وقفه آمد. وقفه ای که هرسال و هر روز و هر بار تکرار می شود، البته اگر بتوان دقائق را شمرد . وقفه ای که مرا محکوم میکنو. محکوم به یادآوری خاطرات. یاد آوری که جزئی از مجازات من است.خاطره هایی که اگر نبودند به جنون می رسیدم. و چه بسا که جنون بهتر است زیرا در جون تو بی گناه و بی اختیاری ولی در هوشیاری....
خاطرات بدون لحظه ای توقف به سمتم هجوم می آورند و آینه ای در برابرم پدید می آورند. ضربه می زنند و با هر ضربه ترکی عمیق بر روی آینه ی دروغین که خود ساخته ام ایجاد می شود و توجهم را که سعی می کنم به جایی دیگر معطوف کنم به اجبار به ترک های حسرت بار جلب می کنند. ولی آینه هنوز ماهیت خود را هر چند دروغین از دست نداده . آینه نشانم می دهد. کور بودنم را می نمایاند. شاید هم این من هستم که از دروغ آکنده شدم و ایراد از آینه نیست. دیگران در نظرم نمی آمدند و من مغرور بودم. چشمه ی کبری بودم که خود را در آن غرق ساختم. غفلتم را پیش می کشد .آری٬ من غافل بودم. از همه ی فرصتهایم و لحظه ها. پس از آن ترس هایم دو به دو در برابرم ظاهر می شوند. من ترسو بودم. از مرگ هراس داشتم و خود را سرگرم می داشتم تا فراموش کنم. این هراس غفلت آور٬ گناه بود و فراموشی در کار نبود. آهی سوزناک از گلویم خارج می شود که در هر نه طبقه می پیچد ، آهی که اگر با دیگر آه ها آمیخته نمی شد ،حتما به طور واضح توسط دو رهگذر شنیده می شد. آهی از حسرت حرص داشتن. آری، من حریص هم بودم . جاودانگی نصیب من نمی شد و حرص در من بیشتر جان می گرفت . حرص زندگی داشتم و زندگی نمی کردم. حرص هم ٬ چون ترس٬ گناه شمرده می شد. گناهی که کیفر انجام آن توسط بشر، کاشته شدن نطفه اش در دل فرزندانش بود.آزی که میل به ابدیت داشت.
بار دیگر به سمتم هجوم می آورند. ولی در این وقفه ای که پیش می آید ٬ باز به فکر فرو می روم. افکاری که هر بار در وفقه ی بین وقفه ها در سرم فریاد می زنند. شاید این افکار زجر آور هم جزئی دیگر از عذابم باشند. شاید آز٬ همان طبیعتی بود که مرا به ابدیت کشاند٬ به شهر آلامی که طعم جاودانگی را در آن به من چشاندند. و در این مکان ٬ که پیش از آن هیچ فنایی وجود نداشت و هیچ آزی برای ابدیت . شاید روزی به پایان رسد. شاید هیچ کدام از اینها نباید بر گردن من سنگینی کند و دیگری مرا به این روز افکنده. شاید ها و باید ها همچون تازیانه هایی بر وجودم کوبیده می شوند. کوبه ی دیگری بر تنم وارد می شود.
من حقیقت را می دانم . من و همه ی کسانی که آه می کشیم. حتی اگر سعی هم کنیم که خود را به جنون جهالت بسپاریم. این هم عذابی دیگر.
من می دانم. میدانم کیفر چیست. من می سوزم. و خواهم سوخت. و شعله های این آتش جاودان٬ چون معشوقی مرا در بر می گیرند و تا ابد برای من خواهند رقصید.
جالب .کوتاه با معنی .. زیبا بود و به دل مینشست .. نقاط قوط زیادی داره ! من که دوس داشتم خسته نباشی !
جالب .کوتاه با معنی .. زیبا بود و به دل مینشست .. نقاط قوط زیادی داره ! من که دوس داشتم خسته نباشی !
ممنون 🙂
راستی نگفتی کدوم کتاب آقای فتحی رو بخونم 🙁 ؟؟؟!
وقفه آمد. وقفه ای که هرسال و هر روز و هر بار تکرار می شود، البته اگر بتوان دقائق را شمرد . وقفه ای که مرا محکوم میکنو. محکوم به یادآوری خاطرات. یاد آوری که جزئی از مجازات من است.خاطره هایی که اگر نبودند به جنون می رسیدم. و چه بسا که جنون بهتر است زیرا در جون تو بی گناه و بی اختیاری ولی در هوشیاری....
خاطرات بدون لحظه ای توقف به سمتم هجوم می آورند و آینه ای در برابرم پدید می آورند. ضربه می زنند و با هر ضربه ترکی عمیق بر روی آینه ی دروغین که خود ساخته ام ایجاد می شود و توجهم را که سعی می کنم به جایی دیگر معطوف کنم به اجبار به ترک های حسرت بار جلب می کنند. ولی آینه هنوز ماهیت خود را هر چند دروغین از دست نداده . آینه نشانم می دهد. کور بودنم را می نمایاند. شاید هم این من هستم که از دروغ آکنده شدم و ایراد از آینه نیست. دیگران در نظرم نمی آمدند و من مغرور بودم. چشمه ی کبری بودم که خود را در آن غرق ساختم. غفلتم را پیش می کشد .آری٬ من غافل بودم. از همه ی فرصتهایم و لحظه ها. پس از آن ترس هایم دو به دو در برابرم ظاهر می شوند. من ترسو بودم. از مرگ هراس داشتم و خود را سرگرم می داشتم تا فراموش کنم. این هراس غفلت آور٬ گناه بود و فراموشی در کار نبود. آهی سوزناک از گلویم خارج می شود که در هر نه طبقه می پیچد ، آهی که اگر با دیگر آه ها آمیخته نمی شد ،حتما به طور واضح توسط دو رهگذر شنیده می شد. آهی از حسرت حرص داشتن. آری، من حریص هم بودم . جاودانگی نصیب من نمی شد و حرص در من بیشتر جان می گرفت....
خب داستان کوتاه جالبی بود البته بنده به شخصه خیلی احساست نویسنده رو نمیفهمیدم ولی معلوم بود ازکمبود یا دردی حرف میزنه.خب اشتباهات نگارشی که داشت و از نظر قوائدی هم مواردی دیده میشد که ویراستار میتونه همشو حل کنه.ولی درکل خوب پیش رفتین از اونجایی که فکر میکنم دومین داستان کوتاهتونم بود. امیدوارم یه داستان فانتزی کوتاه رو هم امتحان کنین.
خب داستان کوتاه جالبی بود البته بنده به شخصه خیلی احساست نویسنده رو نمیفهمیدم ولی معلوم بود ازکمبود یا دردی حرف میزنه.خب اشتباهات نگارشی که داشت و از نظر قوائدی هم مواردی دیده میشد که ویراستار میتونه همشو حل کنه.ولی درکل خوب پیش رفتین از اونجایی که فکر میکنم دومین داستان کوتاهتونم بود. امیدوارم یه داستان فانتزی کوتاه رو هم امتحان کنین.
ممنون بابت وقت و مثل همیشه هنوزم اشتباهات نگارشی دارم " "
راستش سومین داستان کوتاهم بود و دارم یه نیمه فانتزی بلند هم می نویسم (assassin spider ) که امیدوارم بهتر از داستانای کوتاهم بشه.
اگر اشتباهات نگارشی رو فاکتور بگیریم عالی بود من رو یاد یکی از افسانه های خیلی قدیمی انداخت حماسه گیلگمش داخل اون هم به خاطر این که جاودانگی رو بدست نیاورده بود از زمین و زمان شاکی بود و پیشنهاد میکنم در مورد گیلگمش بچه ها بیشتر مطالعه کنن چون یکی از اولین حماسه های بشری و گاها شنیده میشه که اولین حماسه بشریه به نظرم مطالعش خالی از لطف نیست