من یه نویسندم.
چند سال پیش با کلی خواهش و تمنا وام جور کردم . چون ناشر از قلم من خوشش نمیومد. کتابمو چاپ نکرد. مجبور شدم خودم هزینه چاپ رو بدم.
کلی روی ایده و داستان کار کردم . خیلی جاها میتونستم پیش همسرم باشم ، ولی وقتم رو با سیاه کردن کاغذ ها صرق کردم . توی ذهنم به این فکر بودم که این کتاب خیلی فروش میره.
بعد با پولش از خجالت همسرم در میام . دغدغه فرهنگی هم داشتم. دغدغه های زیادی داشتم . از اون جایی که هر چیزی رو نمیشه نوشت. پس باید طوری مینوشتم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
یه بار پیشنهاد شد که سفارشی بنویسم . پول خوبی داشت. همسرم گفت بنویس با پولش هم خرج زندگی رو در بیار هم برای کتاب خودت پول کنار بزار.
من جلوی نفسم ایستادم. من در قبال مردمم مسئولم.!
وقتی کار چاپ تموم شد . خیلی امید داشتم . چند تا کتاب قروشی رو نشون کردم . چند جلد هم به عنوان هدیه به دوستان دادم . به به و چه چه. که فراوون بود . نقد که اصلا تو کار نبود.
با یه دوستی هم صحبت کردم. قرار بر این شد تو برنامه فرهنگیش کتابمو معرفی کنه . دوستم مجری برنامه خیلی فرهنگی بود.
1 سال گذشت و من 12 ماه اقساطم عقب افتاد . فروش کتاب در میان عشق و عاشقی های رمانهای سخیف کمتر از اونی بود که فکر میکردم . همسرم خیلی ناراحت بود . شرمندگی رو توی چشمای من میدید.
همه ناراحت بودن . اما کسی از فقر فرهنگی مردم چیزی نگفت.اما انکار مردم در مقابل کتاب خوانی برایم نا مفهوم بود.توی همون سال نمایشگاه کتاب برگزار شد . با کلی سرو صدا و تبلیغ..
اجاره غرفه از توانم خارج بود. تمام سرمایه ما یه خونه نقلی بود . که ارث پدر خدا بیامرز همسرم بود . توی تموم نقش و خیال هام . به روزی فکر میکردم که پول خونه رو یک جا بدم همسرم . بعد به نامش کنم.
همسرم پیشنهاد داد که خونه نقلی رو بفروشیم . گفتم : این چه حرقیه. بریم اجاره نشین بشیم . با کدوم پول . با کدوم در امد ...
تصمیم گرفتم که کتابمو بگیرم دستم برم جلوی نمایشگاه قاطی چند تا کتاب بفروشم. رفتم سراغ کنجه کتابها... توی انباری خونه پدریم. از وقتی که پدرم به رحمت خدا رفت . ننه جان نها توی اون خونه زندگی میکرد. در وقع عموی بزرگم خونه رو خریده بود. ولی به قولی تا ننه زنده بود فکر فروش نبود .
توی انباری کلی کتاب بود از زمانی که پدرم بچه بود . بابام نویسنده بود . پدر بزرگمم همین طور...3 ساعت طول کشید تا کل انباری رو زیرو رو کنم . ولی خیلی از کتابا یا کهنه بود یا خیلی سنگین بودن . جاشون رو زمین رو یه تیکه پارچه جلو مترو نبود . در شان کتاب نیود.تو همین گیرو دار چشمم افتاد به صندوق قدیمی بابام. کلی خرت و پرت داشت. از اون سالها . کلی خاطره لای گرد و خاکشون پرسه میزد.
چشمم به پارچه مخملی افتاد که ته گنجه بود . 40 سال خاک روش بود .لای مخمل رو باز کردم . کتاب بود . قدیمی بود .خیلی نفیس بود. حتما . کتاب رو برداشتم و به سرعت رفتم خونه .
لیلا ، لیلا ....ببین اینو . این به نظرت چقدر می ارزه ؟
اشک توی چشاش جمع شد . بدون اینکه کتاب رو دستش بگیره . با همه اعتمادی که به من داشت.. توی ذهنشو میخوندم که داره به چه چیزهایی فکر میکنه...دستامو گرفت . توی چشمم نگاه کرد...
فرهاد !!؟ بیا بریم...
+ کجا بریم لیلا..؟
-بریم از اینجا... بریم یه جای دور . من خستم . من خیلی خستم ..
+ اخه .. اصلا این حرفا چیه . این کتاب قیمتیه . کلی پولشه .. البته فکر میکنم . باید برم پیش یکی که این کاره اس ...
-فرهاد من میدونم تو چه جور ادمی هستی. ولی دیگه وقتشه یکیم به فکر خودمون باشی. مگه نه ؟؟ بگو که یه فکر خوب داری.
تا شب دیگه با هم حرفی نزدیم . من تو فکر کتاب بودم . لیلا هم همینطور...
الان 3 سال از اون روز میگذره . کلی اتفاق بعد از پیدا کردن کتاب افتاد . با کلی سختی کتاب رو فروختیم . هنوزم باور ندارم که توی اون انباری یه همچین گنجی داشتیم . روحت شاد بابا .
اگه به من بود هیچوقت نمیفروختمش. میزاشتمش تو موزه . اون اقایی که واسه ما کارای فروش رو انجام داد میگفت این کتاب میره تو اروپا تو یه موزه شخصی .
ای کاش احتیاج به پولش نداشتم. ای کاش و خیلی ای کاش های دیگه ... الان تقریبا 2 سالی میشه که اومدیم المان.خونه بابامو از عموم گرون تر خریدم . ننه رو اوردم تو خونه نقلی خودمون. اینجا خوبه . ارومه . به امثال من احترام میزارن .دارم ترجمه میکنم . مینویسم. روزگار میگذره . قراره که لیلا هم مغازه غداهای ایرانی باز کنه . خیلی شاده . خیلی خوبه که میخنده .خیلی وقت بود که خنده هاشو ندیده بودم . اخرشم کتاب حلال مشکل ما شد. اخرشم من به اون پول رسیدم . ولی هنوز دغدغه هامو دارم . ولی هنوز برام سواله که چرا واسه مردمم کتاب هیچ جایگاهی نداره.
پایان .
من یه نویسندم.
چند سال پیش با کلی خواهش و تمنا وام جور کردم . چون ناشر از قلم من خوشش نمیومد. کتابمو چاپ نکرد. مجبور شدم خودم هزینه چاپ رو بدم.کلی روی ایده و داستان کار کردم . خیلی جاها میتونستم پیش همسرم باشم ، ولی وقتم رو با سیاه کردن کاغذ ها صرق کردم . توی ذهنم به این فکر بودم که این کتاب خیلی فروش میره.
پایان .
سلام
به شخصه از نوشته هاتون خیلی لذت میبرم خیلی سبک داستان کوتاه هاتون رو دوس دارم.
تا الان همه پست هاتون رو خوندم و خوشم اومد ایشاا... همیشه قلمتون مثل پر سبک باشه و بتونه توی اسمون تیره این مملکت کتاب ندوست پرواز کنه شاید روزنه ای باز بشه و ملت کتاب دوست بشن
یا علی
سلام
به شخصه از نوشته هاتون خیلی لذت میبرم خیلی سبک داستان کوتاه هاتون رو دوس دارم.
تا الان همه پست هاتون رو خوندم و خوشم اومد ایشاا... همیشه قلمتون مثل پر سبک باشه و بتونه توی اسمون تیره این مملکت کتاب ندوست پرواز کنه شاید روزنه ای باز بشه و ملت کتاب دوست بشن
یا علی
ممنونم. مرسی که میخونی . مرسی که وقت میزاری. اتفاقا من هم کارای شما رو دنبال میکنم ... خیلی خوب و عالی هستین.....
عالیه قلم خیلی خوب داری موفق باشی
عالیه قلم خیلی خوب داری موفق باشی
متشکر و ارادتمند
(تیم تخریب)
*******************
نام داستان: ورقههای طلایی
نویسنده: @Abner@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
----------------------------
@bahani@
شاید نقد چنین داستان کوتاهی سخت باشه، خیلی سخت، چنین داستانی خیلی به سرعت بیان میشه، تقریبا ما هیچ شناختی از شخصیتها نداریم، از اتفاقا نداریم، صرفا ایده گذاری برای یه داستان بلند از یه تجربه تلخ از یک نویسنده است که به یه تراژدی فرهنگی ختم میشه. به یه سقوط فرهنگی که خواهناخواه باعث پوک شدن فرهنگی میشه که هر ایرانی بهش افتخار میکنه. من با این داستان مشکل ندارم، نه به خاطر داستان پردازی و شخصیت پردازی و توصیف، و اینکه مثلا محیط خیلی نقشی تو این داستان نداره. چون خود نویسنده حتی بهتر از من به اینها آگاهه، مشکل من اونجاست که مردم رو به عنوان یه توده در نظر میگیره که این توده ارزشی به کار نفیس و ارزشمند قائل نیست. چرا چنین چیزی باید یه طرفه به قاضی بره داستان. کل داستان در نهایت میخواد به این مفهوم برسه که جامعه اگر به کارهای فرهنگی ارزشمند توجه کنه و خواننده داستانهایی که صرفا نوشته شدن برای هیجانش نوشته شده کمتر توجه کنه اون جامعه میتونه، حداقل، بخشی از سرمایهاش رو حفظ کنه.
من با چنین چیزی مخالفم، اینکه چنین هجوی به جامعه وارد بشه که اون جامعه متهم بشه که آثاری میخونه که مثلا کلیدر نیستن، و به جاش داستانهای اونطوری خواننده بیشتری داره، تقصیر خواننده است، و خواننده است که داره میراث زبان فارسی رو نابود میکنه. چنین چیزی درست نیست، مطلقاً درست نیست. اینکه جامعه رو اینطور متهم به خوندن آثار متهم اون چنینی بشه و جامعه حداقل اون بخش اکثریت این چنین مهجور جلوه داده بشه درست نیست. چنین چیزی، این چنین گفتن چنین چیزی خیلی مهمه، اینقدر سریع اینقدر صریح بیشتر از اینکه متن یه تاثیر انتقادی و فعال تو ذهن خواننده داشته باشه، متن رو تو ذهن خواننده کم اهمیت میکنه، چنین مسئلهی ظریفی و نیاز به چنین داستانگویی لطیفی فراتر از همه قداعدها و داستانپردازیها و شخصیت پردازیهاست، نیاز داره تجربهها عمیقتر و عینیتر بیان بشه، توصیفها و داستان فراتر از گفتنها باشه، نیازه داستان یه هسته مرکزی داشته باشه که این هسته مرکزی بتونه ذهن خواننده رو با خودش بکشه، ذهن خواننده بتونه دنبالش کنه، رابطهای بین خواننده و داستان ایجاد بشه که خواننده خودش رو همگام و محق ببینه.
به امید ظرافتای بیشتر در آینده 🙂
و داستانهای پر حوصلهتر.
reza379@ (خودمو تگ کردم :/ )
ایدهی داستانت... ایده که چه عرض کنم، اون دغدغه پشت داستانت بسی خوب بود. نحوه بیان این دغدغه هم میشه گفت خوب بود. این واقعاً سؤاله که چرا فرهنگ کتابخوانی توی جامعه ما که قدیمالایام جزو برترینهای حوزه علوم و دانشهای «مختلف» بوده، انقدر چیپ و مغفوله! منتهی خب قرار نیست تو این متن راجع به تحلیل و بررسی این پدیده ناگوار حرف بزنم.
اول از لحاظ نگارشی باید بگم که واقــــــــــعاً باید ویرایش بشه. جدای از غلطهای تایپی، کلا هیچجا نه از کاما، نه از نقطهکاما، نه از گیومه، نه از نقل قول کلا از هیچی استفاده نکرده بودی. خوندن یه همچین متنهایی سخته، فقط نقطه داشت این متن. بعد نه که بگم نقطه اشتباهه ها، نه! (اصلا یعنی چی نقطه اشتباهه؟! :/) اگر متنت جوری بود که واقعا با نقطه کارش راه میافتاد، اونموقع حرفی نبود، اوکی. منتهی قضیه اینجاست که خیلی از جملات این متن به همدیگه مرتبط – بعضیهاشون جملات شرطی هستن (که دو بخشین دیگه!) و بعضی هم که جملات عطفی – هستن و اون نقطهای که بینشون میاد اصلاً نحوه خوندن متن رو خراب میکنه؛ درستش اینه که بینشون کاما بیاد یا اصلا هیچی نیاد.
بعد پاراگرافبندی هم زیاد درست نیست. کلا هر پاراگرافی یک موضوع اصلی داره که باید حول اون موضوع بچرخه. وقتی این موضوع تموم بشه و موقع شروع شدن موضوع بعدی باشه، یه اینتر میزنیم میریم پاراگراف بعد. مثالی که جلوی چشممه پاراگراف دوم و سوم متنت هست: «... خیلی فروش میره. بعد با پولش از خجالت همسرم در میام. دغدغه فرهنگی هم...». اینی که من میبینم، جمله بعد با پولش از خجالت همسرم در میام مال پاراگراف قبله. نه که خیلی وارد معنا و مفهوم بشم، خیلی ساده: از واژه «بعد» استفاده کردی! بعد از چی؟ واضحه: بعد از اینکه «خیلی فروش رفت». یا میشه این کار رو کرد که گفتم، یا اصلا میشه کلا اینتر رو حذف کرد و کلش رو کرد یه پاراگراف که اینطور هم چیز خوبی از آب درمیاد (میشه نسبتاً موضوع این دو بخش رو نزدیک به همدیگه فرض کرد).
خب از اونجایی که این متن خیلی کوتاه بود (داستانکه) نمیشه انتظار نابجایی از داستان داشت، مثلا انتظار این که خواننده بتونه گوشه و کنارها و اعماق این شخصیت اصلی داستان رو بشناسه، نه همچین انتظاری نمیره. منتهی اون بخشی از شخصیتش که به نظرم به داستان مرتبط بود، تقریباً خوب شناسونده شده بود. اینکه این فرد عاشق نویسندگیه و حاضر هم نیست به خاطر پول ارزشهاش رو زیر پا بذاره، در عین حال خانوادش هم براش مهمه و سردرگمه که خب حالا چیکار کنم...؟ نهایتاً با وجود اینکه همسرش ازش پشتیبانی میکنه، اما فرهنگ بد کتابخوانی جامعه طاقت هر دو رو سر میبره و دیگه همسرش هم توان پشتیبانیش رو از دست میده و میبینیم که توی اون اوج احساسی-خانوادگی داستان، همسرش کاملاً تحملش رو از دست داده.
یک جایی از داستان من یک علامت سؤال برام پیش اومد، واسه اینه که نفهمیدمش فکر کنم. بعد از این گریه و زاری که خانمش بهش میگه بیا از اینجا بریم، بعد اینطوری میگه: دیگه تا شب با هم حرف نزدیم. من داشتم به کتاب فکر میکردم «لیلا هم همینطور...»! این بخش «لیلا هم همینطور» واقعا برام سؤال ایجاد کرده. آیا این جمله مفهومش کناییه یا واقعاً لیلا هم داشته به کتاب فکر میکرده؟ چون داستان از دید فرهاده، من که میگم این جمله معنیش تحتالفظی نیست. برداشت من اینه که این آقا فرهاد داستان انقدر دیگه کتاب و نویسندگی توی ذهنش رسوخ کرده (نمیخوام بگم کورش کرده چون بالاخره خانواده هم براش مهمه، حالا با یک درجه شدت کمتری نسبت به کتاب) که فکر میکنه همسرش که همه این مدت حرفی نزده و پشتیبانیش کرده هم دقیقاً مثل خودشه و کتاب تــــنها دغدغهشه. در صورتی که برداشت من به عنوان خواننده، با توجه اون بیتابی صحنه قبلی، اینه که لیلا «به هیچوجه من الوجوه» به کتاب فکر نمیکنه بلکه توی بدبختیهای زندگی و ناامیدی غرقه.
خب داشتم میگفتم (با وجود اون اشکالات نگارشی که گفتم) شخصیت فرهاد «تقریبا» (گفتم که فقط همون بعد مرتبطش) برای خواننده باز میشه و خواننده میفهمدش. از طرف دیگه اون استیصالی که از فرط مشکلات زندگی روی زندگیشون حاکم میشه رو هم خوب نشون دادی (هرچند با طولانیتر کردن و با جزئیاتتر کردن داستان میشد راندمان این «نشون دادن» رو افزایش داد). مثلاً این که تصمیم میگیره بره جلوی نمایشگاه و بین کتابفروشیها خودش دستی کتابشو بفروشه، اینکه لیلا میگه بیا خونه رو بفروشیم، اینکه تصمیم میگیره آثار پدرش رو بفروشه؛ اینا صحنههایی بودن که استیصال و عجز رو نشون میدادن.
یک جمله در پایان داستان خیلی نظرم رو جلب کرد، اینکه «در آخر هم کتاب حلال مشکلاتمون شد». هرچند یکم باهاش مشکل دارم چون به نظرم باید میگفتی «آخرش هم این فرهنگ غلط جامعه تونست کتاب رو تا سر حد «پول» پایین بیاره»؛ اما خب این اعتماد بیخدشهی فرهاد به کتاب و نویسندگی قابل تحسین بود.
این تیکه که بابا و بابابزرگش هم نویسنده بودن جالب بود، مثل این داستانهای فانتزی میشه که شخصیت اصلی یک قدرتی رو از خاندانش به ارث برده... جالب بود گفتم این رو هم بگم :))))
-----------------------------
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما پیام بدن بهمون.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا آیدی تلگرام محمد@Envelope_0 (اون حرف آخر یه «صفر» انگلیسیه) پیام بدید.
از نطر من حقیر دغدغه تو ذهنت رو خیلی خوب توصیف کردی اما مشکلات نگارشی و یک کمی هم استفاده از کلمات تحت اللفظی کار رو خراب کرده بود.
اما نمی دونم چرا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. اونم منی که خودم نویسنده ام و این چیزا رو می دونم. مشکل از چی بود؟ همه می گن نگو،نشون بده. اما تو مستقیم نمی گفتی و نمی تونستی به عمق روح خواننده دست پیدا کنی و اایده تو تو مغزش فرو کنی.
همین دیگه