هر بار که دست به قلم می بردم و شروع به نوشتن می کردم همه را جذب خود می کردم. اطرافم پر شده بود از طرفدار و خبرنگار. هنوز هم کنفرانس های خبری را که درشان شرکت می کردم به خاطر میاورم. تصویرشان مقابل چشمان است و صدایشان در گوشم می پیچد. انگار همین دیروز بود. وای که چه احساس عجیبی بود. مردم سعی می کردند به هر طریقی که شده بفهمند که در ادامه داستان قرار است شاهد چه رخداد هایی باشند و من تنها کسی بودم که همه چیز را می دانست. مانند یک خدا به تمام اتفاقاتی که در داستان می افتاد و قرار بود رخ دهد آگاه بودم. دنیایی ساخته بودم و همه افراد درونش را مثل یک خدا اداره می کردم. نه مثل خدا نبودم دقیقا خودش بودم.
احساسش فوق العاده بود. هیچ یک از شخصیت ها قادر نبود تا قدرتی مانند من بدست بیاورد و اگر هم چیزی داشت همه اش را من به او داده بودم. همه چیز طبق خواسته های من بود. غرق در داستان ها و حسی عجیب می شدم و ساعت ها، بدون لحظه ای استراحت می نوشتم . با لذت و با تمام وجودم قلم را روی کاغذ حرکت میدادم و سعی می کردم دنیایی که خالقش هستم را به خوبی به تصویر بکشم تا بتوانم خلقتم را به بقیه با افتخار نشان دهم. سال ها می گذشت و داستان هایم محبوب و محبوب تر میشد. جایزه های بسیاری کسب کردم. همه به من احترام می گذاشتن تا آن شب کذایی. در آن شب بارانی، زمانی که پالتوی گران قیمت، تازه و گرمم را پوشیده بودم. هنگامی که دستم را در جیب های همیشه گرمش فرو کرده بودم و کلاه چرم لبه دارم را روی سر گذاشته بودم. در حالی که برای خودم قدم میزدم و فکر می کردم به دنیایی که قرار است خلق کنم آن مرد را دیدم. مردی کثیف با لباس هایی کهنه و پاره. در حالی که شیشه شراب خالی و آشغالیش را با امید اینکه بتواند قطره ای بیشتر از آن استخراج کند روی لب ترک خورده و سیاهش گذاشته بود دیدم. مرد پاهایش را دراز به دراز مقابل راه من قرار داده بود و اگر حواسم نبود باعث میشد کفش های تمیزم را با تماس با آشغالی چون او کثیف کنم. سعی کردم آرامش خودم را نسبت به این بی احترامی حفظ کنم ولی نشد که نشد. صدایم نا خواسته بالا رفت و فریاد زدم:
-از سر راهم گمشو آدم *
مرد هیچ اعتنایی نکرد. بطری شرابش را از لب دهانش کنار زد و با لحنی متکبرانه گفت:
-این خیابون مگه ارث باباته مرتیکه. حال و حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم
شیشه را محکم به زمین سنگ فرش شده کوبید. ذرات شکسته شیشه در زیر نور چراغ می درخشیدند. صدای شکسته شدنش به مانند صدای رعدوبرق در گوشم طنین انداز شد. در همین لحظه بود که سایه ای بزرگ تمام درخشش را از بین برد و صدا از ترس محو شد. مرد شیشه را مقابل من گرفت و گفت:
-از جلوی چشمام گم شو مگر نه با همین دخلت رو میارم *
همه چیز در مقابلم تار شده بود. حس می کردم شلوارم گرم تر از قبل شده. احساس ترس می کردم. ترس از مرگ ولی چرا؟
چرا از مرگ ترسیدم؟ بار ها از خودم پرسیدم چرا؟ چرا منی که خالق دنیا های بسیار هستم از شیشه شکسته و مردی که هیچ چیز جز آن شیشه و لباس های پاره و پوره اش نداشت ترسیدم. آنقدر این سوال را پرسیدم که حالا در اتاقی به هم ریخته و تاریک، روی یک صندلی نشسته و لوله ی تفنگی فیل کش را روی شقیقه ام گذاشته ام. انگشتی که همیشه تکیه گاه قلمم بود حالا بدون هیچ اختیاری روی ماشه تفنگ قرار گرفته، آرام آرام ماشه را به عقب هول می دهد. در چنین لحظه ایست که همه چیز برایم رنگ می بازد منی که خدای دنیا های بسیار هستم حال توسط چیزی که ساخته افرادی پست و فرومایه است میمیرم.
نه من نمیمیرم او دارد مرا محاکمه می کند. کسی که خالق من است. آری او دارد مرا می کشد. خدایی که فراموشش کرده بودم. موجودی که مرا به وجود آورده حال به خاطر اینکه او را به چالش کشیده ام مرا محاکمه می کند. حکم من صادر شده. مرگ همراه با تحقیر بسیار. مرگ نه توسط او بلکه توسط ساخته ای که افرادی پست به وجود آمده.
مهلتم تمام شد وماشه به انتهای مسیرش رسید و مرا نیز همراه خودش برد.
چه جالب.
به عنوان یه خواننده انتظار نوشتار پر فشار تری رو داشتم، اولش خوب بود ولی بعد انگار کم کم و کمرنگ تر شد، هرچند یا توجه به کوتاهی داستان قابل حدس بود، به هر حال، قدرت داستان به اندازه ای بود که خواننده ترغیب بشه تا آخرش بخونه، حداقل درباره من اینطور بود.
و اون تکه ای که اون برخورد اتفاق میافته میشد پررنگ تر باشه و یه خط فصل عمیق تری باشه، و اینکه تاکید بر خدا بودن نویسنده کمی جسته گریخته بود که باعث میشد کمی از تاثیرش کم کنه.
به امید کار های بهتر 🙂
ممنون از وقتی که گذاشتید حقیقتش چیزی بود که یهو اومد و چیزی دم دست نبود که بنویسم برای همین تو سایت نوشتم ولی قطعا دوباره می نویسم و بهترش می کنم باز هم تشکر
جالب بود ازش خوشم اومد راستش یه مدت میخواستم یه داستان بلند راجع به این موضوع بنویسم کل راه رو تو ذهنم رفتم ولی حسش نبود بشینم همشو تایپ کنم :))
و اینگونه داستان ها میمیرند 🙂
جالب بود ازش خوشم اومد راستش یه مدت میخواستم یه داستان بلند راجع به این موضوع بنویسم کل راه رو تو ذهنم رفتم ولی حسش نبود بشینم همشو تایپ کنم :))
و اینگونه داستان ها میمیرند 🙂
واقعا ممنون از وقتی که گذاشتید و مطالعه کردید و نظری که دادید
به نظرم هر چی اومد به ذهنتون رو بنویسید حیفه
فکر کنم این اولین داستانی بود که از شما می خواندم.
شروع عالی جذاب و پایان... ( من که اسمش رو میزارم پایان چون فقط سعی کرده بودی تمومش کنی در حالی که میتونستی گسترشش بدی و یک جور دیگه پایانش بدی. نه این که شخصیتت رو نکشی، تو آزادی که هر جور خواستی با شخصیت هات رفتار کنی و حتی بکشیشون اما تو خیلی زود تصمیم گرفتی بکشیش و شاید کشتن شخصیت در این جای داستان خیلی به موقع نبود) ( امید وارم منظورم رو رسونده باشم)
اوایل متن ، یک انسجام رو میشد حس کرد اما بعدش نه، انگار از یه جایی به بعد قلم از دستت در رفته بود.
توصیفات خوبی داشتی و فضاسازیت در کل خوب بود اما جای کار داشت.
انتقال حس اوایل داستان خوب بود و اواخر داستان نه.
یک نکته خیلی مهم: شخصیت سازیت عالیه و توصیفاتت به این شخصیت سازیت کمک کرد.
در کل امید دارم کار های بعدی که از شما میخوانم درخشان تر باشه. مرسی از توجه شما
فکر کنم این اولین داستانی بود که از شما می خواندم.
شروع عالی جذاب و پایان... ( من که اسمش رو میزارم پایان چون فقط سعی کرده بودی تمومش کنی در حالی که میتونستی گسترشش بدی و یک جور دیگه پایانش بدی. نه این که شخصیتت رو نکشی، تو آزادی که هر جور خواستی با شخصیت هات رفتار کنی و حتی بکشیشون اما تو خیلی زود تصمیم گرفتی بکشیش و شاید کشتن شخصیت در این جای داستان خیلی به موقع نبود) ( امید وارم منظورم رو رسونده باشم)
اوایل متن ، یک انسجام رو میشد حس کرد اما بعدش نه، انگار از یه جایی به بعد قلم از دستت در رفته بود.
توصیفات خوبی داشتی و فضاسازیت در کل خوب بود اما جای کار داشت.
انتقال حس اوایل داستان خوب بود و اواخر داستان نه.
یک نکته خیلی مهم: شخصیت سازیت عالیه و توصیفاتت به این شخصیت سازیت کمک کرد.
در کل امید دارم کار های بعدی که از شما میخوانم درخشان تر باشه. مرسی از توجه شما
واقعا ممنون. خیلی امیدوار شدم منظورتون رو کاملا متوجه شدم و در مورد پایان هم حق با شماست اون موقع یه چیزی اومد و فقط خواستم یه جا بنویسمش برای همین روی پایان فکر نکردم و بد شد در مورد انسجام متن هم همینطوره به خاطر احساسی نوشتن متن خودم تحت تاثیر قرار میگیرم و انجام متن کم میشه که سعی دارم درستش کنم بازم ممنون از وقتی که گذاشتید و مطالعه کردید و نظری که دادید.
خیلی خوب بود خسته نباشید قاتل فانتزی.هم شروع و هم پایان داستان قوی بود. اما به نظر من جا داشت بلند تر بشه.
خیلی خوب بود خسته نباشید قاتل فانتزی.هم شروع و هم پایان داستان قوی بود. اما به نظر من جا داشت بلند تر بشه.
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید و نظر دادید. جای طولانی شدن داره و میشه انشا الله
به نظر من خیلی کلیشه ای بود
چرا اکثرا نقش اولو میکشن؟ چرا با شکی که بهش وارد شده یه کار جدید نکنه؟ اولش خوب بود ولی کم کم یکنواخت شد. اما باعث نشد که نخونمش. ادامه بده.تبریک میگم بابت داستانت
به نظر من خیلی کلیشه ای بود
چرا اکثرا نقش اولو میکشن؟ چرا با شکی که بهش وارد شده یه کار جدید نکنه؟ اولش خوب بود ولی کم کم یکنواخت شد. اما باعث نشد که نخونمش. ادامه بده.تبریک میگم بابت داستانت
ممنون داستان رو دارم بازنویسی می کنم تا به شکل یه داستان کوتاه درش بیارم درباره مرگش هم بیشتر فکر می کنم ممنون عزیز که وقت گذاشتید
خیلی خوب بود
ب نظرم اصلا کلیشه ای نبود
پایان قاطعی هم داشت و خوشم اومد
اصلا هم جای طولانی تر شدن نداشت
در نوع خودش خیلی خوب بود
در ضمن عرفان ابراهیمی هستم .
خیلی خوب بود
ب نظرم اصلا کلیشه ای نبود
پایان قاطعی هم داشت و خوشم اومد
اصلا هم جای طولانی تر شدن نداشت
در نوع خودش خیلی خوب بود
در ضمن عرفان ابراهیمی هستم .
ممنون که بالاخره خوندی ولی یه خبر برات دارم الان دارم داستان رو بازنویسی می کنم و تو قراره اولین کسی باشی که کامل می خوندش. خوب یا بد خبر خودت تشخیص بده.:1: