Header Background day #22
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

کتاب جهان موازی

43 ارسال‌
13 کاربران
63 Reactions
17.9 K نمایش‌
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام.این داستانیه که من نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد


   
ZAHRA*J، ebad، الهه آب و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
omidcanis
(@omidcanis)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 298
 

کو چیزی نیست ک .
البته من کتابی رو به این اسم خوندم ولی خارجی بود.


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
علی
(@elnder)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 72
 

لینک دانلود رو بار گذاری نکردی


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

لطفا تاپیک‌هایی که گذاشتین رو تا فردا اصلاح کنین. وگرنه اسپم به حساب میان و علاوه بر حذف شدنشون، امتیاز هم ازتون کسر می‌شه. سجائ.ظ@


   
IBEe و الهه آب واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

1. سرزمین موازی
سلام اسم من کسری است . این داستان زندگی منه که میخوام تعریف کنم . تا حالا فکر کردین در دنیایی زندگی کنیین که جادو به شکل عادی همه جا باشه .بهتره از اول داستان زندگیمو تعریف کنم .. من از بچگی علاقه زیادی به فیلمای هری پاتر و امثال اینا داشتم و هر وقت فرصتش میشد به کتابخانه میرفتم و سعی میکردم خودمو تو دنیای انها تصور کنم.و همه چی از اون روز شروع شد که من در کتابخانه دنبال کتابهای قدیمی میگشتم که یکهو. یه کتاب خاص منو به سمت خودش میکشوند انگار داشت با هام حرف میزد. اولش فکر کردم خیالاتی شدم ولی انگار طلسم شده بودم .دستمو بردم و کتاب رو برداشتم.جلدش خیلی قدیمی بود هر لحظه ممکن بود با تکانی پودر بشه. با احتیاط کتابو باز کردم ولی کتاب سفید بود . اولش تعجب کردم ولی بعدش کتابو بستم خواستم ببینم اسمی دارد یا نه .دیدم نوشته ی عجیبی روش بود .اگه جویای جهان دیگری هستی من را بخون تا راهنماییت کنم .اولش گفتم حتما الکی نوشته شده .تازه برگاشم سفید بود .گفتم شاید از وسطاش نوشته شده باشه .اومدم کتابو باز کنم که برگه اولش مثل تیغی تیز دستمو برید . ناگهان احساس سوزش شدیدی در انگشتم حس کردم. خواستم کتابو ببندم بزارم سر جاش .برم دستمو پانسمان کنم که دیدم یه قطره خونم افتاد روی صفحه سفید کتاب .به خودم فحشی دادم و گفتم از این بدتر نمیشه دیگه.ناگهان نوشته های قرمزی رو صفحه پدیدار شد. کتاب عجیبی بود .گفتم اینم مثل فیلما حتما غلم نامرعی استفاده شده تو کتاب ولی کتاب از من اسممو میخواست .نمیدونستم چیکار کنم اولش خواستم همونجا تو کتابخونه قدیمی که کمتر کسی داخلش رفت و امد میکرد بشینم و کتابو بخونم ولی بعدش گفتم میبرمش خونه بعد با خیال راحت از رمزش سر در میارم. رفتم پیش مسول کتابدار گفتم من این کتابو میبرم . مسعول که من رو میشناخت گفت بده برات ثبتش کنم .کتابو دادم بهش ولی هر چی نو کامپیوتر نگاه کرد هیچ چیزی راجب کتاب نبود .بعد از چند دقیقه گفت این کتابو قبلا تو قفسه ها ندیدم از کجا برش داشتی گفتم قفسه وسط تو کتابای قدیمی . مسعول که اسمش مهراد بود یه نگاه به من کرد و با لبخندی گفت . باشه فقط بزار مهر کتابخونه بزنم بهش و بعد میتونی ببری .یه کاغذ برداشت و به کاتاب چسبوندو مهرش کرد. گفت ببرش ولی زود بیارش . گفتم بمحض خوندن میارمش .از کتابخونه زدم بیرون و به سمت خونه راهی شدم .خوندن کتاب مثل خوره تو ذهنم بود دوست داستم هر چی سریعتر از رازش سر در بیارم .خونه ما در نزدیکی جنگل کنار رودخونه بود .من عاشق این خونه بودم با اینکه یه خونه ساده بود ولی بخاطر باغ و رودخونه خیلی خاص بود .در خونه رو باز کردم مادرم داشت اشپزی میکرد .سلامی کردمو رفتم تو اتاقم .من هفتمین بچه کوچیکترین بچه خانواده بودم. برادرام همشون بیرون بودن .جز من که ۱۶ سالم بود فقط یه برادرم هنوز مجرد بود بقیه سر خونه زندگی خودشون بودن.برادرم که اسمش کیارش بود رفته بود سر کار. با خوشحالی لباسامو سریع عوض کردم و رفتم رو تخت کتابو برداشتم گذاشتم رو تخت .حالا که با دقت نگاش میکردم .دور کتاب از شکلای هندسی دقیقی تشکیل میشد.تا نزدیکای وسطش .که بشکل کادری درست شده بود .صفحه اول کتابو باز کردم و خواستم دوباره با سوزن دستمو سوراخ کنم که فکری به ذهنم رسید .گفتم شاید با جوهر هم کار کنه .جوهر رو برداشتم یه قطره ریختم رو صفحه .اولش خیچ تغییری نکرد بعد یهو نوشته ای به رنگ ابی ظاهر شد ازمن اسممو میخاست و اسم مادرمو .خیلی تعجب کردم.با خودم گفتم اسم مادرمو میخوای چیکار . اسم خومو مادرمو با جوهر نوشتم. کتاب مثل موجود زنده که دارای عقل باشه.نوشتهی دیگری ظاهر شد.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خوب اینم فصل اول....


   
M,baran، paradise، bahani و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

لینک دانلود ندارم.ولی فصل فصل میزارم اینجا خودتون زحمت بکشین..ممنون

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

رفتم پیش مسول کتابدار گفتم من این کتابو میبرم . مسعول که من رو میشناخت گفت بده برات ثبتش کنم .کتابو دادم بهش ولی هر چی نو کامپیوتر نگاه کرد هیچ چیزی راجب کتاب نبود .بعد از چند دقیقه گفت این کتابو قبلا تو قفسه ها ندیدم از کجا برش داشتی گفتم قفسه وسط تو کتابای قدیمی . مسعول که اسمش مهراد بود یه نگاه به من کرد و با لبخندی گفت . باشه فقط بزار مهر کتابخونه بزنم بهش و بعد میتونی ببری .یه کاغذ برداشت و به کاتاب چسبوندو مهرش کرد. گفت ببرش ولی زود بیارش . گفتم بمحض خوندن میارمش .از کتابخونه زدم بیرون و به سمت خونه راهی شدم .خوندن کتاب مثل خوره تو ذهنم بود دوست داستم هر چی سریعتر از رازش سر در بیارم .خونه ما در نزدیکی جنگل کنار رودخونه بود .من عاشق این خونه بودم با اینکه یه خونه ساده بود ولی بخاطر باغ و رودخونه خیلی خاص بود .در خونه رو باز کردم مادرم داشت اشپزی میکرد .سلامی کردمو رفتم تو اتاقم .من هفتمین بچه کوچیکترین بچه خانواده بودم. برادرام همشون بیرون بودن .جز من که ۱۶ سالم بود فقط یه برادرم هنوز مجرد بود بقیه سر خونه زندگی خودشون بودن.برادرم که اسمش کیارش بود رفته بود سر کار. با خوشحالی لباسامو سریع عوض کردم و رفتم رو تخت کتابو برداشتم گذاشتم رو تخت .حالا که با دقت نگاش میکردم .دور کتاب از شکلای هندسی دقیقی تشکیل میشد.تا نزدیکای وسطش .که بشکل کادری درست شده بود .صفحه اول کتابو باز کردم و خواستم دوباره با سوزن دستمو سوراخ کنم که فکری به ذهنم رسید .گفتم شاید با جوهر هم کار کنه .جوهر رو برداشتم یه قطره ریختم رو صفحه .اولش خیچ تغییری نکرد بعد یهو نوشته ای به رنگ ابی ظاهر شد ازمن اسممو میخاست و اسم مادرمو .خیلی تعجب کردم.با خودم گفتم اسم مادرمو میخوای چیکار . اسم خومو مادرمو با جوهر نوشتم. کتاب مثل موجود زنده که دارای عقل باشه.نوشتهی دیگری ظاهر شد. که وقتی خوندم بسیار تعجب کردم .یه نقشه بزرگ کل دوصفحه رو پوشانده بود .نقشه شبیه یه جزیره کوچیک بود .با دقت نگاش کردم گفتم شاید نقشه گنج باشه . رفتم از تو وسایلم کره زمینو اوردم . و نقشه کل جهانو اوردم. اول نقشه کتابو نگاه کردم .بهد کره زمینو ولی چنین جزیره ای اصلا توش نبود . بعد به سمت نقشه بزرگ که لول بود رفتم بازش کردم با دقت زیرو روش کردم .بازم هیچی پیدا نکردم.کلافه شده بودم.با دقت بیشتری نقشه کتابو باز کردم . . بعد چند دقیقه به چیزی پی بردم که اول متوجه نشده بودم نقشه برعکس بود .کتابو بر عکس کردم ناگهان شبیه یه غار شد انگار دور و بر غار رودخونه بود .من قبلا نزدیکیای خونمون چند غار کوچیک پیدا کردم. ولی این فرق میکرد بزرگ بود .و قدیمی. با خودم گفتم باید پیداش کنم. ولی مدرسه رو چیکار میکردم.باید نقشه میچیدم .منتظر تابستان بودم.خوشبختانه یه ماه مونده بود . که اونم مثل برق و باد گذشت .... وسایلمو جمع کردم کولمو برداشتم به مادرم گفتم تابستون با بچه خا میریم بیرون دلواپس نباس. اونم گفت خوشبگذره. منم با خوشحالی راهی ماجراجوییم شدم. تو کشور من غارای زیادی بود ولی مثل تو نقشه که کنار جنگل و اب باشه معلوم بود باید سمت شمال میرفتم. بعد چند ساعت راه با ماشین بالاخره رسیدم شمال. رفتم از کتابخونه نقشه ی قدیمی که غارا رو نشون میده پیدا کنم.خوشبختانه دو سه تا نقشه قدیمی پیدا کردم. ولی فقط یکیش شبیه نقشه کتاب بود .با موبایلم ازش عکس گرفتم .و راهی غار شدم در راه به دوستم که پسر خالمم بود زنگ زدم جریانو براش گفتم اونم سریع .قبول کرد قرار شد شب برم خونشون و فردا راهی اون غار بشیم. در یکی از اتاقای خونه ی پسر خالم نشسته بودم. رو تخت خواستم ببینم بعد نقشه چیه ولی هر چی جوهر ریختم رو صفحه هیچی نشون نداد .گفتم شاید باید اول اینجا رو پیدا کنم بعد.تو فکر بودم که پسر خالم که اسمش فرید بود امد داخل .گفت هنوز نخوابیدی .گفتم نه .هنوز چیزی راجب کتاب بهش نگفته بودم فقط راجب نقشه میدونست.کتابو که دید تعجب کرد .اونم مثل من عاشق چیزای فانتزی و تخیلی بود. فرید گفت پس همش زیر سر این کتابه.دستی به روی کتاب کشید. و کتابو باز کرد ولی فقط همون نقشه معلوم بود .اولش نعجب کرد گفت .یعنی کتاب به این بزرگی که دست کم ۴۰۰ صفحه داره فقط همین نقشه توشه.بهش نگفتم که با جوهر نوشته هاش معلوم میشه .اونم سوالی نکرد.گفت اگه چیزی پیدا کردیم که خوشبحالمون.ولی اگه چیزیم نبود به تفریحش می ارزه.یهو هردو خندیدیم. صبح روز بعد راهی جنگل شدیم تا به غار برسیم.نزدیک ۳ ساعت پیاده روی داخل کوه و جنگل بالاخره نزدیک غار بودیم .کتابو باز کردم غارا رو با نقشه مقایرت دادم .تقریبا یجور بود.رو به فرید گفتم اماده ای گفت اره.با هم رفتیم داخل غار کلاه ی که روش چراغ قوه بود رو رو سرش گذاشت با لحنی متفاوت گفت .یعنی میتونه گنج باشه .گفتم نمیدونم .ولی میفهمیم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب اینم فصل دوم......


   
M,baran، paradise، الهه آب و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
IBEe
 IBEe
(@eebi)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 186
 

لینک بزاری راحت تریم
اما این کتاب شماست و شما دست بالا رو دارین


   
الهه آب و sajjad.zahiri2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ahmaad
(@ahmaad)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 767
 

غلط گیری و پاراگراف بندی کنی بهتره


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام..لینک ندارم شرمنده


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Atish pare
(@daniyal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

سلام داستان خیلی جالبی هست . امید وارم ادامه بدید !:(s1817):


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
paradise
(@paradise)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 26
 

سلام
داستان جالبی هست.::50::
اگه لینکشو بزارین خیلی بهتره.::54::
و اینکه موفق باشید.::47::


   
ebad و الهه آب واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

ممنونم که نظر دادین

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

۶......پشت سرش راه افتادم.گفت چیزی از جادو میدونی.گفتم فقط تو فیلما و کتابا خوندم . فرهاد گفت اشکال نداره . جادو از ذهن میاد پس هر چی ذهن فعالتری داشته باشی جادوی بهتری داری.گفت بزار یه امتحانی کنیم.گفتم چه امتحانی .گفت فرض کن این یه سنگه تو دستاش میوه درخت کاج بود.گفتم ولی اینکه میوه کاجه.فرهاد گفت. گفتم فرض کن گفتم باشه.گفت حالا باد همینو ت مغزت مجسم کنی که این سنگه.نگاهی به کاج کردم بعد نگاهی به فرهاد . گفتم میشه خودتون نشونم بدین.گفت ببین کاج رو بالا اورد بعد با به کاج خیره شد بعد یکهو سنگ تو دستاش بود .گفتم چه جالب شبیه شعبده بازی بود.گفت شعبده چیه دیگه گفتم هیچی .سنگ رو به من داد گفت حالا تو کاجش کن.به سنگ نگاه کردم بعد تو ذهنم تخم کاج رو تصور کردم گفت باید بگی تبدیل شو .گفتم تبدیل شو ناگهان نیرویی از دستم حرکت کرد براحتی احساسش کردم تخم کاجی در دستم بود .با تعجب به تخم کاج نگاه کردم دستم احساس سوزشی عجیب داشت .گفت احساس سوزش میکنی رو دستت گفتم کمی.گفت این انتقال جادو بود.حدود یه دو سه ماهی پیش فرهاد بودم و بهم اموزش جادو میداد .میگفت الفا نیروشون رو از طبیعت میگیرن. بعضی تز جادوگرا از طریق سنگ خاص نیرو میگیرن تعداد کمی از خورشید و تعداد کمی از اسمان و ستارها.و خیلی کمتر از طبیعت..گفتم من نیروم از کجا تامین میشه گفت تو استثنا هستی تقریبا با همشون میتونی .و بعد خندید.امروز قرار بود برم از ریشه درخت سفید برا خودم چوب جادوگری بگیرم همرا ه فرهاد.و شیوا. فرهاد پنجره ای باز کرد گفت بریم .اول خودش رفت بعد شیوا اخرم من رفتم. ۷....
باورم نمیشد .روبروم بزرگترین درختی بود که تا حالا دیدم درختی به قطر یه جزیره کوچیک و بلنداش تا ابرا میرسید . فرهاد گفت این پیرترین درخت جنگله که بهش درخت سفید میگن. همینطور که نگاه میکردم ریشه های بزرگی از دل خاک بیرون زده بود که فرهاد گفت این ریشه ها جادوی خالص رو میگیرن و به تمام درختا میفرستند. گفت باید بریم زیر درخت و راه افتادیم تقریبا نصف درخت رو دور زدیم بعد زیر یکی از ریشه ها یه راه مخفی وجود داشت .فرهاد با وردی در را باز کرد و به زیر درخت رفتیم . فکر میکردم زیر درخت باید پر باشه از ریشه های و گل و خاک ولی ان چیزی که میدیدم فرای تصورم بود. اول جادویه قویه در زیر درخت جریان داشت و زیر درخت حدود ۲۰ متر به طور دایره وار خالی بود .وسط دایره رفتیم .ناگهان صدایی تو سرم شنیدم که گفت سلام کسری جادوگر کبیر کسی که اسمش در پیشگوییها امده .من درخت کهن هستم .از من چی میخوای.تو ذهنم گفتم ما دنبال چوب جادوگری هستیم . ناگهان زیر پایم خالی شد و من سقوط کردم.صدای فرهاد رو شنیدم که داشت اسم منو صدا میکرد.ولی من داشتم سقوط میکردم .تو ذهنم تصور کردم که رو هوا میتونم وایسم.ناگهان سرعتم کم شد. ویواش به سمت زمین رسیدم.نفس راحتی کشیدم. ناگهان درخت شروع به سخن گفتن کرد . هفت ریشه از قویترین و کهنترین ریشه هام اینجاست. هر کدومو خواستی فقط بهش دست بزن تا از اون چوب جادو بهت بدم....جلوتر رفتم رو ریشه ها نوشته هایی بود که تا حالا ندیده بودم.تو ذهنم خواستم نوشته ها تبدیل به فارسی شوند. و ناگهان نوشته ها تغییر کردن و حالا میتونستم بخونمشون. ریشه اول... رنگ سبز مخصوص جادوگرانی که با طبیعت سازگارند . و مخصوص الفها. چوبی که از طبیعت جادو میگیرد..... جالب بود ولی هنوز شیش ریشه دیگر مانده بود و من تصمیم گرفتم همشونو بخونم و بعد انتخاب کنم...
