- هوم... به قول معروف همه توی تاریکی شب مثل همند، پس از کجا معلوم اونی که باهاش ملاقات میکنی یکی نباشه مثل خودت، مجنون و دیوانه، از کجا معلوم یکی نباشه مثل خودت که توی این بیابون برهوت، توی این تاریکی شب راهشو گم کرده باشه... پس...
خندهای تمسخرآمیز سر میدهد و سخنش را از سر میگیرد:
- پس هر وسیلهای دم دستته و فکر میکنی که باهاش میتونی کار یکی مثل خودت رو تموم کنی بردار، مهم نیست چی باشه، میخواد یه مداد تازه تراشیده شده نک تیز باشه یا یه چاقوی قصابی که از بس گوشت بریده کند شده، مهم نیست که اون وسیله موقع کشتن هدفش اونو زجرکش میکنه یا اینکه بدون هیچ دردی میفرستتش اون دنیا، هیچ کدوم از این سوالات مسخره مهم نیست و منم قصد ندارم به هیچ کدومشون جواب بدم، فقط... فقط باید دید اون وسیله لعنتی میتونه دخل یه **** مثل خودت رو بیاره یا نه؟! همین!
به گونهای کلمهی همین را بیان کرد تو گویی با آدمی طرف است از نظر ذهنی ناتوان و این هم دهمین باری است که این کلمات را به زبان میآورد، گویی تمام این سخنان را از سر اجبار میگوید و کسی تفنگ بیخ گوشش گذاشته تا با من دمخور شود.
نفس عمیقی میکشد و با لحنی بیحوصله و در عین حال شریرانه و شیطنت آمیز حرفش را ادامه داد:
- حالا اگه اون وسیلهی کوفتیت رو دستت گرفتی آماده باش که قراره از پردهی آخر رونمایی بشه، پردهای که قراره کل زندگیت رو توش ببینی و این درحالیه که نورپردازمون به یه خواب ابدی فرورفته و مجبوری همهی لحظات زندگیتو با عینکی از تاریکی ببینی...
به ناگاه لحنش جدی میشود، گویی نقاب دلقک مانندی که تا به حال به چهره داشته را از صورت خود کنده و حال این خود اوست که سخن میگوید، بیهیچ وقفهای ادامه میدهد:
- به هیچ کس اعتماد نکن، هیچ دوستی در کار نیست و هیچ همرزمی نداری، همه دشمنند و تو هم تنهایی، پس اگه میخوای زنده بمونی باید وحشی بشی، یه حیوون بدون هیچ احساساتی، به هیچ بچهای رحم نکن، هیچ دختر و زنی رو رها نکن، همه دشمنات رو تو نطفه خفه کن، هر موجود زندهای که نزدیکت شد رو تیکه تیکه کن و از همه مهمتر حواست باشه که... که هر شبی پایانی داره و اون خورشید کوفتی تا ابد پشت ابرها باقی نمیمونه، لابد به خودت میگی این چه ربطی به من داره؟!
تلخندی میکند و با لحنی کوبنده میگوید:
- وقتی نور به این سرزمین بتابه به وجود کثیف تو هم میتابه و اون وقته که گند همه چیز در میآد، همه چیز معلوم میشه، همه میفهمن که تو باهاشون فرق داری، همهی گناهانی که مرتکب شدی، مردم از تک تکشون با خبر میشن و صد البته اون موقع حتی اگرم کور باشن میتونن لکههای خونی با کشتن دشمنات لباست رو تزیین کرده ببینن و اون موقع است که دیگه کارت تمومه...
سکوتی سنگین تمام اتاق را فرا میگیرد، حرفهایش فکری به ذهنم میاندازد و میتوانم احساس کنم که همچون معلمی که میداند چه سوالی برای شاگردش پیش آمده به تایید جواب سوالم سر تکان میدهد، گویی هر دو به یک فکر هستیم اما او از برای جایگاه استادی که دارد زودتر از شاگرد خود جواب را به زبان میآورد:
- نور رو بکش، درسته... اون نور لعنتی دشمن همهی ماست، و ما با دشمنامون چیکار میکنیم؟
لحظهای سکوت میکند تا مطمئن شود که حرفهایش را فهمیدهام و آن موقع است که سخنانش را تکمیل میکند:
- اون خورشید لعنتی نوید پایان شب رو میده پس بکشش، هر نوری که میخواد به مردم امید بده که روزی خورشید طلوع میکنه رو بکش، هر کسی که نور توی دستش داره دشمن خطرناکتری پس تعقیبش کن، دنبال نور برو و دخلش رو بیار، نزار هیچ نوری زنده بمونه، هیچ نوری...
سکوتی متفکرانه، هر دو میدانستیم که تنها حرف کافی نیست، باید چیزی باشد تا ما را به یکدیگر متصل کند، عهدی که هر دو به آن پایبند باشیم و بدان عمل کنیم، یک عهد خونین...
این بار او کسی نبود که سکوت را در خشمش میبلعد بلکه این بار چنگالهای هر دویمان است که به درون پیکر بیجان سکوت فرو میرود و آن را تکه تکه میکند، در این لحظه با یکدیگر هم آوا میگردیم و در تاریکی شب همچون گرگها زوزه میکشیم تا دیگر همنوعانمان صدای ما را به گوش بشنوند و با جانشان به حرفهایمان عمل کنند، این یک عهد میان من و او نیست، بلکه عهدی است که میان گلهای از گرگهای تشنه به خون نور بسته میشود:
- وعدهی دیدار ما بر سر نئش تکه تکه شدهی خورشید، هیچ گاه چهرهی یکدیگر نخواهیم دید، ای برادران و خواهران! مگر آن زمان که خورشید آخرین خواستهی خود را با آخرین پرتوی خود بر ما آشکار میسازد، آن زمان ما یکدیگر خواهیم دید و در تاریکی پس از مرگ خورشید در خون یکدیگر غلط خواهیم زد، آن زمان ما برادران و خواهران خونین هم خواهیم گشت و تا آخرین نفس و حتی تا آخر این دنیا و دگر دنیا با هم خواهیم بود.... نام ما بر جسم هر جنبندهای لرزه خواهد انداخت و پیکر خورشید را در قبر خواهد لرزاند، ما پاسبانان شب خواهیم بود، و شب تا ابد پایدار خواهد ماند، پس با مرگ هر نوری فریاد بزنید و زوزه بکشید، زنده باد شب! پایدار باد شب!
ویرایش تیم نقد:
لینک پست حاوی نقد اثر «شب جاودان باد... پردهی آخر، جنون...» توسط اعضای تیم نقد بوکپیج: پست 8
فکر کنم قبلا این رو برام فرستادی و خوندمش، ولی اینجا هم نظرم رو می گم.
داستان چسبید بهم و جالب بود. اسم خیلی خوبی هم داره اتفاقا. اگر یه کم بیشتر بود می شد بیشتر نظر داد و بازش کرد.
در کل خوشمان آمد.
بنویس و بنویس و بنویس. خوب می نویسی.
چی بگم والا ! اصلا مگه میشه چیزی گفت ؟! من که خیلی دوس داشتم ! تفکز بر انگیز و روان بود فقط اخرش چرا ازاد گذاشتی نمی دونم شاید من از بی تجربگیم درکش نمی کنم ! ولی خب مثل همیشه کامل بود !
:41:
- هوم... به قول معروف همه توی تاریکی شب مثل همند، پس از کجا معلوم اونی که باهاش ملاقات میکنی یکی نباشه مثل خودت، مجنون و دیوانه، از کجا معلوم یکی نباشه مثل خودت که توی این بیابون برهوت، توی این تاریکی شب راهشو گم کرده باشه... پس...
خندهای تمسخرآمیز سر میدهد و سخنش را از سر میگیرد:
- پس هر وسیلهای دم دستته و فکر میکنی که باهاش میتونی کار یکی مثل خودت رو تموم کنی بردار، مهم نیست چی باشه، میخواد یه مداد تازه تراشیده شده نک تیز باشه یا یه چاقوی قصابی که از بس گوشت بریده کند شده، مهم نیست که اون وسیله موقع کشتن هدفش اونو زجرکش میکنه یا اینکه بدون هیچ دردی میفرستتش اون دنیا، هیچ کدوم از این سوالات مسخره مهم نیست و منم قصد ندارم به هیچ کدومشون جواب بدم، فقط... فقط باید دید اون وسیله لعنتی میتونه دخل یه **** مثل خودت رو بیاره یا نه؟! همین!
به گونهای کلمهی همین را بیان کرد تو گویی با آدمی طرف است از نظر ذهنی ناتوان و این هم دهمین باری است که این کلمات را به زبان میآورد، گویی تمام این سخنان را از سر اجبار میگوید و کسی تفنگ بیخ گوشش گذاشته تا با من دمخور شود.
نفس عمیقی میکشد و با لحنی بیحوصله و در عین حال شریرانه و شیطنت آمیز حرفش را ادامه داد:
- حالا اگه اون وسیلهی کوفتیت رو دستت گرفتی آماده باش که قراره از پردهی آخر رونمایی بشه، پردهای که قراره کل زندگیت رو توش ببینی و این درحالیه که نورپردازمون به یه خواب ابدی فرورفته و مجبوری همهی لحظات زندگیتو با عینکی از تاریکی ببینی...
به ناگاه لحنش جدی میشود، گویی نقاب دلقک مانندی که تا به حال به چهره داشته را از صورت خود کنده و حال این خود اوست که سخن میگوید، بیهیچ وقفهای ادامه میدهد:
- به هیچ کس اعتماد نکن، هیچ دوستی در کار نیست و هیچ همرزمی نداری، همه دشمنند و تو هم تنهایی، پس اگه میخوای زنده بمونی باید وحشی بشی، یه حیوون بدون هیچ احساساتی، به هیچ بچهای رحم نکن، هیچ دختر و زنی رو رها نکن، همه دشمنات رو تو نطفه خفه کن، هر موجود زندهای که نزدیکت شد رو تیکه تیکه کن و از همه مهمتر حواست باشه که... که هر شبی پایانی داره و اون خورشید کوفتی تا ابد پشت ابرها باقی نمیمونه، لابد به خودت میگی این چه ربطی به من داره؟!
تلخندی میکند و با لحنی کوبنده میگوید:
- وقتی نور به این سرزمین بتابه به وجود کثیف تو هم میتابه و اون وقته که گند همه چیز در میآد، همه چیز معلوم میشه، همه میفهمن که تو باهاشون فرق داری، همهی گناهانی که مرتکب شدی، مردم از تک تکشون با خبر میشن و صد البته اون موقع حتی اگرم کور باشن میتونن لکههای خونی با کشتن دشمنات لباست رو تزیین کرده ببینن و اون موقع است که دیگه کارت تمومه...
