در سرزمین ما تاریکی رواج یافته است. مرگ از نفس هایمان به خودمان نزدیک تر است. درد مانند باری بر دوشمان سنگینی می کند. مردمانمان گرسنگی را جزئی از زندگی عادی خود می بینند. و من مردمانم را می بینم. مرگ ها، درد ها، و گرسنگی اشان را. ما چه چیزی برای از دست دادن داریم؟
هیچ چیز. چیزی برای از دست دادن نداریم. فردایی را در مقابلم می بینم و همراه آن عشق و دوستی را. با خود قسم آوردن این فردا را می خورم.
روشنایی امید را در دریای تاریکی و ظلمت دنبال کردم و اکنون اینجا هستم. در مقابل منشا درد هایمان. امروز این موجود را خواهم کشت. امروز درد هایمان را پایان خواهم داد. امروز روزی است که فردا را رقم خواهم زد.
با دوستان و ارتشی که در این راه پیدا کرده بودم به طرف قصر آمده بودیم. در بین جنگ، خود و دوستان نزدیکم توانسته بودیم به قصر برسیم. شیطانی کثیف در ورای این در ها منتظرمان بود. پس به راه افتادیم. نگهبانان اندکی که باقی مانده بودند را به رنگ سرخ در آوردیم و از در ها رد شدیم.
او آنجا بود. لبخندی بر لب داشت. و من خشمی در چشمانم.
- پیشرفت خوبی داشتی. توانستی از بین لشکرم رد شوی و خودت را به اینجا برسانی. تحسین ات می کنم.
- تنها چیزی که تحسین خواهی کرد این است که چگونه سرت را قطع خواهم کردم. امروز پایان تو خواهد بود.
- پایان؟
خنده ای کرد.
- پایانی نخواهی دید.
شمشیرم را از غلاف به بیرون کشیدم. شمشیر پدرم را. در آخرین لحظه های زندگی اش با قسم اینکه خون پادشاه را آغشته به تیغه هایش می کنم، از او گرفتم. و امروز، همان روز است. به سوی او حمله کردم.. بدون آن که تکانی بخورد، با همان لبخند شیطانی اش آنجا ایستاد. شمشیر از گوشت گندیده اش گذشت و به قلبش فرو رفت. چیزی درست نبود. قلبی در آنجا احساس نکردم. با دستانش تیغه ی شمشیر را گرفت، مانند تکه ای چوب قطعه قطعه و در قلبم فرو کرد. گردنم را با همان تکه از شمشیر برید و سرم به کناری انداخت. پیکر بی سرم را دیدم. و شمشیر پدرم را. به خون خود من آغشته شده بود. چشمانم را بستم. دیگر قلبی را احساس نمی کردم که فشار و سنگینی ای رویش باشد. من شکست خورده بودم.
چشمانم را گشودم. خودم را بر ارتفاعی دیدم. مردمی را در زیر پاهایم دیدم که به من خیره شده بودند. پاهایم! پاهایم کجایند! دستانم پیکرم قلبم! هیچکدام را احساس نکردم. ناگهان به یاد آوردم. شمشیر خونین پدرم را. بدن بی سرم را. شکستم را. سرم بر روی دروازه اصلی شهر آویخته شده بود. ولی هنوز زنده بودم. آیا این شکنجه ی من بود؟ آیا تا زمانی بی انتها باید مرگ و درد و گرسنگی مردم را می دیدم؟
در اولین سال بی پیکریم نگاه ها و چشم ها شکنجه ام بودند. من یک شکست زنده بودم. و ارتباط چشمی مستقیمی که با مردم ایجاد می شد روحم را خراش میداد.
هدف کودکانی سنگ به دست شده ام.
امروز قهرمانی آمد. با لشکری و پرچمی با نماد سر بر رویش. از دروازه های شهر گذشتند و فردایش پیکری بی سر بیرون آمد.
قهرمانی دیگر و پیکر بی سری دیگر.
آیا انقلاب من کاری درست بود؟ آیا باید به پا می خیزیدم و به جنگ با پادشاه بر می خواستم؟ مگر در جهنم عذاب چیزی معمولی نیست؟
درد. مرگ. دیوانگی. غم. نا امیدی.
چه زیباست فریادی که مرد بی گناهی در گوشه ای از درد شلاق می کشد. چه زیباست مرگ کودکی که به دنبال تکه نانی در زمستان است. چه سرخی لذت بخشی دارد خونی که از تن پدری می ریزد و آه! چه می توانم بگویم از هنر و زیبایی ای که پیکر بی سر قهرمانی دارد؟
"پایانی نخواهی دید"
"پایانی نخواهی دید"
"پایانی نخواهی دید"
هولی شت!
واقعاً در وصف این داستانک جز این نمیدونم چی بگم. گل کاشتی آقا، گل کاشتی. از لحاظ نگارشی و قواعد یه سری مشکلاتی که داره البته اگر تونستم به صورت کلی به یکی دوتاشون اشاره میکنم بعداً، منتهی الان واقعا تو کف این ایدهام.
عجب ایدهی خارقالعادهای بود آقا. راستش... اولش پیش خودم گفتم خب بازم قراره یه چیز کلیشهی تکراری بخونم، یه یارویی میخواد بره یه آدم بدی رو بکشه و مردمش رو نجات بده و این جور چیزها. حتی تا آخرین لحظهای هم که سر خودش قطع شد و افتاد - با وجود اینکه خود همین اتفاق هم بر خلاف اون تصور اولیهام بود اما خب باز هم جزو احتمالاتی بود که توی داستانهای زیادی میبینیم: شکست آدم خوبه - پیش خودم گفتم: خب هنوزم که کلیشس، و طرف که مرده! این ادامه داستان قراره چی بشه؟ اونم همین چند خط کوتاه...
اولین جملهی بعد از مرگش رو و اون بخشی که میگفت پاهام و بدنم نیستن رو خوندم، یه لحظه شوکه شدم: «خب، این یکی جدید بود! چه خبره؟!» با خوندن ادامش فهمیدم که یه چیز جادو مانندیه که... خب حالا نمیشه دقیق توضیحش داد اصلا جادوی پشتش مهم نیست، این اتفاقی که جلو رومونه مهمتره. اون گذر سالها که عدد زده بودی جالب بودن، اول دو سال دو سال بود، اما آخرش رسید به صد سال، صد سال؛ به طرز خوبی گذر زمان رو به صورت کاملاً مستقیم و با کمترین پیچشی رسونده بودی، چون که (واضحه دیگه) توی این مدل از رنج، این زمانه که مهمه - البته در کنار یه چیز مهم دیگه که... شاید بشه اسمش رو گذاشت «پشیمانی» - و باعث وقوع درد میشه. نکته بعدیش اون تغییر نگرش شخصیت داستان بود که اون رو هم با جملات کوتاه، نسبتاً خوب تونسته بودی منتقل کنی؛ البته اگه این تغییر تفکرش به خاطر دیوانه شدن و زائل شدن عقلش نباشه! از عرش به فرش؛ تغییر تا چه حد آخه؟ از فردی که به خاطر توقف رنج و بیعدالتی قیام کرده تا مردی (مرد بود؟ بیان نشده بود، شاید هم زن باشه، نمیدونم) که... با دیدن رنج و بیعدالتی لذت میبره!
جملات خیلی کوتاه هم فکر میکنم با ایده داستانت میخوند... یه حالت تلگرافی که با وجود تلگرافی بودنش احساس رو نسبتاً منتقل میکرد؛ مخصوصاً اون بخشهای پایانی که تو فرآیند گذر زمان بیان میشدن.
یک سؤال، این معیارنویسی دیالوگهارو خودت آگاهانه انتخاب کردی یا ناخودآگاه اینجوری نوشتی؟ (توی پرانتز بگم که اگه هدفت معیارنویسی بود، توی یکی از اون دیالوگهای اول به جای «رد بشی» باید گفت «رد شوی».)
و بزرگترین مشکل گرامریای که توی متنت دیدم و خیلی برای شخص من تو چشم بود، این بود که پشت سر هم دیگه و بدون هیچ اضافهای از چندتا حرف اضافه استفاده کردی؛ این کار درست نیست. مثلا: «شمشیر را از غلاف به بیرون کشید»، کلمه «بیرون» خودش حرف اضافس، «به» هم هست! نمیشه دو تا حرف اضافه پشت سر همدیگه بیان مگه اینکه مثلا توی این جملت، منظورت از «بیرون» حرف اضافه نبوده باشه بلکه منظورت «اسم» بوده باشه. یعنی مثلاً «داخل»، بیرون»، «خارج»، «درون»، به معنای مکان بودنشون. اما به طور کلی وقتی میخوایم از حرف اضافه بیرون استفاده کنیم توی یه همچین جملهای میگیم «شمشیرش را از غلاف بیرون کشید» نقطه
راستی توی اون بخش گذر زمان، این سیر تحول تاریخ که مثلاً یه یاروی دیگهای هم به تقلید از شخصیت اول داستان یک کار مشابهی انجام داده بود، به نظرم جالب رسید.
به طور خلاصه: ایدهی خیلی خوبی داشت و پرداختش هم نمیگم بد بود، اما خیلی خیلی هم خوب نبود؛ جا داره که روش بیشتر کار بشه و از اینی هم که هست مغزدارتر بشه و احساسات رو سلیستر منتقل کنه.
بیشتر بنویس، ایول.
ویرایش: یک چیز دیگه، اندازه فونت تاپیک رو بزرگتر کن، چشمام دراومدن.
هولی شت!
واقعاً در وصف این داستانک جز این نمیدونم چی بگم. گل کاشتی آقا، گل کاشتی. از لحاظ نگارشی و قواعد یه سری مشکلاتی که داره البته اگر تونستم به صورت کلی به یکی دوتاشون اشاره میکنم بعداً، منتهی الان واقعا تو کف این ایدهام.
عجب ایدهی خارقالعادهای بود آقا. راستش... اولش پیش خودم گفتم خب بازم قراره یه چیز کلیشهی تکراری بخونم، یه یارویی میخواد بره یه آدم بدی رو بکشه و مردمش رو نجات بده و این جور چیزها. حتی تا آخرین لحظهای هم که سر خودش قطع شد و افتاد - با وجود اینکه خود همین اتفاق هم بر خلاف اون تصور اولیهام بود اما خب باز هم جزو احتمالاتی بود که توی داستانهای زیادی میبینیم: شکست آدم خوبه - پیش خودم گفتم: خب هنوزم که کلیشس، و طرف که مرده! این ادامه داستان قراره چی بشه؟ اونم همین چند خط کوتاه...
اولین جملهی بعد از مرگش رو و اون بخشی که میگفت پاهام و بدنم نیستن رو خوندم، یه لحظه شوکه شدم: «خب، این یکی جدید بود! چه خبره؟!» با خوندن ادامش فهمیدم که یه چیز جادو مانندیه که... خب حالا نمیشه دقیق توضیحش داد اصلا جادوی پشتش مهم نیست، این اتفاقی که جلو رومونه مهمتره. اون گذر سالها که عدد زده بودی جالب بودن، اول دو سال دو سال بود، اما آخرش رسید به صد سال، صد سال؛ به طرز خوبی گذر زمان رو به صورت کاملاً مستقیم و با کمترین پیچشی رسونده بودی، چون که (واضحه دیگه) توی این مدل از رنج، این زمانه که مهمه - البته در کنار یه چیز مهم دیگه که... شاید بشه اسمش رو گذاشت «پشیمانی» - و باعث وقوع درد میشه. نکته بعدیش اون تغییر نگرش شخصیت داستان بود که اون رو هم با جملات کوتاه، نسبتاً خوب تونسته بودی منتقل کنی؛ البته اگه این تغییر تفکرش به خاطر دیوانه شدن و زائل شدن عقلش نباشه! از عرش به فرش؛ تغییر تا چه حد آخه؟ از فردی که به خاطر توقف رنج و بیعدالتی قیام کرده تا مردی (مرد بود؟ بیان نشده بود، شاید هم زن باشه، نمیدونم) که... با دیدن رنج و بیعدالتی لذت میبره!
جملات خیلی کوتاه هم فکر میکنم با ایده داستانت میخوند... یه حالت تلگرافی که با وجود تلگرافی بودنش احساس رو نسبتاً منتقل میکرد؛ مخصوصاً اون بخشهای پایانی که تو فرآیند گذر زمان بیان میشدن.یک سؤال، این معیارنویسی دیالوگهارو خودت آگاهانه انتخاب کردی یا ناخودآگاه اینجوری نوشتی؟ (توی پرانتز بگم که اگه هدفت معیارنویسی بود، توی یکی از اون دیالوگهای اول به جای «رد بشی» باید گفت «رد شوی».)
و بزرگترین مشکل گرامریای که توی متنت دیدم و خیلی برای شخص من تو چشم بود، این بود که پشت سر هم دیگه و بدون هیچ اضافهای از چندتا حرف اضافه استفاده کردی؛ این کار درست نیست. مثلا: «شمشیر را از غلاف به بیرون کشید»، کلمه «بیرون» خودش حرف اضافس، «به» هم هست! نمیشه دو تا حرف اضافه پشت سر همدیگه بیان مگه اینکه مثلا توی این جملت، منظورت از «بیرون» حرف اضافه نبوده باشه بلکه منظورت «اسم» بوده باشه. یعنی مثلاً «داخل»، بیرون»، «خارج»، «درون»، به معنای مکان بودنشون. اما به طور کلی وقتی میخوایم از حرف اضافه بیرون استفاده کنیم توی یه همچین جملهای میگیم «شمشیرش را از غلاف بیرون کشید» نقطهراستی توی اون بخش گذر زمان، این سیر تحول تاریخ که مثلاً یه یاروی دیگهای هم به تقلید از شخصیت اول داستان یک کار مشابهی انجام داده بود، به نظرم جالب رسید.
به طور خلاصه: ایدهی خیلی خوبی داشت و پرداختش هم نمیگم بد بود، اما خیلی خیلی هم خوب نبود؛ جا داره که روش بیشتر کار بشه و از اینی هم که هست مغزدارتر بشه و احساسات رو سلیستر منتقل کنه.
بیشتر بنویس، ایول.ویرایش: یک چیز دیگه، اندازه فونت تاپیک رو بزرگتر کن، چشمام دراومدن.
یکی از اهدافم همین کلیشه بودن و مثبت بودن بیش از حد بعضی از کتاب ها بود. قهرمان هایی که میان میزنن شخصیت منفی رو می کشند و به خوبی و خوشی زندگی می کنند و خیلی هم مثبت ان. ولی اینجا قهرمان شکست می خوره. هر چیزی رو که اعتقاد داشت رو از دست میده. از فردایی که نتونست بیارتش تا شمشیر پدرش که قول داده بود خون پادشاه رو بهش آغشته کنه و در آخر خون خودش شمشیر رو سرخ کرد. در اوایل بی پیکری با این مسایل مواجه میشه. وقتی که معمولا سر کاراکتر اصلی رو میزارن روی دروازه اصلی یا میدون اون مرده و دیگه نیست. نگاه ها یک طرفه است و از طرف مردمه. ولی اینجا سر بریده شده زنده است. با مردم چشم تو چشم میشه. بعد از مدتی قهرمانای دیگه میان. افرادی مثل خودش. و اونا هم در آخر بدن بی سرشون خارج میشه. تا اینکه چندین سال بعد به مرزی از درد می رسه و رهایی ای نمی بینه که خودشو زیر سوال می بره. با خودش می گه که نکنه که آدم بده داستان منم؟ تو این دنیایی که مثل جهنم می مونه و پر از درد و عذاب و بدی یه "قهرمان خوب" میاد تا وضع رو عوض کنه. آیا اینکه خوب بوده اینجا یه چیز بده؟. و در آخر هم مثله اینکه داره به دیوانگی می رسه و قهرمانی که می شناختیم از بین رفته. جزوی از جهنم شده. ویژگی های اون دنیا مثله درد و مرگ که مثله اینه که یه چیز خوبن توی اون دنیا، براش زیبا و دلپسند شده.
البته این معیار نویسی فک کنم ناخودآگاه بود. اول فک کنم قصد داشتم که معمولی بنویسم تا بیشتر شبیه داستان های کلیشه ای بشه و در آخر بیشتر شکه کننده در بیاد ولی یهو معیار در اومد و دیدم که با این معیار نویسی تونست یه جورایی خوب بشه و علاوه بر اون تاریکی کلمات مثل اینکه تاثیرش بیشتر میشه و جدی تر.
البته در مورد ویرایش و ادیت داستان هم درسته. فک کنم کمتر از دو ساعت یا یک ساعت کشید تا بنویسم و بعدا باید ویرایشش کنم.
به چه متنی ! یک مشت محکم تو صورت هرچی کلیشه بود زدی با این متنت !
من به شخصه واقعا حالم از این "آدم خوبه میاد شرورو میکشه پیروز میشه" بهم میخوره. انقدر که همه ازش استفاده کردن. یکم واقع گرا باشین محظ رضای خدا!
در کل خوب بود. مخصوصا خوندن اون بخشی که هی قهرمانا میومدن و شکست میخوردن یک حس لذت عمیقی به من داد
:دی
داستانک جالبی بود :67:
(تیم تخریب)
*******************
نام داستان: پایانی نخواهی دید
نویسنده: @ToTheMadness@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
------------------------------------------
@reza379@
من نقدم رو قبلا همینجا منتشر کردم، گفتم دیگه دوباره نذارمش؛ این هم لینک پست تو همین تاپیک:
http://btm.bookpage.ir/post34935.html#post34935
@bahani@
وقتی به تهش رسیدم به این فکر کردم که شاید خیلی هم منفی نباشه، حتی مثبت باشه، داستانی که هی داره تلاش و تلاش و تلاش و خواستن ملتی رو نشون میده که تهش شکست میخورن و شاید بقیه مردم هم تکفیرشون کنن ولی باز ادامه میدن، دوباره بلند میشن، دوباره، دوباره، دوباره. مگه زندگی چیزی غیر اینه.
مگه راهی غیر از این وجود داره!
حتی وقتی میدونی راهی جز شکست جلوت نیست دوباره بلند میشی تا شرایط رو عوض کنی، به جلو بری! مگه راه ارزشمندتری هم هست؟
و اما از جهت داستانی و چیزی که به ذهن من رسید، به نظر من میتونست بلندتر باشه، که البته احتمالا خود نویسنده هم بهش فکر کرده بود، و سرمایهگذاری بیشتری روی شخصیت اصلی بشه، چیزی ورای اونی که خواننده ممکنه از کلیشهها داشته باشه که خواننده بتونه با داستان بیشتر همراه بشه. و البته کمی متن داستان نیاز داره تا یکدستتر بشه یکی ناهماهنگی توی متن داستان وجود داشت. و جمله اول اولین دیالوگ هم انگار رسمیتر بشه بهتره.
و البته یه نکتهی کلی در مورد داستان وجود داشت، اینکه درام نداشت، شخصیتها توش گم بودن و یکی احتیاج بود که داستان پروردهتر بشه!
همین
@Fantezy_killer@
با سلام و عرض خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز
حقیقتش نمیدونم چی بگم... اگه بحث ویرایش رو کنار بزاریم واقعا کار عالی بود.ایدهای داستان واقعا عالی بود و جوری که توصیف کردید میشه گفت که کاملا با فضایی که داستان بهش نیاز داشت همخونی داشت، اگر چه تو بعضی قسمتهای کار مشکلات نگارشی شبیه یه دستانداز اون قدرت توصیف رو میگرفت اما با این جملات کوتاه و توصیفات به اندازه فضای داستان عالی مشخص شده بود.
البته بعضی قسمتها میشد خیلی بیشتر بهش پرداخته بشه به عنوان مثال جایی که بالاخره به اون موجود میرسه، به نظرم میشد با یه مقدار توصیف بیشتر این مفهوم رو برسونید که اونا نزدیک به پایان و پیروزیاند، مثلا لشکر شکست خورده اون شاه و یا قصر آتش گرفته و درهمشکستهاش رو توصیف کنید.
اما همهی اینها به کنار قسمت آخر داستان واقعا فوقالعاده بود، با اینکه هیچ حرفی از جادو و طلسم و... نگفته بودین ولی توی سکانسی که سر بدون پیکرش بالای قصر قرار گرفته بود میشد خیلی چیزها رو حس کرد و از این هم بگذریم این تغییر تفکری که کاراکتر خوب داستان داشت واقعا عالی بود، شخصیت اصلی که قرار بود معجزه کنه و تاریکی رو شکست بده حالا به آرومی خودش هم به سمت تاریکی میره.
بسی لذت بردم... البته از اون سه جمله آخر هم نباید ساده گذشت، توی آخر متن دنبال یه پایان خوب برای این داستان بودم اما هیچی نبود جز اینکه 《پایانی نخواهی دید》واقعا پایان خوب و تاریکی بود.
بازم خسته نباشید میگم امیدوارم بازم بنویسید و با ما به اشتراک بزارید تا از نوشتههاتون لذت ببریم.
-----------------------------------------------------------------
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.
چه باحال!
یک جورایی یاد لاولی بونز افتادم ولی خب زمین تا آسمون با اون فرق داشت.
اول که شروع بهخوندن کردم، مثل رضا فکر کردم قرار بایک کلیشه تموم شه ولی بعدش که دیدم محکوم به نفرین جاودانگی شده خیلی قضیه برام جالب شد فقط ای کاش موضوعت رو بیشتر پیچ و تاب میدادی و از این طریق انتقال احساس را بهبود میبخشیدی. یک نکته دیگه که باید بهش توجه بیشتری کنی فضا سازیه، فکر کنم بقیه دوستانی که داستان شما رو خوندن هم با من همنظر باشن که فضای داستان خیلی مبهم بود و این مبهم بودن حتی به جایی رسیده بود که رضا در مورد دختر یا پسر بودن شخصیت اصلی شک کرد.
به هر حال فکر کنم این اولین داستانی بود که از شما در سایت دیدم (دقیق یادم نیست). و برای اولین داستان کوتاه ) بهتره بگم بخشی از یک داستان کوتاه( نسبتا خوب عمل کرده بودی(با اطمینان میگم از من صد پله بهتر بودی). خسته نباشی.
عالی بود
اول داستان طرز فکرم جوری دور گرفت تا وقتی که طرف کشته شد بازم رو همون طرز فکر بودم. ولی وقتی گفتی سرش آویزون شد، البته میله هایه آهنی که شبیه نیزه هستن رو تصور کردم ، اصلا حس حالم عوض شد مثلا اونجاش که بچه ها بهش سنگ میزدن یا بچه گرسنه، کلا تصویر خیلی روانی تو ذهنم میساخت و حسایه مختلفی به آدم میداد امیدوارم موفق باشین.