به سمت ریشه بعدی رفتم که تقریبا رنگش قرمز با رگه هایی از نارنجی میزد....نوشته هاشو بعد تبدیل خوندم....ریشه دوم رنگ قرمز و نارنجی که از خورشید نیرو میگیرد مخصوص جادوگرانی که از نور و خورشید نیرو میگیرند....به سمت ریشه سوم رفتم که رنگ ابی داشت ....ریشه سوم ابی که از اب حیات جادو میگیرد . مخصوص جادوگرانی درمانی و نامیراها.... برام جالب بود اگه یکی از این چوبا داشتم میتونستم براحتی همه رو درمان کنم.... به سمت ریشه چهارم رفتم... که سیاه بود نوشته روشو خوندم ..... ریشه سیاه مخصوص جادوگرانی که از ستارهها انرژی میگیرند و جادوگران تاریگی.... عجیب بود قدرت زیادی از این ریشه احساس میکردم ... ولی بدرد من نمیخورد. به سمت ریشه پنجم رفتم.. ریشه رنگی نداشت ولی شکل سنگای قیمتی روش بود . نزدیکتر رفتم و نوشته هاشو خوندم... ریشه سنگ . مخصوص جادوگرانی که از سنگهای جادویی استفاده میکنن.... ولی من تا حالا از این سنگها ندیده بودم . و به سمت ریشه شیش رفتم ریشه از بقیه ریشه ها برگتر و کلفت تر بود نوشته های روشو خوندم.... ریشه قدرت مخصوص خوناشامها و گرگینه ها . و جادوگرانی که دنبال قدرتن..... نظرمو جلب کرده بود قدرت همون چیزی بود که همه میخوان . ولی گفتم اخرینشونم بخونم بعد نتیجه گیری کنم...به سمت ریشه خفتم رفتم که رنگش هفت رنگ بود ... روش نوشته بود ... تا حالا کسی نتونسته با این چوب جادو جادوکنه زیرا باید جادوگر تو تموم زمینه خای جادو سر رشته داشته باشه ولی اگه بتوان ازش استفاده کرد دارنده این چوب جادوگر کبیر خواهد بود .... یقین پیدا کرده بودم این باید چوب جادوی من باشه چولی که از همه جادوها درش بود و تنها من بودم که استثناعا میتونستم از همه چوبها استفاده کنم. .... ۸.....
پس دستمو برم سمت ریشه ناگهان تو ذهنم اشکال مختلف چوب جادوگری رو دیدم درخت گفت چون تو اولین جادوگری هستی که بعد هزاران سال تونسته از این چوب استفاده کنه انتخاب چوبشو بهت میدم...ولی من گفتم تا حالا از هیچ چوب جادوگری استفاده نکردم...درخت گفت چوبها انواع مختلف دارند ..که به هفت مدل وجود دارند ...۱ ساده و معمولی برا جادوگرانی که سطحشون از معمولی و متوسط بتلاتر نمیره چون نمیتونن زیاد از جادو استفاده کنن..... ۲ چوبهای طرح دار برا جادوگرانی که تا سطح متوسط رو و معلمی میرند.. ۳ عصا ... برا جادوگرانی که از سنگ استفاده میکنن... برای تو هم میشه چون میتونی از همشون استفاده کنی...۴ چوبهایی با رنگ خاص ..مثل ریشه ها که دیدی ..مخصوص جادوگرانی که میتونن از ریشه های رنگی استفاده کنن....۵ چوبهای کم یاب و گرانقیمت مخصوص شاهان و شاهزادهها که از چند چوب و گاهی با حیوانات جادویی باستانی مخلوط شده... شیشم .. چوب سیاه مخصوص ..شیاطین و موجودات بیگانه و بعضی مواقع بعضی جادوگران دو رگه که یه رگشون به موجود قدرتمندی نصبت داشته باشه ... و ۷ چوب هفت رنگ یا تبدیل شونده که به همه این چوبها تبدیل میشه و مختص شما ساخته شده .... گفتم پس بقیه چوبها نمیتونن تغیر کنن گفت نه ... گفتم اگه من این چوب رو به هفت رنگ و شکل اصلیش بگیرم همه میفهمند من کی هستم . پس یه شکلی میخوام کسی شک نکنه و در این حال کسی نتونه از ماهییت چوبم بفهمه من تو کدوم دسته قرار دارم ...درخت سه شکل نشونم داد... اولی چوب مارپیچ مانندی بود که با سنگهای هفت رنگی تزیین شده بود.... دومی عصای کوچیکی بود که ته رنگهای سیاه داشت.. گفتم ولی من که دورگه نیستم...چوب بعدی و اخرینشون چوب عجیبی بود که تا حالا ندیده بودم طرح یه هما که داشت با یه مار باسیلیسک جنگ میکرد... از طرحش خوشم اومد گفتم همینو میخوام ...ناگهان چوب جادویی شبیه عصا جلوم ظاهر شد که با همان طرح ها بود و چند سنگ سیاه و سفید که با دقت نگاه کردم دیدم جای چشم های هما و باسیلیسک بود...گفتم ولی این تابلوعه که گفت تو طول تاریخ بودند جادوگرانی که عصای خاصی داشتن و هنوزم هستند ...گفتم مثل کی .گفت مثلا عصای پیشگوی بزرگ که طرح ققنوس و جغد هست و یا طرح فرهاد پیر الفها که طرح جنگل و اب حیات هست و چند مورد دیگه.... با خوشحالی چوب رو تو مشتم گرفتم ناگهان انرژی عظیمی از چوب به سمتم اومد احساس قدرت و همزمان احساس ارامش میکردم... از درخت تشکر کردم و گفتم حالا چجوری باید برگردم . ناگهان پنجره ای جادویی جلوم ظاهر شد و من به داخلش رفتم. وقتی پیش فرهاد رسیدم گفت کجا رفتی یکهویی همه جا دنبالت گشتیم.حتی با جادو هم نتونستیم پیدات کنیم.رو به فرهاد لبخندی زدم و گفتم چنتا گپ خصوصی با درخت زدیم.متوجه نگاههای فرهاد رو چوب دستیم شدم. گفت میبینم چوب دستیتو انتخاب کردی. با خوشحالی گفتم اره . گفت میشه ببینمش . خواستم چوبمو بهش بدم که درخت گفت نه اگه اینکارو کنی ممکنه فرهاد بدجوری ذخمی بشه یا حتی بمیره.با تعجب گفتم یعنی چی ؟گفت چوب تو خاص هست قابایت دفاع از خودش رو داره. رو به فرهاد گفتم شرمنده نمیتونم. فرهاد با لبخند نگاهم کرد و گفت حتما قابلیت دفاع از خود داره . خیلی کم هستن چوبایی که قابلیت جادو از خود رو دارند.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اینم فصل ۴


