آدم و دیوانه مکمل هم بودند ولی حالا آدم ها زیاد شده بودند . دیوانه شریک نداشت.دیوانه تنها مانده بود و با حسرت به آدم های متوقع می نگریست.
از وقتی به یاد داشت دیوانه بود . یعنی ٬ همه که چنین می گفتند. حقیقت دیوانه بودن او چنان بر ذهنش نقش بسته بود که اگر روزی جملاتی از قبیل : ((دیوانه!)) ,, ((تو کله پوک ترین آدمی هستی که تا بحال دیده ام.)) یا ((حتی نمی توانی از عقلت به درستی استفاده کنی!)) را نمی شنید حال عجیبی به او دست می داد .
سال ها می گذشت و او بدون توقع از کسی به خدماتش می افزود. حال که دیوانه بود باید حداقل از جسمش خیری به آدم های عاقل و فرصت طلب می رسید .روزی همچون روز های دیگر شروع می شد و دیوانه آماده ی خدمت به انسان های عادی می شد. پس از اتمام روز و سپاسگزاری برای بخشش و کرم انسان های عادی نان خود را خورده و خود را آماده ی خدمت در روز های آتی میکرد.به همین منوال سال ها گذشت و حال او در بستر خود انتظار مرگ را می کشید. تنها منتظرش بود زیرا هیچ یک از عاقلان شهر وقت آن را نداشتند که با عیادت از یک دیوانه تلف کنند. ناگهان صدایی سکوت اتاقش را شکست: ((طفلکی!))
با کنجکاوی سرش را کمی بلند کرد و چشمان خود را به نور عادت داد .((تمام عمرت دیوانه بوده ای؟))صاحب صدا به نظر کودک می آمد.
((آره)) به سختی جواب سوال کودک عجیب را داد .دشواری کلامش بیشتر از تعجب بود تا درد.
کودک را برانداز کرد چیزی غیر عادی در او بود.
((من بلد نبودم از عقلم درست استفاده کنم.))کودک با معصومیت سرش را کج کرد و پرسشگرانه به او نگریست.
((این که گفتی یعنی چه؟)) لبخندش پهن تر شد. از این کودک خوشش آمده بود. به نظر کودک جالبی می آمد .ولی نه. او یک دیوانه است.آه سوزناکی سر داد. چگونه می توانست کسی را دوست داشته باشد. آخر٬ او یک دیوانه است.آیا می تواند؟
((یعنی اینکه نمی توانستم از استعدادم در جهت منافعم استفاده کنم . ساده دل بودم و نمی توانستم خودم رو بین دیگران بالا بکشم))از یاد گذشته با تاسف آه دیگری کشید((نمی تونستم پولدارشم .محکم نبودم و نمی تونستم بی تفاوت باشم.من ...))به اینجا که رسید حرف خود را خورد.با خود می گفت * من ضعیف بودم . * می دانست که با این جمله کودک را از خودش نا امید خواهد کرد . مانند همه افراد دیگر. دقایقی در سکوت سپری شد و هیچ کدام لب از لب نمی گشودند . به نظرش زیاد موعظه کرده بود .
کودک برای بار دوم سکوت اتاقش را بر هم زند ((اینها که دلیل نمی شود.یعنی هر کس زور نگوید فریب ندهد و به دیگران بی توجه نباشد دیوانه است؟!)) این کودک چرا اینگونه سخن می گفت؟ جوابی که به کودک داده بود به نظر کاملا منطقی می آمد و چنان دیوانه بودن خود را پذیرفته بود که آن را مبرهم ترین مسله ی ممکن می دانست. با دیگر با تعجب به کودک نگاه کرد .
((تو کی هستی؟)) اینبار او بود که سکوت را شکسته بود. کودک با لبخند نگاهش کرد اما پاسخی نداد.با دقت بیشتری به کودک و چهره ی آشنایش خیره شد و از تعجب و حیرت دهانش خشک شد. تازه دریافت که چه کسی جلوی او ایستاده.
((تو دیوانه نیستی))لحن کودک تاسف بار بود و لبخند شیرینش حال از نا امیدی حکایت می کرد.((بیچاره٬ تو فقط عاقلی در دنیای دیوانه ها بودی. حیف که خیلی دیر این را فهمیدی.)) و خاموشی همه جهانش را فرا گرفت.
روزی روزگاری٬ دنیایی بود.دنیایی پر از آدم ها. در بین تمامی این انسان ها یک دیوانه وجود یافت . هر روز و هر شب که می گذشت بر تعداد آدم ها اضافه می شد و تنها همان یک دیوانه .
آدم و دیوانه مکمل هم بودند ولی حالا آدم ها زیاد شده بودند . دیوانه شریک نداشت.دیوانه تنها مانده بود و با حسرت به آدم های متوقع می نگریست.
از وقتی به یاد داشت دیوانه بود . یعنی ٬ همه که چنین می گفتند. حقیقت دیوانه بودن او چنان بر ذهنش نقش بسته بود که اگر روزی جملاتی از قبیل : ((دیوانه!)) ,, ((تو کله پوک ترین آدمی هستی که تا بحال دیده ام.)) یا ((حتی نمی توانی از عقلت به درستی استفاده کنی!)) را نمی شنید حال عجیبی به او دست می داد .
سال ها می گذشت و او بدون توقع از کسی به خدماتش می افزود. حال که دیوانه بود باید حداقل از جسمش خیری به آدم های عاقل و فرصت طلب می رسید .روزی همچون روز های دیگر شروع می شد و دیوانه آماده ی خدمت به انسان های عادی می شد. پس از اتمام روز و سپاسگزاری برای بخشش و کرم انسان های عادی نان خود را خورده و خود را آماده ی خدمت در روز های آتی میکرد.به همین منوال سال ها گذشت و حال او در بستر خود انتظار مرگ را می کشید. تنها منتظرش بود زیرا هیچ یک از عاقلان شهر وقت آن را نداشتند که با عیادت از یک دیوانه تلف کنند. ناگهان صدایی سکوت اتاقش را شکست: ((طفلکی!))
با کنجکاوی سرش را کمی بلند کرد و چشمان خود را به نور عادت داد .((تمام عمرت دیوانه بوده ای؟))صاحب صدا به نظر کودک می آمد.
((آره)) به سختی جواب سوال کودک عجیب را داد .دشواری کلامش بیشتر از تعجب بود تا درد.کودک را برانداز کرد چیزی غیر عادی در او بود.
((چه شد که دیوانه خواندنت؟)) این کودک چه سوال هایی می پرسید!! بعد از سال ها طعم خنده را چشید. با این حال نتوانست بیشتر از لبخند زدن کاری بکند .
((من بلد نبودم از عقلم درست استفاده کنم.))کودک با معصومیت سرش را کج کرد و پرسشگرانه به او نگریست.
((این که گفتی یعنی چه؟)) لبخندش پهن تر شد. از این کودک خوشش آمده بود. به نظر کودک جالبی می آمد .ولی نه. او یک دیوانه است.آه سوزناکی سر داد. چگونه می توانست کسی را دوست داشته باشد. آخر٬ او یک دیوانه است.آیا می تواند؟
((یعنی اینکه نمی توانستم از استعدادم در جهت منافعم استفاده کنم . ساده دل بودم و نمی توانستم خودم رو بین دیگران بالا بکشم))از یاد گذشته با تاسف آه دیگری کشید((نمی تونستم پولدارشم .محکم نبودم و نمی تونستم بی تفاوت باشم.من ...))به اینجا که رسید حرف خود را خورد.با خود می گفت * من ضعیف بودم . * می دانست که با این جمله کودک را از خودش نا امید خواهد کرد . مانند همه افراد دیگر. دقایقی در سکوت سپری شد و هیچ کدام لب از لب نمی گشودند . به نظرش زیاد موعظه کرده بود .
کودک برای بار دوم سکوت اتاقش را بر هم زند ((اینها که دلیل نمی شود.یعنی هر کس زور نگوید فریب ندهد و به دیگران بی توجه نباشد دیوانه است؟!)) این کودک چرا اینگونه سخن می گفت؟ جوابی که به کودک داده بود به نظر کاملا منطقی می آمد و چنان دیوانه بودن خود را پذیرفته بود که آن را مبرهم ترین مسله ی ممکن می دانست. با دیگر با تعجب به کودک نگاه کرد .
((تو کی هستی؟)) اینبار او بود که سکوت را شکسته بود. کودک با لبخند نگاهش کرد اما پاسخی نداد.با دقت بیشتری به کودک و چهره ی آشنایش خیره شد و از تعجب و حیرت دهانش خشک شد. تازه دریافت که چه کسی جلوی او ایستاده.
((تو دیوانه نیستی))لحن کودک تاسف بار بود و لبخند شیرینش حال از نا امیدی حکایت می کرد.((بیچاره٬ تو فقط عاقلی در دنیای دیوانه ها بودی. حیف که خیلی دیر این را فهمیدی.)) و خاموشی همه جهانش را فرا گرفت.
سلام و عرض خسته نباشید خدمت نویسنده گرامی که وقت گذاشتن و این متن رو نوشتن و با ما به اشتراک گذاشتن.
قبل از هر چیزی باید بگم که بنده هیچ گونه سر رشتهای در زمینه نقد ندارم و تمام حرفهایی که میزنم صرفا نظر بنده است و شما به عنوان نویسنده میتونید ازشون استفاده کنید یا اینکه صرفا بخونید و کنارشون بگذارید، که این بستگی به خودتون داره.
اولین چییزی که بنده باهاش به مشکل خوردم پاراگرف اول داستانه، به نظرم زیادی سریعه و خیلی اطلاعات زیادی به خواننده میده، در صورتی که میشد بهش شاخ و برگ داد و خواننده رو با یه روایت آروم جذب متن کرد.
همین مورد در پاراگراف دوم هم به چشم میخوره، به عنوان خواننده دوست دارم تا این جملات انقدر ساده و گذرا بیان نشن و بیشتر بهشون پرداخته شه، چون حس میکنم دیتاهایی هستن که نباید انقدر سریع بهم داده بشه، به عنوان مثال همین جملهی؛ «دیوانه شریک نداشت...» به شخصه دوست داشتم که این رو به یه شکلی نون بدید، یه خاطرهی گذرا، مثلا: (هرکجا که دیوانه پا میگذاشت همه از آنجا پراکنده میشدند، بر سر هر میزی مینشست آن را مبدل به میز ارواح میکرد...) یا یه همچین چیزهایی، اگه بخوام بهتر منظورم رو بگم اینه که نیایم صراحتا بگیم اون شخص تنهاست بلکه با نشون دادن ری اکشن های مردم اطراف و خودش نسبت به اطرافیان این رو برسونیم...
چیز دیگهای هم که هست جملهی اول پاراگراف دوم بود؛ «آدم و دیوانه مکمل هم بودند...» نمیدونم چرا ولی حس میکنم جمله، جملهی دلچسبی نیست و یه جوریه و میشه به شکل بهتری هم بیان شه، شاید اگر گفته میشد (به ازای هر آدم باید دیوانهای وجود میداشت) یا جملاتی از این قبیل بهتر منظور رسونده میشد و خواننده هم بیشتر از جمله لذت میبرد.
از این جا به بعد متن روون میشه و داستان ادامه پیدا میکنه که یکدفعه خواننده توی یک بند سالها جلو میره، خب این همون مورد اوله، به نظرم این سرعت یه مقدار آزاردهنده است و با بقیهی پاراگراف که به نظر میرسه قصد داره تا در مورد روزهایی که دیوانه بین مردم گذرونده صحبت کنه تناقض داره، به نظرم اگر قصد داشتید به اینجا برسید که دیوانه توی بستر افتاده بهتر بود به این شکل عمل میکردید که دیوانه در بستر بود و علت به بستر افتادنش سالها کار کردن برای مردم عادی بوده، هوم... یعنی به جای اینکه بگید بیش از حد کار کرده و به همین خاطر به بستر افتاده بگید علت به بستر افتادنش کار کردن بیش از حد بوده...
از اینها که بگذریم به دیالوگها میریسیم، خب در مورد دیالوگ ها اگه امکانش باشه میخوام بگم که به نظرم به کاراکتر ها نمیخورد به خصوص کاراکتر کودک داستان، انتظار دیالوگهای سادهتری داشتم تا دیالوگهای ادبی، در این مورد هم کاملا سلیقهای دارم حرف میزنم و شما میتونید بی خیال از کنارش رد شید ولی چیزی که هست نتونستم با این ادبی بودن دیالوگها ارتباط برقرار کنم.
یه چیز دیگهای هم که به چشمم خورد یه سری جملات بودن که درست نوشته نشده بودن، مثلا؛
از این قبیل جملات توی متن چندتایی بود که میشه با یه ویرایش ساده برطرفشون کرد.
از ایرادات متن که بگذریم، داستان روی موضوع جالبی دست گذاشته بود و خواننده رو جذب میکرد و اونو به خوبی روایت کرد، و پایان داستان هم که به نوبه خودش خیلی خوب بود ولی باز هم اشاره میکنم به این موضوع که همه چیز خیلی سریع جلو میرفت و نمیذاشت تا خواننده بتونه نهایت لذت رو از متن ببره و به شخصه دوست داشتم تا با داستان بلندتری مواجه بشم...
به نظرم از زیاد نوشتن نترسید و بنویسید، نگران این نباشید که شاید یه جاهایی زیاد توصیف کنید و یه جاهایی کم، اگه این کار رو درست انجام بدید خواننده با کمال میل هم توصیفات زیاد رو میخونه و لذت میبره و هم توصیفات کوتاه، بعضی متن ها رو نمیشه با 20 تا جمله جمعشون کرد و نیاز به 300 تا دارن، پس وقتی حس کردین 300 تا جمله برای گفتن این حرف نیازه 300 تا رو بنویسید، شاید هم در یه موضوع یه نویسنده با 20 تا جمله حرفش رو بزنه و یکی هم با 300 تا شما هر کدومش که بودید به هیچ چیز اهمیت ندید و اون مقدار که خودتون فکر میکنه نیازه رو بنویسید چون این سبک شما و خود شمایید، سعی نکنید خودتون رو تغییر اشتباه بدید چون این باعث آزار خواننده هم میشه...
در نهایت باز هم بهتون خسته نباشید میگم و امیدوارم که باز هم بنویسید و با ما به اشتراک بزارید، پیشنهاد هم میکنم متن هاتون رو یه جا داشته باشید و هی بازنویسی شون کنید تا بهتر و بهتر بشید چون همیشه جا برای بهتر شدن هست، بابت زیاد حرف زدنم هم عذر میخوام، اگر هم جسارتی کردم هم ببخشید،و باز هم میگم از نوشتن نترسید و هر چقدر میخواید بنویسید، به امید کارهای بهتر و موفقیتتون در این راه. (:
سلام
نگاه جالبی به دنیای دیوانه ها و عاقل ها بود و اینکه حرف راست را باید از بچه شنید
سلام و عرض خسته نباشید خدمت نویسنده گرامی که وقت گذاشتن و این متن رو نوشتن و با ما به اشتراک گذاشتن.
قبل از هر چیزی باید بگم که بنده هیچ گونه سر رشتهای در زمینه نقد ندارم و تمام حرفهایی که میزنم صرفا نظر بنده است و شما به عنوان نویسنده میتونید ازشون استفاده کنید یا اینکه صرفا بخونید و کنارشون بگذارید، که این بستگی به خودتون داره.
اولین چییزی که بنده باهاش به مشکل خوردم پاراگرف اول داستانه، به نظرم زیادی سریعه و خیلی اطلاعات زیادی به خواننده میده، در صورتی که میشد بهش شاخ و برگ داد و خواننده رو با یه روایت آروم جذب متن کرد.
همین مورد در پاراگراف دوم هم به چشم میخوره، به عنوان خواننده دوست دارم تا این جملات انقدر ساده و گذرا بیان نشن و بیشتر بهشون پرداخته شه، چون حس میکنم دیتاهایی هستن که نباید انقدر سریع بهم داده بشه، به عنوان مثال همین جملهی؛ «دیوانه شریک نداشت...» به شخصه دوست داشتم که این رو به یه شکلی نون بدید، یه خاطرهی گذرا، مثلا: (هرکجا که دیوانه پا میگذاشت همه از آنجا پراکنده میشدند، بر سر هر میزی مینشست آن را مبدل به میز ارواح میکرد...) یا یه همچین چیزهایی، اگه بخوام بهتر منظورم رو بگم اینه که نیایم صراحتا بگیم اون شخص تنهاست بلکه با نشون دادن ری اکشن های مردم اطراف و خودش نسبت به اطرافیان این رو برسونیم...
چیز دیگهای هم که هست جملهی اول پاراگراف دوم بود؛ «آدم و دیوانه مکمل هم بودند...» نمیدونم چرا ولی حس میکنم جمله، جملهی دلچسبی نیست و یه جوریه و میشه به شکل بهتری هم بیان شه، شاید اگر گفته میشد (به ازای هر آدم باید دیوانهای وجود میداشت) یا جملاتی از این قبیل بهتر منظور رسونده میشد و خواننده هم بیشتر از جمله لذت میبرد.
از این جا به بعد متن روون میشه و داستان ادامه پیدا میکنه که یکدفعه خواننده توی یک بند سالها جلو میره، خب این همون مورد اوله، به نظرم این سرعت یه مقدار آزاردهنده است و با بقیهی پاراگراف که به نظر میرسه قصد داره تا در مورد روزهایی که دیوانه بین مردم گذرونده صحبت کنه تناقض داره، به نظرم اگر قصد داشتید به اینجا برسید که دیوانه توی بستر افتاده بهتر بود به این شکل عمل میکردید که دیوانه در بستر بود و علت به بستر افتادنش سالها کار کردن برای مردم عادی بوده، هوم... یعنی به جای اینکه بگید بیش از حد کار کرده و به همین خاطر به بستر افتاده بگید علت به بستر افتادنش کار کردن بیش از حد بوده...
از اینها که بگذریم به دیالوگها میریسیم، خب در مورد دیالوگ ها اگه امکانش باشه میخوام بگم که به نظرم به کاراکتر ها نمیخورد به خصوص کاراکتر کودک داستان، انتظار دیالوگهای سادهتری داشتم تا دیالوگهای ادبی، در این مورد هم کاملا سلیقهای دارم حرف میزنم و شما میتونید بی خیال از کنارش رد شید ولی چیزی که هست نتونستم با این ادبی بودن دیالوگها ارتباط برقرار کنم.
یه چیز دیگهای هم که به چشمم خورد یه سری جملات بودن که درست نوشته نشده بودن، مثلا؛«اینبار او بود که سکوت را شکسته بود.» نمیدونم چرا ولی حس میکنم اگه به این شکل نوشته میشد بهتر بود: (اینبار او کسی بود که سکوت را میشکست...) بابت جسارتم منو ببخشید ولی میخوام به بهترین شکل منظورم رو برسونم که شما هم راحت تر متوجه بشید...
از این قبیل جملات توی متن چندتایی بود که میشه با یه ویرایش ساده برطرفشون کرد.
از ایرادات متن که بگذریم، داستان روی موضوع جالبی دست گذاشته بود و خواننده رو جذب میکرد و اونو به خوبی روایت کرد، و پایان داستان هم که به نوبه خودش خیلی خوب بود ولی باز هم اشاره میکنم به این موضوع که همه چیز خیلی سریع جلو میرفت و نمیذاشت تا خواننده بتونه نهایت لذت رو از متن ببره و به شخصه دوست داشتم تا با داستان بلندتری مواجه بشم...
به نظرم از زیاد نوشتن نترسید و بنویسید، نگران این نباشید که شاید یه جاهایی زیاد توصیف کنید و یه جاهایی کم، اگه این کار رو درست انجام بدید خواننده با کمال میل هم توصیفات زیاد رو میخونه و لذت میبره و هم توصیفات کوتاه، بعضی متن ها رو نمیشه با 20 تا جمله جمعشون کرد و نیاز به 300 تا دارن، پس وقتی حس کردین 300 تا جمله برای گفتن این حرف نیازه 300 تا رو بنویسید، شاید هم در یه موضوع یه نویسنده با 20 تا جمله حرفش رو بزنه و یکی هم با 300 تا شما هر کدومش که بودید به هیچ چیز اهمیت ندید و اون مقدار که خودتون فکر میکنه نیازه رو بنویسید چون این سبک شما و خود شمایید، سعی نکنید خودتون رو تغییر اشتباه بدید چون این باعث آزار خواننده هم میشه...
در نهایت باز هم بهتون خسته نباشید میگم و امیدوارم که باز هم بنویسید و با ما به اشتراک بزارید، پیشنهاد هم میکنم متن هاتون رو یه جا داشته باشید و هی بازنویسی شون کنید تا بهتر و بهتر بشید چون همیشه جا برای بهتر شدن هست، بابت زیاد حرف زدنم هم عذر میخوام، اگر هم جسارتی کردم هم ببخشید،و باز هم میگم از نوشتن نترسید و هر چقدر میخواید بنویسید، به امید کارهای بهتر و موفقیتتون در این راه. (:
ممنون بابت نقدتون تعجب می کنم وقتی میگین سررشته ای توشندارین چون به نکته های خیلی خوبی اشاره می کنید. بله در همه ی موارد حق با شماست سعی می کنم درستشون کنم.
و باز هم بابت وقتی که برای خوندن نقد گذاشتین ممنونم و بابت توضیحاتتون:)
اگه بشه بعد یه مدت همه ی داستانام رو میخوام یه آپدیت جدید بدم و حتما از کمک هاتون درش استفاده می کنم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
نگاه جالبی به دنیای دیوانه ها و عاقل ها بود و اینکه حرف راست را باید از بچه شنید
متشکر :))
جالب، کوتاه، عمیق... من نمیتونم بگم بی مشکل بود. مشکل داشت اونم تو نگارش، ولی داستان گویی خوب بود، و اخر داستان به موقع و درست و البته قشنگ تموم شد... نمره بخوام بدم 8 از 10 میدم..
نمرش بیشتر از اونی بود که توقع داشتم:8:
ممنون بابت وقتی که برای خوندنش گذاشتید.
سلام با عرض ادب و احترام باید بگم شروعتون که لازمه یک داستان قوی بود تقریبا خالی از محتوا بود و فضای زندگی آن دیوانه را به خوبی نساخته بودی در کل دنیای ابتدای داستانت رنگ و لعاب نداشت ولی در کل روایت جذابی بود