با عرض سلام و درود خدمت همه ی شما
این اولین بارم هست که حتی تلاش میکنم یک داستان بنویسم و باید بگم که خیلی بی تجربه ام بنابراین از دوستان و خوانندگان گرامی تقاضا میکنم تا با نقد های سازنده شون (امیدوارم:22:) منو یاری
کنند تا بهتر و بهتر بشم.
اینم یه مقدمه کوتاه :
زمانی که انسان ها مشغول درگیری های خودشان هستند خطری ناشناخته از درون سایه ها به آنها نزدیک میشود...شیطانی مخوف در غالب پسری یتیم پا به دنیا می گذارد
تنها با یک هدف , شیوع جنگ و هرج و مرج . در آن زمان که خون ها مانند رود بر زمین جاری میشوند و جسد ها کوه هایی مرتفع میسازند تنها دو چشم سرخ باز میمانند تا این
صحنه را مشاهده کنند و تنها یک نفس باقی میماند تا داستان را بگوید و آن ... مطعلق به شیطان سرخ است
گفتم برای کسانی که ممکنه کنجکاو باشن یکم پیش زمینه بدم :
داستان تم فانتزی و حماسی خواهد داشت و در دوره ای قرون وسطایی رخ میده. تقریبا همه چیز داستان از جمله دنیای اون و غیره ایده ی خودم است . روایت داستان به صورت سوم شخص خواهد بود و قراره که تا آخر داستان از دید یک شخصیت باقی بمونه
قشنگ بود با اینکه هنوز داستانومشخص نیست
از این که خوندی ممنونم.
در مورد مشخص نبودن دلیلش اینه که به خاطر ژانر داستان درست نیست من از همون اول همه چیزو بر ملا کنم بلکه باید کم کم به توضیح چیزای جدی ای مثل هدف شخصیت اصلی و ... بپردازم.
پیشنهاد میکنم اگر میخوای ادامه بدی حتما به یه ویرایشگر بده
نوع جمله بندی و توصیف نیاز به کار زیادی داره
پیشنهادم اینه که با ویرایشگرت هماهنگ باش و از راهنمایی هاش بهره مند شو
پیشنهاد میکنم اگر میخوای ادامه بدی حتما به یه ویرایشگر بده
نوع جمله بندی و توصیف نیاز به کار زیادی داره
پیشنهادم اینه که با ویرایشگرت هماهنگ باش و از راهنمایی هاش بهره مند شو
هنوز مطمئن نیستم که آیا واقعا تو نوشتن این داستان جدیم یا نه اما وقتی یه چند فصلی رو نوشتم حتما یک ویرایش گر میگیرم
کلاریس یه اسم دوخترونس اگه پرسی جکسونو خونده باشی دختر اریز اسمش کلاریسه.
یه ویراستار درپیت اینجا هست. خواستی بگو
شما لطف دارین ! من حتما در موردش فکر میکنم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
کلاریس یه اسم دوخترونس اگه پرسی جکسونو خونده باشی دختر اریز اسمش کلاریسه.
درسته , clarice یک اسم دخترونه است اما klaris رو من خودم ساختم و هیچ ربطی به اون اسم نداره
درسته , clarice یک اسم دخترونه است اما klaris رو من خودم ساختم و هیچ ربطی به اون اسم نداره
سلام، خوندم.
اول جواب این حرف: کلاریس با k شاید اسم دختر نباشه اما مشخصا اسم پسر هم نیست. تو ساختی پس خواننده هیچ پیشفرصی در بارهاش ندارد.
از طرفی یک پیشفرض در مورد اسمی با آوای مشابه داره که برای دختر هاست. با این تفاسیر، خواننده در ذهنش تصور میکنه شخصیت دختره.
من تا جایی که با لفظ مرد جوان خطاب نشده بود فکر میکردم دختره.
حالا بهونه ای که آوردی از همه بدتر. تو داری به فارسی داستان مینویسی. توی فارسی کلاریس و کلاریس هیچ تفاوتی ندارند. شما حتی معادل انگلیسی هم ننوشتی توی پاورقی. پاورقی و معادل لاتین توی داستان فارسی صرفاً برای مشخص کردن تلفضه.
حالا نظر خودم.
داستان خودش خوبه، (از نکات ویرایشی صرف نظر کنیم) ولی اون مقدمه سریع اولش ضعیفه. بد جوری هم. هم از نظر منطق، هم نوشته.
