آمدم «تاکه سر زلف سخن را به قلم شانه زنم»
چون دلم شکسته است... دیرزمانی است میان من و دفترهایم صنمی نیست چرا که کلک من شکسته است!
باد موسم میغ فکرم برده؛ جویباران سخن خشکیده... بر سر چشمه ذوقم اژدهایی خفته..
صنمی نیست میان من و دفترهایم. آری از شرز گی اش میترسم. اژدها است دیگر... آتشش سوزنده، حرص او بیپایان، خون وی زهرآلود...
من ندانم که چرا خانه امن مرا، کرده است کنام خود این اژدها؟
مرگ یکبار و شیون یکبار... یا که از کین سخن یا بدان خشم قلم، می درم سینه این اژدر را... یا که میسوزم من یا که دستانم را میکنم غرقه به خون...
پ. ن:این شروع یک افسانه است
ادامه دارد
برای متوقف کردن تو فقط باید یه گلوله تو مغزت خالی بکنن
دارم از حسودی میترکم
ادامشو بنویس مرد
خیلی متن زیبایی بود
منظور از اینکه این شروع یک افسانه است یعنی اینکه داستانه بلنده؟
اژدها و کلک شکسته یکی از دفترچه یاداشت های منه...
من هر چند وقت یک دفترچه با اسم های جالب درست میکنم و یاداشت هایی مرتبط و منسجم رو در باب موضوعی مینویسم...
این دفترچه مال درگیری های درونی من هنگام نوشتنه...
خوشحالم که مورد پسند واقع شده، ادامه متن هارو هم خواهم گذاشت بعد از گلچین کردن...
از تمامی علاقه مندان هم دعوت میکنم از سبکسری های قلم هاشون اینجا بنویسن...
اگر خدا بخواد داستان بلندمو تا آخر هفته آینده رو سایت قرار میدم
یا حق
قسمت دوم(پدر سوفی من)
ای کاش همواره مست بودی پدر. کاش پستو خانه پر از خم شراب بود تا دم به دم هوشیاری ات را بربایم،آنگاه به کلک شکسته ام بنشینم و آنچه میگویی مکتوب کنم.
پدر، میدانی که نابینا شدن بیم کودکی من بود اما حال در می یابم که هیچ گاه بینا نبوده ام. من چون تویی کنار خویش داشتم به ژاژخایی و کردار ناجاودان مشغول شدم. فغان و فسوس...
پدر تو همیشه برایم سخن می گویی. میدانی که جانم پذیرای خوراکی است که تو آن را صید معنا کرده باشی. حال که مستی، آنچه را که هستی بر من روشن کرده میدانم که تو سخن نمیگویی. تو همیشه خاموش بودهای! خدا در تو سخن میگوید. پدر کفر نمی ورزم، بیشک او تو را در تملک خویش دارد و تو او را اندرون خویش، بیش از دیگر آدمیان...
پدر در کیش من و تو شراب حرام است. حال میدانم چرا... پدر تو را خواهند کشت. فرشتگان تو را خواهند کشت. تو اسرار حق را کم و بیش بر من فاش کردی. آری تو را خواهند کشد. دیو ها تورا خواهند کشت. تو ناخواسته بر ضمیر روشنی افزودهای. پدر تو تعادل گیتی را به نفع نور و حقیقت بر هم زدهای. آری به یک جام نوشابه سرخ فام. حال تاریکی برخواهد خاست...
پدر، دریای بیساحلی بودم، وصل به اقیانوس ام کردی. چگونه از فردا همصحبتی با دون مایگانی که وجودشان مرداب و باتلاق است را تاب بیاورم؟اگر درون آن ها شراب بریزم جز گنداب روزمرگی برون نخواهند ریخت. من از مستی تو آب حیات چشیده ام چگونه تاب بیاورم؟
پدر ندانم که مرگ و سرنوشت چندی فرصتمان میدهند تا به مستی بگزرانیم. حال که میتوانم،مکتوب میکنم تا فراموشمان نشود که زمانی غرق در حقیقت شده ایم بی آنکه بدانیم حقیقتا کدام یک مست بودیم...
درود بر شما. لذت بردم. شخصا انسان معنا گرایی هستم اما بسیار هم به زیبایی نوشتار اهمیت میدم. خودم بین کیف نامه هام ( اسمیه که خودم گذاشتم. گاهی که حالم خوبه و حس خوبی دارم. مغزم خودش میگه و میگه. و اینطور نوشتن رو خیلی دوست دارم. بهش میگم کیف نامه ) اونهایی رو که زیبا و مسجع هستن رو بیشتر دوست دارم. واسه شما متن اولت که شعره. یه چیزی بین شعر نو و شعر سفید. پیشنهاد میکنم پیشو بگیری. خوشم اومد از نوشتت. فقط یه جملت از نظر آهنگ و ریتم نمیخورد به بقیه. اگه اصلاح بشه یه قطعه زیبا رو داری
دومی هم همینطور هرچند که بعضی جاها بنظر میاد انگار داری بزور از کلمات سنگین تر استفاده میکنی تا لحن نوشتت رو تغییر بدی. ولی این گاهی تاکید میکنم گاهی یعنی کم توی ذوق میزنه.
در یک کلام بگم حال کردم با نوشتت. فقط اینکه اگر در حیطه یک ارزش یا تفکر و یا هرچی... بنویسی که معنی و مفهومی رو برسونه خیلی عالیه. شاید با خودت بگی دومی داشت ولی نه منظورم این نیست. دارم میگم محورت مفهوم باشه و با هنر ذاتیت زیباش کن. نه اینکه محورت زیبایی باشه و با زور درش مفهوم بگنجونی
امیدوارم از نظرم سو برداشت نکنی. چون احساس کردم بلدی و میتونی اینارو گفتم. وگرنه بدون اهمیت دادن ازش رد میشدم. امیدوارم این نقد بهت کمک کنه.
بازم بنویس. مخصوصا شعر ( شعر خیلی دوست دارم ) البته اگر اومد. مجبورش نکن بیاد. شعر طبع ترسویی داره اگر زیاد بهش اصرار کنی میره تو سوراخش و بیرون نمیاد. بزار به حال خودش یهو میبینی جلوت داره پرواز میکنه. فقط نباید غافل بشی و بزاری فرار کنه. لابه لای کاغذا حبسشون کن. به دامش بنداز. تماشا کردنش رو خیلی ها دوست دارن
قلمت پُر
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
آمدم «تاکه سر زلف سخن را به قلم شانه زنم»
چون دلم شکسته است... دیرزمانی است میان من و دفترهایم صنمی نیست چرا که کلک من شکسته است!
باد موسم میغ فکرم برده؛ جویباران سخن خشکیده... بر سر چشمه ذوقم اژدهایی خفته..
صنمی نیست میان من و دفترهایم. آری از شرز گی اش میترسم. اژدها است دیگر... آتشش سوزنده، حرص او بیپایان، خون وی زهرآلود...
من ندانم که چرا خانه امن مرا، کرده است کنام خود این اژدها؟
مرگ یکبار و شیون یکبار... یا که از کین سخن یا بدان خشم قلم، می درم سینه این اژدر را... یا که میسوزم من یا که دستانم را میکنم غرقه به خون...
پ. ن:این شروع یک افسانه است
ادامه دارد
دوتا مورد. اولی یه پیشنهاد :
دومی یه ایراد : من ندانم که چرا خانه امن مرا، کرده است کنام خود این اژدها؟
این یکم آهنگش مشکل داره. یکم روش فکر کن ببین میتونی بهترشو بگی