سلام دوستان
خب من و علی طبق معمول داشتیم از قتل و کشتن و کشته شدن صحبت می کردیم با هم ( یعنی چنین آدمهای بیماری هستیما :71: )
بعد تصمیم گرفتم این تاپیکو بزنم و نظر شماها رو هم بدونم.
تو بخش تمرین نویسندگی می خوایم که یه پاراگراف یا یه داستان کوتاه بنویسید از احساسات دخیل در اولین قتل ( از نگاهِ قاتل) و احساسات دخیل در به قتل رسیدن ( از نگاه مقتول) بنویسید. مردن چطوریه ؟ کشتن چطوریه ؟
به دید مسابقه بهش نگاه کنید. می خوام ببینم کی قاتل و مقتول بهتریه.
موفق باشید.
#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی
از نگاه قاتل:
اگه قتل تصادفی باشه:تو این مورد مطمئنا قاتل میترسه و با جا گذاشتن مدارک بسیار برای پلیس با ترس از محل قتل فرار میکنه...
اگه فرض کنیم فرد یک قاتل معمولی:خوب معمولا در بین این افراد اولین قتل مثل اولین بوسه بین دوتا معشوق میمونه که براش خاصه...خیلی خیلی خاص چون زندگیش رو با کشتن اون فرد در مسیر جدیدی قرار داده.
اگه فرض کنیم فرد یک قاتل روانی مثلا نیگان یا جوکر(با عذرخواهی از لیدی جوکر عزیز...کاملا بدون منظور این مثال وزدم):خوب اینجور افراد از کشتن لذت میبرن،میکشن تا تفریح کنن،حتی برای تکراری نبودن از روش های مختلفی برای قتل استفاده میکنن.اولین قتل برای این افراد به نظرم مثل زمانی میمونه که(هانیه در جلد دوم داستان زندگینامه ی خون آشام اثر آقای افشین جاهد برای اولین بار خون خورد)و این احساس شعف رو بهشون القا میکنه.
از نگاه مقتول:خوب فرد مرده که نمیتونه مرگش رو تحلیل کنه...اما فردی که در حال به قتل رسیدن و میدونه این پایان کارشه به نظرم فیلم زندگیشو از لحظه ای که تونسته درکش کنه تا لحظه ی مرگش رو دور تند و در عرض چندثانیه میبینه...
از نگاه قاتل:اگه قتل تصادفی باشه:تو این مورد مطمئنا قاتل میترسه و با جا گذاشتن مدارک بسیار برای پلیس با ترس از محل قتل فرار میکنه...
اگه فرض کنیم فرد یک قاتل معمولی:خوب معمولا در بین این افراد اولین قتل مثل اولین بوسه بین دوتا معشوق میمونه که براش خاصه...خیلی خیلی خاص چون زندگیش رو با کشتن اون فرد در مسیر جدیدی قرار داده.
اگه فرض کنیم فرد یک قاتل روانی مثلا نیگان یا جوکر(با عذرخواهی از لیدی جوکر عزیز...کاملا بدون منظور این مثال وزدم):خوب اینجور افراد از کشتن لذت میبرن،میکشن تا تفریح کنن،حتی برای تکراری نبودن از روش های مختلفی برای قتل استفاده میکنن.اولین قتل برای این افراد به نظرم مثل زمانی میمونه که(هانیه در جلد دوم داستان زندگینامه ی خون آشام اثر آقای افشین جاهد برای اولین بار خون خورد)و این احساس شعف رو بهشون القا میکنه.
از نگاه مقتول:خوب فرد مرده که نمیتونه مرگش رو تحلیل کنه...اما فردی که در حال به قتل رسیدن و میدونه این پایان کارشه به نظرم فیلم زندگیشو از لحظه ای که تونسته درکش کنه تا لحظه ی مرگش رو دور تند و در عرض چندثانیه میبینه...
چراعزیزم معذرت؟ :دی اتفاقن مثال خوبیه ولی به نظرم داستان بنویس یه بند بنویس از احساسات اولین قتل. :69:
دستانش عرق کرده بود، خون قطره قطره روی صورتش پاشیده بود، مردمک چشمانش با وجود تابیدن نور پروژکتور به چشمش بزرگ شده بود. اسلحه در دستانش میلرزید، جدا کردن دو دستش از هم تمام توانش رو ربود، پاهای از هم باز شده اش میلرزید و تفنگ از دستش افتاد، با حیرت به جسد رو بروی خیره بود، باورش نمیشد، سه پروژکتور مستقیم به صورت رنگ پریده، پوشیده از قطرات خونش، میتابید. همچنان چشمانش بدون پلک زدن به جسد روبرویش خیره شده بود، تیر مستقیما به شکمش خورده بود، کسی جرئت نمیکرد به ته بن بست کوچه که با نور زرد پروژکتور ها روشن شده بود، نزدیک شود. ذهنش نمی توانست وقایع اتفاق افتاده را درک کند. بدنش از قدرت تهی شده بود، نمیتوانست چشمش را از جسد بردارد، نمیتوانست فکر کند. نمیتوانست چهره ی خونین برادرش را درک کند، نمیتوانست چهره متعجب برادرش را وقتی گلوله را در شکمش حس میکرد از ذهنش بیرون کند، نمیتوانست. نمیتوانست آخرین جمله اش را از یاد ببرد : " اینها همش فیلمه ".
" اینها همش فیلمه "
" اینها همش فیلمه "
لوکیشن فیلم را همین دیروز شروع به چیدن کرده بودند و امروز صبح تمام شده بود.
قرار بود گلوله مشقی باشد.
چشمانش تار شدند، پسرک بدون نبض افتاد و دست در دست برادر دو قلویش با پلک هایی باز دنیا را ترک کرد.
دستانش عرق کرده بود، خون قطره قطره روی صورتش پاشیده بود، مردمک چشمانش با وجود تابیدن نور پروژکتور به چشمش بزرگ شده بود. اسلحه در دستانش میلرزید، جدا کردن دو دستش از هم تمام توانش رو ربود، پاهای از هم باز شده اش میلرزید و تفنگ از دستش افتاد، با حیرت به جسد رو بروی خیره بود، باورش نمیشد، سه پروژکتور مستقیم به صورت رنگ پریده، پوشیده از قطرات خونش، میتابید. همچنان چشمانش بدون پلک زدن به جسد روبرویش خیره شده بود، تیر مستقیما به شکمش خورده بود، کسی جرئت نمیکرد به ته بن بست کوچه که با نور زرد پروژکتور ها روشن شده بود، نزدیک شود. ذهنش نمی توانست وقایع اتفاق افتاده را درک کند. بدنش از قدرت تهی شده بود، نمیتوانست چشمش را از جسد بردارد، نمیتوانست فکر کند. نمیتوانست چهره ی خونین برادرش را درک کند، نمیتوانست چهره متعجب برادرش را وقتی گلوله را در شکمش حس میکرد از ذهنش بیرون کند، نمیتوانست. نمیتوانست آخرین جمله اش را از یاد ببرد : " اینها همش فیلمه ".
" اینها همش فیلمه "
" اینها همش فیلمه "
لوکیشن فیلم را همین دیروز شروع به چیدن کرده بودند و امروز صبح تمام شده بود.
قرار بود گلوله مشقی باشد.
چشمانش تار شدند، پسرک بدون نبض افتاد و دست در دست برادر دو قلویش دنیا را ترک کرد.
همه چیز تا قبل از خط آخر عالی بود عالی واقعاً تنم مور مور شد اما اون تیکه ای که افتاد و مرد یه ذره هندی شد :دی قبلش احساسات خیلی خوبی بود. 😉
-چرا میخوای منو بکشی؟
نیگان با چهره ای متعجب به منی که جلوش زانو زده بودم خیره شد و گفت:من؟؟؟اوه پسر من قرار نیست تو رو بکشم،این لوسی که میخواد تو رو بخوابونه.
-چ..چچ...چر..چرا؟
-مممممم...به نکتهی خوبی اشاره کردی،بذار ازش بپرسیم....و به سمتم حرکت کرد،کنارم زانو زد و چوب بیسبالش رو کنار گوشم قرار داد:بهش بگو لوسی...بگو که چرا انتخاب شده....
-خوب؟لوسی جوابتو داد؟
-م..مم..معلوم...معلومه که نه..اونکه نمیتونه حرف بزنه...
-اوه نه...تو داری به لوسی میگی که لاله؟؟وای خدای من....تو خیلی شجاعی نه؟؟؟موقعی که باید از لوسی طلب بخشش کنی داری بهش میگی که اون لاله؟...تو لوسی رو عصبانی کردی مرد....
-من همچین منظوری نداشتم ...فقط واقعا چیزی نشنیدم...
نیگان لوسی رو مقابل چشمام قرار داد و با چهره ای جدی گفت:خوب بهش نگاه کن راب...ازش عذرخواهی کن...اگه میخوای زنده بمونی ازش عذرخواهی کن....
منکه خوشحال شدم خیلی سریع شروع به معذرت خواهی کردم:معذرت میخوام لوسی ..من واقعا معذرت میخوام...من منظو
-پذیرفته نشد.
-چی؟ام..اما منکه معذرت خواهی کردم
نیگان با چهرهای خندان گفت:ببین راب تو اگه از من اینجوری معذرت خواهی کنی باور کن عاشقت میشم...اما این لوسی،احساساتیه...میفهمی که...باید احساسات بیشتری به خرج بدی پسر
-خواهش میکنم لوسی...اوه واقعا خواهش میکنم منو ببخشید لوسی معذرت میخوام من متاهلم التماست می کنم لوسی...و شروع به گریه کردن میکنم...
نیگان لوسی رو مقابل لبهام قرار میده:ببوسش راب...به لب های سرخ لوسی بوسه بزن...اون عاشقا شده مرد...تو بی نهایت خوش شانسی...
لبهایم را روی لوسی میذارم....سیم خاردارای دورش لبامو اذیت میکنه اما برام مهم نیست...با اینکار نجات پیدا میکنم..پس شروع میکنم به بوسیدن لوسی تند تند میبوسمش اما ناگهان نیگان لوسی رو میکشه عقب و لبام توسط سیم خاردارا پاره شده وشروع به خونریزی میکنه....فریادی از درد میکشم و به نیگان نگاه میکنم....
-تو احمقی راب...چرا کاری کردی که لوسی لباتو گاز بگیره؟؟؟مگه نمیدونی که اون یه خون آشامه؟حالا مزهی خون تورو چشیده...و از مزش خوشش اومده،میگه مثل شهد شیرین.....پس بازم عذرخواهیت پذیرفته نیست...
شروع به گریه کردن میکنم و از پشت چشمان تارم فرود لوسی به سمت سرم رو میبینم....لوسی منو نبخشید.
به نظرم زیاد قشنگ نشد واقعا شرمنده اگه وقت داشتم بهتر مینوشتم این عجله ای شد.:9:
صمد می دانست در بدمخمصه ای گیر افتاده است. دستها و پاهایش با ریسمان محکم و ضخیمی به دسته ها و پایه های صندلیِ چوبی بسته شده بود و به او مجال حرکت نمی داد. نمی توانست درست نفس بکشد، انگار که کسی دو دستی محکم گلویش را گرفته و بی رحمانه آن را می فشارد. داشت خفه می شد. قلبش مثل طبل پشت قفسه ی تنگ سینه اش می کوبید. زیر نگاه سنگین او، بیش از قبل احساس حقارت و ناچیزی می کرد. مرگ را هرگز از این فاصله ملاقات نکرده بود. هر چند می دانست " مرگ" تنها می توانست یک واژه خوشایند در سرش باشد. مردی که مقابلش ایستاده بود، آدمی نبود که اینطور ساده رهایش کند. پلکهایش را محکم روی هم گذاشت و متوجه رد اشکِ داغی شد که روی گونه های یخ زده اش می لغزید. زمستان بود. می دانست مخصوصاً به انبارِ کنار اسکله کشاندتش. اما نمی خواست اعتراف کند. اگر اعتراف می کرد، وقایع آن روزِ نحس دوباره برمی گشتند تا افکارش را شکار کنند. یک جایی در اعماق وجودش اما می دانست... می دانست که روزی تاوان کاری را که کرده بود، خواهد داد.
دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی تنها سکسکه ی کوچکی از دهانش خارج شد، نفس عمیقی کشید و با صدایی که می لرزید گفت : " م-ما... نمی دونستیم به جان خودم... نمی دونستیم. "
با احساس لبه ی یخ زده ی چاقو زیر چانه اش، جانش منجمد شد. سرش را بالا آورد و با چهره ی سرد مرد رو به رو شد. با چهره ی سوخته ای که هیچ اثری از انسانیت در ان دیده نمیشد. انگار که خودِ شیطان از جهنم سربرآورده باشد. مرد لبخندی پهن تحویلش داد، چاقو را بالا آورد و شروع به خواندن کرد : " چشم... چشم... " نوک چاقو را روی چشم راست و سپس چشم چپ او گذاشت و ادامه داد : " دو ابرو... " چاقو را به آرامی روی ابروهای صمد که حالا وحشیانه می لرزید، گذاشت. " دماغ و دهن... " چاقو از روی بینی او بر روی لبهایش لغزید. " یه گردو... " چاقو را دور سرش چرخاند و بعد یک قدم عقب رفت.
لبخند پهن همچنان بر صورتش خودنمایی می کرد و برق هیجان در چشمان سیاهش می درخشید. شروع کرد با پای راستش روی زمینِ چوبی و نیمه سوخته ی انبار ضرب گرفتن، با لحنی بچگانه گفت : " زود باش صمد... باهام بخون. "
انگار که همین یک تلنگر برای صمد کافی بود تا به التماس بیفتد، سرش را بالا آورد و همانطور که زار می زد، گفت : " تو رو خدا... من... من کاری نکردم... خواهش می کنم بزار برم... "
چهره ی مرد سخت شد. گوشه های دهانش به سمت پایین برگشتند و اخمِ عمیقی روی پوستِ قرمز، برافروخته و لایه لایه ی روی پیشانیش را پوشاند. دوباره جلو و مقابل صورت صمد خم شد و همانطور که چاقو را تهدید آمیز تکان می داد، با تن صدای پایینی گفت : " گفتم. با من. بخون. "
- خواهش می کنم!
داد کشید : " بخون!"
صدایش غرشی بود برنده تر از رعدی که بیرون از انبار هوای ساحل را طوفانی کرده بود. قلب صمد لحظه ای از تپش ایستاد و بعد بنا گرفت تندتر و محکمتر از قبل زدن. مرد چاقو را روی صورت مرد تکان داد و شروع کرد کلمه ی اول را خواندن : " چشم..."
صمد با صدای لرزان ادامه داد : " چ-چشم... "
" دو ابرو..."
"د-دو... ابرو..."
" دماغ و دهن..."
"د-دماغ و...و... د...هن."
مرد چاقو را روی لبهای نداشته ی خود گذاشت و سپس با صدای بلند گفت : " یه گردو... "
یک چیزی توی صمد شکست. دیگر نمی توانست ادامه بدهد. صدایش گرفت و شروع کرد هقِ بزرگی زدن. سعی کرد دست و پای کبودش را تکان بدهد ولی نتوانست و همین باعث شد تا هیولای رو به رویش با بی حوصلگی سرش را تکان بدهد و بگوید : "اااه... چرا با من همراهی نمی کنی صمد؟! " دوباره به جلو خم شد و گفت : " دوست نداری که بی حوصله بشم؟ چون می دونی اگه بی حوصله بشم اونوقت بازی رو بهم می زنم و.... من اصلاً دلم نمی خواد بازی ای که شروع می کنم به این زودی ها تموم شه؟ "
صمد سرش را پایین انداخت و مرد رو به رویش زانو زد : " می دونی برخلاف تصور تو... وقتی آدم توی آتیش می سوزه، طول میکشه تا... بهش چی میگی؟ " با دستکشهای چرمِ مشکش مشتی از موهای صمد را گرفت و بالا کشید و با لحن نیشداری گفت : " راحت بشه... طول میکشه تا... بمیره. " و بعد دوباره آن لبخندِ اضطراب آور گذشته باز گشت و مرد ادامه داد : " نباید از دستم دلخور باشی صمد... مسئله شخصی نیست... مسئله فقط یه آزمایش ساده ست، اینکه ببینم غیر از آتیش با چی دیگه میشه طول کشید تا راحت شی؟ "
با این حرف صبر صمد سر آمد، شروع کرد تکان تکان خوردن و تقلا کردن روی صندلی. اینبار فریاد می کشید : " تو یه مریضِ روانی هستی!!! ول کن بزار برم! "
" باید اول انتخاب کنی ؟ " مرد با یک دست شانه ی صمد را محکم گرفت و همانطور که چاقو را روی صورتش تکان می داد، گفت : " چشم؟ " نوک چاقو را گوشه ی چشم او گذاشت و باعث شد تا صمد چشمهایش را از ترس به هم بفشرد، خنده ی کوتاهی کرد و نوک چاقو را بالاتر برد. " ابرو؟" قلب صمد داشت از جا کنده میشد وقتی چاقو روی غضرف بینیش قرار گرفت. " دماغ؟ " سپس نوک یخزده ی آن روی لبهایش نشست و مرد با هیجان گفت : " یا دهان ؟ "
" خواهش می کنم ... خواهش می کنم بزار برم؟"
" نوچ. " مرد سرش را کج کرد و با شیطنت گفت : " این جوابی که می خوام نیست. " لبه ی چاقو را روی گلویش گذاشت و گفت : " شایدم بخوای گلو رو انتخاب کنی..."
"نه... خدا... نه!"
" صمد. صمد. صمد... وقت نداریم! زود باش انتخاب کن!"
زجه می زد : " نه!"
و مرد با لذت به چهره ی اشک آلود و روحیه ی در هم کشسته اش می نگریست. صمد باید انتخاب می کرد.
عقب رفتم و لبخندی زدم. تلاش کردم سهمگین باشد:«اون خاصه. مرگ با تازیانه تیغ داری که به سم آغشته است. باید دل انگیز باشه.»
دختری که به صندلی بسته شده بود، چیزی نگفت و فقط نفس نفس زد. تاناتوس را بالا گرفتم و یکبار دیگر روی بدنش فرو آوردم. به انتظار جیغی زیبا نشستم. اما دریغ از صدایی کوچک..
تازیانه را پایین انداختم و موهای سیاه و ابریشمینش را از پشت سرش کشیدم. طوریکه گردن سفیدش نمایان شد. جیغ زدم:«دختر لعنتی. چرا اینقدر کله شقی می کنی. یه جیغ. فقط یه فریاد لازمه که در آرامش و بیدرد بمیری. عجله کن. مثل برادرم فریاد بکش. وقتی تیکه تیکه بدنش را از هم دریدی. ازم خواهش کن. التماسم کن که نکشمت. ».»
موهای بلندم را که توی صورتم آمده بود کنار زدم.خشمی خونین همراه عذاب وحدان سرغم آمده بود.