|
خب ممد بالاخره بعد از مدتها یه فصل دیگه نوشت! فکر کنم فردا یا پس فردا بزاره روی سایت. :دی
دقیقا کی میذاری فصلو ممد؟
امروز اگه تا شب تموم بشه میذارمش. و اگه رضا برای صفحه آرایی حاضر باشه البته
فصل پانزده افزوده شد.
proti@
میشه بخش نظرات رو ببندید؟ ولی فصل ها رو ارائه میکنم.
فصل پانزده افزوده شد.@proti@
میشه بخش نظرات رو ببندید؟ ولی فصل ها رو ارائه میکنم.
بزنین به افتخار ممد بالاخره فصل داد بعد مدت ها فصل جدید:bonheur:
حالا چرا بخش نظراتو ببندند به این خوبی بزار باز باشه ما پیگیر داستان میشیم باعث میشه بیشتر بری سراغ نوشتن
به درخواست نویسنده تا ارائه فصل بعد تاپیک بسته میشه.
برای یه دقیقه بازش میکنیم
مقدمه:
بالاخره یه مقدمه با جزئیات، با توصیفات نچندان بد، هرچند این توصیفات جاهایی باعث سکون داستان میشد. و البته چون راوی داستان پیوسته بین شخصیتها جابهجا میشد، این توصیفا شاید میتونستن گمی هوشمندانهتر و جهتدارتر برای نشون دادن حال شخصیتها استفاده میشد. بخش اول مقدمه درباره معرفی مکان و خانواده و تا حدی منششون، کمی کم رمق بود، بیشتر شاید اخبار میگفت و اینکه مثل اطلاعیه اول داستان بود، اینجا رو ببینید اینطوریه اونجا اون طوریه و... و بخش دوم مقدمه که خیلی خوب بود همون بخش زایمان، جزئیاتش خیلی خوب بود، داشت میرفت که بشه، لی ریتمش ناقص بود، یه جا تند و سرزنده و قوی میرفت جلو، یه جا میزد تو جاده خاکی! و کل داستان سرگرم یه چیز فرعی میشد و روایت داستان فراموش میشد.
و بخش سوم که خیلی گنگ بود، به عنوان یه خواننده چیزی ازش دستگیرم نشد. یه موجودی یه اتفاق به عنوان یه چیزی میشناسه و تو داستان معرفی میکنه و انتظار داری خواننده اون پدیده رو بپذیره و شایدم همینو میخواستی، ولی رخداد حیرت انگیزی نبود، نمیدونم شاید چون بار دومه دارم مقدمه رو میخونم، رخدادی نبود که بگم وای چه اتفاق حیرت انگیزی بود که افتاد و بخوام دربارهاش خیلی کنجاو بشم، البته من به سختی کجکاو میشم.
و جزئیات دیگهای هم بود ولی از ببین جزئیات موردی هست، نگان کنین بیان یک چیزی خیلی فرق میکنه با نوشتنش، اینکه من بخونمش یا یکی دیگه ممکنه باعث تفاوت زیادی بشه، و جایی داخل متن احساس کردم به خوبی از دستور زبان استفاده نکردی، یکی نیازه بیشتر ماظب باشی...
فصل یک:
چیزی که از فصل اول رو دوست داشتم این بود که نویسنده به متنش لحن داده بود، انگار حتی میخواست با بیان متنش بگه که شخصیت اصلیش چطور به دنیا نگاه میکنه، چطور به اشخاص دیگه تو داستان نگاه میکنه و اینکه اول شخص داستان تعریف میشد بهش کمک کرده بود. و توصیفات هم بد نبودن، هرچند جاهایی زیادی مهندسی میشدن میخواست خیلی خشک محیط اطراف رو دستهبندی کنه، که این باعث میشد متن کمی ناملموس بشه. و یه موضوعی که اذیت میکرد این بود که انگار فصل، فصل یکدستی نبود، انگار از بخشهای مختلفی تشکیل شده بود که هر کدوم به یک شکل متفاوت بیان میشدن، انگار نویسنده یه بخش رو تموم میکنه بعد میگه این تموم شد، بریم سراغ بعدی. ولی این چند بخش برای من یه فصل واحد نبودن، با اینکه در مرکز این فصل یه شخصیت قرار داره و کل حوادث اطراف این شخصیت داره شکل میگیره با اینا انگار این شخصیت داره دنیا پیوسته دنیا رو با یه تغییر و تحولاتی میبینه. و البته اطلاعات، مشخص بود نویسنده داره اطلاعات رو کمکم و به طور پراکنده تو فصل قرار میده. شایدم میخواسته خواننده متوجه بشه، در کل تا اینجای کار اثر مبهمیه، انگار داره ایده و اتفاقات داستانش رو قایم میکنه، هرچند باز یه سری درزها برای بیانشون گذاشته اما خود این درزها هم مبهمه.
بذارید فصل بعدی رو بخونم حالا :دی
فصی دو:
فصل دو، این فصل نسبت به فصل قبل هیجانش کمتر بود، و مخفی کاری و سردرگمیش بیشتر که امیدوارم نویسنده بخواد با اینا شگفتزدهمون کنه، بههرحال، احساس میکردم نویسنده به زمور میخواد بعضی از کلمات رو به خورد متن بده، میخواد حتما از این بیان استفاده کنه، و احساس میکنه حالا باید از یه سری کلمات خاص استفاده کنه، کلماتی که شاید اصلا نیاز نباشه! به نحوی خیلی متن رو سخت میکنه. و البته توصیفها، اینبار توصیفها خیلی مهندسیتر بود و این باعث میشد حوصله سر بر باشه، مثلا زمانی که روی زمین خوابیده و داره جراحاتش رو کل بدنش پخش شده. و بعد میخواد با جزئیات کلبه رو توصیف کنه این کار باعث میشه که اون قسمت از دستان به کلی از فصل کنار بره، انگار یه نوشتار جداست، انگار یک مرحله جدا از نوشتاره و خواننده ممکنه اصلا بهش توجهی نکنه و حتی ازش چیزی به یادش نیاد، و شاید تا وقتی که قرار نباشه اتفاقی تو اون محیط بیافته و یا داستان تو اون قسمت جریان داشته باشه نیاز به توصفیش باشه. و اینکه گاهی نویسنده از زبان شخصی خودش تو نوشتهاش خرج میکنه، عبارتی که برای خودش قابل فهمه و هیچ ابهامی نداره و میاد تو نوشته ازش استفاده میکنه، مثل اون عبارتهایی که میگفت درد میکشه و بعد درد را پخش کرد، واقعا برام قابل فهم نبود، یعنی چی؟ و چرا نویسنده از علائم نگارشی خوشش نمیاد :دی به نظرم بهتره کمی توش بیشتر دقت کنی تا بتونی منظورت رو دقیقتر و بهتر برسونی.
فصل سه:
فصل سه، فصل به نسبت کوتاهی که با معرفی چند شخصیت و تاثیر اتفاقی که اوایل داستان افتاده بود، که توش یه یادی هم از اسکندر مقدونی میشه، به نظر میرسه که این انفجار قراره نقش مهمی رو بازی کنه تو داستان.
به هر حال، این فصل مشکل خاصی نداشت، هرچند توصیفات به اندازه کافی برای من نبود و باز جزئیات مبهم بود. با تمام اینا این فصل میخواست یه حرفی بزنه، و زده بود، و بدم نبود. ولی چرا میخوای برای هر چیز کوچکی یه ماجرا بدی، یه نکته بدی، اصلا لازم نیست، خیلی سخت میکنی اوضاع رو، گاهی شاید اصلا اون جزئیات لازم نباشه؛ اگه بخوای بعدا بهشون رجوع کنی یا اینکه یه موضوع جالب باشه خیلی خوبه، ولی اینکه بخوای به هرچیزی یه نکته بدی، فقط کار رو سخت میکنی. مثل اون تکه باز و بسته شدن باندهای بدنش.
فصل چهار:
انگار روند داستان تو ذهن نویسنده یه روند کند و آرومه، قرار نیست به این زودی همه چیز لو بره و ما بدونیم "که چی؟" به هر حال این فصل جالب بود با یه خاطره بازی شروع میشد و با یه نگرانی تموم، اما باز هم انگار نویسنده کمی احساسات رو رقیق نشون داده احساساتی که میتونستن تو این فصل کاشته بشن تا نویسنده بتونه ازشون تو آینده استفاده کنه، واقعا خوب بروز داده نشدن، یا تو فصلهای قبل چیزی دربارهشون گفته نشد. بیشتر صرفا بیان شدن، یه p آنگاه q اگه این اتفاق بیافته فلان شخصیت فلان طور میشه، تو این فصل مثلا، موضوع اینه که احساسات باید نشون داده بشه، صورتش چطوره، حالت بدنش چطوره و... مثلا درباره پولاد این اتفاق تا حدی افتاده ولی باز انگار شخصیتها و حالتهاشون تو داستان دنبال نمیشن، و اصولا اون پسزمینه احساسی بهش توجهی نمیشه.