   
ZAHRA*J، M,baran، ebad و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
paradise
(@paradise)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 26
 

سلام
یکم از متن جانمونده؟
داستان تا اون جایی بود که با پسر خالش فرید می خواست وارد غار بشه. ماجراهای بعدش نیومده. اینکه فرهاد اصلا کی هست.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

آهان الآن دیدم شما فصل۴رو گذاشتین. فصل۳ جامونده.


   
الهه آب و ebad واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@philosophy)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 155
 

درسته یک فصل جا افتاده


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام فکر کردم فصل سوم رو گزاشتم..چشم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

۴
غار هوای نمناک و غلیظی داشت . حدود ۲۰۰ متری راه رفتیم که به فضای پهنی رسیدیم.نور چراغ رو رو نقشه ی کتاب انداختم تقریبا محل مورد نظر بودیم فرید گفت ..نگاه کن £ این شکل رو رو دیوارهها پیدا میکنی.تمام دیوار و گشتیم ولی دریغ از یه شکل .با نا امیدی برگشتیم.فرید گفت این نقشه از اولشم سر کاری بود . فقط نگاش کردم .از غار بیرون اومدیم.فرید کار داشت از من خداحافظی کرد .ولی من هنوز تسلیم نشده بودم .با خودم عهد کردم فردا دوباره بیام غار.صبح روز بعد تنها به سمت غار رفتم.دوباره داخل غار بودم .ولی ایندفعه با دقت بیشتری نگاه میکردم همینجور که به دیوار غار دست میکشیدم . چند ضربه به بدنه غار که در گوشه کناری بود زدم و صدای عجیبی داد انگار پشتش خالی باشه.سریع وسایلمو برداشتم .با چکشی که دستم بود چند ضربه مستقیم به دیوار زدم یهو حدود یه متر از دیوار ریخت پایین.و علامتای عجیبی مشخص شد .دوباره به علامت کتاب نگاه کردم.£دقیقا همین شکلی بود ولی چند علامت عجیب دیگه هم کنارش بود l ll v vl =£ تا اونجایی که میدونستم اینا باید حروف یونای باشند برگشتم به کتاب و طبق نوشته حروفها عمل کردم جوهر ریختم رو صفحه .موشته تی ظاهر شد .کسری رهایی شما اولین امتحان رو پاس شدین . فقط همین بود رفتم به صفحه بعد طبق نقشه .امتحان دوم عکس یه کتاب بود که به همین نقشه مربوط بود و با علامتا ی بیشتر .علامتایی شبیه پا .یجورایی شبیه بازی بچه ها لی لی بود وقتی که خوب حفظش کردم محل دقیقی که باید اینطور راه برم از رو نقشه نگاه کردم و حرکاتو انجام دادم .ناگهان جلو پام صخره به پایین کشیده شد و در مخفی نمایان شد .بطرف در رفتم و درو باز کردم داشت جالب میشد .بوی عجیبی میامد از این قسمت کنار های در به شکل جوی کوچکی کنده شده بود و موادی داخلش بود مواد و با انگشت گرفتم و بو کردم بویی شبیه قیر میداد و جلو تر چند عدد چوب بود .ناگهان فهمیدم باید چوب رو با این مواد مشتعل کنم.و با یک کبریت راحت اتش گرفت حالا بهتر میتونستم داخل رو ببینم ولی بازم فضای زیادی بود با دقت بیشتری نگاه کردم دیدم تقریبا دور تا دور غار ار این مواد هست پس مشعل رو سمت مواد بردم و ناگهان اتیش گرفت و اتیش یواش یواش به سمت جلو حرکت کرد و همه جا رو روشن کرد.و شکل دربی باستانی نمایان شد . به سمت درب رفتم و اشکال مختلفی روی درب کشیده شده بود .یه گریفین داشت با یک شیر میجنگید .اونطرف در یک جونور عجیب داشت با یک نفر که شریه جادوگرا بود نگاه میکرد .انگار داشت چیزی میپرسید .یاد یکی از کتابا افتادم که جانوری که باید ازش سوال کنی تا راهو نشون بده ابولهول بود . برام جالب بود .جلوتر رفتم . دیوار با لایه ظریفی پوشیده شده بود .با خودم گفتم ممکنه خطرناک باشه .مشعل را سمت در گرفتم از تو در عبور دادم از تو لایه رد شد وقتی برگردوندم مشعل خاموش شده بود .عجیب بود یواش دستمو تا ارنج بردم داخل ماده شیشه ای اونطرف سرد بود .بقیه بدنمو یواش عبور دادم.باورم نمیشد انگار داشتم خواب میدیدم .انگار یه جهان دیگه جلوم بود بقدری زیبا بود که دهانم یه متر باز شد.درختای کهن سر به اسمان کشیده . و جنگلی بزگ جلوم بود .با خودم گفتم چطور زیر زمین جنگل پیدا میشه.ناگهان حرکتی از گوشه نظرمو جلب کرد .با دقت نگاه کردم یه طاووس سفید بود .محو تماشاش شدم.ناگهان صدای خنده ای اومد.برگشتم سمت چپ دیدم دختری زیبا با گوشای تیز داره بهم میخنده.با خودم گفتم این امکان نداره .رو به دختر گفتم شما الف هستین.گفت اره اسمم شیواست .تقرببا هم قد بودیم ولی دختر خیلی خشگل بود حتی طاووس جلوش کم میاورد.شیوا گفت اسمت چیه از کجا اومدی.گفتم من کسری هستم از تو در تو غار اومدم .لحظه ای نگام کرد .گفت داری شوخی میکنی اینجا که غاری نیست.برگشتم پشتم .نه از در خبری بود نه از غار فط دشت بزرگ سبزی بود با رودخانه بزرگ که از وسطش میگذشت.یه لحظه ترسیدم.نکنه نتونم برگردم.تا ابد اینجا بمونم.تو افکار خودم بودم که شیوا گفت میخوای تا بیرون جنگل راهنماییت کنم.تو کتابای داستان خونده بودم که الفا موجودات متکبرین ولی این دختر فرق داشت‌.گفتم ممنون میشم .شیوا صوتی زد ناگهان حیوانی از جنگل بیرون اومد .و به سمت ما اومد باورم نمیشد اسب بالدار .با تعجب به اسب نگاه کردم .گفتم این اسب بالداره .گفت اره اسمت تورنادو هست .ملکه اسبای سیاه.گفتم ولی اسبای بالدار وجود ندارن.با خنده گفت پس این چیه. نزدیک اسب رفتم گفتم سلام تورنادو .ناگهان تو مغزم صدایی شنیدم.سلام کسری رو به شیوا کردم گفتم این الان با من حرف زد .شیوا که به کارای من میخندید گفت پس چی .اینجا بیشتر حیوانا میتونن صحبت کنن.با تعجب نگاش کردم گفتم مگه اینجا کجاست .گفت اینجا جهان موازی هست .انگار تمام کتابای فانتزی که میخوندم به یکباره به حقیقت بدل گشته بود‌. رو به شیوا گفتم.این اسب قرار ما دوتا رو ببره.گفت اره .با خجالت گفتم من تا حالا سوار اسب بالدار نشدم. ۵
با خنده نگام کرد گفت ولی من بلدم .رو به تورنادو گفت میشه ما رو سوار کنی تا بیرون جنگل .تورنادو رو دوتا پاش خم شد و گفت بله ارباب.تا حالا سوار اسب بالدار نشده بودم با تکانایی که رو هوا میخورد هر لحظه میگفتم الانه که بیفتم .محکم شیوا رو از پشت بغل کردم که نیفتم.دیدم شبوا به اینکار من خندید.گفت پشت زین یه ظرفه برام میاریش.گفتم میترسم دستمو ول کنم بیوفتم ‌گفت نترس من دارمت.یواش دستمو تو خورجین کردم و ظرفی که شبیه اب بود اوردم دادم به شیوا .درشو باز کرد گفت بیا بخور ترست میریزه.گفتم .نمیتونم.خلاصه بزور یزره خوردم.ناگهان گرمای عجیبی تو بدنم احساس کردم .و دیگه نمیترسیدم.گفتم این چیه .گفت اب ریشه درخت سفید .ترسو از بین میبره و قویت میکنه.خیلی جالب بود .بعد یه ساعت به بیرون جنگل رسیدیم .کلبه های کوچک جنگلی که رو درختا بود نظرمو جلب کرد گفتم اینجا خونتونه.گفت اره.خونه ما رو درختاس بخاطر حیوونای جنگل و دید بهتر.نزدیک یکی از خونه ها پیاده شدیم.شیوا دو به تورنادو گفت ممنونم.بعد تورنادو پرواز کرد و رفت.شیوا گفت حالا بیا بریم تو کلبه پیش پیر خردمند.باهاش راه افتادم .وسط کلبه جنگلی بودیم. شیوا گفت بیا بریم تو .با هم رفتیم داخل .داخل کلبه یه الف پیرمرد که ریشش تا زمین میرسید نشسته بود با امدن ما گفت خوش امدین شیوا و کسری از زمین.در تعجب بهش نگاه کردم .اسممو از کجا میدونست.گفت مغزت مثل کتاب بازی اماده خونده شدنه.باید خیلی چیزا یاد بگیری.شیوا داشت میخندید بهم. از رفتارش ناراحت شدم.گفتم تو هم منتظر باس من یه حرکتی بیام بعد بهم بخند.گفت برام عجیبه .ما خیلی کم با انسانها روبرو میشیم.ولی تو فرق داری.پیرمرد دانا گفت اسم من فرهاده.من پیر الفها هستم .طبق پیشگویی قرار بود انسانی از جهانی دیگر بیاد . و من خیلی وقت منتظر امدنت بودم.دیگه تقریبا داشتم نامید میشدم.رو بهم با لبخند گفت خوب کسری ی جوان بیا ببینم چقدر در جادو خوبی.باورم نمیشد گوشام داشت درست میشنید.جادو ....من....من تا حالا یبارم به این چیزا فکر نکردم چه بخام جادو کنم.فرهاد با خنده بهم نگاه کرد گفت هر چیزی وقتی داره و هر کاری زمانی. گفت دنبالم بیا...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اینم فصل سوم ..ببخشید که اشتباه شد��

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

فرهاد گفت تقریبا اصول ابتدایی و مفهومی جادو رو بهت یاد دادم . بقیشو باید بری به مدرسه جادوگری. گفتم ولی من همچین جایی رو بلد نیستم کجاست. گفت راهنماییت میکنم.. فرهاد گفت سه تا مدرسه جادوگری داریم . یکی مخصوص ادمای ضعیف و متوسط هست . توسط مربی هایی که دوست داشتن ادمای ضعیف هم پیشرفت کنن درست شده... دومی مدرسه جادوگری پیشرفته با اساتید حرفه ای ... برای کسایی که از بچگی جادوگر هستن یا تو خانوادههای جادوگری متوسط بدنیا میان... و مدرسه سوم ...مدرسه ساموعل هست که مخصوص کسایی هست که جادوی استثنایی دارن و مربیها و استادای فوق پیشرفته دارن حتی شاهزادهها هم برای اموزش به انجا میان.و امتحانای ورودیش بسیار پیچیدس... گفتم پس من باید از کجا شروع کنم.گفت از سطح متوسط برو بعد ۳ سال که همه چیز راجب جادو یاد گرفتی بعد برو مدرسه ساموعل...گفتم بعد سه سال ولی من باید برگردم به زمین همه انجا نگران شدن حتما... گفت زمان در اینجا خیلی کمتر از زمین میگذره ... طبق کتابهایی که خوندم فرق ۱ ساعت زمان اینجا با زمین حدود یه روزه...با تعجب گفتم چطور ممکنه هر یه ساعت برابر یه روز باشه...با عقل جور در نمیاد . گفت بخاطر خاصیت جهان موازی بودنه...گفتم یعنی یروز برابر ۲۴ روزه..چه جالب .. گقت اره تازه وقتیم برگردی به جهان خودت همین سنی که الان هستی بر میگردی.. ۹...
به حرف فرهاد اول قرار شد مدرسه جادوگری متوسط برم ... و من تصمیم داشتم یک دقیقه وقتمو هم تلف نکنم. با خودم گفتم من باید یک ساله از مدرسه فارغ بشم و برم به مدرسه پیشرفته.. فرهاد منو تا نزدیک شهر انسانها برد .. بعد گفت ما زیاد با ادمای اینجا جور نیستیم پس تو برو .بقیه کارها با خودت مدرسه هم درست ۱ کیلومتر جلوتره از هر کی سوال کنی نشونت میدن اسم مدرسه هم ققنوس هست ... گفتم ولی من پول برا خرید کردن ندارم چیکار باید کنم... گفت اها داشت یادم میرفت بیا یه کیسه پول کوچیک بهم داد وقتی بازش کردم دیدم همش طلاست.. گفتم اینو اگه تو زمین داشتم الان میلیاردر بودم ... با خنده گفت ولی اینجا کسی زیاد به این چیزا اهمیت نمیده اینجا جادوگر و قدرت جادویی اهمیت داره... از فرهاد خداحافظی کردم و به سمت سرنوشتم راهی شدم.... به سمت اعلامیه ای که نزدیکم بود رفتم چون خیلیا اونجا جمع شده بودن خواستم ببینم چی نوشتن... رو کاغذ بزرگی نوشته بود شرایط امسال برای پذیرش جادوگر و ساحره و موجودات دیگر یک داشتن چوب یا عصای جادو ...دوم لباس فرم مدرسه با ارم ققنوس ...سوم.. گذشتن از امتحان ورودی... روبه یکی از بچه هایی که هم سنم بود کردم گفتم لباسارو از کجا باید تهیه کرد گفت کوچه مگنس... به سمت خیابان اصلی که سنگ فرش بود راهی شدم.. و دو کوچه که رد کردم کوچه سوم مگنس بود .. به ترتیب لباس فروشی بود مثل اینکا این کوچه فقط لباس میفروختن... به سمت ویترین مغاذهها رفتم لباساشون عجیب ِغریب بود زیاد با لباساشون حال نکردم .. به سمت لباس فروشی که شلوغ بود و تقریبا وسط خیابون بود رفتم . روش نوشته بود لباس فروشی مخصوص دانش اموزای جادوگری ... رفتم داخل مغاذه یه موجود کوچکی اومد جلوم .. فرهاد بهم گفته بود که اینجا جن کارگر هم داره .. پس زیاد قافل گیر نشدم گفتم سلام من یه لباس برای مدرسه ققنوس میخوام..جن رو به من کرد و گفت چه نوع لباسی میخوایین ارباب...گفتم چه نوعی دارین. گفت طرح ساده که توش جادو بکار نرفته نخ معمولیه .. از یه سکه مسی شروع میشه تا یه ده سکه نقره... طرح دوم لباسایی هست که با نخ محکم ساخته شده که به سادگی پاره نمیشه که از ده سکه نقره شروع میشه تا یک سکه طلا ... فرهاد بهم توضیح داده بودکه هر ۱۰۰ تا سکه مسی میشه یه نقره و هر صد تا نقره میشه یه طلا.. جن گفت و لباسایی که توش از جادو استفاده شده برای محافظت و خود درمانی و کارای دیگه که از یه سکه طلا معمولیش هست تا صد سکه طلا... و لباسهایی مخصوص اساتید وشاهزاده و پولدارها که با طرح و جادوی پیشرفته هستن از صد سکه طلا شروع میشه تا ۱۰۰۰ سکه طلا.. گفتم پس به من از نوع سوم که جادو توش بکار رفته بدین .. گفت پس بیاین به اتاق سوم . با هم به اتاق سوم رفتیم لباسهایی زیبا و نقش دار تو ویترین بود که ادم دلش میخواست از همش داشته باشه .. با لبخند گفتم اینا از چند سکه شروع میشن گفت رو یقه لباسا سکشو زده.... ۱۰....
لباسای جالبی بود رو بعضی ها طلسم محافظتی اجرا شده بود . بعضی ها قابلیت تغییر رنگ داشتن ..تغریبا بیشترشونو نگاه کرده بودم . در اخر اتاق یه لباس تکی و خاک خورده تو ویترینی بود . کنجکاو شدم جلوتر رفتم از لباس نیروی قویی احساس میکردم . نوشته روشو خوندم . این لباس ۱۰ سکه طلا قیمت دارد و جادویی میباشد اما هنوز نفهمیدیم چه جادویی درونش بکار رفته چون هر کسی نمتواند این لباسو بپوشه . این لباس از جادوی خود جادوگر قدرت میگیره( این لباس حدود ۱۰۰ سال پیش در غاری متروکه توی صندوقچه ای پیدا شده و هنوز کسی نتونسته از جادوی پیچیده ی درونش اطلاع پیدا کنه چون به علت قدیمی بودن و دستکاری در جادوی لباس امکان خرابی وجود دارد و فعلا دست نخورده باقی مونده) ولی من از طرح لباس خیلی خوشم اومده بود یه هما و یک ققنوس داشتن با هم میخوندن و در پاییت لباس سنگای ظریفی کنده کاری شده بود . و همینطور رو استین لباس.. رو به جن کردم گفتم من اینو میخوام. جن با تعجب نگاهی به من کرد و گفت ولی ارباب این لباس خیلی قدیمیه و کسی نتونسته هنوز امتحانش کنه گفتم پس من اولین نفرم .. لباس رو بعلاوه چند لباس برای مدرسه خریدم .. فروشنده که از شر این لباس راحت شده بود و یه سکه طلا هم تخفیف داده بود.. رفتم تو لیست ها که نوشته بود یه حیوون دست اموز هم میتونین بیارین. سمت خیابون راه افتادم . رسیدم به یه کوچه که فقط حیوان میفروختن. رفتم داخل کوچه . اینجا هم شلوغ بود بعضی بچه ها جغد خریده بودند و بعضی خفاش و بعضی موش داخل مغاذه رفتم قصد داشتم چند تا از مغاذه حیواناتو سر بزنم دلم یه پرنده مثل ققنوس میخواست. مغاذه دار گفت اقا تشریف بیارین از حیوانات ما دیدن کنین گفتم چه نوع حیواناتی داری گفت حیوانات ساده و جادویی هر چی میخوای گفتم من حیوان جادویی میخوام . سمت اتاقک کوچیکی شدم و تنها پنج تا حیوون جادویی داشت گفتم قیمتشون چنده گفت تو انتخاب کن بعد میریم سر قیمت . اولین حیوون عنکبوت سبزی بود که اندازه کف دستم بود گفت این عنکبوت سبز هست که همینطور از رنگش معلومه سمیه و قابلیت بزرگ شدن تا دومتر رو داره . با تعجب به عنکبوت نگاه کردم تصور کردم دو متر عنکبوت اونم سمی خیلی خطرناک ممکنه تو مدرسه مشکل برام درست کنه... حیوونای بعدی هم شبیه عنکبوت گونه خطرناک بودند . به مغاذه بعدی رفتم ولی اینم زیاد حیوونای جالبی نداشت . چند تا دیگشو سر زدم تا رسیدم به اخرین مغاذه .که مغاذه کوچکی بود و خلوت هم بود و فقط حیوانات جادویی داشت .رفتم داخل صاحب مغاذه که پیرمردی بود گفت بفرمایین . یه نگاه به من کرد گفت جوون این حیوانات بدرد مدرسه نمیخورند. گفتم من دنبال یه پرنده خاص میگردم مثل ققنوس. ناگهان یه نگاهی بهم کرد گفت ققنوس پرنده ی فروشی نیست . ققنوسا خودشون صاحبشونو انتخاب میکنن . ناراحت شدم گفتم پس پرنده دیگه ای مثلش نداری . گفت با من بیا . درب پشتیشو باز کرد ناگهان داخل باغ کوچیکی شدم خیلی قشنگ بود پیرمرد داخل باغ شد و گفت تنها یه تخم پرنده پیدا کردم اونم رو نوک قلعه نزدیک درخت سفید با تعجب نگاش کردم و گفتم ولی درخت سفید که نزدیک خونه الف هاست .اونها به کسی اجازه نزدیکی به درختو نمیدند. پیرمرد خنده ای کردو گفت اره ولی من هر کسی نیستم من دوست فرهاد ریس الفها هستم . گفتم واقعا . گفت اره و چند سال پیش که بخاطر کاری رفته بودم جنگل این تخم رو نوک قلعه نزدیک اتشفسان کوه زمرد پیدا کردم . دلم نیامد تنها ولش کنم اوردمش اینجا گفتم چه نوع پرنده ای هست حالا .گفت نمیدونم ولی قدرتای خاصی از تخم محافظت میکنه نمیزارن بهش اسیبی وارد بشه و وقتی من بهش دست زدم انگار میدونست بهش اسیب نمیزنم گذاست ورش دارم . گفتم کی از تخم در میاد .گفت معلوم نیس .این تخمها یا باید جادوگری خاص بهش دست بزنه و تخم هم قبولش کنه . یا تخم از صاحبش خوشش بیاد و باز بشه. گفتم پس ایینو میگیرم چقدر میشه .گفت فروشی نیست این تخم پرنده ای خاص هست و اول باید ببینم قصد اسیب بهشو نداری . گفتم پس چیکار کنم .گفت دستتو بزن به تخم . دستمو سمت تخم گرفتم ناگهان جادوی دور تخم حالت تحاجمی گرفت ولی همینکه به دستم خورد دوباره عادی شد . احساسی بهم میگفت که منو قبول کرده. پیرمرد با خوشحالی گفت مثل اینکه قبولت کرده.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اینم فصل پنجم


   
ZAHRA*J، M,baran، الهه آب و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: