سلام.
این اولین داستان کوتاه منه. منتظر نقد و نظراتتون هستم.
«لطفا بنشینید.» با ملایم ترین صدایی که میتوانم او را دعوت به نشستن میکنم. میدانستم که او، یعنی آقای ویلیس بِینس به ملاقاتم می آید. خودرا برایش آماده کرده بودم.
با نگاهی معذب می نشیند. احتمالا لبخندی که به رویش زده ام، نتوانسته بدگمانی اش را برطرف کند. درک میکنم. این نگاه، تقریبا در هر کسی که به ملاقات ما محو کننده ها می آید، مشترک است. شاید برق تنفر را هم بتوان در آن دید. زیاد نیستند کسانی که مایل باشند تا با یک محو کننده روبه رو شوند یا با آنها صحبتی کنند. مگر آنکه مجبور به این کار شوند...
فنجان قهوه ی مقابلم را که هنوز بخار از رویش بلند میشود، مقابلش میگذارم و لبخندی میزنم. لبخندی که به زحمت میتواند احساس خوبی در طرف مقابل ایجاد کند. آخر هر موقع که لبخند میزنم، برقی از چشمان مشتریان عبور میکند که به زحمت میتوان آن را...
«امیدوارم... جای درستی آمده باشم.» رشته ی افکارم را پاره کرده و به من اشاره میکند. «تو باید یک محوکننده باشی، درسته؟»
سری به ملایمت تکان میدهم. «در خدمت شما هستم!» هنوز هم با بدگمانی به من نگاه میکند. تصمیم میگیرم خودم را معرفی کنم. شاید اینگونه اعتمادش به من جلب شود. هر چند که همه ی ما محوکننده ها، تنها به همین اسم شناخته میشویم. زمانی که هنگام معرفی کردن خودمان، کلمه ی محو کننده پیش از ناممان می آید، دو کلمه ی بعدی انگار که در هوا معلق می مانند. «محو کننده، جیکوب میررز هستم!»
بدون توجه به من و فنجان قهوه ام، پاکتی را از درون جیب کتش بیرون می آورد. «میخواهم یک نفر را برایم بکشی!» سیگاری را با فندک طلاکوبش روشن میکند.
«البته! لطف کنید و اسمش را به من بگویید.» کسانی که شغلی مشابه من دارند، به چیز دیگری نیاز پیدا نمیکنند.
- رابرت جیمسون! میخواهم که بمیرد!
«مطمئنا! این کاریست که ما به خوبی میتوانیم انجامش بدهیم!» لبخندی میزنم. اما او همچنان با نگاه بیتفاوتش نگاهم میکند. پس از چند لحظه ی کوتاه، میپرسد: «و قیمتش؟ امیدوارم قیمت مناسبی باشد.»
«مطمئن باشید. من و بقیه ی دوستانم همیشه روی یک قیمت منصفانه توافق میکنیم!»
- و آن چقدر است؟
- بستگی به کارمان دارد آقای محترم. درباره ی رابرت جیسون برایم بگویید.
«رابرت جیم...سون!» زمانی که دوباره نام آن شخص را از میان دندان های به هم فشرده اش میشنوم، متوجه میشوم که تا چه اندازه از او متنفر است. دوست دارم دلیلش را از زبانش بشنوم. دست مکانیکی ام را بالا می آورم و لبخندی میزنم. «بله، رابرت جیمسون! بگذارید از این سوال شروع کنم: او چه کاره است؟»
- یعنی نمیدانی؟
- تنها چیزی که به آن فکر میکنم شغلم است.
آهی میکشد. «خانواده ی جیمسون مالک معدن آهنی در شمال هستند.»
میپرسم: «در شمال دارمنگاس چهار معدن عمده ی آهن وجود دارد. منظورتان کدام یکیست؟» جواب را میدانم. اما تصمیم دارم درباره ی مسئله ای مطمئن شوم.
دستانش را به سینه قلاب میکند. با چشم چپم، روی دستکشش دقیق میشوم. می توانم مارک حک شده بر روی آنها را بخوانم: بِلِرز، کمپانی معروفی که مرغوب ترین دستکش ها را تولید میکند. خیلی سریع تصمیم میگیرم که صد بِلویوم به حق الزحمه ام اضافه کنم. اما به همان سرعت پشیمان میشوم. دوست دارم فرصتی به او بدهم.
کمی طول میکشد تا جواب بدهد. به نظر میرسد تا به حال به آن ناحیه نرفته و فقط به نقشه های جغرافیایی نگاهی انداخته است. میگوید: «شمال غرب صخره های ویگاریون. در میانه ی راه آن معادن در گذرگاه وینیک، جاده دو شاخه میشود. اگر مستقیم بروید به معادن خانواده ی شارلوت میرسید. و اگر به چپ بپیچید به معادن جیمسون. امیدوارم... اشتباه نکرده باشم.»
درست میگوید. بزرگترین معدن آهن شمال، متعلق به همین خانواده است. معدنی که اگر طلا بود هم نمی توانست چنین ثروت سرشاری روانه ی جیبشان کند. همانطور که میدانید، در حال حاضر بخاطر جنگ احمقانه ای که مدتیست دارمنگاس درگیر آن شده، آهن از طلا گرانتر است. مجبورم اعتراف کنم که خوشحالم گلوله های اسلحه ام از سرب هستند، نه از آهن.
سری به تایید حرفش تکان میدهم. با اینکه نامش را میدانم، میپرسم: «آقا، ممکن است نامتان را به من بگویید؟»
این پرسشم، باعث میشود مشتری خوش پوشم، رو ترش کند: «چرا میخواهی بدانی؟ اصلا مگر برایت اهمیتی هم دارد؟»
«خواهش میکنم. بابت چند سوال کوچک، تخفیف قابل توجهی به شما میدهم.» پس از اینکه این حرف از دهانم خارج میشود، احساس بدی به من دست میدهد. محو کننده ها هیچ وقت تخفیفی به مشتریانشان نمیدهند. شاید بپذیرند که با پول یک قتل، دو گلوله ی سربی حرام کنند، اما محال است تخفیفی قائل شوند. با اینکه از دروغ متنفرم، ناچار به گفتنش هستم.
آهی میکشد و نامش را به من میگوید: «ویلیس... ویلیس بینس.»
- آقای ویلیس بینس. اگر اشتباه نکنم، مالک معادن آهن جنوب لاویسیا.
مشتریام اخمی میکند تا مطمئن شوم اطلاعاتم درست است. دلیل آمدنش پیش من مشخص میشود. دقیقا مشابه دلیلی که مشتری یک ساعت قبلم به خاطرش آمده بود؛ فروش بیشتر و ثروت بیشتر با حذف یک رقیب.
او شروع به گله میکند. «اگر قرار باشد سوال دیگری از من بپرسید، اینجا را ترک خواهم کرد.»
دیگر به پرسیدن سوالی دیگر احتیاج ندارم. لبخندی میزنم. «خیر. سوال دیگری ندارم. میتوانیم روی قیمتمان صحبت کنیم.»
محو ترین ردی از یک لبخند، بر روی صورتش ظاهر میشود. «پیش از آنکه به اینجا بیایم، با چند نفر دیگر صحبت کردم و به جایی نرسیدم!»
- زمانی که از این در خارج شدید، راضی خواهید بود! نظرتان راجع به هشتصد بِلویوم چیست؟
چهره در هم میکشد. «هشتصد بلویوم، مبلغ زیادیست!»
ابرویی بالا می اندازم. معلوم است که دروغ میگوید! شاید هم نه، اما مطمئنا برای او، این مقدار پول چیزی به حساب نمی آید. فقط همان کت سیاه تمیز، دستکشهای مرغوب و عصای گرانبهایش پنج هزار بلویوم می ارزند. ولی دوست ندارم که مشتریام را از دست بدهم. با ملایمت میگویم: «شخص ثروتمندی مانند او ممکن است محافظینی برای خودش استخدام کرده باشد، آقای بینس. قبول کنید که کشتن رابرت جیمسون بدون برجا گذاشتن کوچکترین ردی، کار سختی است.»
نظرش جلب نمیشود. او نمیداند که کشتن، یک کار هنری است که باید در کمال دقت انجام شود، نه یک جور وحشی بازیِ بدون برنامه ریزی. میگوید: «یا هفتصد بلویوم، یا من شخص دیگری برای انجام کارم پیدا خواهم کرد.»
- چقدر؟
- هفتصد بلویوم. کمی عصبی ام میکند. اما با این حال لبخند میزنم. «آقای عزیز، محال است با مبلغ کمتر از هشتصد تا بتوانید شخص دیگری را استخدام کنید. من به شما فرصت میدهم تا دوباره درباره ی پیشنهادم فکر کنید. چقدر فرصت میخواهید؟ یک روز؟ دو روز؟ یا...»
با پرخاش حرفم را قطع میکند. «محال است! همه از سختی کارشان مینالند، اما مطمئنا کسانی هستند که ارزش چنین پولی را درک کنند.»
- من به خاطر خودتان میگویم. به شما اطمینان خاطر میدهم ما در انجام کارمان بسیار منضبط و جدی خواهیم بود.
- بخاطر خودم؟ چرند است.
- پس نمیپذیرید؟ نمیخواهید بیشتر فکر کنید آقای بینس؟
«نه!» عصایش را که به کناره ی صندلی تکیه داده بر میدارد. میفهمم که دیگر صحبت کردن فایده ای ندارد. او شانسی را که در اختیارش قرار داده بودم دور میاندازد. آهی میکشم و ناگهان از روی صندلی ام بلند میشوم. کمی جا میخورد و با نگاهی بدگمان به من مینگرد. به آرامی میگویم: «متاسفم!» دست درون جیب کتم میکنم و اسلحه ام را بیرون میکشم؛ تفنگی سه لول که مشخصه ی کار محوکننده ها به شمار می آید. چیزی که کارش را به خوبی انجام میدهد و هیچگاه برایم قدیمی نخواهد شد.
رنگش مانند شیر سفید میشود. دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما انگشت مکانیکی من سریعتر ماشه را می فشارد. گلوله سینه اش را میدرد و قلبش را منفجر میکند. خون سرخ، لباسهای فاخرش را می آراید.
آهی میکشم. «معذرت میخواهم آقای بینس. یک ساعت پیش، آقای جیمسون با مبلغ هفتصد و پنجاه بلویوم برای کشتن شما موافقت کرد. امیدوار بودم با هشتصد تا موافقت میکردید تا شما کسی باشید که به مراسم خاکسپاری دیگری میرود.» البته آن موقع هم مجبور بودم با عذاب وجدان به قتل رساندن رابرت جیمسون دست و پنجه نرم کنم. واقعا محو کننده بودن شغل سختی است.
آقای بینس جوابی نمیدهد. تنها با چشمان گشاد شده از وحشت و دهانی باز، به سقف زل زده است.
پشت صندلی ام مینشینم. میدانم که محوکننده ها، هیولاهایی هستند که فرم انسانی گرفته اند، یا شاید هم انسان هایی که فرم یک هیولا را به خود گرفته اند. اما خب... قبول کنید که بدون پول، گذران زندگی کمی سخت است و با آنکه زیاد به کشتن علاقه ای ندارم، اما شوربختانه تنها کاریست که یک محو کننده در آن مهارت دارد.
آهی میکشم. دستم را به سمت قهوه ی سرد شده میبرم و جرعه جرعه مینوشم. امیدوارم نیکولاس به زودی برگردد. بهتر است پیش از رسیدن مشتری دیگری، جنازه را برداریم و خون را از روی صندلی پاک کنیم...
داستان جالبی، درواقع کمی کنجکاوی برانگیز بود، که چه دنیاییه و چگونه است. جالب بود.
امیدوارم هم بتونید داستان طلوع رو ادامه بدید و هم گاهگاهی یه داستان کوتاه بنویسید 🙂
داستان را بدون وقفه تا انتها خواندم و مطمئنا خیلی مجذوب آن شدم. داستانی ساده و روانی بود. از این که مشتری را در لحظه کشتی خوشم اومد و حتی دلیل اینکه چرا کشتیش هم دوست داشتم. موضوع داستان اوایل کمی سرد بود ولی کم کم محرک های داستان با دیالوگ های مناسب به کار افتاد و فضا سازیت در عین سادگی به صورت کامل جو رو نشون میداد و به انتقال حس کمک میکرد. کمی از شخصیت پردازیت نا امید شدم، زیرا فقط به یک دست مکانیکی و سردی در رفتار در حین عذاب وجدان درونی اکتفا کرده بودی( البته نظر شخصیه، شاید با اون دو جمله چند تا مونده به آخر داستان بتونی این مبهم بودن رو جبران کنی و واقعا اون دو جمله پیام داستان رو به راحتی برای خواننده حلاجی میکرد). البته شاید این مبهم بودن شخصیت ها زیاد چیز بدی هم نبود و به سیر داستان کمک میکرد، میدونی، در واقعیت هم شاید یه مشتری و یک خدمات دهنده در دیدار اول حتی هم را نشناسند و به یک گفتوگو ساده اکتفا کنند پس این شخصیت های ساده و مبهم در اصل چیز بدی هم نبود.
از این جنبه ها بگذریم یک نکته باقی می ماند، دستمزد یک قتل مطمئنا از پول یک دست لباس گرون تره!!!
خسته نباشید. منتظر کار های بعدی شما هستم.پی نوشت: از اسم محوکننده خوشم اومد.
سلام.
کنجکاوم چرا همه ی دوستان اینقدر از مشتریه بدشون میاد!
بله حق با شماست. باید بیشتر روی نوشتن قیمتا فکر میکردم. البته بیشتر قصدم این بود که نشون بدم 50 بلویوم چقدر کم ارزشه و نباید به خاطرش با یه قاتل چونه زد! باید توی ویرایش داستان قیمت لباساشو متعادل تر کنم.
ممنون که وقت گذاشتین و نظر دادین.
داستان جالبی، درواقع کمی کنجکاوی برانگیز بود، که چه دنیاییه و چگونه است. جالب بود.
امیدوارم هم بتونید داستان طلوع رو ادامه بدید و هم گاهگاهی یه داستان کوتاه بنویسید 🙂
خیلی منتظر بودم ببینم کسی کنجکاو میشه که دنیای داستان چطوره یا نه. واقعا خوشحال شدم که تونستم یه مقدار این حس کنجکاوی رو ایجاد کنم.
طلوع هم انشاالله ادامه پیدا میکنه...
خیلی ممنون که خوندین و نظر دادین.
واقعا لذت بردم متن روون و راحت فقط ای کاش اون قسمت مشتری قبلی که یه ساعت پیشش اومده بود رو بعد از کشتن شخص می اوردین به نظرم جالب تر می شد ولی داستان از هر نظر خیلی خوب بود و این فقط یه نظر شخصی بود.
واقعا لذت بردم متن روون و راحت فقط ای کاش اون قسمت مشتری قبلی که یه ساعت پیشش اومده بود رو بعد از کشتن شخص می اوردین به نظرم جالب تر می شد ولی داستان از هر نظر خیلی خوب بود و این فقط یه نظر شخصی بود.
سلام.
ممنون که خوندین و نظر دادین و خوشحالم که پسندتون شد. :1:
دلیل آمدنش پیش من مشخص میشود. دقیقا مشابه دلیلی که مشتری یک ساعت قبلم به خاطرش آمده بود؛ فروش بیشتر و ثروت بیشتر با حذف یک رقیب.
اگه منظورتون این قسمته، کاملا موافقم. احساس میکنم یه مقدار آخر کار رو قابل پیش بینی تر کرده.
بعد از مدتها یه داستان خوندم.
بعد از مدتها یه داستان خوندم.هعیش، من که نمیدونم نویسندگی چیچی هست اصلا منتهی در حد بیان احساساتم باید بگم که داستان خیلی خوبی بود، در واقع همونطور که بقیه بچهها گفتن مهمترین مشخصش همون حس کنجکاویای بود که تو ذهن خواننده ایجاد کردی، این عالی بود؛ بخوام مختصر بگم میشه: «پیچش داستانی ساده اما در عین حال جذاب.» مرحبا، موفق باشی.
سلام. این نظر کی اومد من ندیدمش؟! ::43::
خوشحالم که تونست نظرت رو جلب کنه. خیلی ممنون که نظرتون رو راجع به داستان گفتی آقا رضا.
سلام
خیلی خوب بود فقط اینکه حس من این بود که بیشتر شبیه یک بخش از یه داستان بلنده تا داستان کوتاه
یعنی شبیه یه مقدمه از داستان بلنده
اگرچه متن داستان بلند نیست. با این حال قلم رونی دارید. یه مقدار در زمینه علائم نگارشی دقت بشه خیلی بهتر هم میشه
سلام
خیلی خوب بود فقط اینکه حس من این بود که بیشتر شبیه یک بخش از یه داستان بلنده تا داستان کوتاه
یعنی شبیه یه مقدمه از داستان بلنده
اگرچه متن داستان بلند نیست. با این حال قلم رونی دارید. یه مقدار در زمینه علائم نگارشی دقت بشه خیلی بهتر هم میشه
سلام.
ممنونم. حستون کاملا درست میگه! ::49::البته نمیدونم اسمش رو چی باید بذارم. مقدمه، پیش در آمد، داستان فرعی...
داستان محو کننده توی دنیایی اتفاق میوفته که در حال نوشتن یه مجموعه براش هستم. ایشالا اگه عمری بود و طلوع به جایی رسید و تونستم از پس نوشتنش بر بیام ارائش میکنیم.
سعی میکنم علائم نگارشی رو هم درست رعایت کنم، چون واقعا روونی متن تا حد زیادی به علائم بستست.
ممنون بابت نظرتون.
من هم دقیقا حس این دوست عزیزمون بهم دست داد ولی به صورت کلی بخوام نظر بدم خوب بود
(تیم تخریب)
********************
نام داستان: محوکننده
نویسنده: blacksnake@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
-------------------------------------
bahani@
داستان محوکننده با تمام کم و کاستی ها که ممکنه داشته باشه، باز داستان سرگرم کننده ایه، جذاب و جدید و این نو بودنش باعث میشه خواننده جذب اتفاقات بشه، جذب اتفاقات تا بتونه بفهمه "خوب تهش چی میشه؟" و زبانش شاید ایده آل و کامل نباشه، شخصیت ها خوب شناخته نشدن با این حال گویش بی دست اندازی داره، خواننده سختش نمیشه که بخواد متن رو بفهمه.
بگذریم حالا، داستان یه طورایی داستان بی احساسیه، یه طورایی این بی احساسی خوبه، میتونه نشون دهنده این باشه که چنین اتفاقی یه اتفاق روتین و عادیه، با این حال این بی احساسی تا اونجا پیش میره که ما تقریباً هیچ برداشتی از احساسات شخصیت ها نداریم، اون احساسات صرفا بیان میشن، تو داستان دنبال نمیشن و حتی گاهی این احساس برای من قابل درک نیست. جاهایی از متن احساس شخصیت گوینده دوگانه است، درون و بیرونش یکی نیست و این تمایز خوب نشون داده نمیشه، داستان کاملاً از مکانش و شخصیت ها فاصله میگیره و صرفاً تو ذهن اون شخصیت میگذره، و این باعث میشه توصیفات داستان هم صدمه ببینه، و ما توصیفی جز اشاره های کوتاه از این چیز جدید نداشته باشیم، و شخصیت ها حتی درحد شناخته شدن هم نباشن. ما صرفا یه داستان گویی خشک باشیم. این داستان گویی، اینطور داستان گویی به نظر من به درد وقتی میخوره که ساندویچ میخورم و یکی برام تعریفش کنه. :/
لازمه نویسنده کمی بیشتر روی شناخت محیط برای خواننده کار کنه و اینکه چطور شخصیت ها رو به خواننده بشناساند. 🙂
موفق باشی
Rosela@
سلام، نقد برای داستان کوتاه محو کننده
اول از همه بگم از اسم محو کننده برای یک قاتل خوشم اومد چون حتی اسمشم منو کنجکاو کرد که ببینم منظور داستان از محو کننده چیه قبل از اینکه داستان رو بخونم از روی اسمش فکر کردم یه داستان فانتزی تخیلیه ولی وقتی کم کم خوندمش دیدم نه!
داستان خیلی جالب و سادهای بود ولی در عین حال خواننده رو برای خوندن ادامه ی داستان کنجکاو و جذب میکرد، نویسنده قلم روانی داره و خیلی عالی اتفاقات داستان رو توصیف کرده ولی اگه بیشتر درمورد حسی که توی اون موقعیت شخصیت ها داشتن توضیح میداد بهتر میشد.
به نظرم اگه بیشتر فضایی که این دو شخصیت درش قرار داشتند رو توصیف میکرد بهتر بود.
بیشتر به نظر میرسید که این داستان مقدمه ای برای یک داستان بلند هست.
بعضی قسمت ها یکم جور در نمیومدن مثلا اوایل داستان نوشته شده بود که شخصیت فرعی معذب، بدگمان، و من حس کردم کمی هم میترسه ولی بعدش دیدم که اون شخصیت داره با غرور و نترسی با محوکننده حرف میزنه.
نویسنده ی عزیز و محترم ممنونم که نقد های منو به عنوان یه نو قلم می پذیرید اگه جایی از نقد های من ایراد داره از شما عذر میخوام، ممنون از نقد پذیری شما.
----------------------------------------------
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما پیام بدن بهمون.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا آیدی تلگرام محمد@Envelope_0 (اون حرف آخر یه «صفر» انگلیسیه) پیام بدید.
blacksnake@
بازگشت تیم نقد A
(تیم تخریب)
********************
نام داستان: محوکننده
نویسنده: blacksnake@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
-------------------------------------
bahani@
داستان محوکننده با تمام کم و کاستی ها که ممکنه داشته باشه، باز داستان سرگرم کننده ایه، جذاب و جدید و این نو بودنش باعث میشه خواننده جذب اتفاقات بشه، جذب اتفاقات تا بتونه بفهمه "خوب تهش چی میشه؟" و زبانش شاید ایده آل و کامل نباشه، شخصیت ها خوب شناخته نشدن با این حال گویش بی دست اندازی داره، خواننده سختش نمیشه که بخواد متن رو بفهمه.
بگذریم حالا، داستان یه طورایی داستان بی احساسیه، یه طورایی این بی احساسی خوبه، میتونه نشون دهنده این باشه که چنین اتفاقی یه اتفاق روتین و عادیه، با این حال این بی احساسی تا اونجا پیش میره که ما تقریباً هیچ برداشتی از احساسات شخصیت ها نداریم، اون احساسات صرفا بیان میشن، تو داستان دنبال نمیشن و حتی گاهی این احساس برای من قابل درک نیست. جاهایی از متن احساس شخصیت گوینده دوگانه است، درون و بیرونش یکی نیست و این تمایز خوب نشون داده نمیشه، داستان کاملاً از مکانش و شخصیت ها فاصله میگیره و صرفاً تو ذهن اون شخصیت میگذره، و این باعث میشه توصیفات داستان هم صدمه ببینه، و ما توصیفی جز اشاره های کوتاه از این چیز جدید نداشته باشیم، و شخصیت ها حتی درحد شناخته شدن هم نباشن. ما صرفا یه داستان گویی خشک باشیم. این داستان گویی، اینطور داستان گویی به نظر من به درد وقتی میخوره که ساندویچ میخورم و یکی برام تعریفش کنه. :/
لازمه نویسنده کمی بیشتر روی شناخت محیط برای خواننده کار کنه و اینکه چطور شخصیت ها رو به خواننده بشناساند. 🙂
موفق باشیRosela@
سلام، نقد برای داستان کوتاه محو کننده
اول از همه بگم از اسم محو کننده برای یک قاتل خوشم اومد چون حتی اسمشم منو کنجکاو کرد که ببینم منظور داستان از محو کننده چیه قبل از اینکه داستان رو بخونم از روی اسمش فکر کردم یه داستان فانتزی تخیلیه ولی وقتی کم کم خوندمش دیدم نه!
داستان خیلی جالب و سادهای بود ولی در عین حال خواننده رو برای خوندن ادامه ی داستان کنجکاو و جذب میکرد، نویسنده قلم روانی داره و خیلی عالی اتفاقات داستان رو توصیف کرده ولی اگه بیشتر درمورد حسی که توی اون موقعیت شخصیت ها داشتن توضیح میداد بهتر میشد.
به نظرم اگه بیشتر فضایی که این دو شخصیت درش قرار داشتند رو توصیف میکرد بهتر بود.
بیشتر به نظر میرسید که این داستان مقدمه ای برای یک داستان بلند هست.
بعضی قسمت ها یکم جور در نمیومدن مثلا اوایل داستان نوشته شده بود که شخصیت فرعی معذب، بدگمان، و من حس کردم کمی هم میترسه ولی بعدش دیدم که اون شخصیت داره با غرور و نترسی با محوکننده حرف میزنه.
نویسنده ی عزیز و محترم ممنونم که نقد های منو به عنوان یه نو قلم می پذیرید اگه جایی از نقد های من ایراد داره از شما عذر میخوام، ممنون از نقد پذیری شما.
----------------------------------------------
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما پیام بدن بهمون.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا آیدی تلگرام محمد@Envelope_0 (اون حرف آخر یه «صفر» انگلیسیه) پیام بدید.
blacksnake@
سلام. خیلی ممنون از هر دو عزیزی که لطف کردن و این داستان رو اینقدر دقیق نقد کردن.
بعد از خوندن نقد، دوباره داستان رو خوندم و حس کردم که دلم میخواد یه چیز جدید از داخلش در بیارم! نه این که فقط همین متن رو ویرایش کنم. یعنی چنان ضعفای عجیبی به چشمم اومدن که اصلا حرفی نمیتونم دربارش بزنم. فکر کنم بدترینش هم مربوط به نشون دادن شخصیتا و احساساتشون بود که واقعا بد عمل کردم. و البته اون تناقض مربوط به شخصیت فرعی. ::45::
ممنون و خسته نباشید. :53:
داستان جالب و متفاوتی بود
خوب بود ادامه بده