نام کتاب: جادوگر نام مجموعه: نبرد شکافت ژانر: فانتزی، حماسی، جادو، داستانی نویسنده:ریموند ای.فیست مترجم: سارا رجایی فر گرافیست: خودم تعداد صفحات: 457 شابک: 0553564943 سال چاپ: 1982 منبع: وب سایت افسانه ها
سرنوشت دو دنیای متفاوت در دستان پسر یتیمی است که برای آموزش نزد استاد جادوگری، کولگان رفته است. پاگ گرچه شجاعتش برایش جایی در دربار و در قلب شاهزادهی دوستداشتنی باز کرده است، اما در انجام راههای معمول جادوگری دچار مشکل است. با این حال نوع عجیب جادوی پاگ روزی سرنوشت دو دنیا را تا ابد تغییر میدهد. چرا که موجودات تاریکی از دنیایی دیگر شکافی در تار و پود بُعد زمان باز میکنند تا دوباره جنگ عصر قدیم را بین دو نیرو ایجاد کنند. آیا پاگ می تواند در کشمکشی نابرابر - در برابر دشمنی شرور که پیرتر از خود زمان است- خود را اثبات کرد.
جادوگر رمانی در ژانر فانتزی حماسی اثر ریموند ای فیست است. جادوگر اولین کتاب از مجموعهی حماسهی نبرد شکافت است و اولین بار در سال ۱۹۸۲ چاپشده. این کتاب دریچهای را به سوی کتابهای فراوانی است که فیست در دنیای میدکمیا، دنیای آفریدهشده در این مجموعه نوشته است. کتاب جادوگر برای فروش در آمریکا به دو بخش تقسیم و چاپ شد: جادوگر: کارآموز و جادوگر: استاد اما این کتاب هنوز در یک جلد با عنوان جادوگر در بریتانیا به چاپ میرسد. و بر اساس رتبهبندی این سایت، مجموعهی حماسهی نبرد شکافت، رتبهی چهل و یکم را دارد.
بخش اول: پاگ و توماس ارادهی یک پسر ارادهی باد است و افکار جوانی، بسیار بسیار گستردهاند. لانگ فِلو، جوانی گمشدهی من
فصل اول: طوفان
طوفان گذشته بود. پاگ در کنارهي سنگها ميرقصيد و هم زمان که راهش را در ميان آبگيرهاي امواج پيدا ميکرد، پاهايش هم طعمههاي اندکي پيدا ميکردند. چشمانِ تيرهاش به سرعت حرکت ميکردند و او به تمام آبگيرها، زير سطح صخره نگاه ميکرد و به دنبال موجوداتِ مهره داري ميگشت که طوفان اخير، آنها را به سطح آب کشانده بود. وقتي گوني خزندگان، پنجهداران و خرچنگهايي را که از اين باغِ آبي گلچين کرده بود حرکت ميداد، عضلات پسرانهاش زير لباسِ رنگ روشنش منقبض ميشدند. خورشيدِ بعد از ظهر درخششي روي دريا ايجاد کرده که دور او دايرهاي ساخته بود و وقتي بادِ غربي در ميان موهاي قهوهايش که نور خورشيد بورشان کرده بود وزيد، گونياش را به زمين گذاشت و بررسي کرد تا مطمئن شود خوب گره خورده است، بعد در يک قسمت تميزِ زمين چمباتمه زد. گوني کاملاً پر نبود، ولي پاگ از نيم روز اضافه لذت مي برد و البته تا زماني که گوني تقريباً پر بود مي توانست مِگار را متقاعد کند که پختن غذا او را در مورد زمان به دردسر نمي اندازد، پشتش را به تخته سنگي تکيه داد و به زودي در گرماي خورشيد در حال چرت زدن بود. چند ساعت بعد قطرات خيس سردي او را بيدار کردند. با لرزشي چشم هايش را باز کرد و به خوبي ميدانست که مدت زيادي در آنجا مانده است. در سمت غرب، بالاي دريا، ابرهاي تيره اي داشتند بالاي سرِ زمينه ي سياهِ «شش خواهر » - جزاير کوچکي در افق - شکل مي گرفتند. ابرهاي خروشان و باردار، با باراني که مانند پرده اي سياه زير شان اثر به جا مي گذاشت، جلودارِ يکي ديگر از طوفان هاي ناگهاني بود که در اين قسمت ساحل در اول تابستان عادي بودند. در جنوب، پرتگاه هاي بلندِ «سيلورز گريف » در برابر آسمان بالا مي رفتند و موج ها در پايهي آن برج سنگي در هم مي شکستند. پشت سر شکن ها، خيزاب هاي سفيدي شروع به شکل گرفتن کردند و اين نشانه اي موثق بود که به زودي طوفان از راه خواهد رسيد. پاگ ميدانست که در خطر است، زيرا طوفان هاي تابستاني هر کسي را که در ساحل بود، غرق ميکردند يا اگر به قدر کافي شديد بودند، زمينِ کم عمق دورتر از آن را هم در بر ميگرفتند. گونياش را برداشت و به سمت شمال رفت، به قلعه. همان طور که در ميان آبگيرها حرکت ميکرد، حس ميکرد که سرديِ درون باد، عميقتر و مرطوبتر ميشود. وقتي که اولين ابرها از جلوي خورشيد گذشتند، روز با تکه هاي سايه، شروع به محو شدن کرد و رنگ هاي روشن محو شده و به سايه هاي خاکستري تبديل ميشدند. دورتر در دريا، رعد و برق در ميان سياهي ابرها برق ميزد و صداي دورِ غرشِ تندر بر صداي امواج غلبه ميکرد. وقتي پاگ به اولين قطعهي زمينِ ساحلِ باز رسيد، سرعتش را افزايش داد. طوفان سريع تر از چيزي که او فکر مي کرد ممکن است پيش ميآمد و موجهاي بلند را جلوي خودش راهنمايي ميکرد. وقتي به دومين قسمت آبگيرهاي امواج رسيد، به سختي ده فوت شنِ خشک بين لبهي آب و صخره ها مانده بود. پاگ تا جايي که به خطر نيفتد با عجله از کنار سنگها ميگذشت، دو بار تقريباً پايش به سنگ ها گير کرد. وقتي به زمين شني بعدي رسيد، زمان بندي پرشش را اشتباه انجام داد و به سختي فرود آمد. روي شنها سقوط کرد و قوزکش را چنگ زد. امواج، انگار منتظر موقعيت باشند، به جلو غلتيدند و لحظهاي او را پوشش دادند. کورکورانه از زير آب بيرون آمد و حس کرد که گونياش برده ميشود. با بيعقلي به آن چنگ زد، به جلو جهيد، اما قوزکش تکان نخورد. در آب فرو رفت و حلقش پر از آب شد. سرش را بالا برد، تف انداخت و سرفه کرد. سعي در ايستادن داشت که موج دوم، حتي بلندتر از اولي، در قفسهي سينهاش کوبيد و او را به عقب کوفت. پاگ با بازي در ميان امواج، بزرگ شده و شناگري ماهر بود ولي درد قوزکش و ضربات خرد کننده ي امواج او را به مرز وحشت برده بودند. تقلا کرد و براي تنفس بالا رفت و همان زمان موج عقب کشيد. نيمي با شنا و نيمي تقلاکنان به سمت سطح صخره رفت، ميدانست که آنجا آب فقط چند اينچ عمق دارد. پاگ به صخره ها رسيد و به آن ها تکيه داد و سعي کرد تا حد ممکن وزنش را از روي قوزک صدمه ديدهاش بردارد. در حالي که هر موج آب را بالاتر ميبرد، به سختي از ديوارِ سنگي بالا رفت. وقتي بالاخره به جايي رسيد که بتواند راهش را به بالا پيدا کند، آب تا کمرش مي رسيد. مجبور شد از تمام قدرتش استفاده کند تا خودش را از راه بالا بکشد. يک لحظه نفسنفس زنان دراز کشيد، بعد شروع به بالا خزيدن در راه کرد. هيچ تمايلي نداشت که به قوزکِ لرزانش در اين جاپاهاي سنگي اعتماد کند. همان طور که با تقلا جلو ميرفت، اولين قطرات باران شروع به باريدن کردند و به زانوها و ساق پاهايش روي سنگ ها کوبيدند تا اين که به نوکِ چمن پوشِ پرتگاه رسيد. پاگ خسته و کوفته خودش را روي زمين انداخت و از تقلاي بالا رفتن نفسنفس زد. قطراتِ پراکنده به باراني سبک ولي يکنواخت تبديل شدند. پاگ وقتي نفسش را به دست آورد، نشست و قوزک ورم کردهاش را معاينه کرد. به لمس حساس بود، ولي وقتي توانست آن را حرکت بدهد، قوت قلب گرفت؛ نشکسته بود. بايد تمام راه برگشت را مي شليد، ولي به نسبت غرق شدن در ساحلِ پشت سرش، حس سبکي ميکرد. وقتي پاگ به دهکده ميرسيد، يک بدبختِ خيس و يخزده مي بود. بايد همان جا اتاقي کرايه اي پيدا ميکرد، چون شب ها دروازههاي قلعه را ميبستند و با اين قوزکِ حساسش، خيال نداشت از ديوارِ پشت اصطبل ها بالا برود. گذشته از اين، اگر منتظر ميماند و تا روز بعد جايي مي ماند، فقط مگار با او تند برخورد ميکرد، ولي اگر او را در حال بالا رفتن از ديوار ميگرفتند، استاد شمشيرزني، فَنون يا استاد آلگون مسئول اسب ها، قطعاً چيزي بسيار بدتر از حرف هاي او برايش داشتند. وقتي استراحت ميکرد، باران مصرانه ميآمد، خورشيدِ بعد از ظهر کاملاً در ابرهاي طوفاني فرو رفت و آسمان تاريک شد. آرامش آني اش با عصبانيت از خودش به خاطر از دست دادن گوني خزندگان جايگزين شد. وقتي به حماقتش در به خواب رفتن فکر ميکرد، ناراحتياش دو برابر ميشد. اگر بيدار مانده بود، بدون عجله باز ميگشت، قوزکش رگ به رگ نميشد و وقت داشت که بستر رودخانه را بالاي پرتگاه به دنبال سنگهاي نرمي بگردد که براي قلاب سنگ عالي بودند. حالا هيچ سنگي در کار نبود و اگر مگار پسري ديگر را به جاي او نميفرستاد - که احتمالاً حالا که دست خالي بر ميگشت، اين کار را ميکرد - حداقل يک هفتهي ديگر طول ميکشيد تا بتواند برگردد. توجه پاگ به ناراحتيِ نشستن در باران منحرف شد و تصميم گرفت که وقت حرکت کردن است. ايستاد و قوزکش را آزمايش کرد. قوزک به چنين رفتاري اعتراض کرد، ولي او مي توانست رويش راه برود. لنگ لنگان در ميان علف ها به سمت جايي رفت که وسايلش را گذاشته بود و ساک خرت و پرت هايش، چوب و قلاب سنگش را برداشت. وقتي ديد ساکش پاره شده و نان و پنيرش نيستند، قسم ميخورد که صداي سربازها را شنيده است. با خود فکر کرد: شايد راکون ها هستند، يا احتمالاً مارمولک ها. ساک را که حالا بياستفاده شده بود، به کناري انداخت و از بدشانسياش تعجب کرد. نفس عميقي کشيد، به چوبش تکيه داد و شروع به راه رفتن در ميان تپههاي کوتاهِ پيچداري کرد که پرتگاه را از جاده جدا ميکردند. پاگ افسوس خورد که آن نزديکي هيچ جانپناهِ قابل توجهِ ديگري جز توده هايي از درختان کوچک که در منظرهي اطرافش پراکنده شده بودند، وجود ندارد و روي صخره ها هم جايي نبود. اگر آرام به سمت دهکده ميرفت، خيستر از آن نميشد که بخواهد زير يک درخت بماند. وزش باد سرعت گرفت و پاگ اولين نيشِ سرد را در کمر خيسش حس کرد. او لرزيد و تا حد ممکن سرعتش را بالا برد. درختان کوچک شروع به خم شدن در برابر باد کردند و پاگ حس مي کرد انگار دستي بزرگ به پشتش فشار ميآورد. به جاده رسيد و به سمت شمال چرخيد. صداي وهمآور جنگل بزرگِ نزديک شرق را شنيد. باد دور شاخه هاي بلوط هاي باستاني مي پيچيد و منظرهاش که از قبل شوم بود را شومتر ميکرد. بيشه هاي تيره ي جنگل احتمالاً از راهِ شاه خطرناکتر نبودند، ولي يادآوري داستانهايي از ياغيها و نيمهانسانها و تبهکاران ديگر، مو بر گردن پسر سيخ کرد. پاگ در حال گذشتن از راه شاه، پناهگاهِ کوچکي در راه آب پيدا کرد که کنار مسيرش بود. باد شديد شده بود و باران چشمانش را ميسوزاند و اشک هايش را بر روي گونه هايش که همين حالا هم خيس بودند، روان ميکرد. تندبادي به او خورد و او لحظهاي سکندري خورد تا تعادلش را حفظ کند. آب داشت در راه آبِ کنار جاده جمع مي شد و بايد به دقت قدم ميگذاشت تا پايش در گودال هاي عميقِ غير منتظره فرو نرود. براي تقريباً يک ساعت از ميان طوفان در حال تشديد راهش را ادامه داد. جاده به شمال غربي پيچيد و او را تقريباً رو در روي بادِ زوزه کش قرار داد. پاگ درون باد خم شد، لباسش در پشتش به شدت تکان مي خورد. به سختي آب دهانش را قورت داد تا وحشت خفه کننده اي را که داشت درونش شعله ميکشيد، پايين براند. ميدانست که حالا در خطر افتاده است، چون طوفان داشت براي اين موقع از سال، بيش از حد شديد ميشد. در منظره ي سياه، جرقه هاي بزرگ و ناصافِ رعد و برق روشن ميشدند و لحظه اي طرح بيروني درخت ها و جاده را با سفيدِ تابان و سياهِ مات مشخص ميکردند. هر بار، پسديدهاي روشن به صورت سياه و سفيدِ معکوس يک ثانيه در چشمش ميماندند و حواسش را پرت مي کردند. ضربات عظيم رعد و برق که بالاي سرش مي غريدند همچون ضربات فيزيکي واقعي مي نمودند. حالا ترسش از طوفان از ترس از راهزن ها و جن هايي که فقط تصورشان مي کرد بيشتر شده بود. تصميم گرفت تا در ميان درخت هاي نزديک جاده راه برود، باد به شکلي به دست شاخه هاي بلوط کمتر ميشد. همين که پاگ نزديک جنگل شد، صداي سقوطي او را متوقف کرد. در درخشش طوفان به سختي توانست شکلِ يک گراز سياه جنگلي را که از زير بوتهها بيرون آمد تشخيص دهد. گراز روي علف ها معلق خورد، پايش ليز خورد، بعد چند يارد آن طرف تر به زحمت روي پا ايستاد. وقتي گراز آن جا ايستاد و به او نگاه کرد، پاگ توانست آن را به وضوح ببيند که سرش را از سويي به سوي ديگر ميچرخاند. انگار دو دندان نيش بزرگ در نور کم برق زدند و از آنها آب باران چکه کرد. چشم هاي گراز از ترس گشاد شد و روي زمين پنجه کشيد. گراز هاي جنگلي حتي در بهترين حالت هم تندخو هستند، ولي معمولاً از انسان ها دوري ميکنند. اين يکي به خاطر طوفان دچار وحشت شده بود و پاگ ميدانست اگر که حمله ميکرد، به سختي زخمي يا حتي کشته ميشد. پاگ بيحرکت ايستاد و آماده شد تا چوبش را بچرخاند، ولي اميدوار بود گراز به جنگل برگردد. گراز سرش را بلند کرد و شروع به امتحان کردن بويِ پسر در باد کرد. انگار وقتي که از دودلي لرزيد، چشم هاي صورتياش برق زدند. صدايي آمد و حيوان يک لحظه سرش را به سمت درختان برگرداند، بعد سرش را پايين گرفت و حمله کرد. پاگ چوبش را چرخاند، آن را پايين آورد و در يک لحظه به کنار سر گراز کوبيد و او را دور کرد. گراز در زمينِ گلي به کنار ليز خورد و به پاهاي پاگ زد. پاگ روي زمين افتاد؛ و از روي زمين حرکت سريع گراز را ديد که چرخيد تا دوباره حمله کند. ناگهان گراز بالاي سر او بود و پاگ وقتي براي ايستادن نداشت. او در تلاشي بيهوده چوب را با فشار به جلو برد تا دوباره حيوان را دور کند. گراز از برابر چوب جاخالي داد. پاگ سعي کرد بغلتد، ولي وزني روي بدنش افتاد. صورتش را با دستانش پوشاند و بازو هايش را نزديک سينهاش نگه داشت و منتظر شد تا زخمي شود. بعد از يک لحظه فهميد که گراز بيحرکت است. دستانش را برداشت و ديد که گراز روي پايين پاهاي او افتاده است و تيري سي و شش اينچي با پرهاي سياه از پهلويش بيرون زده بود. پاگ به سمت جنگل نگاه کرد. مردي پوشيده در لباسي از چرم قهوه اي نزديک حاشيه ي جنگل ايستاده بود و به سرعت يک کمان دستي کشاورزي را در پوششي از پارچه برزنت ميپيچيد. وقتي اسلحه ي با ارزش در برابر هواي طوفاني محافظت شد، مرد آمد و بالاي سر پسر و حيوان ايستاد. او لباسي بلند و کلاه پوشيده بود و صورتش پيدا نبود. کنار پاگ زانو زد و با صدايي بلندتر از غرش باد داد زد: «پسر، تو خوبي؟» و هم زمان به راحتي گراز مرده را از روي پاهاي پاگ برداشت: «استخونات نشکستن؟» پاگ در جواب داد زد: «فکر نکنم.» و خودش را چک کرد. سمت راستش تير ميکشيد و به همان اندازه حس ميکرد پاهايش کوفته شدهاند، با قوزکش که هنوز حساس بود، امروز حس ميکرد همه جايش داغان است، ولي به نظر هيچ چيز شکسته يا براي ابد خراب نشده بود. دستاني بزرگ و گوشتالو او را بالا بردند و روي پايش ايستادند. مرد دستور داد: «بيا.» و چوب و کمانش را به او داد. پاگ آن ها را گرفت و بيگانه با يک چاقوي شکارِ بزرگ، دل و روده ي گراز را در آورد. کارش را تمام کرد و رو به پاگ کرد: «با من بيا، پسر. بهترين جا برات خونهي من و اربابمه. دور نيست، ولي بهتره عجله کنيم. اين طوفان قبل از تموم شدن به بدترين حالتش ميرسه. ميتوني راه بياي؟» پاگ قدمي لرزان برداشت و سر تکان داد. مرد بدون يک کلمه، گراز را بر شانه گذاشت و کمانش را گرفت و گفت: «بيا.» و به سمت جنگل چرخيد. او با سرعت و چابک حرکت کرد و پاگ بايد با تقلا ميرفت تا به او برسد. تأثير جنگل در کم کردن طوفان آن قدر کم بود که حرف زدن ناممکن بود. ثانيهاي نور آذرخش اطراف را روشن کرد و پاگ توانست نگاه کوتاهي به صورت مرد بيندازد. پاگ سعي کرد به ياد آورد غريبه را قبلاً ديده است يا نه. به نسبت شکارچيها و جنگل بان هايي که در جنگل هاي کرايدي زندگي ميکردند معمولي به نظر ميآمد: چهار شانه، بلند قد و قوي بنيه. موهاي تيره و ريش داشت و چهره ي خيس و فرسوده ي کسي که بيشتر وقتش را بيرون سپري ميکند. لحظهاي پسر خيال کرد شايد او عضوي از دسته ي ياغي هايي باشد که در قلب جنگل مخفي شدهاند؛ اما اين تصور را رها کرد، چون هيچ ياغياي خودش را با محافظت از پسري آشکارا بيپول به دردسر نمياندازد. با به يادآوردن اين که مرد اشاره کرده بود اربابي دارد، پاگ فکر کرد شايد او يک فرانکلين است، کسي که در املاک مالکان بزرگ زندگي ميکرد. او در خدمت مالک بود، ولي نه اين که مثل يک غلام محدود به او باشد. فرانکلين ها آزاد زاده شده بودند و در عوض استفاده از زمين، قسمتي از محصول يا گله شان را مي دادند. حتماً آزاد بود. هيچ بردهاي اجازه ندارد يک کمان بلند را حمل کند، چون آن ها خيلي ارزشمند بودند - و خيلي خطرناک؛ و البته، پاگ هيچ ملکي در جنگل نميشناخت. براي پسر سؤال شده بود، ولي عوارضِ بدشانسي هاي امروز به سرعت کنجکاوياش را کنار زد. بعد از مدتي که به نظر چند ساعت ميآمد، مرد درون بيشهاي از درخت ها قدم گذاشت. پاگ تقريباً در تاريکي او را گم کرد، چون خورشيد مدتي قبل غروب کرده بود و تنها نورِ ضعيفي که طوفان اجازهي گذرش را مي داد را با خود برده بود. مرد را بيشتر از صداي پاهايش و يک آگاهي از حضور او دنبال مي کرد تا از ديدنش. پاگ حس مي کرد در مسيري در ميان درخت ها حرکت مي کند، چون قدم هايش روي هيچ علف هرز يا خرده چوب نميرفتند. از آن مکاني که آن ها چند لحظه پيش بودند، پيدا کردن راه در نور روز سخت و در شب غير ممکن بود، مگر اين که کسي از قبل جايش را ميدانست. به زودي به محوطه ي مسطحي وارد شدند که در وسطش، يک کلبهي سنگي کوچک قرار داشت. نور از ميان تنها پنجره ي کلبه مي تابيد و دود از دودکشش بلند ميشد. آن ها از محوطهي باز گذشتند و پاگ در فکر به ملايمتِ نسبيِ طوفان در اين نقطهي جنگل فرو رفت. جلوي در که رسيدند، مرد يک طرف ايستاد و گفت: «تو برو تو، پسر. من بايد گراز رو تميز کنم.» پاگ با کرختي سر تکان داد، در چوبي را هل داد و باز کرد و وارد شد. - اون در رو ببند، پسر! منو سرما ميدي و ميکشيم. پاگ پريد تا اطاعت کند و در را محکمتر از چيزي که خيال داشت به هم کوبيد. چرخيد و صحنهي جلويش را بلعيد. داخل کلبه تنها يک اتاق کوچک بود. کنار ديواري، شومينه با يک اجاق بزرگ در جلويش، قرار داشت. آتشي درخشان و سرحال در آن مي سوخت و درخششي گرم را منتشر ميکرد. کنار شومينه يک ميز قرار داشت که پيکري خپل با لباس بلند زرد روي يک صندلي پشت آن نشسته بود. موها و ريشِ خاکستري مرد تقريباً تمام سرش را پوشانده بودند جز يک جفت چشمِ روشنِ آبي که در نور آتش برق ميزدند. پيپي بلند از ريش مرد بيرون زده بود و ابرهايي قهرمان وار از دودي رنگ پريده منتشر مي کرد. پاگ مرد را شناخت. گفت: «استاد کولگان ...» مرد، جادوگر و مشاورِ دوک بود، چهره اي آشنا در ميان ساکنان قلعه. کولگان خيره به پاگ نگاه کرد، بعد با صدايي عميق که همراه با ژرفاي باشکوه و متلاطم و لحني قدرتمند بود، گفت: «پس تو منو ميشناسي؟» - بله آقا. از قلعه. - اسمت چيه، پسر از قلعه؟ - پاگ، استاد کولگان. جادوگر با پريشان خيالي دستي تکان داد: «آهان، يادم اومد. به من نگو "استاد"، پاگ - هر چند من واقعاً توي هنرهاي خودم استاد هستم.» چشمان مرد از شادي چين خورده بودند. او گفت: «من از تو بالارتبهتر هستم، درسته، ولي نه اون قدر. بيا، اين جا يه پتو کنار آتيش آويزونه و تو خيسي. لباس هاتو آويزون کن تا خشک بشن، بعد بشين اون جا.» و به يک صندلي رو به روي خودش اشاره کرد. پاگ پيشنهاد مرد را قبول کرد و انجامش داد اما در تمام مدت مراقب جادوگر بود. او عضوي از دربار دوک بود، ولي هنوز هم جادوگر بود – يک هدف سوءظن که عموماً مردم عادي برايش احترام کمي قائل بودند. اگر گاو يک مزرعهدار گوساله اي هيولا وار مي زائيد، يا آفت به محصولات مي زد، روستايي ها آماده بودند تا اين اتفاقات را به کارهاي جادوگري نسبت دهند که در سايه هاي نزديک کمين کرده است. در زمان هايي نه چندان دور، آن ها آن قدر به کولگان سنگ مي زدند تا او از کرايدي برود. جايگاهش براي دوک تا به حال تحمل مردم دهکده را به همراه آورده بود، ولي ترس هاي قديمي دير محو مي شدند. بعد از اين که لباس هايش آويزان شدند، نشست؛ اما وقتي يک جفت چشم قرمز ديد که از آن طرف ميزِ جادوگر به او نگاه ميکردند، وحشت زده شد. سري فلسدار از روي ميز بالا آمد و پسر را با دقت نگاه کرد. کولگان از ديدن ناراحتي پسر خنديد: «بيخيال پسر، فانتوس تو رو نميخوره.» دستش را روي سرِ جانور که کنار او روي صندلي نشسته بود گذاشت و بالاي برآمدگي هاي چشمانش را ماليد. حيوان چشمانش را بست و صداي نرمِ نالهاي در آورد که بيشباهت به خرخر گربه نبود. پاگ دهانش را که از تعجب باز شده بود بست و بعد پرسيد: «اين واقعاً يه اژدهاست، قربان؟» جادوگر با صدايي غني و ملايم خنديد: «به موقعش فکر مي کنه هست، پسر. فانتوس يه اژدهاي آتشخواره ، پسردايي اژدهاس، هر چند قد و قامت کوچيکتري داره.» جانور يک چشمش را باز کرد و آن را روي جادوگر قفل کرد. کولگان به سرعت اضافه کرد: «با دل و جرأتي به همون اندازه.» و اژدها دوباره چشمهايش را بست. کولگان به نرمي و با لحني توطئهآميز حرف مي زد: «اون خيلي باهوشه، پس حواست باشه بهش چي ميگي. اون موجودي با احساساتِ ظريفه.» پاگ سرش را تکاني داد که يعني موافق است. پرسيد: «مي تونه آتيش بيرون بده؟» چشمهايش از تعجب گرد شده بودند. براي هر پسرِ سيزده ساله، حتي پسرداييِ يک اژدها هم ترسناک بود. - وقتي حال و حوصله داشته باشه، ميتونه يکي دو تا شعله بيرون بده، هر چند خيلي کم حال و حوصله داره. فکر کنم اين به خاطر رژيم چربيه که براش در نظر گرفتم، پسر. اون سالهاست شکار نکرده و اين توي دنياي اژدهاهاي آتشخوار چيزِ غيرعاديايه. در حقيقت، من بيشرمانه دارم لوسش ميکنم. اين فکر کمي به پاگ قوت قلب داد. اگر جادوگر آن قدر مواظب بود که اين موجود لوس شده بود، حالا مهم نبود چه قدر عجيب و غريب، بيشتر انسان به نظر ميآمد و کمتر مرموز. پاگ فانتوس را به دقت نگاه کرد. برايش تحسين بر انگيز بود که چه طور آتش روي فلسهاي زمردينش رگه هاي طلايي به وجود آورده بود. اژدها تقريباً به اندازه ي يک سگ شکاري کوچک بود و گردني بلند و مواج داشت که سري تمساح مانند را روي خود نگه ميداشت. بال هايش پشتش تا شده بودند و دو پاي پنجهدار جلويش دراز شده بودند و در حالي که کولگان پشتِ لبه هاي استخواني چشمانش را ميخاراند، بيهدف هوا را چنگ ميزدند. دم بلندش چند اينچ بالاتر از کف اتاق به عقب و جلو ميچرخيد. در باز شد و کمان دارِ بزرگ در حالي که کمرِ گرازِ تميز شده و به سيخ کشيده شدهاي را جلويش نگه داشته بود، وارد شد. او بيهيچ حرفي به سمت اجاق رفت و گوشت را گذاشت تا بپزد. فانتوس سرش را بلند کرد و از گردن بلندش استفاده ي خوبي براي سرک کشيدن به بالاي ميز کرد. اژدها زبان دو شاخه اش را تکان شلاق واري داد سپس پايين پريد و به شکلي باشکوه، شروع به رفتن به سمت اجاق کرد. نقطهي گرمي کنار آتش انتخاب کرد و چمپاتمه زد که تا زمان آماده شدن شام چرتي بزند. فرانکلين ردايش را باز کرد و آن را روي يک ميخ کنار در آويزان کرد: «فکر کنم قبل از سپيدهدم طوفان تموم بشه.» به سمت آتش برگشت و مقداري شراب و سبزي براي شام آماده کرد. پاگ از ديدن زخمي بزرگ که در طرف چپ صورت مرد تا پايين ميرفت و در نور آتش قرمز و خشمناک جلوه ميکرد، وحشت زده شد. کولگان پيپش را به سمت فرانکلين تکان داد: «حالا که مستخدم کم حرف من اين جاست، شما خوب با هم آشنا نشدين. ميکام ، اين پسر پاگه، از قلعهي کرايدي.» ميکام خيلي کوتاه سر تکان داد، بعد چرخيد تا مواظب گوشتِ در حال کباب شدن باشد. پاگ هم سر تکان داد، هر چند کمي ديرتر از آن بود که ميکام متوجه شود: «حواسم نبود از شما به خاطر نجات دادنم از دست اون گراز تشکر کنم.» ميکام جواب داد: «لازم نيست تشکر کني، پسر. اگه من اون حيوونو رَم نمي دادم، احتمال نداشت بهت حمله کنه.» اجاق را ترک کرد و به سمت قسمتي ديگر از اتاق رفت، مقداري خمير قهوه اي از سطلي که با پارچه پوشيده شده بود برداشت و شروع به ورز دادنش کرد. پاگ به کولگان گفت: «خب، آقا، اين تير اون بود که گراز رو کشت. قطعاً خوش شانس بودم که اون داشت حيوون رو دنبال ميکرد.» کولگان خنديد: «موجود بدبختي که خوشايندترين مهمون ما براي شامه، اتفاقاً اندازه ي خودت طعمه ي اين موقعيت شده.» پاگ مبهوت به نظر مي آمد: «من نميفهمم، آقا.» کولگان ايستاد و چيزي را از بالاترين قفسهي کتابهايش برداشت و آن را روي ميزِ جلوي پسر گذاشت. بسته در پوششي از مخملِ آبي تيره پيچيده شده بود، پس پاگ ناگهان فهميد که بايد کالاي ارزشمندي باشد که براي پوشاندنش از چنين چيزِ گران قيمتي استفاده مي شود. کولگان مخمل را کنار زد و گويي از کريستال را در آورد که در نور آتش ميدرخشيد. پاگ از زيبايي آن، آهي از سر شادي کشيد. گوي هيچ عيبِ آشکاري نداشت و در عين سادگي باشکوه بود. کولگان به کرهي شيشهاي اشاره کرد: «اين وسيله رو اَلدِفِين از کِيرس ساخته، تواناترين هنرمندِ جادو، که منو شايستهي اين هديه ميدونست. من قبلاً يکي دو تا کار براي اون کرده بودم - ولي اين اهميت زيادي نداره. امروز که من از پيش آقاي الدفين برگشتم، داشتم اين يادبود رو امتحان ميکردم. توي عمق گوي نگاه کن، پاگ.» پاگ چشمهايش را روي کره قفل کرد و سعي کرد سوسوي نور آتش را که انگار در عمق ساختارش بازي ميکرد، دنبال کند. انعکاسهاي درون اتاق چند صد برابر ميشدند و با يکديگر ترکيب ميشدند و هر قدر چشم-هاي پاگ سعي ميکرد روي هر منظره ي درون کره دقيق شود بيشتر جست و خيز ميکردند. انعکاس ها با يکديگر جاري و ترکيب شدند و بعد مه آلود و تار. درخشش سفيد لطيفي در مرکز گوي جايگزين قرمزيِ نور آتش شد و پاگ حس کرد که نگاه خيرهاش در گرماي خوشايند آن گير افتاده است. با پريشاني فکر کرد: مثل گرماي آشپزخونه توي قلعه. ناگهان نور سفيدِ شيري درون گوي ناپديد شد و پاگ توانست تصويري از آشپزخانه را جلوي چشمهايش ببيند. آلفن آشپزِ چاق داشت شيريني ميپخت و خرده نانهاي شيرينِ روي انگشتانش را ليس ميزد. اين باعث خشم مگار ميشد، سرآشپز سرش را پايين انداخته بود، چون مگار اين را عادتي منزجرکننده ميدانست. پاگ به اين صحنه خنديد، صحنهاي که قبلاً بارها شاهدش بود، سپس صحنه ناپديد شد؛ و او ناگهان احساس خستگي کرد. کولگان گوي را در پارچه پيچيد و آن را کنار گذاشت. متفکرانه گفت: «کارت خوب بود، پسر.» ثانيهاي ايستاد و پسر را تماشا کرد، انگار به چيزي فکر ميکرد، بعد نشست: «فکر نميکردم بتوني توي اولين بار همچين تصوير واضحي بسازي. ولي انگار بيشتر از اون چيزي هستي که اول به نظر مياي.» - آقا؟ - چيزي نيست، پاگ. لحظهاي ايستاد، بعد گفت: «من اولين بار بود که داشتم از اون اسباب بازي استفاده مي کردم، و ميخواستم بفهمم ديدم رو چقدر دور ميتونم بفرستم. همون موقع تو رو ديدم که توي جاده مياي. از لنگ لنگ راه رفتنت و حالت داغونت فهميدم که هيچ وقت به دهکده نمي رسي، پس ميکام رو فرستادم تا تو رو بياره.» پاگ از اين توجه غيرطبيعي شرمنده به نظر ميآمد و گونههايش سرخ ميشدند؛ مانند هر نوجوان سيزده ساله اي که به توانايي هاي خودش اطمينان کامل دارد گفت: «لازم نبود اين کار رو بکنين، آقا. من بالاخره به دهکده ميرسيدم.» کولگان لبخند زد: «شايد، ولي شايد هم نه. طوفان بيموقع شديده و براي سفر کردن خطرناکه.» پاگ به صداي ملايمِ باران روي سقف کلبه گوش داد. انگار طوفان آهسته شده بود و پاگ به حرفهاي جادوگر شک داشت. کولگان انگار که فکرش را ميخواند، گفت: «به من شک نداشته باش، پاگ. اين قسمت جنگل با چيزي بيشتر از شاخههاي بزرگ محافظت ميشه. بايد از دايرهي بلوط هايي که نشونه ي ملک من هستن بگذري تا خشم طوفان رو حس کني. ميکام، به نظرت شدت اين باد چه قدره؟» ميکام خميري که داشت ورز ميداد را پايين گذاشت و ثانيهاي فکر کرد: «تقريباً به اندازه ي اون طوفاني که سه سال پيش شيش تا کشتي رو به گل نشوند.» يک ثانيه مکث کرد، انگار دوباره به اين تخمينش فکر ميکند، بعد با موافقت سر تکان داد: «آره، به همون بدي. هر چند اون قدر طولاني نيست.» پاگ به سه سال پيش به طوفاني فکر کرد که يک ناوگان تجاريِ کوگان که نزديک کرايدي بودند را به صخره هاي غصه ي دريانوردان کوبيد. در ارتفاعات، نگهبان هاي ديوارهاي قلعه مجبور شده بودند در برجها بمانند، مبادا کشته شوند. اگر اين طوفان به آن شدت بود، جادوي کولگان تأثيرگذار بود، چون بيرونِِ کلبه صدايي بيشتر از يک باران بهاري نميآمد. کولگان دوباره روي صندلي نشست و خودش را با سعي در روشن کردنِِ پيپ خاموش شدهاش مشغول کرد. وقتي که ابري از دودِ مطبوع سفيد را بيرون داد، توجه پاگ به سمت قفسهي کتابهايي که پشت سر جادوگر بودند، جلب شد. لب هايش به آرامي تکان خوردند و سعي کرد نوشته هاي روي جلدها را تشخيص بدهد، ولي نتوانست. کولگان ابرويي بالا برد: «پس ميتوني بخوني، آره؟» پاگ وحشتزده شد، نگران بود که شايد با فضولي کردن در حريم شخصي جادوگر او را ناراحت کرده باشد. کولگان که شرمندگياش را حس ميکرد، گفت: «خيلي خب، پسر. جرم نيست که حروف رو بدوني.» پاگ حس کرد ناراحتي اش از بين مي رود: «من ميتونم يه کم بخونم، آقا. مگارِ آشپز به من نشون داده که چه جوري برچسب هاي روي مخزنهايي که توي زير زمين آشپزخونه هستن رو بخونم. بعضي از عددها رو هم ميدونم.» جادوگر با لحني ملايم تکرار کرد: «عددها رو هم ميدوني. خب، تو مثل يه پرندهي کمياب هستي.» دستش را دراز کرد و کتابي را که جلدي از چرم قرمز – قهوهاي داشت از قفسه بيرون کشيد. سپس کتاب را باز کرد، به يک صفحه نگاه کرد، بعد ديگري و در آخر صفحه اي را پيدا کرد که به نظر با خواستههايش جور در ميآمد. او کتابِ باز را چرخاند و آن را روي ميز جلوي پاگ گذاشت. کولگان به صفحه اي اشاره کرد که طرح هايي از مارها، گل ها و درخت هايي رنگ هاي مختلف، دور حرفي بزرگ در گوشهي بالاي چپش را تزئين کرده بودند. - اينو بخون، پسر. پاگ هرگز چيز کميابي مثل اين نديده بود. درس هاي او معمولاً روي کاغذ پوستي بدقيافه اي با حروفي بودند که با دستخطِ خرچنگ قورباغه ي مگار، با قلمي از زغال چوب نوشته شده بودند. نشست، مجذوب جزئياتِ کار شده بود، بعد متوجه شد جادوگر به او خيره شده است. تمام دانايياش را جمع کرد و شروع به خواندن کرد. - و بعد فرا...فراخواني آمد از... به کلمه نگاه کرد و با لکنت ترکيباتِ پيچيده اي که برايش جديد بودند راخواند: «...زاکارا .» مکث کرد و به کولگان نگاه کرد تا ببيند درست خوانده است يا نه. جادوگر براي او به تأييد سري تکان داد تا ادامه بدهد: «چون شمال داشت... فرام... فراموش ميشد، و احتمال داشت مرکز امپراتوري نا... نابود شود و همه چيز از دست برود و آن سربازها هرچند از زمان تولد در بوسانيا بودند، هنوز به خدمت به کشِ بزرگ وفادار بودند. پس وقتي او به آنها نياز پيدا کرد، آنها اسلحههاشان را گرفتند و زرههايشان را پوشيدند و از بوسانيا خارج شدند و يک کشتي به جنوب گرفتند، تا همه را از نابودي نجات دهند.» کولگان گفت: «کافيه.» و به آرامي جلد کتاب را بست: «تو به عنوان يه پسر ساکن قلعه استعداد خوبي داري.» پاگ همان زمان که کولگان کتاب را از او مي گرفت پرسيد: «اين کتاب، آقا، چيه؟ هيچ وقت چيزي مثل اين نديده بودم.» کولگان يک ثانيه به پاگ نگاه کرد، به شکلي خيره که دوباره او را ناراحت کرد، بعد لبخند زد و تنش را از بين برد. همان طور که کتاب را برميگرداند، گفت: «اين تاريخ اين سرزمينه، پسر. اون رو رئيس راهبانِِ يه صومعه ي ايشاپي به من داده. يه ترجمه از متنِ کشيه ، که حدود صد سال عمر داره.» پاگ سر تکان داد و گفت: «همهاش خيلي عجيب به نظر ميومد. از چي حرف ميزنه؟» کولگان دوباره جوري به پاگ نگاه کرد انگار سعي داشت چيزي در درون پسر ببيند، بعد گفت: «مدت ها پيش، پاگ، تمام اين سرزمينها، از درياي بيپايان سرتاسرِ کوههاي «برج خاکستري » تا درياي بيتِر ، قسمتي از امپراتوري کشِ بزرگ بودن. خيلي دور در شرق يه امپراتوري کوچيک بود، توي يه جزيره ي کوچيک که ريلانون خطاب ميشد. اون بزرگتر شد و امپراتوريهاي جزيره اي اطرافش رو فتح کرد و امپراتوريِ تمام جزيره ها شد. بعداً دوباره گسترش پيدا کرد و به خشکي رسيد و حالا هنوز امپراتوري جزيره هاست، بيشتر ما خيلي ساده بهش ميگيم «امپراتوري ». ما که توي کرايدي زندگي ميکنيم، قسمتي از امپراتوري هستيم، هر چند توي دورترين نقطه اي که يه نفر ميتونه از پايتخت ريلانون باشه و هنوز توي مرزهاش باشه زندگي ميکنيم. يه بار، سال ها پيش، امپراتوري کش بزرگ اين سرزمين ها رو ترک کرد، چون توي يه درگيري خونآلود با همسايه هاش توي جنوب، يا اتحاد کِشيِن افتاده بود.» پاگ مجذوب شکوهِ امپراتوريهاي منقرض شده شده بود، ولي آن قدر گرسنه بود که متوجه شود ميکام دارد چند قرص کوچک از ناني تيره رنگ را در فرِ اجاق ميگذارد. او توجهش را به سمت جادوگر برگرداند: «اين ات...» کولگ
به نظرم داستان اشکالات زیادی داش مثلا این که یک وجهی بود تا چند فصل اصلا معلوم نبود شخصیت های دیگه دارن چکار می کنن و اون چیزی که شنونده می خواست را بهش نمی داد من در کل زیاد نپسندیدم