ولی جای پیشرفت داری. امیدوارم یک چیز خوب ازش در بیاری.
پ.ن.
از این که گفتم ناراحت نشو، به عنوان یک نو قلم خیلی خوبه ولی من انتظار دارم پیشرفت کنی و قوی بشی. خودم فصل اول داستان اولم رو بیست سی بار ویرایش کردم، یکی دو سال هم طول کشید تا قبولش کنم. تازه هنوز میگم جای کار داره. پس فکر نکن دارم میگم داستانت بده و تو باید نوشتن رو رها کنی. دارم میگم باید خودت رو قوی کنی تا جلوی داستان خودت بتونی سرت رو بالا بگیری و بگی من خوب نوشتمت
سلام، خوندم.
اول جواب این حرف: کلاریس با k شاید اسم دختر نباشه اما مشخصا اسم پسر هم نیست. تو ساختی پس خواننده هیچ پیشفرصی در بارهاش ندارد.
از طرفی یک پیشفرض در مورد اسمی با آوای مشابه داره که برای دختر هاست. با این تفاسیر، خواننده در ذهنش تصور میکنه شخصیت دختره.
من تا جایی که با لفظ مرد جوان خطاب نشده بود فکر میکردم دختره.
حالا بهونه ای که آوردی از همه بدتر. تو داری به فارسی داستان مینویسی. توی فارسی کلاریس و کلاریس هیچ تفاوتی ندارند. شما حتی معادل انگلیسی هم ننوشتی توی پاورقی. پاورقی و معادل لاتین توی داستان فارسی صرفاً برای مشخص کردن تلفضه.حالا نظر خودم.
داستان خودش خوبه، (از نکات ویرایشی صرف نظر کنیم) ولی اون مقدمه سریع اولش ضعیفه. بد جوری هم. هم از نظر منطق، هم نوشته.
ولی جای پیشرفت داری. امیدوارم یک چیز خوب ازش در بیاری.پ.ن.
از این که گفتم ناراحت نشو، به عنوان یک نو قلم خیلی خوبه ولی من انتظار دارم پیشرفت کنی و قوی بشی. خودم فصل اول داستان اولم رو بیست سی بار ویرایش کردم، یکی دو سال هم طول کشید تا قبولش کنم. تازه هنوز میگم جای کار داره. پس فکر نکن دارم میگم داستانت بده و تو باید نوشتن رو رها کنی. دارم میگم باید خودت رو قوی کنی تا جلوی داستان خودت بتونی سرت رو بالا بگیری و بگی من خوب نوشتمت
من یه توضیحی اول بدم , در مورد اون پاسخم قصدم این نبود که عصبانی به نظر برسم یا چیزی مثل اون بلکه فقط میخواستم شک اون خواننده رو رفع کنم . نه چیز دیگه.
در مورد بخش دوم نظر هم کاملا با شما موافقم , من حتی یکبارم کلاریس رو خطاب نکردم و مقدمه کلا سریع و ناشیانه بود.
البته همونطور که گفتین میشه اینارو به حساب تازه کار بودنم گذاشت و خب همه ی این مشکلات با گذشت زمان ایشالا درست میشه.
از نظرتون واقعا ممنونم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
در مورد قلم من هم نگران نباشید :دی تا وقتی یکی کلمو نترکونه این قلم به نوشتنش ادامه میده.
البته فعلا نمیتونم چیزی بنویسم چون باید نقشه ریزی فصل ها و ... رو کامل کنم. باز هم ممنون
با عرض سلام و درود خدمت همه ی شمااین اولین بارم هست که حتی تلاش میکنم یک داستان بنویسم و باید بگم که خیلی بی تجربه ام بنابراین از دوستان و خوانندگان گرامی تقاضا میکنم تا با نقد های سازنده شون (امیدوارم:22:) منو یاری
کنند تا بهتر و بهتر بشم.
اینم لینک مقدمه- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
گفتم برای کسانی که ممکنه کنجکاو باشن یکم پیش زمینه بدم :
نوشتن یک داستان فانتزی / حماسی یکی از آرزوی های بلند مدت من بوده اما همیشه لحظه ای فکر کردن در مورد نوشتن چنین داستانی نظرم رو بلافاصله عوض میکرد.
چطور میخوام داستان بنویسم.. آیا اصلا ارزش زمانم رو داره؟ اصلا کسی ممکنه این داستان رو بخونه؟
همه ی این سوال ها تقریبا بلافاصله میلم رو برای نوشتن از بین میبردن و من هیچوقت حتی تلاش هم نکردم .. خب البته این ماجرا حدودا سه روز پیش عوض شد.
نمیدونم اون روز چم بود اما بالاخره یه حس اعتماد به نفسی رو تو وجودم احساس میکردم که باعث شد بالاخره دست به قلم بشم و شروع کنم به نوشتن. در کمال تعجب توی این سه روز بیست صفحه نوشتم .
باید بدونید برای پست کردن این داستان چقدر با خودم کلنجار رفتم , همین هم که تونستم خودمو قانع کنم که اینو اینجا تو بوک پیج , جایی که پر از نویسنده های سابقه داره پست کنم سوپرایزم میکنه.
از این ها گذشته دوستان لطفا کمی مراعات قلب ظعیف من رو بکنید و با یک سری نقد های کوبنده دهنمو سرویس نکنید :دی.
اگه از این داستان استقبال بشه ممکنه حتی تمومش هم کردم ؟!:1:
سلام, بااینکه مقدمه میتونست قوی تر ازاین باشه, اما با توجه ب اینکه اولین کارت هست پس قابل درکه,,, ولی با همه ی اینها داستانت واقعا میتونه مخاطب رو جذب کنه و حتی در همیم زمان من منتظر ادامه اش هستم, امیدوارم خیلی طول نکشه, نقدهای دوستان نباید تضعیفت کنه, بلکه باید باعث قویتر شدن ارادت هم باید بشه, پس هیچ زمان از نقدها حتی اگر کوبنده هم باشه ناراحت نشو, چون نقدها بهت کمک میکنه تا نقطه ضعفهات رو بشناسی و بهتربتونی برطرفشون کنی ,واست آرزوی موفقیت میکنم, امیدوارم شاهد رمان خوبی از طرفت باشیم,
راستی بهتره مث سایر نویسنده های عزیزمون برای رمانت زمام مشخص کنی, تا مخاطبهات بدونن ک چ روزهایی باید منتظر ادامه ی رمانت باشن,
سلام, بااینکه مقدمه میتونست قوی تر ازاین باشه, اما با توجه ب اینکه اولین کارت هست پس قابل درکه,,, ولی با همه ی اینها داستانت واقعا میتونه مخاطب رو جذب کنه و حتی در همیم زمان من منتظر ادامه اش هستم, امیدوارم خیلی طول نکشه, نقدهای دوستان نباید تضعیفت کنه, بلکه باید باعث قویتر شدن ارادت هم باید بشه, پس هیچ زمان از نقدها حتی اگر کوبنده هم باشه ناراحت نشو, چون نقدها بهت کمک میکنه تا نقطه ضعفهات رو بشناسی و بهتربتونی برطرفشون کنی ,واست آرزوی موفقیت میکنم, امیدوارم شاهد رمان خوبی از طرفت باشیم,راستی بهتره مث سایر نویسنده های عزیزمون برای رمانت زمام مشخص کنی, تا مخاطبهات بدونن ک چ روزهایی باید منتظر ادامه ی رمانت باشن,
اینکه یکی داستان منو خونده و لذت برده واقعا خوشحالم میکنه.
همونطور که قبلا هم گفتم من فعلا در حال نوشتن پلات فصل ها و درست کردن دنیای کلی داستان هستم و تنها بعد از اینکه همه ی اینها رو تا یه حد معقولی تموم کردم به فصل نویسی ادامه میدم. در مورد نقد ها هم
خب نقد های خوب و سازنده منو خوشحالم میکنه و نقد های بد , زیاد روم تاثیری نداره . چون هدف من برای نوشتن این داستان فقط و فقط دو چیزه : علاقه خودم و به اشتراک گذاشتن افکار و تخیلاتم با خواننده ها.
خیلی ها شاید خوششون نیاد و نظر بد بزارن اما من به نوشتن خودم ادامه میدم و اونو بازم اینجا پست میکنم , اینو با اطمینان میگم.
در رابطه با زمان بندی آپلود فصل ها : زمان بندی برای خیلی ها شاید باعث پیش رفتن داستانشون بشه اما من احساس میکنم برای من فقط فشار اضافی ایه که تخیلم رو بلوکه میکنه پس فکر نمیکنم در آینده من زمان
بندی ای رو برای داستانم قرار بدم.
البته سریع نا امید نشید چون من وقت آزاد زیادی دارم و اگه در آینده قلمم راه بیفته شاید هر دو سه روز هم یه فصل دادم بیرون ؟ کی میدونه.
سلام. فعلا مقدمه داستانت رو خوندم و به نظرم جذاب میومد. اولش که توضیحاتی درباره دنیا و بالاخص این دو شخصیت اصلی داستان بود، اینجاها نکته یا پیچشهای جذاب زیادی نداشت به جز اون جایی که گوشت اون دخترک رو خورد و این بخش واقعاً... حال بههمزن و ناراحتکننده بود؛ مخصوصا که این کلاریس خودش هم یه خواهر کوچیک داره! منتهی اینطور که من فهمیدم، جذابیت اصلی این بخش مقدمه توی بخش آخرش نهفته بود، جایی که به ملاقات با جادوگر پیر میره. و اونجا هم، باز بخش آخرش بود که جذابیت اصلی رو به خودش اختصاص داده بود؛ درستتر بگم: برای من آخرین جملهای که جادوگر پیر گفت (تو ناامیدم کردی... ) جذاب بود و کنجکاویم رو قلقلک داد که بپرسم یعنی چی؟ منظورش چیه از این حرف؟
هنوز مقدمه بود و چیز خاصی نمیشه راجع به کلیت دنیا و اتفاقات داستانت گفت. فقط میشه گفت که معرفی نسبتاً خوبی بود، نسبتا. میگم نسبتاً به این دلیل که فکر میکنم داستان سریع پیش رفت یکم. پیشینهی زندگی شخصی کلاریس تقریباً گیرا توضیح داده شد، بدبختی و فلاکتی که بعد از گرفتن خونهشون توسط سربازها دچارش شدن هم (مخصوصاً به لطف اون اتفاق خوردن گوشت دختره و کتک خوردنش به خاطر پول و غذا) تقریباً حسش به خواننده منتقل شد (هرچند همیشه جا برای بهتر شدن هست) اما سوالها... سربازها چرا خونهشون رو توقیف کردن؟ سربازها کین اصلا؟ این دنیایی که ماجرا داره توش اتفاق میافته مربوط به چه زمانیه؟ اصلا هیچ جایی توضیح داده نشد که دنیای مدرنه یا دنیای قدیم، یعنی رسماً میتونم پیش خودم خیال کنم که «سربازها با ماشین و تفنگ اومدن خونه رو به زور گرفتن و رفتن»، بعد میپرسی خب... خونه چه شکلی بود؟ کلا خونهها چه شکلی بودن؟ قدیمی بودن؟ چوبی بودن؟ سنگی بودن؟ مدرن بودن؟ اصلا خیابانها چه شکلی بودن؟ این شهر الدور که داستان داره توش اتفاق میافته خیابونهاش سنگفرشن یا شن و ماسن یا...؛ درسته که این مقدمهست و نباید همه چیز داستان توش توضیح داده بشه و اینا، اما بالاخره باید بدونیم با چه دنیایی طرف هستیم، توی متن داستان باید یک قرینهای (مثل طرح ساختمونها، مثل سلاح سربازها، مثل نوع شهر (قلعس، کاخه، شهرکه، آسمانخراش داره، جادوییه، فرسودس و...)، مثل مدل لباس پوشیدن، یا اصلا مدل حرف زدن، مثل القاب شخصیتهای حاضر توی داستان، مثل... ) وجود داشته باشه که بتونه به خواننده بفهمونه حس و حال این داستان مربوط به چه محدودهی زمانیای میشه، که به خواننده بفهمونه دنیاش چه جور دنیاییه (جادوییه، رئاله، هیولاییه و...) و به طور خلاصه میتونم بگم «یک کلیتی از حس و حال دنیایی که داستان داره توش اتفاق میافته به خواننده منتقل کنه». نمیگم اصلا اصلا در این زمینه موفق نبود، اما اون حس و حالی که منتقل شد توی مقدمه درباره دنیا نبود، بیشتر درباره بدبختیهای شخصیتهای داستان بود؛ منتهی این خواننده باید بدونه که مدل این بدبختیها چطوریاست (مثلا الان یکی فقیر باشه یعنی حساب بانکیش خالیه و زمین و خونه و ماشین و اینا نداره، هزار سال پیش معنیش این میشد که سکههاش ته کشیدن و اسب و گوسفند و زمین کشاورزی و خونه و خدمتکار و اینطور چیزها نداره). حتی اینکه سربازها و مردم چه نوع لباسی میپوشن میتونستن توی انتقال این حس کمکحال باشه، اصلا اگر گفته میشد این «پولی» که کلاریس از بقیه میدزده اسکناسه یا سکهس یا کارت بانکیه یا طلاس یا اسباب اثاثیس و غیره هم میتونست کمک کنه. (البته الان توی بازبینی یه جا پیدا کردم که نوشته بودی «سکه»، تقریباً گود 🙂 اما لا کافی. یکی از چیزای مهم توی انتقال حس و فضاسازی «تکرار»ئه.)
این از این، حالا میرسیم به یه حسی که به شخصه راجع به نثر داستان داشتم. به طور مشخص نمیتونم بگم چرا این طوری بود، اما به نظر من این داستان یک داستان ترجمهشده بود. این نوع ساختارها، ترتیب قرارگیری جملات، نحوه حضور ترکیبها و حتی واژگان استفادهشده یک جورهایی برای من آشنان و میگن که این داستان انگار ترجمهشدست. دلیلش رو اما نمیدونم، شاید واقعاً چون متون انگلیسی زیادی خوندی در نتیجه نثر انگلیسی و نثر فارسیت با همدیگه آمیخته شدن (که فکر نمیکنم خوب باشه، چون بیس زبانی این دو تا زبان با همدیگه فرق داره) یا شاید هم واقعا ترجمهشدست یا شاید اصلا دوران طفولیتت رو خارج زندگی کردی یا شاید زبان اولت انگلیسی باشه یا... نمیدونم والا 🙂
ازت میخوام که به نوشتنت دقت کنی و نا موزونیهاش رو خودت ببینی، اینطوری میتونی پیشرفتش بدی. حالا در ادامه مثالهایی از متنت میارم و اشکالاتشون رو مینویسم که واضحتر منظورم رو بیان کرده باشم، تو هم بهتر ببینیشون.
خب حالا دیگه میماند نکات نگارشی و ساختاری و اینا. جملهجملش رو که نمیشه بررسی کرد اما تا جایی که بتونم مثال میارم.
نکته اول این که حتما یک ویراستار دم دستت داشته باش که باهات همکاری کنه. منتهی یه سری چیزها هست که اصلا نباید ویراستار درستشون کنه! آدم به عنوان یک نویسنده زبان فارسی باید بدوندشون؛ مثلا اکثر غلط املاییها و اکثر علائم نگارشی رو نویسنده باید بلد باشه کجا و چطوری بذاره. (راستی علائم نگارشیای که استفاده کرده بودی همشون مال زبان انگلیسی بودن.)
این نکتهای که الان میگم در راستای اون انگلیسی بودن که گفتم خیلی نقش بزرگی داره:
آنها، خیلی میگی آنها، تکرار ضمیر خوب نیست؛ بعضی وقتا به جاش از «شان» استفاده کن. الان که بقیش رو میخونم، نه فقط «آنها»، کلا از ضمایر منفصل زیاد استفاده میکنی. از ضمایر متصل خیلی جاها میشه برای روان کردن و آهنگینتر کردن نثر متن بهره برد. بعضی جاها اصلا نیازی به این ضمایر منفصلی که استفاده کردی و حتی نیازی به ضمیر متصل هم نیست. معلومه منظور جمله کیه، قبلا یک بار ذکر شده در ابتدای جمله (البته این پیشنهاده و برای موزونتر شدن متن دارم این رو میگم، اگر خودت از قصد ضمایر منفصل رو انتخاب میکنی که هیچی):
- گشنگی برای آنها امری معمولی بود و این وضعیت به قدری شدید بود که گاهی آنها مجبور بودند برای چند روز پیاپی هیچ غذایی نخورند.
آنهای دومی رو میشه اصلا حذف کرد.
- اما بر خالف همه ی اینها او و ونیر بچه های آن مرد بودند , آنها قطعا باید کمی محبت از سوی او دریافت میکردند.
آنها رو میشه حذف کرد، توی جمله اول از «او و ونیر» استفاده شده (یعنی آنها): اما بر خالف همه ی اینها او و ونیر بچه های آن مرد بودند , قطعا باید کمی محبت از سوی او دریافت میکردند.
- در یک شب بارانی او دیگر هرگز به خانه بار نگشت
توی جملهی قبلیش درباره «پدرشون» حرف نزدی، درباره کلاریس حرف زدی؛ اگر کسی فقط این دو جمله رو بخونه اینطور برداشت میکنه که مرجع ضمیر «او» همون کلاریسه در واقع: «کلاریس دیگر به خانه بازنگشت».
- گرسنگی به سادگی بر او قلبه کرده بود و تنها فکری که در سرش میگذشت زنده ماندن به هر قیمتی بود... و زمانی که او سر عقل آمد همه چیز دیگر خیلی دیر شده بود.
اولاً که «غلبه». بعدش... «او» رو فکر میکنم میشه حذف کرد. «... و زمانی که سر عقل آمد...». «همهچیز دیگر خیلی دیر شده بود» هم احساس میکنم ساختارش یک ساختار انگلیسیه، مخصوصاً که از کلمه «همهچیز» هم استفاده شده؛ تو زبان انگلیسی خیلی از everything و anything و each و اینا استفاده میشه و لامصبا همه جای جمله هم میارنش، فعل و فاعل و مفعول و نائب و ... :/ . بعدش اینکه... فکر نکنم بشه «یک اسمی دیر بشه». مثلاً میگیم برای انجام فلان کار دیگر دیر شده بود. برای خوردن غذا دیر است. برای حمام کردن دیر است. ولی اسم خالی... مثلاً «برای غذا دیر است»؟ برای چیِ غذا دیر است؟! غذا رو درست کنیم؟ غذا رو بخوریم؟ غذا رو بریزیم دور؟ غذا رو بزنیم تو سرمون؟ ها بعد یک چیز دیگه، داداشم در اومد گفت که خب چه کاریه میشه گفت «دیگر کار از کار گذشته بود»؛ بعد کلی دعوا کردم باش که خب نویسنده دوست داشته از اون مدل جمله استفاده کنه! نمیشه تو کار نویسنده دخالت کرد که.
ص2، «بدن کالریس با دیدن چشم های بی جان دختر به لرز در آمد»؛ درستش اینه که «به لرزه درآمد».
«خورد» درست نیست، «خرد» درسته.
تکرار فعل «بود» زیاد داری به نظر من.
- گرسنگی به سادگی بر او قلبه کرده بود و تنها فکری که در سرش میگذشت زنده ماندن به هر قیمتی بود... و زمانی که او سر عقل آمد همه چیز دیگر خیلی دیر شده بود.
سه تا بود. یک چیزی یادم رفت. راجع به اون بخش «تنها فکری که در سرش میگذشت زنده ماندن به هر قیمتی بود» من حس میکنم بین اون مصدر «زنده ماندن» و فعل «بود» خیلی فاصله افتاده در نتیجه دشواری مفهومی برای خواننده و مشکل عدم زیبایی به وجود میاد. البته این دیگه خیلی سلیقهایه فکر میکنم، اما به نظرم واقعاً ناموزونه؛ امتحان کن ببین اگر از هم جداشون کنی چطور میشه. مثلا جمله رو تموم کنی بعد اون مفهوم به هر قیمتی رو هم در ادامش توی یک جمله جدا یا توی یک عبارت جدا برسونی.
- گشنگی برای آنها امری معمولی بود و این وضعیت به قدری شدید بود که گاهی آنها مجبور بودند
سه تا بود. روی زیبایی و آهنگین بودن جمله تأثیر داره. نباید انقد تکرار بشه.
ص3، خط اول؛ «بیافزاید» نه، «بیافزاید».
ص3، «خیلی های دیگر هم باود داشتند که او به دلیل سالخی کردن مردم یک شهر به سرزمین های شرقی تبدیل شده است»؛ «تبعید»!
ص4، «فکر کرد که حاله ای از تاریکی تمامی کلبه»؛ «هالهای».
ص4، «یکی از سر های خشکیده روی دیوار دارد به او زل میزند.»؛ این چه ساختاریه؟ زل زدن خودش یک فراینده، «دارد» برای ساخت «حال استمراری» به کار میره، اما اینجا... این دو اصلا با هم تناسبی ندارن، ساختارش اشتباهه. اگر بخوای همین جملهای رو که نوشتی اصلاح کنی میشه گفت «فکر کرده یکی از سرهای خشکیده روی دیوار به او زل زده است» یا «خیره شده است» یا اگر بخوای حتما از کلمه «دارد» استفاده کنی میشه گفت «دارد به او نگاه میکند».
فروشنده خیابانی یعنی همون دورهگردها؟ دستفروشها؟ معنی این ترکیب رو نمیفهمم.
- در حالی که این از کالریس کودکی مستقل ساخت
پیشنهاد من اینه که اگر به جای «این»ِ خالی، یک دنبالهای هم بعدش بیاری، مثلا این اتفاق، این امر، این واقعه... بهتر میشه. نه که بگم کلا نباید از «این»ِ خالی استفاده کرد، اما توی این جملهای که خوندم و با توجه به جمله قبلش حس میکنم اگر خالی نباشه، هم آهنگ بهتری داره هم فهم جمله رو سادهتر میکنه.
- و یا حتی فقیریشان نبود
فکر نمیکنم «فقیری» کلمه غلطی باشه (هرچند ممکنه باشه)، اما توی همچین ساختاری ندیدم از این کلمه استفاده کنن و به نظرم درست نیست؛ بهترش اینه که بگی «فقر» یا «نداری» یا همچین چیزی.
- , قرار گرفته در مرز شرقی سرزمین پهناور این شهر نزدیک به چندین بندر بازرگانی بود
«نزدیک به چندین» فکر نمیکنم توی زبان فارسی وجود داشته باشه، یعنی چی؟ وقتی میگیم «نزدیک به» بعدش باید یک عددی بگیم در حالی که «چندین» یک صفت مبهمه. روی این جمله هم یکم اشکال دارم اما دقیق نمیتونم بگم مشکل داره یا نه. این یکی از اون مثالهاییه که گفتم انگار استراکچر انگلیسی توی داستان به کار رفته. یک سری جملات انگلیسی هستن که فعل رو اول میارن و بعد فاعل رو؛ حالا شکام به خاطر اینه که مطمئن نیستم آیا توی فارسی هم یه همچین ساختاری هست یا نه. توی نظم همچین چیزی ممکنه که بهش هم میگن «شیوه بلاغی»، اما توی نثر تا حالا همچین چیزی ندیدم.
- به او میخواند که کارهای پلیدی انجام دهد که بدن کالریس تنها با فکر کردن به آنها به رعشه در می آمد
تکرار «که»، دو بار تکرار پشت سر همش خوب نیست.
- تحت تاثیر قدرت و حظور نیرو های شیطانی تبدیل
«حضور»!
- مادرشان السا از خون ریزی زیاد در حین زایمان جان داد, از آنجا که پدرشان نمیتوانست هزینه دکتری را بدهد.
وقتی از «از آنجا که» برای نوشتن یک جمله شرطی که میخوای توش کنترست رو نشون بدی استفاده میکنی، اون بخش از جمله شرطی که شامل ترکیب «از آنجا که» میشه باید اول بیاد و نتیجه شرط دنبالش. اما یه جایی مثل اینجا اگر نخوای جای اجزای جمله رو عوض کنی، فکر میکنم بشه به جای «از آنجا که» از «چراکه» یا «زیرا» استفاده کنی.
خب، دیگه واقعا خسته شدم. میخواستم درباره متممها هم یه چیزی بگم که خودم باید قبلش برم بخونم دقیق بفهمم چطوریا هستن. خودت هم یه سرچی بکن راجع به ترتیب قرارگیری متممها (هرچند اینطور که میدونم قید و متمم معمولاً جایگاه خاصی ندارن و به سبک و سیاق نویسنده شعر یا متن جاشون تغییر میکنه؛ اما یه فرمول کلی باید داشته باشن فکر میکنم). و اینکه ببخشید اگر چرت و پرت زیاد گفتم. خیلی زیاد شد و همه این چیزهایی که گفتم نظرات شخصی من هستن، حتی ممکنه خط به خط چیزهایی که گفتم اشتباه باشن پس پیشاپیش عذرخواهی میکنم و از اونجایی که مقدمه بود و هنوز چیز زیادی راجع به داستان معلوم نبود بیشتر از اینکه درباره داستان و دنیا و پیچشها و قلابهاش حرف بزنم، درباره نثر و نوع نوشتار و خلاصه «نکات نگارشی» حرف زدم. هرچند یک قضیهای هم هست با مضمون «جذب خواننده به ادامه داستان» و «انداختن طعمه» و اینجور چیزها، همونطور که اولای این متن نوشتم، شروع داستان یه شروع عادی بود که با توضیح زندگی شخصیتها شروع شد و نهایتاً آخر این بخش، اون جادوگر یه جمله معمایی گفت که نشون میداد یه داستانی پشت این ملاقات و معامله هست و ما ازش خبر نداریم (اما اون جادوگر خبرد داره!)، هم دانایی و مرموزی این جادوگر و جملش، و هم خود حقیقتی که حالا خواننده تشنه فهمیدنشه، باعث شدن آخرش (یعنی اون جمله پایانی) قلاب خوبی به حساب بیان. البته خود اصل معامله و توصیفات اون سکانس هم به جذابیت داستان اضافه کرده بودن.
و توصیفات هم تقریباً خوب بودن راستی. اما شکل ظاهری مثلاً کلاریس رو توصیف نکردی. به کور کلی فضاسازیت کلی بود، مثلاً لباسها و چهرهها (به جز جادوگر) و قد و قامت و هیکل اینا رو نگفتی. کلیت دنیا رو هم که اول کار گفتم هنوز هیچیش رو معرفی نکردی .
یک چیز منطقی: چطور یک پسربچه زیر دوازده سال میتونه طی مبارزه (یا غیر مبارزه) باعث مرگ چندین نفر دیگه بشه؟
به امید موفقیتهای روز افزون. فصل یک هم باشه برای بعد انشاءلله.
اولای فصل یک رو هم یه نگاهایی انداختم همین قضایای ضمایر اونجا هم هنوز صادق بود. و راستی، از این عبارت «و یا» خیلی استفاده میکنی. تو انگلیسی یه and/or داریم اما نمیدونم آیا توی فارسی استفاده ازش درسته یا نه؛ حسم میگه زیاد درست نیست. حالا میپرسم ببینم، تو هم یه سرچی بکن.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
و بازم میگم، چون وقتی موقع حرف زدنم میشه کلا آدم زیادهگویی هستم احتمالش هست که خیلی از چیزایی که گفتم درست نباشن؛ مثلاً خودم تقریبا این احتمال رو میدم که چون هنوز مقدمه داستانه در نقدش یک مقدار زیادهروی کردم (هرچند اکثر نقدم درباره نکات ویرایشی بود) و خیلی از چیزهایی که گفتم شاید هنوز براشون زود بوده! منتهی در دفاع از خودم میگم که درسته، زوده که همه همه دنیا رو معرفی کنی، اما محض اینکه خواننده بدونه با چی طرفه (به طور خیلی کلی) یک سری جزئیات بیشتری بهتر بود بیان بشه، بیشتر از این.
------------------------------
ویرایش:
یادم اومد درباره «تو» که گفتم حرف داریم چیزی نگفتم. این «تو» جزو مصادیق همون بحث انگلیسی بودن بود که گفتم. توی فارسی فکر نکنم ضمیر مخاطب رو بگن، ولی توی انگلیسی میگن. you disappointed me یا you let me down. اونها you که همون «تو» باشه رو میگن؛ ولی توی فارسی نه توی نثر دیدم و نه توی گفتار شنیدم که ذکر بشه.
نمیدونم چی بگم ! شما کلا متنو گرفتید , نشوندینش روی یک تخت و ... کالبد شکافیش کردید. واقعا ریز بینانه بود.
یکی از ایرادات بزرگ من اینه که توی دو ساله تقریبا هیچ متن فارسی ای نخوندم و فقط تو کار انگلیسی بودم به همین خاطر ناخواسته قواعد و ساختار های متون انگلیسی تو قلمم رسوخ کرده . تازه این متنو من سعی کردم تا جای ممکن درست کنم چون خودمم از این قضیه خبر دار بودم. کلا فکر کنم باید برای یک مدت فقط بشینم و رمان های فارسی بخونم.
از نقدتون واقعا ممنونم . اون قسمت توصیف دنیا و ... واقعا مفید بود چون من خودم اصلا متوجهش نبودم .
پ.ن
فکر کنم من فصل اولمو باید یه تغییری بهش بدم با این وضعیت...