و البته لحن بیان و داستانگویی در زمانی که قراره اتفاقی بیافته، خیلی مهمه اینکه بخوای تو کل متن از اون زبان بامزه استفاده کنی میتونه به سادگی بعضی از صحنهها رو لوث کنه، ارزشش رو پایین بیاره، گاهی لازمه جدی و قدرتمند یه صحنه رو تو ذهن خواننده بیاری و گاهی لازمه شخصیتت جدی باشه، یه چیزی بیشتر از حالت عادی.
فصل چهار و نیم :/ :
چرا اینقدر خشک واقعا، اینقدر خسته، انگار همهچیز داخل یک سکون فرو رفته، این باعث میشه که داستانگویی خیلی کمرنگ بشه، و درباره شکلگیری اون خاطره و اینکه اون خاطره تو ذهنش شکل میگیره، با اینکه زمینهاش کاملا محیاست تا نویسنده بتونه با ربط دادن اینکه موضوع داخل هر دو حالت تو خطر بوده بتونه اون خاطره رو تو ذهن شخصیت اصلی بیاره و بهش نیرو بده، یه دفعه اصلا نمیدونم چی میشه که داستان متوقف میشه و شخصیت اصلی بوووم به سمت سکون میره، به نحو خیلی عجیبی و روند داستان متوقف میشه، چرا، واقعا چرا؟ من نمیفهممش و تو خود بیان خاطره نه هیجانی هست و احساسی، طرف نزدیک بوده به خواهرش و قراره این محرک اون رو به یه حالت خاص ببره، و نویسنده از این کاملا میگذره و میبره و تعریف، چرا صرفا تعریف میکنی؟ مگه قرار نیست یه داستان باشه، چرا اجازه نمیدی که داستان با تمام عواملش شکل بگیره، شخصیتها اجازه نشون داده شدن تو یه محیط رو داشته باشن، اینکه از اول شخص تعریف میکنی اصلا دستت رو نمیبنده. فقط کمی هوشمندانه تر بنویس اجازه بده محیط رو ببینه و اجازه بده تو بستر محیط خوشو پیدا کنه، توصیف کن که چه چیزایی داره اتفاق میافته، فقط بیانش کافی نیست!
فصل پنج:
فصل پنجم، اولین نبرد واقعی شخصیت اصلی. و یه فصل بلند.
فصلی که توجه به فصل قبلش و پیش فصلش میفهمیم قراره تا با قدرتای خاص شخصیت اصلی روبهرو بشیم، فصل سرد شروع میشه و کند، انگار کل فصل تو یه ظرف عسل میگذره، ظرف عسلی که هیجان داستان رو میگیره، احساس میکردم توصیفات سردرگم هستن، توصیفا بیهدف نوشته شدن، تا یه سری توضیحات اضافه بدن، و حتی حرکت خود شخصیت اصلی حرکت قابل درکی نیست، نمیفمیم که واقعا شخصیت اصلی چرا اینقدر باحوصله است، انگار زیادی خونسرده و وقتی داستان که از زبان خودش تعریف میشه، میگه که نگرانه خواهرشه، اصلا نمیفهممش، درکش نمیکنم؛ نمیدونم شاید انتظار یه زبان افسار گسیخته و ناگهانی ناشی از هیجان رو داشتم، ولی وقتی داره حرکت میکنه تا خالهای شغالها هم براش مهمه، اصلا انگار داستانگویی از اتفاقات عقب میافته. و به نحو عجیبی قابل درک نیست، و متن کلا انگار داره با شوخطبعیش یه پوزخند به اتفاقات میزنه، و با اینکه میگه خواهرش براش مهمه، ولی اصلا بهش اهمیت نمیده. و کلا متن سکون عجیبی داره. و واقعا چرا؟ مگه همینجا قرار نیست به عمق احساسش پی ببریم؟ در حالی که کلا متنی که از زبانش گفته میشه یه زبان بالا به پایینی داره.
و بقیه داستان که میشه از جایی که بیهوش میشه! خوب اینجاش تقریبا یه چیزی مثل متن قبلیشه و ساکن. اون صحنهی نبردی که میشد نیست، وقتی میخوندمش مثل عکسهایی بودن که از جلوی چشمم رد میشد. گاهی نیاز به این تعداد توصیف نیست. گاهی لازمه داستان رو پیش ببری، سریع پیش ببری، اجازه بدی توصیفا تو ذهن خوانندهات شکل بگیره و نیاز به دقت هرچه تمامتر این اتفاق بیافته. و وقتی بیدار شد! به نظرم جایی که میشد توصیفش رو دقیقتر با حوصلهتر انجام بدی، کاملا ازش گذشتی. به هرحال.
شاید اگه میتونستی بیشتر روی فصل قبلش سرمایه گذاری کنی. شاید برانگیختن احساساتش راحتتر میشد. و این فصل هم جاهاییش نامعلوم بود، متنش گنگ بود، دقیقا یادم نیست کجاهاش.
فصی شش:
شاید نقصی که تو این داستان خیلی به چشم میومد، مشکل روایی داخل داستان بود. به عنوان یه خواننده اصلا احساس نمیکنم دارم یه داستان میخونم، بیشتر انگار دارم بخشهای منفک شدهای رو میخونم که با هم ارتباطی ندارن. نه اینکه با زبان تا حدی بامزهاش مشکل داشته باشم. نه، فصل انگار ساختار منسجمی نداره، دیالوگها با توصیفا نمیخونن، و ارتباط برقرار کردن باهاش سخته؛ و من نمیفهممش. نه شخصیتها و نه داستان اتفاقات، همه چیز خیلی سردرگم، خیلی قاطیه، داستان انسجام روایی نداره، هرچیزی توش ساز خودش رو میزنه، و گاهی توصیفات اصلا به متن نمیخوره. به هرحال نمیدونم قابل فهم گفتن یا نه.
و تو دیالوگها هم بهتره کمی فعالتر بشه، اون قسمتی که مثلا با پسره شروع به حرف زدن کرد، کمی از آشفتگی داستان کمتر شد، اجازه بده داستان روی خط خودش حرکت کنه، حالا چون گفته شده نمیتونه خیلی روی یه موضوع تمرکز کنه، با این حال روایت داستان و تعریفش میتونه، حداقل داخل تو روایت اتفاقات انسجامش رو حفظ کنه و بیان توصیفات.
فصل هفت:
فصل هفت دیالوگهای بیشتری داشت و همین، احتمالا همین باعث شده بود که متن هدفمندتر باشه، و کمی به شخصیتا اجازه جابهجا شدن بده. و البته کمی سادهتر نوشته بود، انگار که تو فصلای قبلی سعی کرده بود و به خودش فشار اورده بود بنویسه، و تو این فصل این فشارها کمتر شده بود.
و البته توصیفات به اندازه قبل غلظ نبودن. و کلا فصل شب آرومی رو طی کرد.
فصل هشت:
فصل هشت، فصل بدی نبود، حالا ماجرا تموم شده باید برن سراغ نتیجه، بالاخره قراره به دژ مرموز داخل داستان برسن.
موضوع اینه که فصل خیلی بزرگنمایی کننده است (آلمترا میگه اگزجره کننده؟ :دی) خیلی اتفاقات فراتر از واقعیت هستن! خیلی اتفاقات و توصیفشون بزرگنماست، چقدر اینو تکرار کردم :/ ،با تمام اینا برای من رفتاری دلنشین که بتونم باهاش ارتباطی برقرار کنم نداشتن، این حجم از رفتار دردناکی که تو فصل هست رو درک نمیکنم، مثل موسیقی متال، واقعا نمیفهمم چرا اینقدر تاکید روی این رفتارا هست، که گاهی اصلا اجازه نمیده احساس ساکنی تو داستان شکل بگیره که خواننده با خودش فکر کنه چند چنده! جا داره بگیم یکم یواشتر تا ما هم برسیم. اجازه بده تا خواننده به شخصیتها برسه و بتونه کمی درکشون کنه. و چرا ساختار جمله رو به هم ریختی. درسته که داری تو دورهی هخامنشیان داستان مینویسی ولی مخاطبت برای قرن بیستویکه و نیازی نیست ساختار جملاتت برای این مخاطب قرن بیستویکی سخت باشه. و چرا شخصیت اصلیت طوریه که انگار هر توصیف از خودش، هر توصیف از رفتارش یه منّتی بر سر متنه، انگار داره زور میزنه که اینم بالاخره گفتم :/
اینگونه.
و در آخر داخل کل متن یه چیزی هست، ساختار روایی داستان طوریه که انگار داستان نیست، چرا اینقدر از "خوب" استفاده میکنی، و گاهی طوری جملات رو شروع میکنی انگار داری یه مطلب جدید رو برای یه نفر توضیح میدی، انگار داری چت میکنی. به نظرم اینطوری هی ساختار متن رو میشکنی، و واقعا چرا؟
و چرا دیگه داستان نمینویسی، همهاش بازی کمی هم به فکر خوانندههات باش.
پ.ن: میدونم زیادی "چرا؟" گفتم.
پ.ن: و میدونم اینا رو خیلی خیلی خیلی... خیلی دیر گفتم. که شاید اصلا به درد نویسنده نخوره، دو برابر همینقدر فصل نوشته!
خوب
میبندیمش
سلام و عید مبارک و این حرفا.
اولا که... تاپیک باز شددددددد. بالاخره.
دوما که فایل کامل مقدمه تا فصل پونزده که یه چیزی طرفای 250 صفحه هستش، به جدول دانلود اضافه شد.
سوما که... فصل جدید!!
عید همگی مبارک. منتظر نظراتتون هستیم.
بعد یه مدت طولانی فصل جدید دادم.
اول فایل هم گفتم که ویرانی پاره پاره شده. بخش هایی از اون نوشته های قدیمی و بخش هایی جدیده. پیشنهاد میکنم به اون چند تا خواننده که مقدمه رو دوباره بخونن، تغییرات مقدمه خیلی زیادن. از فصل پونزده هم که آرک مسابقات به صورت غیر رسمی شروع شد و بالاخره فصل شونزده که خود آرک مسابقاته. یه بیست فصلی توی این آرک خواهیم بود. امیدوارم خوشتون بیاد. توی عید هم اگه خدایان بخواهند سه تا پنج فصل ارائه میشه.
مرسی از رضا، حسین و امیرعباس که واقعا بهم کمک میکنن. واقعا مرسی
امشب فصل هفده رو آپلود می کنیم.
آه و یه نکته، من اگه تا آخر تعطیلات نظر نگیرم، بیخیال گذاشتن داستان میشم و فقط تو خلوت خودم می نویسم. یا اگه شد هر یکی دو ماه میام اگه دیدم حالی بود و رضا صفحه آرایی کرد، یکی دو فصل می ذارم و میرم.
تا حالا که نقشه هام همه شکست خوردن، اما اگه خدایان بذارند، قبل از سال نود و نه کتاب اول ویرانی رو تموم می کنم. البته همینجوری هم نمیشه. ماشین بخواد بره باید بنزین داشته باشه. خداروشکر چندتا دوست مثل رضا، حسین و امیر دارم که همیشه پشتم هستن. اما تا کجا می تونن هی بهم نیرو بدن؟
رضا بیار اون فصل رو بابا
ویرایش رضا:
سبک نوشتنت رو دوست دارم؛سبکت مختص خودته ،حداقل تو خیلی از کتابای دیگه ندیدم که این طوری بنویسن.در عین حال که جدی هست رگه هایی از طنز توش داره که تو ذوق نمیزنه!مهارت جالبی داری ولی اما.....
یه ایرادی که به داستانت وارده اینه که اصلا شرایط اجتماعی دوره ی باستان ایرانی رو به تصویر نمیکشی؛جامعه ی ایرانی همیشه یه جامعه ی به اصطلاح "کاست"بوده (حتی همین الآن،هر چند اسما نه!)
اختلاف طبقاتی جزئی از جامعه بوده و به تناسب اون احترام به طبقه ی بالاتر که تو داستانت دیده نمیشه.در اصل استایل اجتماعی داستانت به اروپای قرون وسطا شبیه تره تا به ایران باستان هخامنشی!یه موضوع دیگه...تو منابع تاریخی(دو قرن سکوت زرین کوب،ایران در زمان ساسانیان آرتور کریستین سن و از الشتر تا آلاشت خسرو معتضد و....)همگی به اتفاق میگن که هیچ فرد عادی نمیتونسته از لقب شاهنشاه برای نامیدنش استفاده کنه یا حتی از نامش...مثلا جاهایی که از داریوش کبیر یا کوروش کبیر نام میبری با شرایط اجتماعی همخونی نداره...و البته سکه های دوران هخامنشی دو نوع بودن:
دریک:سکه ی طلا
سیگل:سکه ی نقره
چون تو مقدمه کار نوشته بودی یارو کلی دریک طلا و نقره انبار کرده بهش اشاره کردم.
در کل از سبک نوشتار و داستان نویسیت نمیشه ایرادی گرفت ولی اگر از جنبه ی تاریخی بخوایم به کارت نگاه کنیم....البته فکر میکنم از قصد بار تاریخی کار رو بالا نبردی.
به هر حال...
امیدوارم پشت سر هم فصل بذاری و بی انگیزه نشی...داستان و قلم خوبی داری.
ممنون هومن اما تو مقدمه جدید واقعا گفتم نقره و طلا انبار کرده!؟ حقیقتش یادم نمیاد خودم این مقدمه رو یکی دو ماهه نوشتم ولی فکر نکنم جایی گفته باشم.
درباره موقعیت اجتماعی، باید بگم ویرانی خیال توی دوره هخامنشیان جریان نداره. بلکه دوره هخامنشیان توی ویرانی خیاله. پادشاهی هخامنشی اسمش روشه ولی میشه گفت تغییرات زیادی داره. دوره ای که از فصل اول شروع میشه باید همزمان با آخرین شاه یعنی داریوش سوم باشه اما من گفتم بردیای سومه. حتی پادشاهان هم تغییر کردن، و من نمیخوام به اجتماعشون بپردازم چون هرچی گشتم اطلاعات خوبی پیدا نکردم. راست میگی درباره ساسانیان و اشکانیان به مراتب بیشتر بود اما نهایت چیزی که تونستم پیدا کنم، طرز صف آرایی سپاهیان بود. البته توی پلات داستان هنوز به مسیری که داخلش یک اجتماع داشته باشیم برخورد نکردم.
و هامان و واج توی یک جامعه ای جدا از اجتماع انسان های معمولی زندگی میکنن. یه خلاصه جدید گذاشتیم توی پست اول، اون رو یه نگاه بنداز.
خیلی خوشحال شدم که نظر دادی. واقعا مرسی سعی میکنم به جامعه معمولیشون هم بپردازم.
سلام. داستانو کامل خوندم و خیلی از نثر و اتفاقات داستان خوشم اومد، مخصوصا بعد از ویرایش خیلی عالی تر شده و کامل پخته شده. تنها موردی که دیدم فصل سیزدهم وقتی که آرتام دو نفری که میخواستن پارسارو اذیت کنن مجازات کرد انگار یه حفره بین اتفاقات بوجود اومده چون یهو موضوع عوض شد و اشاره ای به مجازات آرتام نشد، درصورتی که نقص عضو کردن دیگران مجازات داره. با تشکر از شما نویسنده عزیز امیدوارم موفق باشی و تا پایان داستان ما را تنها نذارید و ادامه بدید.
سلام. داستانو کامل خوندم و خیلی از نثر و اتفاقات داستان خوشم اومد، مخصوصا بعد از ویرایش خیلی عالی تر شده و کامل پخته شده. تنها موردی که دیدم فصل سیزدهم وقتی که آرتام دو نفری که میخواستن پارسارو اذیت کنن مجازات کرد انگار یه حفره بین اتفاقات بوجود اومده چون یهو موضوع عوض شد و اشاره ای به مجازات آرتام نشد، درصورتی که نقص عضو کردن دیگران مجازات داره. با تشکر از شما نویسنده عزیز امیدوارم موفق باشی و تا پایان داستان ما را تنها نذارید و ادامه بدید.
آره توی فصل بعدش میگه که چرا مجازات نشده. چند تا دلیل داره که مهمترینش اینه که آرتام اصلا عضو کوهدال نیست. پس قانون شاملش نمیشه. دوم اینکه اگه قرار بود خود دژ دوتا متجاوزها رو تنبیه کنه هم باید بلایی مثل آرتام سرشون می آورد. که انگار کارشون راحت تر شده. ولی بیشتر سر همون دلیل اوله که کاری بهش نداشتنگ دانا هم میگه بهش...
مرسی. سعی میکنم ادامه بدم، هشتم فصل هجده رو آپلود میکنیم.