سکوتی سنگین تمام اتاق را فرا میگیرد، حرفهایش فکری به ذهنم میاندازد و میتوانم احساس کنم که همچون معلمی که میداند چه سوالی برای شاگردش پیش آمده به تایید جواب سوالم سر تکان میدهد، گویی هر دو به یک فکر هستیم اما او از برای جایگاه استادی که دارد زودتر از شاگرد خود جواب را به زبان میآورد:
- نور رو بکش، درسته... اون نور لعنتی دشمن همهی ماست، و ما با دشمنامون چیکار میکنیم؟
لحظهای سکوت میکند تا مطمئن شود که حرفهایش را فهمیدهام و آن موقع است که سخنانش را تکمیل میکند:
- اون خورشید لعنتی نوید پایان شب رو میده پس بکشش، هر نوری که میخواد به مردم امید بده که روزی خورشید طلوع میکنه رو بکش، هر کسی که نور توی دستش داره دشمن خطرناکتری پس تعقیبش کن، دنبال نور برو و دخلش رو بیار، نزار هیچ نوری زنده بمونه، هیچ نوری...
سکوتی متفکرانه، هر دو میدانستیم که تنها حرف کافی نیست، باید چیزی باشد تا ما را به یکدیگر متصل کند، عهدی که هر دو به آن پایبند باشیم و بدان عمل کنیم، یک عهد خونین...
این بار او کسی نبود که سکوت را در خشمش میبلعد بلکه این بار چنگالهای هر دویمان است که به درون پیکر بیجان سکوت فرو میرود و آن را تکه تکه میکند، در این لحظه با یکدیگر هم آوا میگردیم و در تاریکی شب همچون گرگها زوزه میکشیم تا دیگر همنوعانمان صدای ما را به گوش بشنوند و با جانشان به حرفهایمان عمل کنند، این یک عهد میان من و او نیست، بلکه عهدی است که میان گلهای از گرگهای تشنه به خون نور بسته میشود:
- وعدهی دیدار ما بر سر نئش تکه تکه شدهی خورشید، هیچ گاه چهرهی یکدیگر نخواهیم دید، ای برادران و خواهران! مگر آن زمان که خورشید آخرین خواستهی خود را با آخرین پرتوی خود بر ما آشکار میسازد، آن زمان ما یکدیگر خواهیم دید و در تاریکی پس از مرگ خورشید در خون یکدیگر غلط خواهیم زد، آن زمان ما برادران و خواهران خونین هم خواهیم گشت و تا آخرین نفس و حتی تا آخر این دنیا و دگر دنیا با هم خواهیم بود.... نام ما بر جسم هر جنبندهای لرزه خواهد انداخت و پیکر خورشید را در قبر خواهد لرزاند، ما پاسبانان شب خواهیم بود، و شب تا ابد پایدار خواهد ماند، پس با مرگ هر نوری فریاد بزنید و زوزه بکشید، زنده باد شب! پایدار باد شب!
واو . چ شاخ
فقط یه ذره طول داستان گیج کننده بود:39: ولی توصیفات و پایان جذابی داشت.
نقد کننده ی خوبی نیستم ولی نکات قوت مثل همیشه زیاد بود اما اشکالاتی هم وجود داشت . مثلا اونجایی ک میگه آن زمان ما یکدیگر خواهیم دید و ... فک کنم با یه را خیلی روون تر بشه البته این ایراد بزرگی نبود. یه نک به نوک، و دیگه ایراد نگارشی نداشت فک کنم .
یه جای کار هم که به نظر من تناقض داشت، اون تیکه ای بود که اولش بهش می گفت تنها باید باشه و آخر کار که برای اتحاد موعظه می کرد. البته بازم نمی دونم شاید هدفی داشتی و من نفهمیدم، در کل قشنگ بود. بزرگترین نکته ی مثبتش هم از نظر من جبهه ی مخالف بودنش بود:)
آورین استاد
واقعا قشنگ بود توصیفات عالی بود هیجان داشت بی روح نبود آدم رو جذب می کرد من که خیلی حال کردم
فکر کنم قبلا این رو برام فرستادی و خوندمش، ولی اینجا هم نظرم رو می گم.
داستان چسبید بهم و جالب بود. اسم خیلی خوبی هم داره اتفاقا. اگر یه کم بیشتر بود می شد بیشتر نظر داد و بازش کرد.
در کل خوشمان آمد.
بنویس و بنویس و بنویس. خوب می نویسی.
خیلی ممنون که وقت گذاشتید و خوندید ونظرتونو گفتید، نوشتن هم که قطعا ادامه میدم، و باز هم ممنون. (:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
چی بگم والا ! اصلا مگه میشه چیزی گفت ؟! من که خیلی دوس داشتم ! تفکز بر انگیز و روان بود فقط اخرش چرا ازاد گذاشتی نمی دونم شاید من از بی تجربگیم درکش نمی کنم ! ولی خب مثل همیشه کامل بود !
:41:
ممنون که خوندید و نظرتونو گفتید، حقیقتش در مورد پایان باید بگم که این در اصل اصلا پایان نبود بلکه یه بخشی از یه داستان کوتاه 20، 30 صفحهای بود که به اینجا ختم میشد و البته یه مقدار بعد از این متن هم ادامه داره که دیگه نزاشتمش که مزه داستان نپره، بازم ممنون که خوندید و نظرتون رو گفتید. (:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
واو . چ شاخ
فقط یه ذره طول داستان گیج کننده بود:39: ولی توصیفات و پایان جذابی داشت.
نقد کننده ی خوبی نیستم ولی نکات قوت مثل همیشه زیاد بود اما اشکالاتی هم وجود داشت . مثلا اونجایی ک میگه آن زمان ما یکدیگر خواهیم دید و ... فک کنم با یه را خیلی روون تر بشه البته این ایراد بزرگی نبود. یه نک به نوک، و دیگه ایراد نگارشی نداشت فک کنم .
یه جای کار هم که به نظر من تناقض داشت، اون تیکه ای بود که اولش بهش می گفت تنها باید باشه و آخر کار که برای اتحاد موعظه می کرد. البته بازم نمی دونم شاید هدفی داشتی و من نفهمیدم، در کل قشنگ بود. بزرگترین نکته ی مثبتش هم از نظر من جبهه ی مخالف بودنش بود:)
آورین استاد
دستتون در نکنه بابت وقتی که برای مطالعه داستان گذاشتید و ممنون بابت نظری که دادید.
در مورد اضافه شدن را حق با شماست و حتما این کار رو انجام میدم، در مورد تناقضی هم که بهش اشاره کردید کاملا حرفتون درسته، البته اگه داستان کامل بشه این تناقض برطرف میشه.
باز هم ممنون که خوندید و نظر دادید و اینکه استاد یه مقدار کلمهی گندهایه...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
واقعا قشنگ بود توصیفات عالی بود هیجان داشت بی روح نبود آدم رو جذب می کرد من که خیلی حال کردم
ممنون که خوندید و نظر دادید، باعث خوشحالیه که از داستان خوشتون اومد و اون رو خوندید و نظر دادید. (:
متنی که نوشتی رو به راحتی و روونی نمیتونم بخونم. سکته داره وسطش. یه جاهایی انگار خواستی شاهنامه وار، حماسیش کنی پس از توصیفات زیاد و عجیب و غریب و از کلمات نااشنا و ثقیل استفاده کردی. یه جاهایی هم که مثلا راوی داستانی، نگارشت با متنت نمیخونه انگار. میدونی اون روونی توصیف رو تو متن نمی بینم. برای همین شاید برام جالب نبود. بعد اینا چند نفرن همین دونفر؟ یا تعداد زیاد ... اینم تو داستانت اخراش گنگ بود.
غلط دیکته هم خب داری دیگه ....
ولی موضوعش جالب بود. میتونه جالب تر هم بشه .
اینا که گفتم نظر منه که سادگی و روونی متن یه داستان برام اهمیت بیشتری داره. وگرنه که بچه های دیگه گفتن داستانت خوبه و خودت هم احتمالا به خوبی می دونی 😉
*********
نام داستان: شب جاودان باد... پردهی آخر، جنون...
نویسنده: @Fantezy_killer@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
@reza379@
مثل همیشه دهان من رو میدوزی. بعضی وقتا بعد از خوندن داستانات فکر میکنم دیگه حرفی نیست که اصلا بخوام تو زندگیم بزنم، تمومه! 🙂
توصیفات، بیان حال و احوالات کاراکترها و عقایدشون مثل همیشه چنان گیرا و قابل درک بود که بدون اغراق میشه گفت توی ذهن مخاطب رسوخ میکردن و به تفکر وا میداشتنش؛ یه نوع تفکری که مخاطب بدبخت از خودش میترسید، از بغلدستیش میترسید، از پشت سریش میترسید، برمیگشت به خورشید نیگا میکرد و با در نظر گرفتن اون اعتقادات فرقهگونه و راسخی که کاراکترها درباره هدفشون داشتن هر لحظه پیش خودش میگفت «الان دیگه خورشید محو میشه!».
آخر داستان میای مسئله رو به صورت این که اینها دیالوگ و تفکرات چند تا گرگه جمع و جور میکنی اما نظر شخصیم رو بگم... دیگه خیلی دیره. خیلی دیره که بخوای بگی این تفکرات به آدم بنی بشر تعلق ندارن، که بگی «آقا، خانم، شما به خودت نگیر، منظورم یه سری حیوون درنده بود.». قبل از دو پاراگراف آخر مخاطب تا خرخره تو این تفکر فرو رفته که «شاید درستش اینه که واقعا باید اینجوری باشم من، شاید نور دشمنه، شاید به هیچ بنیبشری نباید اعتماد کرد، شاید X»؛ به جای مجهول بذارید: هر گونه عقیدهای که توسط شخصیت مرشدگونه با نهایت اعتقاد گفته شد و هر گونه باوری که توسط شخصیت شاگردمانند طی یک دوره «شک به یقین» پذیرفته شد.
نکته آخر: از اونجایی که خودم خیلی فن حماسه هستم، اون عهدنامه حماسی و البته شرورانه آخر داستان به شدت چشمم رو گرفته. منتهی یه سری افعالش باید عوض بشن تا وزینتر بشه، وقتی وزینتر بشه اونموقع فکرش رو بکن که یه جمعیت چند صد یا چند هزار نفره دارن این رو نعره میزنن، موسیقی قشنگی میشه. الانم وزینه البته منتهی به نظرم یه سری جاهاش یکمی لنگ میزنه. مثلا:
به جای «غلت خواهیم زد» اگر بنویسی «خواهیم غلتید» قشنگتره.
توی خط اول نوشته که «هیچگاه چهره یکدیگر نخواهیم دید»، اینجا «را»ی بعد از «یکدیگر» حذف شده و قشنگه اما توی خط بعدی که میگه «آن زمان یکدیگر خواهیم دید» به نظرم اینجا دیگه «را» رو باید گذاشت.
جمله «حتی تا آخر این دنیا و دگر دنیا با هم خواهیم بود» به نظرم به جملات اطرافش نمیخوره. به چند دلیل، یک این که من کلمه «حتی» رو همراه خوبی برای کلمات دیگهی توی متن نمیبینم و فکر میکنم چیپتر از اونهاست. دو این که بازم احساسم میگه استفاده از رابطه «این دنیا و اون دنیا» (هرچند به جای «اون» گفتی «دگر») نسبت به باقی متن تو سطح پایینتری قرار میگیره. راجع به دومی مطمئن نیستم شاید اگر چند بار با صدای بلند خونده بشه این ذهنیتم رفع بشه. در هر صورت شاید بد نباشه بهش فکر کنی.
