Header Background day #22
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

دزد خواب

9 ارسال‌
6 کاربران
24 Reactions
3,371 نمایش‌
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

بعد از 34 سال زندگی در این اینجا و این که من بیهوده ترین انسان زمینم ، و این که من ارزش زندگی رو نفهمیدم و هزار سرکوفت ، به خواب رفتم.خوابهای من عمیق و پر از حوادث غیر واقعی بود ، پرت شدن از بلندی ها و خفه شدن در دریا قدیمی شده بود، به جاهایی میرفتم که هرگز انسانی به انجا نرفته بود.رنگ ها در خواب من بیشتر شبیه رنگها بودن ، رنگ مورد علاقه ام نارنجی بود ، بسیار زنده ، بسیار زیبا.

صبح ،مثل بیشتر مواقع ، با حالتی شل و کرخت روی لبه تخت نشستم، افتاب از روزنه های پرده به زور وارد اتاق میشد،هنوز به این که ادمی بیهوده ام فکر میکردم. در همین لحظه یادم اومد که من خواب ندیدم .
شاید برای شما کمی عادی یا شاید بی ربط باشد، اما من در خواب هابم زندگی میکردم ، ترسی تمام مرا در بر گرفت،
نکنه که من دیگه خواب نبینم، نکنه که دیگه من خواب نبینم،تپش قلبم را حس کردم، با همین حس ترس و با کمی حالت نا امیدی ، به خودم گفتم ، شاید دیده ام اما یادم نیست.یا شایدم فردا...
در تمام طول روز به این موضوع فکر کردم،و چون مسئله مهمی بود ، سر کار هم نرفتم ، طبق معمول پیاده روی کردم و هیچ کار خاصی نکردم،این حرکت باعث شد بیشتر به مفهوم " من انسان بی ارزشی هستم" پی ببرم،به امید این که من شبی را سپری کنم که همراه با خواب هایم باشد، خوابیدم...

صبح مثل بیشتر مواقع، با حالتی شل و کرخت روی لبه تخت نشستم،قولنج گردنم را شکستم،افتاب از لای پرده به زور وارد اتاق میشد،به این که مثل هر روز دیگر بی فایده بودم فکر میکردم،در همین لحظه یادم افتاد که خواب ندیدم.شاید باز هم برای شما عادی باشه. اما برای من مهمه که خواب ببینم، من زندگی خوبی در خواب هایم دارم ...
تما م بدنم ترس و تمام وجودم خشم و تمام مغزم در گیر خوابهایی بود که ندیدم...پیش خودم فکر کردم کسی خوابهایم را دزدیده..
ای **** ، مگه بچه 5 ساله ایی..
چه کسی میتونه خوابها رو بدزده.. اصلا مگه همچین چیزی میشه..
تو احتیاج داری که فکر کنی..
تو باید هیجان زندگیتو بیشتر کنی...

به همون شکل همیشگی، با همون کسالت و اندوهی زیاد مشغول اماده شدن برای رفتن به سر کار شدم.من مسئول استخدام یک شرکت خصوصی بودم ، رئیس شرکت از دوستان قدیمی و صمیمی ام بود ، به شکلی که اکثر روزها به بهانه های مختلف از کار در میرفتم و اونم چیزی نمیگفت..لباس مورد علاقم پیرهن سفید و یک کت سرمه ایی رو برداشتم و از در بیرون اومدم..روی پادری گربه ایی خوابیده بود ، نخواستم که مزاحمش بشم ، پس از کنارش خیلی اروم رد شدم، سرش رو بالا گرفت و توی چشمام نگاه کرد ، گشنش بود.برگشتم داخل که کمی شیر یا هر چیزی که به گربه میخوره براش بیارم. گربه ولگرد بیچاره... وقتی برگشتم نبود. کاسه شیر رو روی همون پادری گذاشتم که شاید بیاد و بخوره. اسانسور طبق معمول خراب بود پس پله ها رو امتحان کردم. خونه من طبقه سوم بود ، همین که پله هارو پایین میومدم ، گربه رو دیدم که روی پا گرد همسایه پایینی خوابیده ، بدون این که بهش محل بدم وارد خیابون شدم. شلوغ ، تکراری و بی نظم. کمی جلوتر تاکسی گرفتم . از پنجره بیرون رو میدیم و به ادمها یی که مثل ربات در حرکت بودن نگاه میکردم... در ارامش خودم به شدت صورتم به صندلی جلو برخورد کرد،تمام ارامشم به یک شوک نا گهانی تبدیل شد. صدای بر خورد یک ماشین به تاکسی . چند ثانیه اول چیزی حس نکردم ، صورتم کمی سرد شده بود ، خون از کنار گونه ام روی لباسم ریخت ، صدای داد و قریاد راننده تاکسی رو شنیدم ، پشت فرمان نبود ، از شیشه عقب نگاه کردم و دیدم در حال مشاجره با راننده خاطیه.
اروم شیشه رو پایین دادم . صداش کردم. نمیشنید... از ماشین که پیاده شدم ، در حال مشاجره بود و دستش روی یقه لباس راننده پشتی بود. مست بود و اصلا به دادهای راننده تاکسی توجه نمیکرد. لاین کناری ماشین ها در حال عبور بودند که راننده خاطی به عقب رفت ، در همین حین کامیونی در حال رد شدن بود که با راننده برخورد کرد.به سرعت روی هوا شناور شد و با شدت به زمین خورد..ماشینی که از سمت مخالف در حال حرکت بود 2 پا روی ترمز زد،و چون نتونست تعادل ماشین رو حفظ کنه به سمت ما منحرف شد، راننده تاکسی که گیج شده بود به سرعت سمت من دوید و ماشین منحرف شده از روی راننده خاطی رد شد. صدای شکستن جمجه اش رو شنیدم ، صورتم در اون لحضه شبیه ارواح بود و دهانم باز.کامیون که به شدت روز ترمز زده بود از پشت هم چند ماشین به اون زده بودن ، صحنه ای در هم و غیر قابل توصیف. خانمی که راننده ماشین منحرف شده بود پشت فرمان ماشینش خشکش زده بود،جنازه در هم و خونی مرد راننده روی زمین و تکه های خون روی همه جا بود، یادم میاد که هوا خیلی صاف و خوب بود ، ولی باران شدیدی در همون لحضه شروع به باریدن کرد، زنی از ماشین پیاده شد...دختری دیگری هم بود . درست در کنار راننده مست مرده نشسته بود، در همین چند لحضه شاهد تمام انچه که گفتم بود،از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت جنازه راننده مست مرده رفت، گریه های دلخراشی میکرد....به سمت راننده زن رفت و از پنجره ماشینش دستاشو وارد ماشین کرده بود و به سر و صورت راننده زن میزد.هیچ دفاعی نمیکرد. راننده تاکسی به سمتش رفت که کمی ارومش کنه ولی اون دست بر نمیداشت و مدام با دست هاش حرکت هایی میکرد.مرد راننده پایش روی خون زیاد کف خیابون رفت و لیز خورد.. راننده کامیون هم در حال نزدیک شدن به انها بود ، در دستش یک تفنگ شات گان داشت . صدای چند گلوله شنیدم و اون موقع سرم رو بین دستانم گرفته بودم و کنار ماشین در حالت چمبره میلرزیدم.صدای ماشین پلیس و اتش نشانی و امبولانس و سگ های پلیس در هم پیچیده بود. سرم رو که بالا اوردم از لای شیشه شکسته ماشین زن رنگ قرمزی رو دیدم که نقهمیدم چرا اونو با تیر زده ، اصلا چرا تیر اندازی کرده. راننده تاکسی هم نقش زمین بود.دختر همراه مرد مست مرده هم روی زمین بود ولی زنده بود، راننده کامیون وسط خیابون با حالتی مستعسل روی زانو های خمیده اش ایستاده بود.. سگهای پلیس به سمتش حمله کردن و صورتش رو تکه تکه کردن . خون در همه جای زمین و ماشینها دیده میشد.باران به قدری شدید شد که نمیشد چشمها رو باز نگه داشت.یک انفجار بزرگ و همه جا سفید شد....

صورتم عرق کرده بود،روی لبه تختم دستهایم را به قدری فشرده بودم که جای ناخن در گوشت دستم مشخص بود..افتاب از لای پرده به زور وارد میشد.لبخندی اروم روی لبم اومد . همه اش خواب بوده...من خواب دیدم. من خوشحا لم ، دنیای خواب من هنوز هست ...خواستم رضایت کامل خودم رو با خوردن یک لیوان شیر بر طرف کنم. اما ظرف شیر خالی بود...به خودم گفتم بیرون قهوه ایی سفارش میدم،حاضر شدم ، لباس مورد علاقه ام رو پوشیدم . در رو که باز کردم ، ظرف شیر روی پا گرد بود....


   
نقل‌قول
lionahmad722
(@lionahmad722)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 39
 

قلم خوب داری
داستان قشنگی هست


   
الهه آب و JL_D واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

lion;36952:
قلم خوب داری
داستان قشنگی هست

ممنون و مرسی که خوندی


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
omidcanis
(@omidcanis)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 298
 

عالی بود مطمئنم تو داستان بلند هم موفق میشی:53:


   
الهه آب و JL_D واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

omidcanis00;36985:
عالی بود مطمئنم تو داستان بلند هم موفق میشی:53:

بسیار بسیار ممنونم...


   
الهه آب، omidcanis و JL_D واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@darklord)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 454
 

Abner;36730:
بعد از 34 سال زندگی در این اینجا و این که من بیهوده ترین انسان زمینم ، و این که من ارزش زندگی رو نفهمیدم و هزار سرکوفت ، به خواب رفتم.خوابهای من عمیق و پر از حوادث غیر واقعی بود ، پرت شدن از بلندی ها و خفه شدن در دریا قدیمی شده بود، به جاهایی میرفتم که هرگز انسانی به انجا نرفته بود.رنگ ها در خواب من بیشتر شبیه رنگها بودن ، رنگ مورد علاقه ام نارنجی بود ، بسیار زنده ، بسیار زیبا.

صبح ،مثل بیشتر مواقع ، با حالتی شل و کرخت روی لبه تخت نشستم، افتاب از روزنه های پرده به زور وارد اتاق میشد،هنوز به این که ادمی بیهوده ام فکر میکردم. در همین لحظه یادم اومد که من خواب ندیدم .
شاید برای شما کمی عادی یا شاید بی ربط باشد، اما من در خواب هابم زندگی میکردم ، ترسی تمام مرا در بر گرفت،
نکنه که من دیگه خواب نبینم، نکنه که دیگه من خواب نبینم،تپش قلبم را حس کردم، با همین حس ترس و با کمی حالت نا امیدی ، به خودم گفتم ، شاید دیده ام اما یادم نیست.یا شایدم فردا...
در تمام طول روز به این موضوع فکر کردم،و چون مسئله مهمی بود ، سر کار هم نرفتم ، طبق معمول پیاده روی کردم و هیچ کار خاصی نکردم،این حرکت باعث شد بیشتر به مفهوم " من انسان بی ارزشی هستم" پی ببرم،به امید این که من شبی را سپری کنم که همراه با خواب هایم باشد، خوابیدم...

صبح مثل بیشتر مواقع، با حالتی شل و کرخت روی لبه تخت نشستم،قولنج گردنم را شکستم،افتاب از لای پرده به زور وارد اتاق میشد،به این که مثل هر روز دیگر بی فایده بودم فکر میکردم،در همین لحظه یادم افتاد که خواب ندیدم.شاید باز هم برای شما عادی باشه. اما برای من مهمه که خواب ببینم، من زندگی خوبی در خواب هایم دارم ...
تما م بدنم ترس و تمام وجودم خشم و تمام مغزم در گیر خوابهایی بود که ندیدم...پیش خودم فکر کردم کسی خوابهایم را دزدیده..
ای **** ، مگه بچه 5 ساله ایی..
چه کسی میتونه خوابها رو بدزده.. اصلا مگه همچین چیزی میشه..
تو احتیاج داری که فکر کنی..
تو باید هیجان زندگیتو بیشتر کنی...

