Header Background day #21
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نگهبان(The Guard)

93 ارسال‌
36 کاربران
238 Reactions
25.1 K نمایش‌
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

نام داستان:نگهبان(The Guard)
نویسنده: امید مرادپور
سبک: فانتزی بلند جادوگری
کاور: نیازمند طراح
سایت مرجع: بوک پیج


نگهبان

مقدمه و پیشگفتار:

هر دنیایی داستانی دارد یکی شاد ، یکی غمگین ، یکی ترسناک ،یکی خونین ، یکی وحشتناک و .... این داستان در مورد یکی از دنیاهایی است که شاید بیشتر از دور یک دنیای شاد به نظر میرسد اما آیا در باطن هم اینطور است؟ یا در تاریکی شبهایش هیولاهایی کمین کرده است؟ داستان دنیای من شاید شروع جذابی ندارد اما پایانش را هیچکسی نمیتواند حدس بزند ،در اتفاقات رخ داده دست سرنوشت حاضر نبود این اعتقاد من است،که مردم سرزمین من این داستان را رقم زده اند با از خود گذشتگی با شجاعت، و داستان این شجاعت باید به تمام دنیاها و مردمان آزاد دنیا برسد. دنیای ما دوران سیاهی را سپری میکرد این دوران از ده هزار سال پیش تا به اکنون مانند طاعون سیاهی بر سرزمین من گسترش یافته بود،مردمان من هر روز شاهد مرگ عزیزان و فرزندانشان بودند ... شاید مرگ آنها سرنوشت بهتری بود، در برابر بردگی تا پایان عمر. در دنیای من چهار نژاد زندگی میکنند قویترین این نژاد ها شیاطینی بودند که به انها <<خون آشام >>میگفتند تشنگانی به خون که هیچگاه از لذت ریختن خون نژاد من سیراب نمیشدند ، نژادی دیگر در رقابت با خون آشام ها بودند به نام <<اجنه>> که از زجر و شکنجه مردمان من لذت میبردند و در نهایت هر فردی که زیر شکنجه های زجر آور آنها شکست میخورد به سرنوشتی بدتر گرفتار میشد ، گروه سومی هم وجود داشت که به آن <<گرگینه>> میگفتند مردمانی که زمانی هم نژاد من بودند اما گرفتار طلسم شومی شدند و دیگر نتوانستند راه روشنایی را در پیش گیرند و به جرگه شیاطین پیوستند اما نژاد من ... ما ضعیفیم ما پستیم ما .... من یک انسانم.... انسانها در طول سالها منبع غذای خون آشامها بودند، همچنین اجنه برای ادامه نسل خود مردمان هم نژاد من را تسخیر میکردند، هر گاه بین گرگینه ها و خون آشامها جنگی در میگرفت از هر دو نژاد به شهر های ما حمله میشد و مردمان زیادی برای افزایش قدرت این دو طرف به نیمه خون اشام و نیمه گرگینه بدل میشدند تا برای طرفین بجنگند، نیمه خون اشام ها عمری نداشتند و تنها برای جنگ استفاده میشدند نیمه گرگینه ها هم اگر بعد از جنگ زنده میماندند و به میان هم نژادهای خود بر میگشتند بعد از مدتی دیوانه میشدند و به کشتار خانواده خود می پرداختند و به ناچار همه نیمه گرگینه ها هم کشته میشدند. نژاد من دچار سرنوشتی شوم شده بود محکوم به شکست، بردگی و مرگ، سیاهی هر روز بیشتر و بیشتر میشد و نسل ما رو به نابودی میرفت تا اینکه نژاد انسانها تصمیمی گرفتند که شاید آخرین راه دفاع آنها در برابر این شیاطین بود. در میان نژاد من قومی وجود داشت به نام "مایای" ، مردمان این قوم همگی از قدرت های جادویی بهره مند بودند ، این قوم به دنبال راه نجات نژاد انسانها در طول تاریخ مطالعه میکرد تا اینکه راه حل نهایی را در سنگ نوشته های یکی از عمیق ترین غار های دنیای ما پیدا کردند، طلسمی بسیار قدرتمند که از موجوداتی ناشناخته بر لوحی سنگی حک شده بود. این طلسم،توانایی داشت که یک نژاد را به طور کامل به خوابی ابدی ببرد ؛ این همان راه نجات نژاد من بود اما مشکلی در اجرای این طلسم وجود داشت مردمانی که این طلسم را ساخته بودند ضعیف ترینشان به اندازه توان ده جادوگر انسان قدرت داشت و هیچ یک از نفرات این قوم حتی کوچکترین پیشرفتی در اجرای این طلسم نداشت،نا امیدی بار دگر بر نژاد من سایه افکند تا اینکه تصمیم نهایی گرفته شد مردمان نژاد مایای همگی مردمانی شجاع و از خود گذشته بودند، کسانیکه عدالت و شجاعت شعارشان بود،اکنون تنها راه نجات در دستان انها بود پس تصمیم اجرا شد... در مراسمی جادویی در زیر نور ماه کامل ، اولین شب زمستان، تمامی این قوم با اهداء زندگی و نیروی جادوییشان به یک نفر قدرت لازم برای اجرای آن طلسم را فراهم کردند. از قومی به آن بزرگی تنها یک بازمانده وجود داشت کسی که نجاتگر و منجی دیگر انسانها بود "زین آشام" زین اکنون قدرتی ماورای تصور همگان پیدا کرده بود به سرزمین های غربی رفت و تمام نژاد خون آشام ها را به خوابی ابدی فرو برد و همگی را در گویی به رنگ خون حبس کرد،سپس رو به شمال کرد و گرگینه ها را در گویی سنگی سیاه رنگی محبوس ساخت و در آخر در سمت شرق اجنه را نیز در گویی به رنگ آتش حبس نمود و اکنون کار به پایان رسیده بود؛ او از سر خشم هر گوی را به گوشه ای از دنیای خود پرتاب کرد تا دست هیچ موجودی به آنها نرسد تا هیچگاه امکان بازگشت برای هیچ یک از نژادهای محبوس شده وجود نداشته باشد و این سرزمین تنها متعلق به نژاد من باشد ، انسانها به تنهایی در تمامی سرزمین ها با ایمنی کامل پخش شدند و زندگی خود را گسترش دادند، تنها به لطف فداکاری قوم مایای که هیچگاه نام این قوم از ذهن ها پاک نخواهد شد . سوال مهم این بود که آیا همه زندگی ها نجات یافته بودند؟ آیاهمه مردم در شادی به سر میبردند؟ پس چرا اثری از زین دیگر در هیچ کجا دیده نشد؟ جواب سوال تنها در یک چیز بود مردمان مایای فریب خورده بودند آنها تمام تکه های آن لوح سنگی را نداشتند و از عواقب اجرای این طلسم اطلاعی نداشتند اما اکنون زین تکه گمشده کتیبه را یافته بود و جواب تمام سوالاتش را در آن یافت : - "در اجرای طلسم خواب ابدی ویژگی های جسمی فرد محبوس شده به فرد اجرا کننده طلسم منتقل میشود ...... این طلسم را جزو دسته طلسم های ممنوعه قرار داده اند، زیرا فرد اجرا کننده جادو دیگر به مانند قبل نیست چون این طلسم در اکثر مواقع نیرو های شیطانی را به فرد منتقل میکند و اجرا کننده را به شیطانی بدل خواهد کرد ....... کسی که نیروهای شیطانی در او بیدار شده باشند یکصدو سیزده روز زمان دارد تا بر این نیروهای شیطانی فائق آید، در غیر اینصورت در روز آخر روح فرد برای همیشه بدن را ترک گفته و جسم به حیاط شیطانی خود ادامه میدهد." زین تمام نشانه های گفته شده در کتیبه را در خود میدید او از خون آشام ها تشنگی به خون را در خود دیده بود از گرگینه ها دیوانگی در زمان ماه کامل و از همه بدتر طلسم بیداری ابدی اجنه را ، او دیگر هیچ وقت نمیتوانست بخوابد نمیتوانست بخورد و نمیتوانست در میان هم نژادهای خود باشد زیرا ممکن بود به آنها آسیب برساند. پس از مدتی زین در دیوانگی و تنهایی جان سپرد قهرمانی که نامش سرآمد قهرمانان دنیای ماست؛ با مرگ زین اتفاق عجیبی رخ داد گمان میرفت با مرگ زین قدرت جادویی او نیز از بین برود اما چنین نشد در عوض قدرت به فرزند ارشد زین رسید. همگان میترسیدند که آیا عوارض آن طلسم سیاه نیز به فرزندان زین منتقل شده باشد اما چنین نشانه هایی هیچگاه در نسل او دیده نشد و در هر نسل قدرت به فرزندان ارشد منتقل میشد ، این فرزندان به مانند جد بزرگشان وظیفه محافظت از دنیا را بر عهده داشتند که مبادا کسانی گوی های گمشده را گرد آورند و اقوام شیطانی را بازگردانند، به این نسل لقب نگهبان داده شده بود. نسل های متمادی از پی هم میگذشت و نگهبانان به مانند پادشاهان بر سرزمین ما با عدالت حکمرانی میکردند ، این مرور سالها بدون هیچ اتفاقی تفکر نگهبانان را طوری تحت تاثیر قرار داده بود که فکر می کردند هیچگاه دشمنی نخواهند داشت اما این چنین نشد؛ در شبی تابستانی قصری که نگهبانان نسل اندر نسل در آن زندگی میکردند به آتش کشیده شد و نگهبان آن دوره توسط جادوگران سیاه کشته شد. اما همسر نگهبان توانست فرزند شیر خواره خود را از دست آن شیاطین نجات دهد و به بیابانها بگریزد. هیچگاه مردم دلیل حمله جادوگران سیاه را به نگهبان و کشتن او را نفهمیدند تنها شایعه ای از پیشگویی در میان مردم پخش شد که از آزادی سه نژاد به دست یکی از نگهبانان خبر میداد، اما این شایعه دور از ذهن ها بود زیرا تنها دلیل زندگی نگهبانان محافظت از دنیا در برابر بازگشت سه نژاد شیطانی بود. به علاوه جادوگران سیاه خادمان شیاطین بودند و دلیل مقابله با پیشگویی را هیچگاه از جانب آنها نفهمیدند . از طرف دیگر همسر نگهبان با بچه ای که در آغوش داشت در بیابان های بی آب و علف سر گردان بود ، بعد از چند روز از فرط گرما و تشنگی جان سپرد در حالی که فرزند شیر خواره اش در آغوشش در میان بیابان تنها رها شده بود.
. .
آیا این بار دست سرنوشت به کمک مردم من آمده بود؟ آیا مردم از پیشگویی نجات یافته بودند ؟

شماره فصل نام فصل تاریخ لینک دانلود
فصل صفر پیشگفتار+ مقدمه 1394/11/08 دانلود
01 بدون ویرایش و تنها برای کسانی که دوست دارند با فصای داستان گارد اشنا بشند!
داستان همینه روندش ولی بعدها زمان فصل دهی که برسه این فصل ویرایش میشه
21/10/95 دانلود


بوک پیج


   
grrimm.com2، paradise، Batman و 38 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

ساقیا:دی
امید داره ویرایش میکنه دوستان، ولی میده بهتون
با یه کتاب عالی منتظرش باشید


   
پاسخنقل‌قول
ahmaad
(@ahmaad)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 767
 

بلاخره قراره افتتاح شه؟


   
AmbrellA واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

khosrohkh;24592:
آقا خیلی مشتاقیم
تابستون شدا 🙂
فصل نمیدی؟

ساقیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده ان است که نامش به نکویی نبرند!
خخخ اقا این شعره هیچ ماجرایی نداره من عادت دارم این قطعه شعرای باحال تیکه پرون رو حفظ کنم یهو این اومد تو ذهنم نوشتم یادم نره!
خب اقا میلاد چه گردو خاکی گردی ، اقا یکی پنجره رو باز کنه کلی خاک بلند شد ، این تاپیک زیر خاک دفن شده بود، خخخ
مرسی میلاد جان ،خب شاید این زمان مناسب باشه که مشکلاتی که بر سر نوشتن تااینجای داستان داشتم رو ذکر کنم ، چند فصل ابتدایی بودم که صمیمی ترین دوستم رحمت خدا رفت ، دیگه نمیخواستم ادامه بدم دستم به قلم نمی رفت، ولی با تشوق اطرافیان و دوستان ادامه دادم، وسط کار یه خبر خوب رسید که دانشگاه ارشد امتحان داده بودم مجاز شدم اونم دولتیا نه از این ازاد و پیام نوریا! کلی کیف کردم برا خودم(رتبه رو نمیگم ریا نشه!) بعدش یه سری مشکلات سخت افزاری نزاشت چند روز لبتابم بالا بیاد سکتته رو زدم که داستان پرید! ولی خدا رو شکر زندش کردم(اینم از معجزات امیده!:24:)
سپس مصیبت بار ترین و هولناک ترین اتفاقی که میتونست برای یه نفر رخ بده، اقا داستان دیلیت شد!!!!:104:
نه کلش 6 فصلش !!!!! و این 6 فصل قسمتی از داستان بود که قالب اصلی داستان داشت شکل میگرفت ، اقا غم و غصه حذف شد این فصلا به کنار جرات خبر دادم به سجاد یه طرف!!! ولی خوشبختانه قبلش اومدم تو سایت مطرح کردم که به گوش سجاد برسه که تا وقتی به من میرسه یکم خشمش کمتر شه! ولی سجاد بسیار ریلکس برخورد کرد نمیدونم کلا اینطوره یا این بار اینطور شد!
ولی خوشبختانه طی اتفاقاتی سه فصل برگشت!
و شروع کردم به نوشتن سه فصل حذف شده که یه کار برنامه نویسی پیش اومد ! از طرف یه شرکت برای نوشتن به برنامه اندروید برای تاکسی داران شهرمون دعوت شدم! الانم که دارم باشما صحبت میکنم از زیر کار در رفتم! ولی به نظرم پول خوبی بشه از این برنامه در اورد !
و اما در باره داستان ، دوستان فکر نکنن چون برنامه نویسی میکنم داستانو فراموش کردم، نه!!! در کنارش دارم مینویسم الان فصل 18 هستم ولی نوشتنم سرعتش کمتر شده، ولی نه اونقدر که نگران باشید من این داستانو هر طور باشه با بالاترین توانم تکمیل میکنم قول میدم اوج تخیل امید توی این داستان ببیاد!
درباره ویرایشم نظری نمیدم تا اطلاع ثانوی!:43:
موفق باشید یا علی!


   
arashmajd202، herokhosro2 و Black واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خسته نباشی امید.مقدمه رو خوندم.خیلی جالب بود.نفسمو بند نمی اورد ولی خوب کشش رو داشت.
منتظر فصل دهی ام شدیید
موفق باشی


   
AmbrellA واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
herokhosro2
(@herokhosro2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 68
 

سلام...
امید جان با این یه سانت خاکی که رو تاپیک نشسته میخوای چی کار کنی؟:1:
فصل نمیدی؟ 🙂


   
AmbrellA واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

khosrohkh;28895:
سلام...
امید جان با این یه سانت خاکی که رو تاپیک نشسته میخوای چی کار کنی؟:1:
فصل نمیدی؟ 🙂

سلام
خسته نباشی چه گردو خاکی به پا کردی یه نفر پاشه پنجره ها رو وا کنه...:20:
گارد رو من حدودا به 600 صفحه رسوندم ولی نمیدونم چرا یهویی یه احساسی بهم دست داد که بزارمش کنار نمیدونم چرا ، نصفش رو دادم سجاد ویراستاری کنه ولی خبری از سجاد نیست فکر کنم سرش شلوغه
توی این مدت دارم روی دورگه کار میکنم یه داستان که قبلا ها نوشته بودم ، این داستانم داستان خوبی هست البته به نظر شخصی خودم ولی این رو هم بگم که گارد رو خیلی دوس دارم و به هیچ وجه ازش دست بر نمیدارم انشاا... بعد از این دورگه بشینم و اشکالات 600 صفحه رو بگیرم و تصحیحش کنم و اماده گذاشتن روی سایتش کنم.
انشاا... خدا یاری کنه و شما هم پشتیبان ما باشید من هر دو داستان رو میرسونم
خوشحال شدم هنوز یه نفر یادش به گارد بود
مرسی
یا علی


   
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

یک فصل از داستان گارد برای اونهایی که دوست دارند بدونن دنیای داستان گارد چیه و از کجا شروع میشه اپلود کردم اما همینجا بگم ویرایش املاش و موارد ویراستاری فوق العاده بده و تنها برای اشنایی با دنیایی که داستان توش نقل میشه فصل رو اپلود کردم
این داستان بعدها بر روی سایت قرار خواهد گرفت


   
پاسخنقل‌قول
herokhosro2
(@herokhosro2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 68
 

خیلی خوشحالم که ادامه میدی 🙂
فصل اول رو هم خوندم. خیلی لذت بردم...
امیدوارم کار خیلی خوبی از آب دربیاد...
موفق باشی :3:


   
AmbrellA واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 507
 

شروع خوبی داشت امید فقط من یاد دلتورا افتادم.یکی دو جا هم همخوانی بین جملات وجود نداشت که باشه بعدا خودت درست میکنی یا ویراستار.


   
AmbrellA واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mnsim
(@mnsim)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 

داستان خوبیه ولی خیلی دیر فصل میدین.


   
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

mnsim;31714:
داستان خوبیه ولی خیلی دیر فصل میدین.

یعنی توی این مدت کم شما این همه داستان خوندین؟ یکم سخته باورش اخه توی یه ساعت هر چی داستان زیرخاکی بود رو بالا کشیدین یه گردو خاکی بلند شد که هر چی تاپیک توی صدر داشتیم رو به اعماق فرستاد.
این مدل پست گذاشتن رو بهش میگن اسپم زدن و این کار ممکنه به بن شدنت منجر بشه مشارکت خوبه ولی نه به این شکل که همه تاپیک ها و داستان ها رو به اعماق ارسال کنی.


   
Sorna واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mohammadkh1365
(@mohammadkh1365)
Trusted Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 89
 

روند فصل دهی از کی شروع میشه
موفق باشی


   
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

mohammadkh;31743:
روند فصل دهی از کی شروع میشه
موفق باشی

این داستان قدیمیه و اون دوستمون از زیر خاک درش اورده تا زمانی که دورگه به پایان برسه و بعضی کار ها سرو سامون بگیره داستانی رو شروع نمیکنم مخصوصا از نوشتن همزمان چنتا داستان متنفرم
انشاا... در اینده نه چندان نزدیک


   
Hacker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
 

AmbrellA;19176:

مجبورم بپرسم ! مگه زین اخرین نفر از مردمش نبود ؟ مگه زین ناپدید نشد ؟
پس چطوری وقتی هم گرگینه بود هم خون آشام بود و هم جن بچه دار شد ؟ :105:


   
Hacker و AmbrellA واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

aliazadi;31788:
مجبورم بپرسم ! مگه زین اخرین نفر از مردمش نبود ؟ مگه زین ناپدید نشد ؟ پس چطوری وقتی هم گرگینه بود هم خون آشام بود و هم جن بچه دار شد ؟ :105:

حقیقتا الان یادم نیست تو این داستان چی کردم واقعا با اینکه بالای 400 صفحه ازش نوشتم ولی اصلا خاطرم نیست بیشتر جون به دلم نبوده. ولی همچین بلبشویی من نوشتم که هم جن و هم خون اشام و هم گرگینه اینا یه نفره و بچه دار شده؟ هوم به طرز فکر الانم اصلا نمخوره! پ.ن: فضایی این داستانم 90% توی بیابون نوشتمش و یه خدا تا هیولا و اهریمن بیابونی براش طراحی کردم شاید از چنتاش استفاده کردم تو دورگه خخخ سه گانه هرگذر فضای داستانش کلا تو کوهستانه یعنی همش تو محیط زیست سیر مییکنم خخخ پ.ن.ن: یا خدا این همونه!!!!!!! برای این داستان یه رمنس شمشیر حقیقتی رفته بودم که یعنی بیا و ببین اخ اخ خدا رو شکر بیشترش رو منتشر نکردم خخخ چون اصلا به رده سنی بچه های اینجا نمیخورد! خخخخ


   
L0rd LaTITude و Hacker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 5 / 7
اشتراک: