با دوربینش، از بالای خاکریز دشمن را دید میزد. سر و صدای رعد و آتش گوش هایش را پر کرده بود و بوی خاک و خون در ریه هایش جاری بود.
اسلحه را آماده ی تیر اندازی کرد، سینه خیز از خاکریز بالا رفت. صدای تیز گلوله ای که از کنار گوشش گذشت را ندیده گرفت و تیربار را نشانه رفت. صدای سرباز های آمریکایی را که نزدیک میشدند می شنید، دستش میرفت که بلرزد اما اراده مگر میگذاشت!؟
انگشتش را روی ماشه تنظیم کرد و نفس عمیق کشید. تیربارچی مدام شلیک میکرد و سر تیر بار را این طرف و آن طرف میکرد.
صدای قدم ها و فریاد های "Finish it! Kill the fuck! Shoot on him!"
که نزدیک میشد پرده ی گوشش را می لرزاند. نمی ترسید، از هیچکدامشان نمیترسید. حتی اسارت هم ترسناک نبود. حاضر نبود یک وجب از خاکش را در اختیار آن گرگ ها بگذارد.
ماشه زیر دستان مصمم مانوئل فشرده شد و گلوی تیربارچی دریده شد. توجه افسر آمریکایی به سمت چپ جبهه جلب شد، تصور میکرد آن تک تیرانداز مرده باشد! ناسزایی داد و با آن پوتین های خاکی رنگش به پهلوی مانوئل کوبید. صورت مانوئل از درد جمع شد اما بی حرکت ماند، حی صدای ناله ای به گوش آمریکایی نرسید.
افسر دستش را به پشت کمرش رساند و اسلحه اش را از روی دوشش برداشت. قنداق اسلحه را به کتف راست مانوئل نشانه رفت و با قدرت هر چه تمام ترش بر آن فرود آورد. صدای خورد شدن استخوان کتف مانول در گوش هایش می پیچید و خون از زیر پوست پاره شده اش به بیرون جهید.
افسر نام سربازی را بر زبان فریاد آورد و او را فراخواند. سرباز سراسیمه نزد ارشدش ایستاد و ادای احترام کرد. مانوئل که تا پیش از آن سعی میکرد با دست راستش سرنیزه ای که در جیب جلیقه اش بود را در بیاورد، بخاطر از کار افتادن کتفش از تحقق رساندن هدفش باز ماند.
سرباز به دستور مافوقش مانوئل را روی زمین غلتاند تا چهره اش دیده شود. افسر با دیدن چشمان مچاله از درد مانوئل، آب دهاش را ب صورتش پرتاب کرد و لگدش را حواله صورت خاک آلوده ی او کرد.
مانوئل خرد شدن دندان هایش را به وضوح احساس کرد و نفسش از خون جمع شده در حلقش بند آمد. دیگر تحمل این حقارت را نداشت، او میمرد و باید این لعنتی را با خود به خاک میکشید. دست چپش فوران در جیب جلیقه رفت و سرنیزه را بیرون کشید. به سمت ساق پای افسر حمله کرد؛ سرباز حرکت او را در کسری از ثانیه با شلیک گلوله ای دفع کرد.
با این حال افسر شوکه از این اتفاق غیر منتظره چند لحظه ای به خون های پاشیده شده ی روی لباسش نگاه میکرد، سپس برای اطمینان از سلامتش قدمی برداشت.
مچ دست چپ مانوئل به شدت دچار جراحت شده بود و خون رنگینش از شاهرگ پاره اش همچو جویباری جاری شده بود.
لخته های ته حلقش را روی زمین تف کرد و بی حال تر از هر وقت دیگری سرش را روی زمینگذاشت. قادر به هیچگونه حرکتی نبود و چشمانش را بسته و به فریاد های مغزش گوش میکرد، فارغ از جهنمی که در میان آن قرار داشت، فقط به مرگی فکر میکرد که انتظار این حجم از درد را نداشت!
افسر عصبانی شروع به فحاشی کرد و سرنیزه سیاه رنگ را که خیس از خون شده بود از زمین برداشت، سرباز هم در حالت آماده به شلیک ایستاده بود و تکان نمیخورد. آمریکایی با زانوی راستش روی سینه ی مانوئل نشست. این حرکت باعث جلب حواس زخمی مانوئل و سنگین شدن نفس های گرفته اش شد. با فشار دادن انگشتانش به روی فک زخمی و دندان های شکسته ی مانوئل، او را مجبور به باز کردن چشم هایش کرد. کریه خندید و نوک تیز سرنیزه را در چشم چپ مانوئل فروکرد. مانوئل نفس نمیکشید ولی لبخند زد، لبخندی سرشار از درد شهادت برای وطنش!
متنو خواندم و خب باید بگم یه جوری بود کاری به رفتارهای وحشیانه زمان جنگ ندارم که طبیعیه ولی چطور یهو دیدنش و با یه لگد زدنش؟ من تا اخر داستان فکر می کردم اون مسئول تیربارو دارن میزنند، حالا ممکنه مشکل از نوع خواندن من باشه.
در کل متن خودش به خودی خود بد نبود و میشه حتی گفت جالب بود. موفق باشید