به همون شکل همیشگی، با همون کسالت و اندوهی زیاد مشغول اماده شدن برای رفتن به سر کار شدم.من مسئول استخدام یک شرکت خصوصی بودم ، رئیس شرکت از دوستان قدیمی و صمیمی ام بود ، به شکلی که اکثر روزها به بهانه های مختلف از کار در میرفتم و اونم چیزی نمیگفت..لباس مورد علاقم پیرهن سفید و یک کت سرمه ایی رو برداشتم و از در بیرون اومدم..روی پادری گربه ایی خوابیده بود ، نخواستم که مزاحمش بشم ، پس از کنارش خیلی اروم رد شدم، سرش رو بالا گرفت و توی چشمام نگاه کرد ، گشنش بود.برگشتم داخل که کمی شیر یا هر چیزی که به گربه میخوره براش بیارم. گربه ولگرد بیچاره... وقتی برگشتم نبود. کاسه شیر رو روی همون پادری گذاشتم که شاید بیاد و بخوره. اسانسور طبق معمول خراب بود پس پله ها رو امتحان کردم. خونه من طبقه سوم بود ، همین که پله هارو پایین میومدم ، گربه رو دیدم که روی پا گرد همسایه پایینی خوابیده ، بدون این که بهش محل بدم وارد خیابون شدم. شلوغ ، تکراری و بی نظم. کمی جلوتر تاکسی گرفتم . از پنجره بیرون رو میدیم و به ادمها یی که مثل ربات در حرکت بودن نگاه میکردم... در ارامش خودم به شدت صورتم به صندلی جلو برخورد کرد،تمام ارامشم به یک شوک نا گهانی تبدیل شد. صدای بر خورد یک ماشین به تاکسی . چند ثانیه اول چیزی حس نکردم ، صورتم کمی سرد شده بود ، خون از کنار گونه ام روی لباسم ریخت ، صدای داد و قریاد راننده تاکسی رو شنیدم ، پشت فرمان نبود ، از شیشه عقب نگاه کردم و دیدم در حال مشاجره با راننده خاطیه.
اروم شیشه رو پایین دادم . صداش کردم. نمیشنید... از ماشین که پیاده شدم ، در حال مشاجره بود و دستش روی یقه لباس راننده پشتی بود. مست بود و اصلا به دادهای راننده تاکسی توجه نمیکرد. لاین کناری ماشین ها در حال عبور بودند که راننده خاطی به عقب رفت ، در همین حین کامیونی در حال رد شدن بود که با راننده برخورد کرد.به سرعت روی هوا شناور شد و با شدت به زمین خورد..ماشینی که از سمت مخالف در حال حرکت بود 2 پا روی ترمز زد،و چون نتونست تعادل ماشین رو حفظ کنه به سمت ما منحرف شد، راننده تاکسی که گیج شده بود به سرعت سمت من دوید و ماشین منحرف شده از روی راننده خاطی رد شد. صدای شکستن جمجه اش رو شنیدم ، صورتم در اون لحضه شبیه ارواح بود و دهانم باز.کامیون که به شدت روز ترمز زده بود از پشت هم چند ماشین به اون زده بودن ، صحنه ای در هم و غیر قابل توصیف. خانمی که راننده ماشین منحرف شده بود پشت فرمان ماشینش خشکش زده بود،جنازه در هم و خونی مرد راننده روی زمین و تکه های خون روی همه جا بود، یادم میاد که هوا خیلی صاف و خوب بود ، ولی باران شدیدی در همون لحضه شروع به باریدن کرد، زنی از ماشین پیاده شد...دختری دیگری هم بود . درست در کنار راننده مست مرده نشسته بود، در همین چند لحضه شاهد تمام انچه که گفتم بود،از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت جنازه راننده مست مرده رفت، گریه های دلخراشی میکرد....به سمت راننده زن رفت و از پنجره ماشینش دستاشو وارد ماشین کرده بود و به سر و صورت راننده زن میزد.هیچ دفاعی نمیکرد. راننده تاکسی به سمتش رفت که کمی ارومش کنه ولی اون دست بر نمیداشت و مدام با دست هاش حرکت هایی میکرد.مرد راننده پایش روی خون زیاد کف خیابون رفت و لیز خورد.. راننده کامیون هم در حال نزدیک شدن به انها بود ، در دستش یک تفنگ شات گان داشت . صدای چند گلوله شنیدم و اون موقع سرم رو بین دستانم گرفته بودم و کنار ماشین در حالت چمبره میلرزیدم.صدای ماشین پلیس و اتش نشانی و امبولانس و سگ های پلیس در هم پیچیده بود. سرم رو که بالا اوردم از لای شیشه شکسته ماشین زن رنگ قرمزی رو دیدم که نقهمیدم چرا اونو با تیر زده ، اصلا چرا تیر اندازی کرده. راننده تاکسی هم نقش زمین بود.دختر همراه مرد مست مرده هم روی زمین بود ولی زنده بود، راننده کامیون وسط خیابون با حالتی مستعسل روی زانو های خمیده اش ایستاده بود.. سگهای پلیس به سمتش حمله کردن و صورتش رو تکه تکه کردن . خون در همه جای زمین و ماشینها دیده میشد.باران به قدری شدید شد که نمیشد چشمها رو باز نگه داشت.یک انفجار بزرگ و همه جا سفید شد....

صورتم عرق کرده بود،روی لبه تختم دستهایم را به قدری فشرده بودم که جای ناخن در گوشت دستم مشخص بود..افتاب از لای پرده به زور وارد میشد.لبخندی اروم روی لبم اومد . همه اش خواب بوده...من خواب دیدم. من خوشحا لم ، دنیای خواب من هنوز هست ...خواستم رضایت کامل خودم رو با خوردن یک لیوان شیر بر طرف کنم. اما ظرف شیر خالی بود...به خودم گفتم بیرون قهوه ایی سفارش میدم،حاضر شدم ، لباس مورد علاقه ام رو پوشیدم . در رو که باز کردم ، ظرف شیر روی پا گرد بود....

سلام
داستان خوبی بود خوب به جزیات توجه کردی بودیه و خیلی دقیق صحنه را توصیف کرده بودی.
اما دلیل تکرار جملات نفهمیدم.میتونه انگیزه ادم را برا خوندن ادم کم یا زیاد کنه.واس من نقش خوبی نداشت تا بیخیال خوندن داستان هم پیش رفتم.
درسته جزیات کافی خوبه خوب بود اما بازم هم حس بیخیال شدن داستان وسط داستان موقع تصادف اول بهم دست داد.گرچه این مشکل خودمه بعضی جاها واسم پیش میاد ولی گفتم بگم.
در کل قالب خوبی بود و خوب نوشته بودی ولی خب خط های اول یکم واسم گنگ بود.مثل
رنگ ها شبیه رنگ ها بودن
یا حتی اون جمله های اخری/ شیشه ماشین زن رنگ قرمزی/
هم واسم گنگه هم نتونستم بفهمشون
بشخصه اگ بخام نمره بدم، از ده بهش هشت میدم.
باتشکر


   
الهه آب واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

DARK LORD;37352:
سلام
داستان خوبی بود خوب به جزیات توجه کردی بودیه و خیلی دقیق صحنه را توصیف کرده بودی.
اما دلیل تکرار جملات نفهمیدم.میتونه انگیزه ادم را برا خوندن ادم کم یا زیاد کنه.واس من نقش خوبی نداشت تا بیخیال خوندن داستان هم پیش رفتم.
درسته جزیات کافی خوبه خوب بود اما بازم هم حس بیخیال شدن داستان وسط داستان موقع تصادف اول بهم دست داد.گرچه این مشکل خودمه بعضی جاها واسم پیش میاد ولی گفتم بگم.
در کل قالب خوبی بود و خوب نوشته بودی ولی خب خط های اول یکم واسم گنگ بود.مثل
رنگ ها شبیه رنگ ها بودن
یا حتی اون جمله های اخری/ شیشه ماشین زن رنگ قرمزی/
هم واسم گنگه هم نتونستم بفهمشون
بشخصه اگ بخام نمره بدم، از ده بهش هشت میدم.
باتشکر

خب باید بگم از این که موشکافانه با این داستان برخورد کردی ممنونم (البته یه شوخی بود ) من چون سعی داشتم واقایع در دنیای واقعی بیوفته نمیتونستم جلوه های ویژه رو بیشتر کنم. که خودم هم همین حس رودارم که کسل کنندس وقتی که چند بار خوندمش...

اونجایی که میگه رنگ ها مثل رنگ بودن هم باید بگم، خیلی تاکید داشتم که همه چیز واقعی تره. جون متلا رنگ قرمز تو خیال قرمزتره...

در کل ممنونم... 8 هم خوبه ، خیلی خوبه...


   
پاسخنقل‌قول
sadra.mohammadi782
(@sadra-mohammadi782)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 126
 

سلام
برای یک داستان کوتاه خوب بود هرچند یکم گیج کنندگی و تکرار اضافه زیاد داشت
موضوع بدی نیست با یکم شاخ برگ استعداد تبدیل به یک داستان خوب بلند داره
ذهن عمیقی دای و به چیز های دذستی فکر و اشاره میکنی
درکل چیز قابل قبول و خوبی بود ادامه بده حتما بیشتر میدرخشی
موفق و پیروز باشید


   
پاسخنقل‌قول
Eri
 Eri
(@eriel)
New Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 4
 

عالی ❤❤امیدوارم در اینده موفق باشین


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: