سلام.
این اولین داستان کوتاه منه. منتظر نقد و نظراتتون هستم.
«لطفا بنشینید.» با ملایم ترین صدایی که میتوانم او را دعوت به نشستن میکنم. میدانستم که او، یعنی آقای ویلیس بِینس به ملاقاتم می آید. خودرا برایش آماده کرده بودم.
با نگاهی معذب می نشیند. احتمالا لبخندی که به رویش زده ام، نتوانسته بدگمانی اش را برطرف کند. درک میکنم. این نگاه، تقریبا در هر کسی که به ملاقات ما محو کننده ها می آید، مشترک است. شاید برق تنفر را هم بتوان در آن دید. زیاد نیستند کسانی که مایل باشند تا با یک محو کننده روبه رو شوند یا با آنها صحبتی کنند. مگر آنکه مجبور به این کار شوند...
فنجان قهوه ی مقابلم را که هنوز بخار از رویش بلند میشود، مقابلش میگذارم و لبخندی میزنم. لبخندی که به زحمت میتواند احساس خوبی در طرف مقابل ایجاد کند. آخر هر موقع که لبخند میزنم، برقی از چشمان مشتریان عبور میکند که به زحمت میتوان آن را...
«امیدوارم... جای درستی آمده باشم.» رشته ی افکارم را پاره کرده و به من اشاره میکند. «تو باید یک محوکننده باشی، درسته؟»
سری به ملایمت تکان میدهم. «در خدمت شما هستم!» هنوز هم با بدگمانی به من نگاه میکند. تصمیم میگیرم خودم را معرفی کنم. شاید اینگونه اعتمادش به من جلب شود. هر چند که همه ی ما محوکننده ها، تنها به همین اسم شناخته میشویم. زمانی که هنگام معرفی کردن خودمان، کلمه ی محو کننده پیش از ناممان می آید، دو کلمه ی بعدی انگار که در هوا معلق می مانند. «محو کننده، جیکوب میررز هستم!»
بدون توجه به من و فنجان قهوه ام، پاکتی را از درون جیب کتش بیرون می آورد. «میخواهم یک نفر را برایم بکشی!» سیگاری را با فندک طلاکوبش روشن میکند.
«البته! لطف کنید و اسمش را به من بگویید.» کسانی که شغلی مشابه من دارند، به چیز دیگری نیاز پیدا نمیکنند.
- رابرت جیمسون! میخواهم که بمیرد!
«مطمئنا! این کاریست که ما به خوبی میتوانیم انجامش بدهیم!» لبخندی میزنم. اما او همچنان با نگاه بیتفاوتش نگاهم میکند. پس از چند لحظه ی کوتاه، میپرسد: «و قیمتش؟ امیدوارم قیمت مناسبی باشد.»
«مطمئن باشید. من و بقیه ی دوستانم همیشه روی یک قیمت منصفانه توافق میکنیم!»
- و آن چقدر است؟
- بستگی به کارمان دارد آقای محترم. درباره ی رابرت جیسون برایم بگویید.
«رابرت جیم...سون!» زمانی که دوباره نام آن شخص را از میان دندان های به هم فشرده اش میشنوم، متوجه میشوم که تا چه اندازه از او متنفر است. دوست دارم دلیلش را از زبانش بشنوم. دست مکانیکی ام را بالا می آورم و لبخندی میزنم. «بله، رابرت جیمسون! بگذارید از این سوال شروع کنم: او چه کاره است؟»
- یعنی نمیدانی؟
- تنها چیزی که به آن فکر میکنم شغلم است.
آهی میکشد. «خانواده ی جیمسون مالک معدن آهنی در شمال هستند.»
میپرسم: «در شمال دارمنگاس چهار معدن عمده ی آهن وجود دارد. منظورتان کدام یکیست؟» جواب را میدانم. اما تصمیم دارم درباره ی مسئله ای مطمئن شوم.
دستانش را به سینه قلاب میکند. با چشم چپم، روی دستکشش دقیق میشوم. می توانم مارک حک شده بر روی آنها را بخوانم: بِلِرز، کمپانی معروفی که مرغوب ترین دستکش ها را تولید میکند. خیلی سریع تصمیم میگیرم که صد بِلویوم به حق الزحمه ام اضافه کنم. اما به همان سرعت پشیمان میشوم. دوست دارم فرصتی به او بدهم.
کمی طول میکشد تا جواب بدهد. به نظر میرسد تا به حال به آن ناحیه نرفته و فقط به نقشه های جغرافیایی نگاهی انداخته است. میگوید: «شمال غرب صخره های ویگاریون. در میانه ی راه آن معادن در گذرگاه وینیک، جاده دو شاخه میشود. اگر مستقیم بروید به معادن خانواده ی شارلوت میرسید. و اگر به چپ بپیچید به معادن جیمسون. امیدوارم... اشتباه نکرده باشم.»
درست میگوید. بزرگترین معدن آهن شمال، متعلق به همین خانواده است. معدنی که اگر طلا بود هم نمی توانست چنین ثروت سرشاری روانه ی جیبشان کند. همانطور که میدانید، در حال حاضر بخاطر جنگ احمقانه ای که مدتیست دارمنگاس درگیر آن شده، آهن از طلا گرانتر است. مجبورم اعتراف کنم که خوشحالم گلوله های اسلحه ام از سرب هستند، نه از آهن.
سری به تایید حرفش تکان میدهم. با اینکه نامش را میدانم، میپرسم: «آقا، ممکن است نامتان را به من بگویید؟»
این پرسشم، باعث میشود مشتری خوش پوشم، رو ترش کند: «چرا میخواهی بدانی؟ اصلا مگر برایت اهمیتی هم دارد؟»
«خواهش میکنم. بابت چند سوال کوچک، تخفیف قابل توجهی به شما میدهم.» پس از اینکه این حرف از دهانم خارج میشود، احساس بدی به من دست میدهد. محو کننده ها هیچ وقت تخفیفی به مشتریانشان نمیدهند. شاید بپذیرند که با پول یک قتل، دو گلوله ی سربی حرام کنند، اما محال است تخفیفی قائل شوند. با اینکه از دروغ متنفرم، ناچار به گفتنش هستم.
آهی میکشد و نامش را به من میگوید: «ویلیس... ویلیس بینس.»
- آقای ویلیس بینس. اگر اشتباه نکنم، مالک معادن آهن جنوب لاویسیا.
مشتریام اخمی میکند تا مطمئن شوم اطلاعاتم درست است. دلیل آمدنش پیش من مشخص میشود. دقیقا مشابه دلیلی که مشتری یک ساعت قبلم به خاطرش آمده بود؛ فروش بیشتر و ثروت بیشتر با حذف یک رقیب.
او شروع به گله میکند. «اگر قرار باشد سوال دیگری از من بپرسید، اینجا را ترک خواهم کرد.»
دیگر به پرسیدن سوالی دیگر احتیاج ندارم. لبخندی میزنم. «خیر. سوال دیگری ندارم. میتوانیم روی قیمتمان صحبت کنیم.»
محو ترین ردی از یک لبخند، بر روی صورتش ظاهر میشود. «پیش از آنکه به اینجا بیایم، با چند نفر دیگر صحبت کردم و به جایی نرسیدم!»
- زمانی که از این در خارج شدید، راضی خواهید بود! نظرتان راجع به هشتصد بِلویوم چیست؟
چهره در هم میکشد. «هشتصد بلویوم، مبلغ زیادیست!»
ابرویی بالا می اندازم. معلوم است که دروغ میگوید! شاید هم نه، اما مطمئنا برای او، این مقدار پول چیزی به حساب نمی آید. فقط همان کت سیاه تمیز، دستکشهای مرغوب و عصای گرانبهایش پنج هزار بلویوم می ارزند. ولی دوست ندارم که مشتریام را از دست بدهم. با ملایمت میگویم: «شخص ثروتمندی مانند او ممکن است محافظینی برای خودش استخدام کرده باشد، آقای بینس. قبول کنید که کشتن رابرت جیمسون بدون برجا گذاشتن کوچکترین ردی، کار سختی است.»
نظرش جلب نمیشود. او نمیداند که کشتن، یک کار هنری است که باید در کمال دقت انجام شود، نه یک جور وحشی بازیِ بدون برنامه ریزی. میگوید: «یا هفتصد بلویوم، یا من شخص دیگری برای انجام کارم پیدا خواهم کرد.»
- چقدر؟
- هفتصد بلویوم. کمی عصبی ام میکند. اما با این حال لبخند میزنم. «آقای عزیز، محال است با مبلغ کمتر از هشتصد تا بتوانید شخص دیگری را استخدام کنید. من به شما فرصت میدهم تا دوباره درباره ی پیشنهادم فکر کنید. چقدر فرصت میخواهید؟ یک روز؟ دو روز؟ یا...»
با پرخاش حرفم را قطع میکند. «محال است! همه از سختی کارشان مینالند، اما مطمئنا کسانی هستند که ارزش چنین پولی را درک کنند.»
- من به خاطر خودتان میگویم. به شما اطمینان خاطر میدهم ما در انجام کارمان بسیار منضبط و جدی خواهیم بود.
- بخاطر خودم؟ چرند است.
- پس نمیپذیرید؟ نمیخواهید بیشتر فکر کنید آقای بینس؟
«نه!» عصایش را که به کناره ی صندلی تکیه داده بر میدارد. میفهمم که دیگر صحبت کردن فایده ای ندارد. او شانسی را که در اختیارش قرار داده بودم دور میاندازد. آهی میکشم و ناگهان از روی صندلی ام بلند میشوم. کمی جا میخورد و با نگاهی بدگمان به من مینگرد. به آرامی میگویم: «متاسفم!» دست درون جیب کتم میکنم و اسلحه ام را بیرون میکشم؛ تفنگی سه لول که مشخصه ی کار محوکننده ها به شمار می آید. چیزی که کارش را به خوبی انجام میدهد و هیچگاه برایم قدیمی نخواهد شد.
رنگش مانند شیر سفید میشود. دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما انگشت مکانیکی من سریعتر ماشه را می فشارد. گلوله سینه اش را میدرد و قلبش را منفجر میکند. خون سرخ، لباسهای فاخرش را می آراید.
آهی میکشم. «معذرت میخواهم آقای بینس. یک ساعت پیش، آقای جیمسون با مبلغ هفتصد و پنجاه بلویوم برای کشتن شما موافقت کرد. امیدوار بودم با هشتصد تا موافقت میکردید تا شما کسی باشید که به مراسم خاکسپاری دیگری میرود.» البته آن موقع هم مجبور بودم با عذاب وجدان به قتل رساندن رابرت جیمسون دست و پنجه نرم کنم. واقعا محو کننده بودن شغل سختی است.
آقای بینس جوابی نمیدهد. تنها با چشمان گشاد شده از وحشت و دهانی باز، به سقف زل زده است.
پشت صندلی ام مینشینم. میدانم که محوکننده ها، هیولاهایی هستند که فرم انسانی گرفته اند، یا شاید هم انسان هایی که فرم یک هیولا را به خود گرفته اند. اما خب... قبول کنید که بدون پول، گذران زندگی کمی سخت است و با آنکه زیاد به کشتن علاقه ای ندارم، اما شوربختانه تنها کاریست که یک محو کننده در آن مهارت دارد.
آهی میکشم. دستم را به سمت قهوه ی سرد شده میبرم و جرعه جرعه مینوشم. امیدوارم نیکولاس به زودی برگردد. بهتر است پیش از رسیدن مشتری دیگری، جنازه را برداریم و خون را از روی صندلی پاک کنیم...
داره دروغ میگه اولین داستانش نیست.
عجب! گفتم اولین داستان کوتاهمه! دیگه همه میدونن طلوعم مینویسم!
اگه منظورت اون داستان کوتاهست، من از رزومه کاریم حذفش کردم! :21:
زیبا جا دار مطمئن :)))
ولی جدی ویلیس بینس ؟ از کجات در اومد این اسم :))
زیادی عالی
زیادی روان
زیادی خوب
حرفی نمیتوانم داشته باشم.
نظر لطفتونه. ممنون که وقت گذاشتین و خوندینش.
زیبا جا دار مطمئن :)))
ولی جدی ویلیس بینس ؟ از کجات در اومد این اسم :))
ممنون. 🙂
عرض کنم که، اسمش اول لیتون بینس بود! ولی بعد گفتم اسم فوتبالیست بخوام بزارم روش شاید ضایع باشه و این شد که گذاشتم ویلیس!
:دی:bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817):
:دی:bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817):
مرسی.
فقط کاش یه کلمه هم کنارش میگفتی ظاهرش از حالت اسپم بودن در آد یکم!
بگم خوشم اومد
وقتی قیمتو گفت خوب نباید چونه میزد
حقش بود که بمیره
بگم خوشم اومد
وقتی قیمتو گفت خوب نباید چونه میزد
حقش بود که بمیره
خدا رو شکر.
ولی واقعا به نظرت به خاطر چونه زدن حقش بود نفله شه؟
اره دیگه اخه کی با یه قاتل سر قیمت چونه میزنه این دیگه زیادی حرص میزد
خدا رو شکر.ولی واقعا به نظرت به خاطر چونه زدن حقش بود نفله شه؟
با این حساب نصف 91 درصد ایرانیا نفله شن بهتره !
اره دیگه اخه کی با یه قاتل سر قیمت چونه میزنه این دیگه زیادی حرص میزد
قبول دارم حرفتو. ولی خداییش فکر نکنی که جیکوب اعصابش بهم ریخت یه گلوله حرومش کردا، خداییش من زور زدم خونسردیشو نشون بدم!
با این حساب نصف 91 درصد ایرانیا نفله شن بهتره !
:21:
داستان را بصورت متن توی تاپیک اولتون قرار بدید.با تشکر
داستان را بدون وقفه تا انتها خواندم و مطمئنا خیلی مجذوب آن شدم. داستانی ساده و روانی بود. از این که مشتری را در لحظه کشتی خوشم اومد و حتی دلیل اینکه چرا کشتیش هم دوست داشتم. موضوع داستان اوایل کمی سرد بود ولی کم کم محرک های داستان با دیالوگ های مناسب به کار افتاد و فضا سازیت در عین سادگی به صورت کامل جو رو نشون میداد و به انتقال حس کمک میکرد. کمی از شخصیت پردازیت نا امید شدم، زیرا فقط به یک دست مکانیکی و سردی در رفتار در حین عذاب وجدان درونی اکتفا کرده بودی( البته نظر شخصیه، شاید با اون دو جمله چند تا مونده به آخر داستان بتونی این مبهم بودن رو جبران کنی و واقعا اون دو جمله پیام داستان رو به راحتی برای خواننده حلاجی میکرد). البته شاید این مبهم بودن شخصیت ها زیاد چیز بدی هم نبود و به سیر داستان کمک میکرد، میدونی، در واقعیت هم شاید یه مشتری و یک خدمات دهنده در دیدار اول حتی هم را نشناسند و به یک گفتوگو ساده اکتفا کنند پس این شخصیت های ساده و مبهم در اصل چیز بدی هم نبود.
از این جنبه ها بگذریم یک نکته باقی می ماند، دستمزد یک قتل مطمئنا از پول یک دست لباس گرون تره!!!
خسته نباشید. منتظر کار های بعدی شما هستم.
پی نوشت: از اسم محوکننده خوشم اومد.