Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین : تجسم سازی و صحنه پردازی!

108 ارسال‌
28 کاربران
383 Reactions
27.2 K نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

تمرین :
هرکس با توجه به تواناییش ، یک محیط رو با طرز نگارشش توصیف کنه . ترس و خوشحالی و ... کاره خیلی آسونیه ، میگیم چه موضوعی رو توصیف کنیین و شما هم اولین و یا بهترین چیزی رو که فکر میکنین ، مینویسین .

خب حسین برای نقد اعلام امادگی کرد.
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم.

تا حالا سه تمرین با موضوعات مختلف انجام شده. برای دسترسی به اونها به لینک زیر مراجعه کنید.

شماره ی تمرین
موضوع تمرین
قسمت نقد
تمرین یک
فرار در جنگل
پست 35
تمرین دو
پنج دقیقه قبل از مرگ فردی
پست 50
تمرین سه
تفکرات یک ادم روانی
پست 69
تمرین چهارم کتک خوردن ...

تمرین پنجم:


موضوع ، کتک خوردن

نکته ی مهم:

هدف اصلی تو این متن، عجز و نا توانی باید باشه. نشون بدین فرد داره کتک میخوره و کاری نمیتونه بکنه.
حال گروهی یا تکی میزننش، میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی


   
hamid.sarabi902, faezeh, فرشید and 30 people reacted
نقل‌قول
arwen
(@arwen)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

مشتش را ندیدم اما درد چنان صاعقه وار در سرم پیچید که نمیتوانستم آن را ندید بگیرم. مشت ها پشت سر هم فرود می آمد و من گیج و حیرت زده به این می اندیشیدم که این حق من بود.این من بودم که دروغ گفته بودم پس حالا این نتیجه اش بود. اما باید چه میکردم؟ دستهای قدرتمند مردانه اش یقه ی لباسم را گرفت و مرا بالاکشید: دوباره میپرسم چرا؟


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

کتک خوردن
چشم هایم را به سختی باز کردم. سرم به دوران افتاده بود. نمی توانستم زمان و مکان را در وجودم حس کنم. فقط درد بود.
ضربه اب به بدنم خورد. حتی نمی توانستم درد تازه ا از میان آن همه درد تشخییص بدهم. ضربه مرا به خود آورد.
به معنای واقغی کلمه طناب پیچ شده بود.طناب سفتی از قوزک پایم تازیر گردنم بستده شده و آنقدر پیچ خورده بد که می دانستم کجا گره خورده. ضربه ای دیگر، با تازیانه روی بدنم فرود آمد. آنقدر محکم بود که طناب ها هم نتوانستند جلویضربه را بگیرند. جیغی تا حنجره ام بالا آمد اما تان بیرون رفتن نداشت.پارچه ای توی دهانم فرو کرده بودند که توان تخلیه احساساتم را به من نمی داد. با درماندگی سعی ردم تکانی بخوردم، اما بدنم نمی توانست تکان بخورد.
چندین ضربه پشت سر هم به بدنم خورد. اما با وجود چشم بند، نمی دانستم کار چند نفر است. جیغ هایی که توی گلو فه می شند، و تارکی. سر جایم بی حرکت ایستادم. چه کار میتوانستم بکنم؟ از خدایان خواهش کردم هر چه سریعتر روحم را به جهنم ببرند. حداقل آنجا می توانستم ببینم و جیغ بکشم.
صدایی گفت:«فکر کردی؟ به همین راحتی ها نمی کشیمت.»
صدا از بیرون بود یا درون؟ با وجود گوش خونینم به هر دو گزینه شک داشتم.
چند دقیقه ای بدنم همانجا، مثل لاشه ای که کرکس ها دست آن کشیده باشند بی حرکت ماند. با خودم خدایان را شگر کردم که گذاشته اند در آرامش، و البته طناب پیچ شده بمیرم. اما حرکتی نگهانی که از روی زمین بلندم کرد، حتی اجازه نداد دعایم را تمام کنم. احتمالا تا آن زمان بدنم افقی روی زمین بود زیرا احساس ایستادن روی پاهایم به من دست داد.بدنم کرخت شده بود از درد. کسی که از روی زمین بلندم کره بود، با طناب ها ور می رفت؟ می خواست آزادم کند؟
امید هایم باطل بود.طناب ها باز شدند، باید روی زمین می افتادم، اما بدنم با زنجیر به ترکی عمودی متصل بود. نفس هایم همراه خون بود، اما خون توی دهانم مانده بود و گاه به درون گلویم سر می خورد. دست هایم از هم باز دنند. پ تیرک نبود. صلیب بود. می خواستند مرا به صلیب بکشند و بر طبق مذهب کثیف خود آتش بزنند؟ تقلا نکردم. نایی در وجودم نمانده بود.
دستی پارچه را از دهانم بیرون کشید. خون بالا آوردم. صداهای گنگ و نامفهومی می شنیدم. چیزی نرم روی گوش هایم کشیده می شد. داشت گوشم را از خون پاک می کرد. چرا؟
کارش که تمام شد و چشمبند را از روی چشمم برداشت، فهمیدم. روحم می خواست از جسمم فرارکند اما نمی توانست. او بود.
نیشخندی روی لبش بود. چشمان سبزشهم به من پوزخند می زدند. او روی صورتم دست کشید:«دخترک بیچاره؟ بهت که گفته بودم بالاخره مال خودم میشی. اینجا رو می بینی؟ پر از اجساد اوناییه که مال من شدنو مردن. اونا به میل خودشان به اختیارم در اومدن. اما تو تقلا کردی. برای همین بیشتر از اونا دوست دارم.»
دست کثیفش از روی صورتم به گردنم رسید.
- اما باید مجازات بشیی.یه مجازات کوچولو. اونا مردن. اما تو نخواهی مرد. تو باید برای همیشه توی آغوش من بمونی. نمی خوام به مرگ بدمت.
لرزیدم. فقط لرزیدم. خالی از احساس بودم.
-به من اجازه میدی موادمازل؟
سرم روی سینه ام افتاد. و او این را به حساب موافقت گذاشت.
چند دقیقه بعد، صدای جیغی که مدت ها توی گلویم مانده بود به گوش رسید.


   
reza379 reacted
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
 

سخت نفس می‌کشید انگار که این نفس های آخرش است، به مرد روبه رویش نگاه کرد باورش نمی‌شد او که همه قاتل نور صدایش می‌زنند اینچنین به دست کسی شکنجه شود، هرلحظه که می‌گذشت دیدش تار تر میشد انگار که دیگر توان مقابله با این ناشناس را ندارد تا کنون با دست هایی خونین و بی حس تا حد کمی جلو ضربات وحشتناک و قدرتمند مرد را می‌گرفت اما دیگر تاب نیاورد و به زانو افتاد، از اینهمه حقارت بغضش می‌گرفت اما آن را فرو می‌داد که مبادا آن مرد فکر کند این بغض به خاطر دردی است که به او رواداشته است، درد تنش هر لحظه بیشتر می‌شد دیگر حتی توان بالا نگه داشتن دستانش را نداشت و این ضربات مرد ناشناس بود که بر سرش فرود می‌آمد احساس کرد لبانش خیس شده‌اند و وقتی قطرات خون روی زمین خاکی و برهوت آنجا ریختند به هویت آن مایع پی برد.
دیگر حتی کتک‌هایی که از مرد می‌ خورد راهم حس نمی‌کرد هر لحظه فشاری به بدنش وارد می‌شد که احساس می‌ کرد که جانش از بدنش در می‌رود اما کم‌کم حتی این‌ها راهم حس نکرد و احساس گیج‌کننده و منگی سراسر وجودش را فرا گرفت سعیش را کرد که به آن توجهی نکند تنها با بی حالی و ناتوانی چشمان نیمه بازش را به نقطه‌ای دوخته بود و انتظار مرگش را داشت.
در همان حالت بود اما کم کم شک کرد برایش عجیب بود که چطور آنقدر ناتوان شده که حتی نمی‌تواند با مردی در این سطح که مطمئناً سطحش به خود او نمی‌رسید، مبارزه کند. در آن حالت بیشتر از این نمی‌توانست فکر کند اما ناگهان دید که مرد دست از کتک زدن او برداشته است آنقدر بی‌حال بود که نتوانست سرش را کمی بالا بگیرد پس چشمانش را چرخاند و دید که مرد در حال افتادن است و زنی پشت او ایستاده. چشمانش بیش از آن تار بود که بتواند زن را بشناسد، ناگهان خاطره ای از یک ساعت پیش به یادش آمد که برادرش ظرفی آب به او داده بود آب مزه‌ی ناخوشایندی داشت اما توجهی نکرده و آن را تا قطره‌ی آخر نوشیده بود، پس از آن بود که احساس سرگیجه و بی‌حالی داشت، حالا حقیقت را فهمیده بود و باورش نمی‌شد که برادرش این کار را با او کرده باشد، در آن حالت آنقدر حالش بد بود که نمی‌توانست بیش از این به آن موضوع فکر کند و اندیشیدن به آن‌را به زمانی دیگر سپرد و با بی‌حالی لبانش را برهم فشرد و نگاهی بی رمق به زن روبه رویش انداخت زن که حالا نزدیکش بود احساس می‌کرد دارد با بی‌قراری حرف می‌زند اما او انگار که ناشنوا و نابینا شده بود هیچ چیز را نمی‌فهمید حتی نمی توانست حرفی بزند گویا وزنه‌ای بر لبانش گذاشته‌اند که توانایی حرف زدن را از او سلب کرده است. تنها محیط اطرافش را دید که رو به سیاهی می‌رود دنیا در مقابل چشمانش رنگ باخت و با تنی دردمند از هوش رفت.


   
reza379 reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 8 / 8
اشتراک: