۷ سالرو و جلد دومشو خوندم و خلاصه هرچی فن هری پاتری بود دانلود کردم و یکماهه خوندم و تو یکی از این فن ها اسم پیشتاز رو دیدم و اونجا عضو شدم و اولین داستانم که یه فاجعه بود اونجا گذاشتم. بعدش از تو کتابخونه پیشتاز کلی کتاب گرفتم و بعد از تو چت باکس پیشتاز با بوک پیج آشنا شدم .


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: