با عرض سلام و درود خدمت همه ی شما
این اولین بارم هست که حتی تلاش میکنم یک داستان بنویسم و باید بگم که خیلی بی تجربه ام بنابراین از دوستان و خوانندگان گرامی تقاضا میکنم تا با نقد های سازنده شون (امیدوارم:22:) منو یاری
کنند تا بهتر و بهتر بشم.
اینم یه مقدمه کوتاه :
زمانی که انسان ها مشغول درگیری های خودشان هستند خطری ناشناخته از درون سایه ها به آنها نزدیک میشود...شیطانی مخوف در غالب پسری یتیم پا به دنیا می گذارد
تنها با یک هدف , شیوع جنگ و هرج و مرج . در آن زمان که خون ها مانند رود بر زمین جاری میشوند و جسد ها کوه هایی مرتفع میسازند تنها دو چشم سرخ باز میمانند تا این
صحنه را مشاهده کنند و تنها یک نفس باقی میماند تا داستان را بگوید و آن ... مطعلق به شیطان سرخ است
گفتم برای کسانی که ممکنه کنجکاو باشن یکم پیش زمینه بدم :
داستان تم فانتزی و حماسی خواهد داشت و در دوره ای قرون وسطایی رخ میده. تقریبا همه چیز داستان از جمله دنیای اون و غیره ایده ی خودم است . روایت داستان به صورت سوم شخص خواهد بود و قراره که تا آخر داستان از دید یک شخصیت باقی بمونه
توجه توجه !
دوستانی که این داستان رو میخونن لطفا یک اظهار وجودی بکنند !
حتی کسایی که اومدن و بعد یکم خوندن و با چهره ای درهم کشیده به من فحش دادن هم لطفا بیان و همون فحش هارو اینجا تو کامنت ها بنویسن !
یا حتی نه اگر بعضی ها حال انجام اونو هم ندارن حد اقل یه نقطه ای چیزی پست کنن اینجا :22:
شاید خواننده ها متوجه نباشن اما حتی کوچک ترین توجه هم که از طرف مردم به داستان نویسنده ها بشه اونهارو بسی خوشحال میکنه ! من برای مثال هر شب میرم
یکی دو هزار کلمه ای چیزی مینویسم. بد هم نیست حدود یک و نیم صفحه میشه و حتی با همین سرعت هم من میتونم تو کمتر از یک هفته فصل بدم. اما اگر حمایت و دعای
خیر (ایشالا) خواننده ها پشتم باشه و بدونم توجهی هم به داستانم داره میشه این سرعت کم کم دو برابر میشه و من میتونم فصل هارو بسیار سریع تر و با کیفیت بیشتر
اراعه کنم. به همین خاطر امیدوارم کسانی که حتی یک خط , نه فقط یک کلمه هم خوندن بیان و اینو اینجا بگن. دیدن این کامنت های خالی و بعضا منفی خیلی بهتر از دیدن
تعداد بازدید های پسته که داره بی نتیجه بالا میره.
امیدوارم یکم ارزش برای این حرف ها قاعل بشید. خیلی ممنون.
توجه توجه !دوستانی که این داستان رو میخونن لطفا یک اظهار وجودی بکنند !
حتی کسایی که اومدن و بعد یکم خوندن و با چهره ای درهم کشیده به من فحش دادن هم لطفا بیان و همون فحش هارو اینجا تو کامنت ها بنویسن !
یا حتی نه اگر بعضی ها حال انجام اونو هم ندارن حد اقل یه نقطه ای چیزی پست کنن اینجا :22:
شاید خواننده ها متوجه نباشن اما حتی کوچک ترین توجه هم که از طرف مردم به داستان نویسنده ها بشه اونهارو بسی خوشحال میکنه ! من برای مثال هر شب میرم
یکی دو هزار کلمه ای چیزی مینویسم. بد هم نیست حدود یک و نیم صفحه میشه و حتی با همین سرعت هم من میتونم تو کمتر از یک هفته فصل بدم. اما اگر حمایت و دعای
خیر (ایشالا) خواننده ها پشتم باشه و بدونم توجهی هم به داستانم داره میشه این سرعت کم کم دو برابر میشه و من میتونم فصل هارو بسیار سریع تر و با کیفیت بیشتر
اراعه کنم. به همین خاطر امیدوارم کسانی که حتی یک خط , نه فقط یک کلمه هم خوندن بیان و اینو اینجا بگن. دیدن این کامنت های خالی و بعضا منفی خیلی بهتر از دیدن
تعداد بازدید های پسته که داره بی نتیجه بالا میره.
امیدوارم یکم ارزش برای این حرف ها قاعل بشید. خیلی ممنون.
شما یه دو سه روز وقت بده من خودم میام مشتری داستانت میشم
بعد شما ادامه بده فصل هارو بزار کم کم خواننده ها زیاد میشه نظرات هم بیشتر میشه
سلام داستان خوبیه میتونم بپرسم فصل بعدی کی میاد
سلام داستان خوبیه میتونم بپرسم فصل بعدی کی میاد
خوشحالم که خوندی و دوست داشتی !
فصل دوم در دست نوشتنه و تقریبا تا میانه هاش کامل شده. اگر فردا حالش باشه ممکنه کاملش کنم و تا فردا شب اینجا پستش کنم. اگر نه حتما تا دو یا سه روز آینده بر روی سایت قرار میگیره
بنطر داستان خوبیه
موفق باشی ادامه بده
سلام . داستان ایده جالبی داره تا اینجا که خوب بود منتظر فصل جدید هستم
Envelope:
نقد داستان شیطان سرخ:
سلام، خسته نباشید میگم به نویسنده برای نوشتن هیجده صفحه و به اشتراک گذاشتن خیال گستردش. نوشتن با علاقه شروع میشه، زمانی که داستان ها طبق میلت پیش نمیرند و اونجاست که تو باید داستان خودت رو بنویسی. از اونجایی که هیچکس نویسنده به دنیا نیومده، همیشه اشکالاتی توی هر متنی پیدا میشه.
شیطان سرخ به نظر می رسه داستان جالبی باشه. یعنی نویسنده خواسته که اینطور باشه اما به نظر من... شکست خورده. برای هرکسی یک چیز در داستان اهمیت داره، مثلا رضا بی نهایت به نکات نگارشی و جمله بندی ها حساسه و بیشتر اشکال اونها رو میگیره. به عنوان یک خواننده، من از کلیشه بدم میاد که از همون اول باهاش طرفیم. خانواده ای که بنیادش با مرگ مادر فرو می پاشه و پدری مست الکل که بچه هاش رو میزنه. خواهری که ضعیفه پسری که دزده و دنبال قدرته، مردی که همه میگن مرموزه و فلان جا رو نابود کرده و کلا، همه اینها به وفور توی داستان های دیگه وجود داره. یعنی من زیاد دیدم و خوندم و وقتی به چنین چیزهایی توی داستان برخورد کردم، تنها واکنشم چرخوندن چشم ها بود.
من که کسی نیستم به نویسنده بگم تغییر بده یا چیکار کن اما بهتره یکم... نوآوری؟ خلاقیت بیشتر بهش اضافه بشه. برای من واقعا اذیت کننده بود.
نکته بعدی در مورد داستان سراییه. عملا نمی بینم که توی مقدمه یا فصل، داستانی نوشته شده باشه. فصل یک بیشتر واقعه نگاریه، مثل خاطره، مثل تعریف کردن یک ماجرا برای بغل دستیت، زمانی که بین کار کردن، داره چای می نوشه. مقدمه خیلی بدتره. سعی کردی همه چیز رو از همون اول "تعریف" کنی که به نظر من شیوه درستی نیست. یعنی جذابیت نداره، معمولا مقدمه محل صید خوانندست. جایی که باید قلاب انداخته بشه و نویسنده، اونها رو از آب بیرون بکشه.
از این مسئله که بگذریم، بهتره توی مقدمه بیشتر داستان بنویسی تا تعریف کنی.
نکات نگارشی رو که رضا آبادش کرد. اما یک نکته ای رو اضافه کنم: بعضی از کلمه ها به باقی متن و قلمت نمیان. انگار با دوچرخه توی یک جاده صاف آواز میخونی و رکاب میزنی، یکدفعه میری روی آجر و تلپ! پخش زمین میشی.
نکته بعدی درباره نوشتاره. متن شیطان سرخ خلاصست و این خوبه، اما خب به نظر میرسه که دیگه خیلی خوبه! اوتقدر متن خلاصه شده و نوشتار کلیه که فضا گنگ شده. به علاوه املای خیلی ساده ای داره که باز یک گذر دیداری به نقد رضا میزنیم: خوندن کتاب های زبان اصلی. حدس میزنم لایت ناول خونده باشی، چون سبکش خیلی شبیه لایت ناوله. خلاصه شده و بدون پیچ و خم، مثل یک راه مستقیم. در کل من یک سال بیشتر نیست که می نویسم اما، به مرور ضعف هام رو فهمیدم. بیشترشون کلی هستن و بین همه نویسنده های تازه کار مثل من و شما نویسنده شیطان سرخ مشترکه. مثل اینکه نمیشه چیزی که در ذهن وجود داره رو، به طور کامل و طبق علاقه نوشت. شاید خودت متوجه شده باشی البته. نمیدونم.
با خوندن کتاب درست میشه احتمالا اما برای الان... یکم مشکله. اگه جات بودم یک مدت نوشتن رو ول می کردم و به جاش، وقتم رو روی خوندن میذاشتم.
نکته: هر نویسنده فانتزی یک سری قواعد رو توی دنیاسازی داره. چهارچوب هایی که اسکلت جهان سازی میشن و اون، روی اسکلت شروع به ساخت و ساز میکنه. با یکی دو فصل نمیشه مجیک سیستم یا قوانین جهانت رو فهمید. شاید هم طراحیش کردی نمیدونم باز هم، اما گفتم بگم.
توصیفاتت تکراری هستن. از امواج گرم و سرد و نمیدونم حضور بزرگ و قدرت های فرابشری استفاده کردی، اما من حدش رو نمیدونم! یعنی طوری نیست که بتونم قیاس کنم. چون همه توصیفات یکیه. مثل این میمونه من بگم مرگباز قویه، آرتام قویه. الان شما می تونی بگی کدوم قویتره؟ نه. چون هردو یک صفت تکراری و مشابه دارن. این هم با خوندن درست میشه.
من حقیقتش ضعف زیاد دیدم اما چند ساعت از خوندنش میگذره و یادم رفته. این ضعف دیدن عادتم شده. من دیگه نمیتونم کتاب بخونم چون فقط ضعف می بینم و حالم بد میشه، داستان خودم رو هم نمیخونم چون ازش بیزار میشم و دیگه نمی نویسم. تا حالا هم ویرانی رو نخوندم. :/ شرمنده اگه گیر الکی دادم یا چیز بدی گفتم که ناراحتت کرد. قصدم کمک بود.
بع
راستش ذهنیتم زمانی که داشتم مقدمه رو مینوشتم این بود که یکار کنم خواننده بعد از خوندن اون فصل اول گنگ خیلی گیج نشه و علاوه بر این یکم رابطه بین خواننده و کلاریس ایجاد کنم که خب خودمم قبول دارم واقعا افتضاه بود و شکست خوردم.
راستش من هرچی فکر کردم نتونستم متوجه منظورتون از متن خیلی ساده و سر راست بشم. شاید هنوز اونقدر حرفه ای نشدم که بتونم چنین چیزهایی رو درک کنم؟ نمیدونم.
ولی یه ایراد خیلی بزرگ که بلافاصله بعد از خوندن فصل اول تو چشم های خودمم اومد این بود که وقایع بسیار سریع و غیر متصل به هم به نظر میرسیدن مهم نبود که من چقدر سعی میکنم اونهارو گسترش بدم و یا با
جزئیات طعریفشون کنم. یکجورایی متن اصلا به هم متصل نمیشد و این واقعا اعصابمو بهم میریخت. میخواستم موهامو بگیرم انقدر بکشم که از جاشون در بیان چون هرچقدر هم که متنو باز نویسی میکردم نمیتونستم اون
احساس جریان رو در بین کلمات ایجاد کنم. متن من برخلاف اون چیزی که میخواستم بیشتر شبیه یه زمینه نامتواظنه که چاله چوله هاش پر آب شدن. در صورتی که هدف من خلق یک متن بود که جریان روونی داشت.
خب از این بگذریم.
در مورد کلیشه ها ... خب واقعا دلیلی که بعضی چیزا کلیشه میشن چیه؟ خیلی چیز ها برای جذب نظر خواننده ها انقدر استفاده میشن که به کلیشه تبدیل میشن اما یک پدر الکی و مادری که در حین زایمان مرده؟
تو دوران های ابتدایی این چیز ها زیاد پیش میومدن. من واقعا قصد نداشتم بک گراوند خاصی به کاراکتر هام بدم و تنها به صرف کلیشه ای نبودن داستان یک سیر کاملا منطقی و معمول اتفاقات رو به هزار روش پیچش بدم و ... . نکته اینجاس که این چیزا تو واقعیت زیاد پیش میومده.
و این در مورد جادوگر هم صدق میکنه. هنوز هیچ چیزی از اون مشخص نیست و یکی از اون قسمت هایی که شما روش دست گذاشتید مربوط به اون میشه که یکجا تو مقدمه گفتم که جادوگر یه شهرو سلاخی کرده و اینا. اون در حقیقت هنوز اثبات هم نشده و تنها یک شایعه است که بین مردم عامی روواج پیدا کرده. و ذهنیت مردم عامی ؟ این چیزی نبود که من میتونستم فقط برای اینکه کلیشه است کلا تغییرش بدم. چون تو واقعیت هم احساس میکنم افکار مشترک جامعه تو اون دوران اینجوری بوده سر هم کردن دروغ های شاخدار.
مرموزی جادوگر رو قبول دارم . پیدا کردن چنین شخصیت هایی در داستان های فانتزی اصلا کار سختی نیست. تقریبا تو هر داستان یکی داریم.
تشنگی قدرت کلاریس هم... من فکر نمیکنم تو هیچ جای متن بهش اشاره ای کرده باشم؟ نمیدونم شما اینو از کجا برداشتید. ظعیف بودن خواهر کلاریس مقصودش این نبود که یک حس ترحم در خواننده ایجاد کنه و دلیل کاملا متفاوتی داشت. به نظرم شبیه به کلیشه بود اما کلیشه نبود . چون منظور استفاده ازش فرق میکرد.
یک چیزی هم در نظر بگیرید. اینها فقط مقدمه و فصل اول هستند. من نمیتونستم گوردونو مجبور کنم برای نشون دادن قدرتش شهاب سنگ بر زمین فرو بیاره و ... . به جای این من سعی کردم نشونه های کوچکی رو
اینجا و اونجای متن بندازم تا خواننده یه درک کلی داشته باشه که این فرد قدرت زیادی داره. خب حالا شاید یکی دیگه تو مقدمه داستانش بتونه یک همچین چیزی رو بیاره ولی من تو مقدمه خودم و فصل اول کلا
روش دیگری برای نشون دادن قدرت این کاراکتر ها به ذهنم نرسید. البته نمیشه انکار کرد ظعف نویسندگی من هم نقش بزرگی اینجا داره بازی میکنه . من مثلا باید سعی میکردم توی اون محاوره کوتاه بین کلاریس و گوردون بدون اینکه مستقیما بگم "این یارو قویه" یه جوی میساختم که این منظورو به خواننده برسونه. که خب من قادر به انجامش نبودم و هنوزم نیستم.
و خب شما باید بهتر بدونید . چیزی که تو چنین نوشته هایی به وفور پیدا میشه ظعفه. والا این کار اولم بود و بهترین تلاشم رو برای نوشتنش کردم و می کنم . دقیقا دلیلی هم که داستانو دارم اینجا پست میکنم همینه که این ظعف هارو با برسی نقد ها پیدا کنم و کم کم رفعشون کنم. بابت این نقد متشکرم . تو قسمتهاییش نکات بسیار جالبی هست که جای تفکر داره و صد در صد اگر من بتونم اینهارو رعایت کنم نوشته ام بهتر میشه.
علاوه بر این اون نصیحتی هم که کردین به جاست اما من احساس میکنم کار بهتر اینه که هم بخونم و هم بنویسم.
از شما بابت وقتی که گذاشتید و این داستان در پیت منو نقد کردید ممنونم :دی
منظورم از خط صاف رو نفهمیدی؟ :/ اون همه مثال زدم.
یه چیز جدید یادم اومد: پلات که نباید همش رو یه خط زمانی باشه که از اول تا آخرش رو بری. تا اینجای کار همینطوری بوده حالا ببینیم بعدش چیکار می کنی.
منظورم از خط صاف رو نفهمیدی؟ :/ اون همه مثال زدم.یه چیز جدید یادم اومد: پلات که نباید همش رو یه خط زمانی باشه که از اول تا آخرش رو بری. تا اینجای کار همینطوری بوده حالا ببینیم بعدش چیکار می کنی.
بله اون اول که جوابو نوشتم متوجه منظورتون نشدم اما حالا بعد از اینکه یک بازبینی کلی از متن انجام دادم میتونم کاملا منظورتونو بفهمم. و باید بگم... وای ! فکر کنم بزرگترین ظعف نوشتم همین باشه.
والا به نظر من هیچ نبایدی تو داستان نویسی وجود نداره . چیزی که من اینجا دارم سعی میکنم طعریف کنم سیر زندگی یک شخصیت خاصه و تنها راهی که من برای طعریف کردن این به ذهنم میرسه استفاده از یک خط زمانی ثابته. حالا من میرم و نوشته های شما رو مطالعه می کنم تا ببینم چطوری تونستید با این مشکل مقابله کنید .
خیلی ازتون ممنونم تا اینجا که نظراتتون واقعا مفید واقع شده.
بله اون اول که جوابو نوشتم متوجه منظورتون نشدم اما حالا بعد از اینکه یک بازبینی کلی از متن انجام دادم میتونم کاملا منظورتونو بفهمم. و باید بگم... وای ! فکر کنم بزرگترین ظعف نوشتم همین باشه.
والا به نظر من هیچ نبایدی تو داستان نویسی وجود نداره . چیزی که من اینجا دارم سعی میکنم طعریف کنم سیر زندگی یک شخصیت خاصه و تنها راهی که من برای طعریف کردن این به ذهنم میرسه استفاده از یک خط زمانی ثابته. حالا من میرم و نوشته های شما رو مطالعه می کنم تا ببینم چطوری تونستید با این مشکل مقابله کنید .
خیلی ازتون ممنونم تا اینجا که نظراتتون واقعا مفید واقع شده.
من منظورم این نیست که نباید به سمت جلو باشه. دارم میگم نیازی نیست همه چیز رو از همون اول بذاری کف دست خواننده، اگر و فقط اگر من جای شما بودم به این شیوه عمل می کردم:
مقدمه از جایی شروع میشد که کلاریس داشت دزدی میکرد. بعد میرفت جای خواهرش و کم کم در طول داستان، به بک گراند کلاریس می پرداختم.
پ.ن: کاملا عذر میخوام که این قسمت رو نوشتم. کلا دخالت توی کار نویسنده های دیگه کار بدیه اما مجبور شدم برای مثال زدن بگم. شرمنده باز هم
من میتونم بفهمم چرا ممکنه نوشتن چنین متن هایی بد باشه چون نویسنده ها کورکورانه سعی میکنن ازشون پیروی کنن. مخصوصا اگر این از سمت یک فرد سابقه دار مثل شما بیاد.
البته من خودمم قصدم بر این بود که بعد از یک بازنویسی مقدمه رو کلا حذف کنم. خودمم احساس میکردم این شیوه برملا کردن رازها در طول زمان و پرداختن به بک گراوند کاراکتر ها به صورت تدریجی واقعا جذاب تره. این بازنویسی رو من زمانی که احساس کنم قلمم به یک حد قابل قبولی پیشرفت کرده انجام میدم و سعی میکنم درش همه ی اشکالات متن قبلی رو از بین ببرم.
بازم دستتون بابت این نصیحت ها درد نکنه.
چند وقت به چتد وقت فصل جدید قرار میگیره؟