خلاصه که مرسی برای این داستان. همیشه بنویس. و پیشرفت کن. ببخشید من دیگه اشکالات رو نگفتم چون واقعا چیزی به چشم سطحی و کارنابلد من - که به حق هم نباید ادعای نقادی داشته باشه - نخورد. و اونقدر هم بلند نبود که بخوایم راجع به این که متن انسجام خودش رو از دست داده بود، هدفش رو گم کرده بود، داشت فقط برای پر کردن خلاها جملههای الکی از خودش در میاورد و... حرف بزنیم. خیلی مفید بود و مختصر، و یه نکته جالب این که سطح روایت رو تا جای ممکن پایین آورده بود و با تمرکز روی دیالوگها تا جای ممکن متن رو دیالوگمحور کرده بود.
زندهباد شب!
پ.ن: اون جمله زیبایی که از داستایوفسکی اولش نوشته بودی، «در تاریکی همه ما شبیه یکدیگریم» واقعا قشنگه. من قبلا شنیده بودمش و بعد یهو اینجا دیدمش برام سوال بود که چرا دو نفر دقیقا اینو گفتن، بعد دیدم عه جمله از ایشونه. احسنت خلاصه
reza379#
#شب_جاودان_باد_پرده_آخر
@H.O.S.S.E.I.N@
سلام.
از نظر من فضا سازی اولیه نداره داستانت ؛ آدم پیش زمینه ای از داستان نداره ؛ باید یه کم محل نشستن رو توصیف میکردی.
قراره از پردهی آخر رونمایی بشه، پردهای که قراره کل زندگیت رو توش ببینی و این درحالیه که نورپردازمون به یه خواب ابدی فرورفته و مجبوری همهی لحظات زندگیتو با عینکی از تاریکی ببینی...
قسمت اول داستان رو خوب نوشتی ؛ ولی نمیتونم من با این قسمت ارتباط برقرار کنم ؛ یه کم گنگ و نامفهونه برام.
اون خورشید لعنتی نوید پایان شب رو میده پس بکشش، هر نوری که میخواد به مردم امید بده که روزی خورشید طلوع میکنه رو بکش، هر کسی که نور توی دستش داره دشمن خطرناکتری پس تعقیبش کن، دنبال نور برو و دخلش رو بیار، نزار هیچ نوری زنده بمونه، هیچ نوری...
به نظر میاد که داری زور مزنی که حرفه ای کنی کار رو ولی نتیجه عکس میده ؛ داخل این جور کارا ؛ هر چی روونتر بنویسی و از کلمات سادهتر استفاده کنی ؛ بیشتر به دل خواننده میشینه. این جور نوشتن و تشبیه به کار بردن ؛ زود خواننده رو اذیت و دلزده میکنه و همه پسند نیست.
این دوباره همون مشکل قبل رو داره ؛ تو باید مشخص کنی که برای چه قشری داری داستان مینویسی ؛ افرادی با رده سنی 13 تا 17 سال یا بالای 20 سال ؟؟؟ اگر برای دره سنی پایین مینویسی ؛ خیلی از افراد با این دره سنی با درک این جور تشبیه ها مشکل دارن و باید چندین بار بخونن تا درک کنن مطلب رو ؛ پس سعی کن اگر میخوای از این ها استفاده کنی ؛ به میزان خیلی کمی داخل داستانات استفاده کنی تا خواننده رو خسته نکنه.
از کلمه لعنتی زیاد استفاده میکنی ؛ کمترش کن و جایگزین براش بزار.
وعدهی دیدار ما بر سر نئش تکه تکه شدهی خورشید
بازم زیاده روی ؛ تو باید مشخص کنی چه جوری میخوای بنویسی.
ای برادران و خواهران! مگر آن زمان که خورشید آخرین خواستهی خود را با آخرین پرتوی خود بر ما آشکار میسازد
داره با چند نفر حرف میزنه ؟؟ تا اینجا فکر میکردم داره با یه نفر حرف میزنه ؛ برای تغییر صحبت اگر یه فضا سازی میکردی خوب بود ؛ چرخیدن به طرف بقیه ؛ نگاه کردن بهشون و.....
پس از مرگ خورشید در خون یکدیگر غلط خواهیم زد
یعنی بده از این کارشون تموم شد ؛ میان هم دیگه رو میکشن ؟؟
این دوباره استعاره هست؟؟
دلیل این کار به خاطر اعتقادی هست که دارن ؟؟
به خاطر شرایطی که داخلش هستن مجبور به این کار هستن ؟؟
یا به انتخاب خودشون این کار رو میکنن؟
و خیلی پرسش های دیگه که اینجا ممکنه پیش بیاد برای یک خواننده.
اول داستان خواننده فکر میکنه که داخل بیابون نشستن و دو نفرن ؛ بعدش مشخص میشه داخل اتاق هستن ؛ صحنه بعدی موقع تکه پاره کردن ؛ آود فکر میکنه داخل بیابون و زیر آسمون آبی هستین ؛ بعدش مشخص نمیشه که آیا دو نفرن یا بیشتر ، چون کلا این دو نفر با هم حرف میزنن ولی یه باره یه تعداد دیگه اضافه میشه یا این فقط یه ترفند صحبت کردن بود ؛ مثل اون مورد که بعضی وقتی داخل موقعیت های خاص "فرد" به خودش میگه "ما" و....
داستان متاسفانه شفاف سازی نداره به هیچ عنوان ؛ متن داستان اولش خیل خوب شروع میشه ولی بعدش داستان رو پیچوندی و خواننده انتظار داره داستان یه کم بهش توضیح بده میخواد به کجا برسه ولی داستان رو چون می خواستی مرموز کنی ، زیادی سربسته گذاشتی ؛ توصیفات محیط و افراد رو هم کلا بیخیالش شدی ؛ اول آدم فک میکنه 2 نفرن ؛ بعد فکر میکنه چند نفرن ؛ بعد پیش خودش میگه شاید این فقط ترفند حرف زدن باشه و فقط همون دو نفر باشن و....
#H.O.S.S.E.I.N
#شب_جاودان_باد_پرده_آخر
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.
سلام.
هم رضا و هم امید میدونن من کلا اهل نقد کردن و نظر دادن راجب داستان داخل سایت نیستم و اینایی هم که گفتم ،دلیل بر بد بودن داستانت نیست،فقط این که من عادت ندارم تعریف کنم از داستان (این کار رو بقیه میتونن انجام بدن)من فقط میگم از نظرم چه مشکلاتی داره داستان،برای همین کمتر راجب داستان بچه ها نظر میدم (یه از امید درگذر که اون قدر بهش گفتم دیگه پوستش کلفت شده)
ولی بازم میگم داستانت خوب بود و بیشتر بنویس.
موفق باشی.
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده محترم آقا مسعود عزیز من بعضا کار ها تو دنبال کردم و میکنم تا اونجایی که مشغله امان بده اما خب این داستان به نظرم یکم سیر روندهی داستان زیاد از حد فراز و نشیب داشت یهو اوج گرفت و به نظرم اوج ناگهانی با پایان بازش زیاد همخوانی نداره ولی در کل فوق العاده بود کمتر کسی رو می شناسم که این طور بتونه بنویسه دست خوش.
(تیم تخریب)
*********نام داستان: شب جاودان باد... پردهی آخر، جنون...
نویسنده: @Fantezy_killer@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A@reza379@
مثل همیشه دهان من رو میدوزی. بعضی وقتا بعد از خوندن داستانات فکر میکنم دیگه حرفی نیست که اصلا بخوام تو زندگیم بزنم، تمومه! 🙂
توصیفات، بیان حال و احوالات کاراکترها و عقایدشون مثل همیشه چنان گیرا و قابل درک بود که بدون اغراق میشه گفت توی ذهن مخاطب رسوخ میکردن و به تفکر وا میداشتنش؛ یه نوع تفکری که مخاطب بدبخت از خودش میترسید، از بغلدستیش میترسید، از پشت سریش میترسید، برمیگشت به خورشید نیگا میکرد و با در نظر گرفتن اون اعتقادات فرقهگونه و راسخی که کاراکترها درباره هدفشون داشتن هر لحظه پیش خودش میگفت «الان دیگه خورشید محو میشه!».
آخر داستان میای مسئله رو به صورت این که اینها دیالوگ و تفکرات چند تا گرگه جمع و جور میکنی اما نظر شخصیم رو بگم... دیگه خیلی دیره. خیلی دیره که بخوای بگی این تفکرات به آدم بنی بشر تعلق ندارن، که بگی «آقا، خانم، شما به خودت نگیر، منظورم یه سری حیوون درنده بود.». قبل از دو پاراگراف آخر مخاطب تا خرخره تو این تفکر فرو رفته که «شاید درستش اینه که واقعا باید اینجوری باشم من، شاید نور دشمنه، شاید به هیچ بنیبشری نباید اعتماد کرد، شاید X»؛ به جای مجهول بذارید: هر گونه عقیدهای که توسط شخصیت مرشدگونه با نهایت اعتقاد گفته شد و هر گونه باوری که توسط شخصیت شاگردمانند طی یک دوره «شک به یقین» پذیرفته شد.
نکته آخر: از اونجایی که خودم خیلی فن حماسه هستم، اون عهدنامه حماسی و البته شرورانه آخر داستان به شدت چشمم رو گرفته. منتهی یه سری افعالش باید عوض بشن تا وزینتر بشه، وقتی وزینتر بشه اونموقع فکرش رو بکن که یه جمعیت چند صد یا چند هزار نفره دارن این رو نعره میزنن، موسیقی قشنگی میشه. الانم وزینه البته منتهی به نظرم یه سری جاهاش یکمی لنگ میزنه. مثلا:
به جای «غلت خواهیم زد» اگر بنویسی «خواهیم غلتید» قشنگتره.
توی خط اول نوشته که «هیچگاه چهره یکدیگر نخواهیم دید»، اینجا «را»ی بعد از «یکدیگر» حذف شده و قشنگه اما توی خط بعدی که میگه «آن زمان یکدیگر خواهیم دید» به نظرم اینجا دیگه «را» رو باید گذاشت.
جمله «حتی تا آخر این دنیا و دگر دنیا با هم خواهیم بود» به نظرم به جملات اطرافش نمیخوره. به چند دلیل، یک این که من کلمه «حتی» رو همراه خوبی برای کلمات دیگهی توی متن نمیبینم و فکر میکنم چیپتر از اونهاست. دو این که بازم احساسم میگه استفاده از رابطه «این دنیا و اون دنیا» (هرچند به جای «اون» گفتی «دگر») نسبت به باقی متن تو سطح پایینتری قرار میگیره. راجع به دومی مطمئن نیستم شاید اگر چند بار با صدای بلند خونده بشه این ذهنیتم رفع بشه. در هر صورت شاید بد نباشه بهش فکر کنی.
خلاصه که مرسی برای این داستان. همیشه بنویس. و پیشرفت کن. ببخشید من دیگه اشکالات رو نگفتم چون واقعا چیزی به چشم سطحی و کارنابلد من - که به حق هم نباید ادعای نقادی داشته باشه - نخورد. و اونقدر هم بلند نبود که بخوایم راجع به این که متن انسجام خودش رو از دست داده بود، هدفش رو گم کرده بود، داشت فقط برای پر کردن خلاها جملههای الکی از خودش در میاورد و... حرف بزنیم. خیلی مفید بود و مختصر، و یه نکته جالب این که سطح روایت رو تا جای ممکن پایین آورده بود و با تمرکز روی دیالوگها تا جای ممکن متن رو دیالوگمحور کرده بود.
زندهباد شب!
پ.ن: اون جمله زیبایی که از داستایوفسکی اولش نوشته بودی، «در تاریکی همه ما شبیه یکدیگریم» واقعا قشنگه. من قبلا شنیده بودمش و بعد یهو اینجا دیدمش برام سوال بود که چرا دو نفر دقیقا اینو گفتن، بعد دیدم عه جمله از ایشونه. احسنت خلاصه
reza379#
#شب_جاودان_باد_پرده_آخر@H.O.S.S.E.I.N@
سلام.
از نظر من فضا سازی اولیه نداره داستانت ؛ آدم پیش زمینه ای از داستان نداره ؛ باید یه کم محل نشستن رو توصیف میکردی.قسمت اول داستان رو خوب نوشتی ؛ ولی نمیتونم من با این قسمت ارتباط برقرار کنم ؛ یه کم گنگ و نامفهونه برام.
به نظر میاد که داری زور مزنی که حرفه ای کنی کار رو ولی نتیجه عکس میده ؛ داخل این جور کارا ؛ هر چی روونتر بنویسی و از کلمات سادهتر استفاده کنی ؛ بیشتر به دل خواننده میشینه. این جور نوشتن و تشبیه به کار بردن ؛ زود خواننده رو اذیت و دلزده میکنه و همه پسند نیست.
این دوباره همون مشکل قبل رو داره ؛ تو باید مشخص کنی که برای چه قشری داری داستان مینویسی ؛ افرادی با رده سنی 13 تا 17 سال یا بالای 20 سال ؟؟؟ اگر برای دره سنی پایین مینویسی ؛ خیلی از افراد با این دره سنی با درک این جور تشبیه ها مشکل دارن و باید چندین بار بخونن تا درک کنن مطلب رو ؛ پس سعی کن اگر میخوای از این ها استفاده کنی ؛ به میزان خیلی کمی داخل داستانات استفاده کنی تا خواننده رو خسته نکنه.
از کلمه لعنتی زیاد استفاده میکنی ؛ کمترش کن و جایگزین براش بزار.
بازم زیاده روی ؛ تو باید مشخص کنی چه جوری میخوای بنویسی.
داره با چند نفر حرف میزنه ؟؟ تا اینجا فکر میکردم داره با یه نفر حرف میزنه ؛ برای تغییر صحبت اگر یه فضا سازی میکردی خوب بود ؛ چرخیدن به طرف بقیه ؛ نگاه کردن بهشون و.....
یعنی بده از این کارشون تموم شد ؛ میان هم دیگه رو میکشن ؟؟
این دوباره استعاره هست؟؟
دلیل این کار به خاطر اعتقادی هست که دارن ؟؟
به خاطر شرایطی که داخلش هستن مجبور به این کار هستن ؟؟
یا به انتخاب خودشون این کار رو میکنن؟
و خیلی پرسش های دیگه که اینجا ممکنه پیش بیاد برای یک خواننده.اول داستان خواننده فکر میکنه که داخل بیابون نشستن و دو نفرن ؛ بعدش مشخص میشه داخل اتاق هستن ؛ صحنه بعدی موقع تکه پاره کردن ؛ آود فکر میکنه داخل بیابون و زیر آسمون آبی هستین ؛ بعدش مشخص نمیشه که آیا دو نفرن یا بیشتر ، چون کلا این دو نفر با هم حرف میزنن ولی یه باره یه تعداد دیگه اضافه میشه یا این فقط یه ترفند صحبت کردن بود ؛ مثل اون مورد که بعضی وقتی داخل موقعیت های خاص "فرد" به خودش میگه "ما" و....
داستان متاسفانه شفاف سازی نداره به هیچ عنوان ؛ متن داستان اولش خیل خوب شروع میشه ولی بعدش داستان رو پیچوندی و خواننده انتظار داره داستان یه کم بهش توضیح بده میخواد به کجا برسه ولی داستان رو چون می خواستی مرموز کنی ، زیادی سربسته گذاشتی ؛ توصیفات محیط و افراد رو هم کلا بیخیالش شدی ؛ اول آدم فک میکنه 2 نفرن ؛ بعد فکر میکنه چند نفرن ؛ بعد پیش خودش میگه شاید این فقط ترفند حرف زدن باشه و فقط همون دو نفر باشن و....
راستی یادم رفت بگم داستان خیلی خوب بود.
#H.O.S.S.E.I.N
#شب_جاودان_باد_پرده_آخرپ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.
خیلی خیلی ممنون بابت وقتی که برای مطالعه گذاشتید و نقد ریزبینانهای که انجام دادید.
در مورد اون عهدنامه کاملا حق با شماست، چون کلا متن رو یه دور بازنویسی کردم و طی این یه دور باز هم بهش ایده اضافه کردم بعضی جاهاش دچار مشکل شده که توی بخش عهدنامه مشکلات بیشتر از بقیه جاهاست، در مورد داستان هم نظر لطفتونه و خیلی ممنون، و در مورد اون جملهی خاص، خب واقعا خیلی از جملش لذت بردم و خیلی جاها بهم ایده داد و یه جورایی انگار حرف خودم بود، پس ازش استفاده کردم، بازم تشکر.
ممنون از این که وقت گذاشتید و نقد کردید و باز هم تشکر بابت اینکه این متن رو مطالعه کردید.
در مورد فضاسازی، خب کاملا حق با شماست ولی حقیقتش این متن میشه گفت قسمت پایانی یه داستانه و صرفا یه تمرین بود برای دیالوگ نویسی نه یه متن کامل، برای همین زیاد به توصیف محیط و حرکات و اشخاص کاری نداشتم و این خلاءها توی داستان نتیجهاش شد.
در مورد اینکه برای چه رنج سنی مینویسم، حقیقتش برای رنج سنی خاصی نمینویسم و قشر خاصی رو هدف قرار ندادم، صرفا برای دل خودم و لذتی که از این کار میبرم مینویسم و اگه بشه برای افرادی که دوست داشته باشن با متن کلنجار برن و... اگرچه این کار بنده اشتباهه ولی روندیه که پیش گرفتم و فعلا قصد ندارم برای قشر خاصی بنویسم چون حتی نویسنده هم نیستم چه برسه به این حرفا.
در مورد اون جمله که در خون یکدیگر خواهیم غلطید مربوط میشه به اول داستان که میگه به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد و هر شخصی که سر راهت اومد رو باید کشت چون اون هم ممکنه یکی باشه مثل خودت و...
در مورد این که چطور یکدفعه من میشه ما همونطور که خدتون اشاره کردید یه جورایی صرفا یه ترفند بود ولی چیز دیگهای هم هست اینه که تمام مکالمات توی یه جای تاریک انجام میشه و این دو شخص اطلاع ندارن که چند نفر دیگه ممکنه که دور و برشون باشن پس به این شکل صحبت کردن.
در بقیه موارد هم کاملا حق با شماست و قطعا زمانی که این قسمت داخل داستان خودش قرار بگیره احتمالا این ایرادات به مقداری برطرف بشن و صد البته ایرادات دیگهای هم اضافه بشن که امیدوارم اون زمان هم لطف کنید و داستان رو بخونید و نقد کنید.
باز هم ممنونم بابت وقتی که گذاشتید و نقدی که انجام دادید، امیدوارم باز هم بنده رو همراهی کنید.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام.هم رضا و هم امید میدونن من کلا اهل نقد کردن و نظر دادن راجب داستان داخل سایت نیستم و اینایی هم که گفتم ،دلیل بر بد بودن داستانت نیست،فقط این که من عادت ندارم تعریف کنم از داستان (این کار رو بقیه میتونن انجام بدن)من فقط میگم از نظرم چه مشکلاتی داره داستان،برای همین کمتر راجب داستان بچه ها نظر میدم (یه از امید درگذر که اون قدر بهش گفتم دیگه پوستش کلفت شده)
ولی بازم میگم داستانت خوب بود و بیشتر بنویس.
موفق باشی.
ممنون بابت اینکه وقت گذاشتید و نقد کردید، این که شخصی مثل شما به داستانها نظر نمیده حالا اومده و داستان بنده رو نقد کرده خودش خیلیه.
باز هم از نقدتون ممنونم، و در مورد اینکه نمیتویند از داستان تعریف کنید خب موردی نداره، اگه چیزی خوب باشه و ایرادی نداشته باشه کسی ایراد نمیگیره و نمیگه بده ولی وقتی چیزی ایراد داره گفتن ایراداتش بد نیست و خیلی هم خوبه، به شخصه از این که عیب های داستان رو گفتید خیلی خوشحال شدم، چون به منی که این متن رو نوشتم نشون داد که با دقت مطالعهاش کردید و روش وقت گذاشتد و به شخصه این برای من از هر چیزی مهمتر و لذت بخش تره، امیدوارم که از گفتن ایرادات بنده دریغ نکنید و بازهم اینکار رو انجام بدید.
باز هم ممنون بابت وقتی که گذاشتید و نظری که دادید.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده محترم آقا مسعود عزیز من بعضا کار ها تو دنبال کردم و میکنم تا اونجایی که مشغله امان بده اما خب این داستان به نظرم یکم سیر روندهی داستان زیاد از حد فراز و نشیب داشت یهو اوج گرفت و به نظرم اوج ناگهانی با پایان بازش زیاد همخوانی نداره ولی در کل فوق العاده بود کمتر کسی رو می شناسم که این طور بتونه بنویسه دست خوش.
خیلی ممنون که وقت گذاشتید و خوندید و نظر دادید و خیلی ممنون بابت این که حتی به صورت جسته گریخته کارهای بنده رو دنبال میکنید این خودش خیلیه، در مورد این اوج گیری ناگهانی که گفتید کاملا حق با شماست، علتش هم به خاطر اینه که این بخش پایانی یه داستانه و این اوج گیری در ادامه اون رونده ولی بنده به شکل جدا اینجا گذاشتمش، اون پایان باز هم میشه گفت پایان کامل داستان نبود، به هر حال به عنوان یه داستان کوتاه ایراد بسیار داره که امیدوارم بعدا ردیف شه.
باز هم ممنون که خوندید و نظر دادید، امیدوارم که باز هم کارهای بنده رو دنبال کنید.