به نام خدا
این چیزی بود که من مدت ها در ذهن داشتم و امیدوارم که اینجا به درد بخوره. برای شروع کارم، این مقاله به شدت مفید را از سایتfantasy.ir گذاشتم که امیدوارم مفید واقع بشه.
لینک اصلی مطلب: http://www.fantasy.ir/news/story/%D9%85%D8%B1%D8%B9%D9%88%D8%A8-%DB%8C%DA%A9-%D8%AE%D8%B7-%D8%A7%DB%8C%D8%AF%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D8%AE%D8%B7-%D9%88-%D8%AE%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B4%D9%88%DB%8C%D9%85
ایدهای که جرقهی شکلگیری هستهی ماجرایی یک قصه در داستانهای گمانهزن خوب میشود، معمولاً محیرالعقول است. یا حداقل غیر از امور دنیای واقع است، چرا که در غیر این صورت میتوان به سادگی آن را بیرون از حیطهی گمانهزن – یعنی به طور خاص در جریان اصلی ادبیات- پیادهسازی کرد و آن وقت با داستان گمانهزن خوبی روبرو نیستیم. شاید از همین رو باشد که پرداخت کنشها در ادبیات گمانهزن سهم معین و قابل توجهی دارد. یعنی در وهلهی اول واقعی جلوه دادن امری غیرواقع –که در اینجا منظور همان ایدهی اصلی است- برای خواننده، خود زحمتی را بر دوش نویسنده اضافه میکند که در داستانهای غیرگمانهزن سبکتر مینماید. مسئلهی ما در این یادداشت مخاطرهای است که در این وهلهی بهخصوص، زیاد گریبانگیر نویسندگان عموماً تازهکار میشود و در نتیجه کلیت کار را هم مبتلا میکند و به داستان نمیرسیم. این مورد در ابتدای کار با احتساب تازهکار بودن نویسنده، قابل قبول است به شرطی که نویسنده به مرور بر آن غلبه کند.
میدانیم داستان گمانهزن ما باید به گونهای باشد که امر غیرواقع درون آن، برای مخاطب بیرونی و حاضر در دنیای واقع، در حیطهی داستان باورپذیر شود. یعنی مخاطب هرچند میداند که آنچه درون داستان میگذرد غیرواقعی است، اما به محض ورود به داستان به راحتی بتواند آن را واقعی فرض کند. اما یک داستان گمانهزن (علمیتخیلی یا فانتزی) با تمام اجزایش – اعم از شخصیتها، اتمسفر و ماجراها- باید از بیرون، یعنی برای خوانندهای که در دنیای واقع است، گمانهزن بنماید و نه از درون! یعنی امر غیرواقعِ برای مخاطب بیرون از داستان (که هنوز وارد حیطهی داستان نشده)، برای نویسنده و شخصیتهای درون داستانش امر واقع تلقی میشود، در نتیجه مناسبات اجزای داستان با این امر هم لاجرم باید واقعی بنماید. مجموعهی این مناسبات واقعینمای درون داستان یکی از عواملی است که موجب باورپذیر شدن داستان و محتوایش برای خواننده میشود. اگر چنین نشود و پس از ورود خواننده به حیطهی داستان امور غیرواقع درون آن همچنان برایش غیرقابل باور باشند، نویسنده عملاً قافیه را باخته است. و وقتی این نخ را جهت کشف دلیل این باخت دنبال میکنیم به آنجا میرسیم که میبینیم امر غیرواقع نویسنده، برای شخصیت درون داستان و از آن مهمتر برای خود نویسنده هم به باور بدل نشده است، پس چطور ممکن است برای مخاطب در حال خواندن داستان (که حالا وارد حیطهی داستان شده است) باورپذیر شود؟ جوابش ساده است، هیچطور! یا در بهترین حالت، فاصلهی زیادی بین خواننده و داستان میاندازد. وانگهی، نکتهی کلیدی اینجا آن است که در نهایت آن چه مهم است و مورد ارزیابی مخاطب عام واقع میشود کلیتی به نام داستان است. از ایدههای خوب تا داستانهای خوب جادهای نسبتاً طولانی به نام پرداخت خوب قرار دارد که باید آن را به انتها رساند.وقتی خود نویسنده آن چه در ذهن دارد را درست نمیشناسد، چطور میتواند آن را خوب پرداخت کند؟ باز هم جوابش ساده است، هیچطور. به این ترتیب حتا با فرض متعالی بودن ذهنیت نویسنده، خروجی کار درست نیست. و اگر میبینید در این یادداشت از واژهی «داستان» استفاده کردهام، در غالب موارد از روی تسامح بوده است.
ایدههای ریز و درشتی که برای نویسنده جدید به نظر میرسند، عموماً نویسنده را به چنین دامی میاندازند. یعنی نویسنده نسبت به ایدهاش کوچک میشود و مغلوب آن باقی میماند. و وقتی نویسنده حد خود را در قبال آن چه به ذهنش خطور کرده نمیداند، بیش از حد توانش چنگ در چنگ ایدهاش میاندازد و طبیعتاً شکست میخورد. مغلوب ریزایدهها شدن معمولاً به حاشیه رفتن داستان را در پی دارد. در این جور مواقع معمولاً شاهدیم که انگار اصلاً نویسنده یادش رفته قرار است برای ما داستانی هم تعریف کند و چنان در گیر و دار همان ریزنوآوریش شده که وقتی از او میپرسیم، همهی اینها که گفتی خیلی هم جذاب و خوب، ولی داستان چه شد؟ احتمالاً در جواب میگویدآن که معلوم است دیگر، اینجا این طور میشود و آنجا آن طور و الخ. فارغ از آن که داستان فقط ماجرا نیست، اما باز اگر «اینجا این طور میشود و آنجا آن طور» در نتیجهی کار باشد، که جای شکرش باقی است، هر چند به احتمال زیاد هم «اینجا» و هم «آنجا» سر هم بسته شده است. ولی معمولاً این گونه است که هم برای «اینجا» و هم برای «آنجا» باید خود خواننده آن قدر باهوش باشد، تا حدس بزند که چطور میشود! دلیلش را باید آنجا جستجو کرد که نویسنده از پس همین ریزایدهاش هم برنیامده است، در نتیجه بیش از حد تأثیرش در روند داستان و آن گونه به آن پرداخته که گویی این ریزایدهی غیرواقع هنوز برای خودش هم غیرواقع است و نتوانسته آن را باور کند تا مناسبات واقعینمایانه با آن برقرار کند. در اینجا اگر خوانندهی نوعی داستان را پس زد یا با آن همراه نشد، جداً تقصیری ندارد. نوشتههای علمیتخیلی سخت بیشتر در معرض چنین دامی قرار میگیرند. شرح و بسط بیش از اندازه و عموماً یکجای ریزتکنولوژیهایی که خیلی هم در روند داستان تأثیرگذار نیستند و جایگاه مهمی در ماجرای اصلی ندارند، از نمونههای بروز چنین دردی است.
مغلوب شدن در مواجهه با ایدههای اصلی، معمولاً به لکنت افتادن زبان داستان را به ارمغان میآورد. و چه ارمغان بدی! در اینجا ابتدا فرض میکنیم ایدههای اصلی نویسنده آن قدر جای کار دارند و از انرژی داستانی کافی بهرهمندند که با ریزایدههای مختلف و پیچشهای گوناگون بشود بسطشان داد و یک داستان از دل آنها بیرون کشید. اما اتفاقی که در این موارد میافتد آن است که به دلیل اهمیت و جایگاه این ایدهها در نظام ماجرایی اثر، غلبهی آنها بر ذهن نویسنده چنان زیاد است که میتوان گفت نویسنده مرعوب ایدهش شده است. فضای دیدش به تمامی پر میشود و ذهنش در مواجهه با آن گریپاچ میکند. تحیرش به حدی است که وقتی میخواهد پیرامون آن توضیحی بدهد، لکنت را در پس نثرش حس میکنید و بلاتشبیه، آن گاه راه و چاه را از هم تشخیص نمیدهد. این تحیرها در بسیاری از مواقع واقعاً بیجاست و بیشتر ناشی از راهبرد غلطی است که نویسنده در مواجهه (یا مبارزه) با ایده در پی میگیرد وگرنه شاید میدید که ایدهاش چندان تکاندهنده هم نیست، یا حداقل آن قدری نیست که در ابتدا به نظر میرسید. در واقع چون نویسنده راهبرد مشخصی ندارد و بیبرنامه و تنها از سر شوق و ذوق با ایدههایش دست و پنجه نرم میکند، در نهایت تصویر مشخصی هم از مجموعهی آنها در ذهن خود نمیسازد و این عدم شناخت کافی، موجب ابهام میشود. ابهامی که ایده را در ذهن نویسنده به صورت کاذب بزرگ و مهیب میکند. نتیجه آن میشود که نحوهی ورود و خروج و پرداخت ایدهش را نمیداند و هرگاه میخواهد گوشهای از آن را بپردازد و برای خواننده باز کند، دامنش از دست میرود و قبل از آن که همان قسمت را هم کامل کند به گوشهی دیگری میپرد و دوباره همین روند تکرار میشود. و در نهایت آن چه در ذهن نویسنده خیلی خوب و بزرگ و ارزنده بود، بیشتر به همان شیری شبیه میشود که پهلوانپنبهای خواست بر بازویش حک کنند اما هربار که خالکوب میخواست گوشهای از شیر را بر بازوی پهلوان ما حک کند، پهلوان تاب درد را نمیآورد و میگفت گوشهی دیگری را خالکوبی کنند. شیری که در آخر نه پنجههای درست و حسابی داشت، نه سر و صورت، نه یال و نه دم! در اینجا هم از اهم دلایل آن است که نویسنده نتوانسته ایدهاش را باور کند. در واقع اصلاً نتوانسته آن را در مخیلهاش بگنجاند، باور کردنش که باشد پیشکش. و باز هم اگر خوانندهی نوعی نتیجهی کار را پس زد یا نتوانست با آن همراه شود، کوتاهی در درجهی اول متوجه نویسنده است، وگرنه این که در این وهله بگوییم برای همراه شدن با چنین داستانهایی باید دنبال چیزهایی بود که در آثار مثلاً جریان اصلی ادبیات یافت نمیشود، به نظر من بیشتر به یک شوخیهایی شبیه است که اتفاقاً در فصل گرما میچسبند.
هرگاه قبل از آن که داستانی را بخوانم میشنوم که میگویند ایدهش خوب بود ولی نتونست خوب پرداختش کنه یا داستانش در حد یک خط ایده موند، حدس میزنم که با چه چیزی طرف هستم. احتمالاً شیری است که نه پنجه دارد، نه تن، نه سر، نه یال و نه دم. پس بسته به میزان شباهتش به این شیر، بعید نیست که اصلاً شیر هم نباشد، شاید با یک بز طرف باشیم، حتا یک موش و بعضاً یک سوسک! اگر واقعاً حدسم درست باشد، نتیجهی دیگری هم میتوانم بگیرم و آن این که به هر اندازه شیر داستان، شبیه شیر پهلوان ما باشد، خوانندگان باهوشی هم اثر را خواندهاند که خودشان پا ورای وظایف خوانندگی گذاشتهاند و عوض نویسنده، ایده را بسط دادهاند و تا اندازهای به یک داستان بدل کردهاند. آن گاه احتمالاً به تعداد این خوانندگان باهوشمان، شیرهای مختلفی هم داریم که بعضیهاشان هنوز در نظام خلقت حتا دیده نشدهاند! این نتیجه میدهد یک آش شلمشوربای حسابی را که آشپزهایش هم بیش از ۲ نفر بودهاند!
برای عبور از چنین مخاطراتی راههایی مختلفی پیشنهاد شده است. شاید یکی از دلایلی که توصیه میکنند زیاد مطالعه کنیم همین باشد که مثلاً نویسندهی ما میبیند کسی مشابه ایدههای او را در جایی بسط داده است. بدین ترتیب میتواند نمونهای مشابه کارش را دریابد، با دقت آن را تحلیل کند و با مقایسهی آنهایی که خوانده با آن چیزی که در ذهن دارد، کمی از ابهام ایدههایش کم کند و تصویر بهتری از آنها در ذهنش ترسیم کند. بدین صورت اجزایشان را بهتر میشناسد و باورشان میکند. سپس طرحهایی برای به رشتهی تحریر درآوردنشان به دست میآورد و راه را برای باورپذیر کردنشان هموارتر میکند.
وانگهی اگر هم نتوانست مشابه کارش را در نوشتههای دیگران بیابد (که احتمالش کم است)، بهتر است بگذارد ایدههایش کمی خیس بخورند. مدتی آنها را در گوشهی ذهنش نگه دارد و هر از گاهی سری بهشان بزند و احوالی بپرسد. به عبارتی کمی با آنها زندگی کند. به این صورت بعد از مدتی شوق و ذوق اولیهاش که موجب عظمت کاذب ایدههایش میشد، کمی رنگ میبازد و در مواجههی ذهنی با ایدههایش راحتتر با آنها کنار میآید. آنها بخشی از زندگی روزمرهاش میشوند و حالا خیلی خوب میتواند در چنگشان بگیرد، ورزشان بدهد، از جهات گوناگون به مصافشان برود. آنها را به اجزایشان میشکند و با مقداری آزمون و خطا الویتهای رتبی و زمانی را در پرداخت اجزا در مییابد. در اینجا آنچه در ذهن داشته را باور میکند و این تازه سرآغاز راهی پر پیچ و خم با پستی و بلندیهای مختلف است تا ببیند چگونه باید ایدههایش را پرداخت کند و چگونه میتواند هرچه بیشتر داستان خود را به خواننده هم بباوراند و تجربهای را با او به اشتراک بگذارد.
در انتها بد نیست اگر چند نکته را یادآور شوم:
نخست آن که در ابتدای یادداشت هم اشاره کردم. گریبانگیر شدن مخاطرهای که در این نوشته در حد وسعم به آن پرداختم، برای نویسندگانی که به تازگی جرات نوشتن در گونهی گمانهزن (علمیتخیلی و فانتزی) به خود دادهاند، اصلاً دور از ذهن نیست. چه آن که این آفت یقهی آدمهایی را که درست یا نادرست بعضاً به اسمشان قسم میخوریم، گرفته است، هم در ابتدای راهشان و بعضاً حتا در دوران شهرتشان. این آفت را هم باید از سر گذراند. نوشتن این یادداشت بیشتر از آن جهت است که به نظرم میتواند در سرعت بخشیدن به گذر از این آفت، کوچکترین تأثیری داشته باشد، یا حداقل، کاری است که از دست من برمیآید.
دوم. اگر در این یادداشت تماماً در مورد ماجرا صحبت به میان آمد، بدان معنا نیست که معادل این آفت برای شخصیتها اتفاق نمیافتد. اما از آنجا که داستانهای ما عموماً ماجرامحورند تا شخصیتمحور، مغلوب شخصیتها شدن مسئلهی این یادداشت نبود.
سوم. دست به قلم شدن برای نوشتن این یادداشت، اصلاً و ابداً دلالت بر کیفیت نویسندگی اینجانب ندارد. در واقع اصلاً چندان نویسنده نیستم، تازهکاری یا کهنهکاریش که باشد پیشکش. اگر هم آن چه در بالا آمد، موجب ناراحتی کسی میشود، خیلی به دل نگیرید و آن را به حساب قبول وسوسهی نوشیدن آب سرد در بیابان بگذارید.
پانویس:
به دیدن تو چنان خیرهام که نشناسم/ تفاوت است اگر راه و چاه را حتا محمد علی بهمنی
به حرص ار شربتی خوردم، مگیر از من که بد کردم/ بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقاء سنایی
خیلی جالب و خاندنی و مفید
مرسی
خسته نباشی:53:
نکته ی بعدی که حاصل از تجربیات شخصی است:
من اگر سر اوایل نوشتن سلحشور آتش بودم سر خودم داد میزدم:
ترمز دستی رو بکش!
اوایله داستانه و ایده ها دارن تو مغزم پشتک بالانس میزنند، میبرید دستو به کیبرد میبرم متن رو پیاده میکنم. کلی نقاط مخفی هم همون اول میذارم که مثل رولینگ و رودا ته داستان فاش کنم، خواننده کپ کنه.
من به کرات درگیرش بودم!
ببینید نتیجه این کار حداقل برای من اصولا یه کار شتاب زدست که قشنگ در نمیاد. صحنات دراماتیک و اکشنش نمیگیره و سکوی پرتاب خوبی برای داستان نیست.
البته استثنا هم میتواند باشد ولی کار سختی است.
البته این فقط تجربه هست و هرکی خواست عمل کنه و خواستم نکنه.
نکته ی بعدی که حاصل از تجربیات شخصی است:
من اگر سر اوایل نوشتن سلحشور آتش بودم سر خودم داد میزدم:
ترمز دستی رو بکش!
اوایله داستانه و ایده ها دارن تو مغزم پشتک بالانس میزنند، میبرید دستو به کیبرد میبرم متن رو پیاده میکنم. کلی نقاط مخفی هم همون اول میذارم که مثل رولینگ و رودا ته داستان فاش کنم، خواننده کپ کنه.
من به کرات درگیرش بودم!
ببینید نتیجه این کار حداقل برای من اصولا یه کار شتاب زدست که قشنگ در نمیاد. صحنات دراماتیک و اکشنش نمیگیره و سکوی پرتاب خوبی برای داستان نیست.
البته استثنا هم میتواند باشد ولی کار سختی است.
البته این فقط تجربه هست و هرکی خواست عمل کنه و خواستم نکنه.
من اسم تاپیک رو دیدم بیخیال خوندن مطالبش شده بودم :39: اسم تاپیک رو ( برای بحث های آموزشی و قسمتایی که میره توی آرشیو) درست بذار لطفا، چون مطالب خوبی بود :))
راستی تجربیات رو توی این بخش بزن
http://btm.bookpage.ir/thread1774.html
تاپیک به انجمن مربوط انتقال یافت
اخطار برای almatra بدلیل اینکه چندین بار تاپیک هارو در بخش نامناسب زده.
مطلب خوبی بود
اسم تاپیک به دلیل مناسب نبودن با شئونات شاید تغییر کرد
موفق باشی
به نظر من نباید ایده ها را مستقیم وارد رمان کرد.
باید یه دفترچه(ترجیحا دفتر جلد سخت کاهی نو و خط دار 🙂 )داشته باشیم تا ایده ها را بنویسیم. بعد یه مدت بیایم دنبالش و آبدیده ترش کنیم و بذاریمش تو داستان. مثلا اگه گوشت و بپزیم بذاریم تو پلو خیلی بهتر از گوش خامه.