Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین نویسندگی/داستان کوتاه بسازید

3 ارسال‌
3 کاربران
8 Reactions
3,063 نمایش‌
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

مهمانی شامی ترتیب دادم برادرم که سال ها از وطن دور بود به کشور بازگشته بود . تمایل چندانی برای دیدن فامیل نداشت تقریبا نوجوانی بودم که او برای گرفتن تخصص سرطان خون به اروپا و بعد از آن به آمریکا شمالی رفت و حالا برگشته بود بدون همسرش و البته فرزندش .

اما من به بهانه ای دلم می خواست فامیل را ببینم . قضیه ی مهمانی را که با او مطرح کردم روی خوش نشان نداد اما مخالفت هم نکرد شاید تصمیم در این باره را در حیطه ی اختیارات من می دانست اما ...

این آغاز یک داستان کوتاه است شاید هم ابتدای یک داستان بلند


تمرین: سعی کنید با الهام گرفتن از این سطر ها یک داستان کوتاه تاثیر گذار بسازید

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی #داستان _کوتاه


   
*HoSsEiN*، Anobis و bahani واکنش نشان دادند
نقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

باز هم نمیتوانست کاملا با چنین مهمانی ای کنار بیاید.
شب مهمانی، همه چیز خوب پیش رفت، فامیل خوشحال بودند که بالاخره بعد از این همه سال توانستند برادرم را ببیند، و اینکه بعد از مدت زیادی دور هم جمع شده بودند. در مدتی که برادرم نبود، پدر بزرگ و عموی وسطیمان مرده بودند، بعد از آن دیگر خانواده مان مثل اول جمع نشده بود و حتی به ندرت پیش می آمد طی چند ماه دور هم جمع شویم، حالا با برگشت برادرم اوضاع شاید اگر نه کاملا ایده آل، به یک سطح عادی میرسید.
شب مهمانی همه خوش بودند، از معدود مهمانی هایی بود که حرفی از داغ هایی که بر سرمان رفته بود زده نشد. معمولاً گاهی به هر نقطه از مهمانی رسیدیم که نقش یکی از در گذشته ها پررنگ میشد کسی از زنان فامیل یاد او را تازه میکرد که باعث میشد همه ساکت شوند. در یکی از این کار ها بود که پدرم (فرزند کوچک خانواده) چنان عصبانی شد و چنان داد و بیدادی راه انداخت که چنین دامن زدنی به غم عاقبتش تباهی هست که چندتا مهمانی کسی دیگر در آن باره حرف نمیزد، و حتی اگر حرف میزدند در حد اشاره های در گوشی بود.
به هر حال، در آن شب کذا همه چیز خوب و اگر کاملا پر از شادی نبود، پر از غم بود.


   
Anobis و yasss واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

ساعت هفت صبح است. با عجله از خواب بر می خیزم و دست و رویم را می شویم. وسایلم را از روی میز مطالعه در کیف کولی ام هل میدهم و زیپش را خیلی سریع میکشم. در این حین آستر کیف در بین دنده های زیپ گیر میکند و در آن نیمه باز و نیمه بسته باقی می ماند.
وقت آن را ندارم تا زیپ را درست کنم. مقنعه ام را از روی چوب لباسی بر میدارم و سرم را در طرف باریک ترش فرو میکنم. از اینکه بخواهم همه چیز را با عجله انجام دهم متنفرم اما تقصیر خودم هم نیست که دیر بیدار شدم. جا به جا کردن ظروف مهمانی تا دیر وقت طول کشید و من نیز چاره ی دیگری نداشتم. خودم ترتیب مهمانی را داده بودم و همین طور از من انتظار میرفت در خوب پیشرفت مهمانی نهایت سعی ام را انجام دهم. حالا که خوب فکر میکنم میبینم بهتر بود دورهمی فامیل را در آخر هفته قرار میدادم تا فردایش مجبور نشوم به دفتر بروم.
_ آخ، امروز باید نقشه های آقای مجتهدی رو هم تحویل بدهم.
از این بد تر نمی شود. تدارک مهمانی تمام فکرم را به خودش اختصاص داده و کاملا طراحی نقشه خانه آقای مجتهدی را از یاد برده بودم.
_ حالا باید دوساعت هم با آقای فروزان سر و کله بزنم که چرا نقشه ها آماده نیست.
با عجله از پله ها پایین می دوم. در پایین پله ها سامان، برادرم را میبینم که روی مبل راحتی تکیه داده است و در همان حال خواب برده است. زیر لب زمزمه میکنم : دیشب قبل از اینکه برم تو اتاقم بهش گفتم بره تو اتاق بخوابه. امان از دست این مردا که حتی به فکر خودشون هم نیستن.
از کنار او میگذرم و وارد آشپز خانه میشوم. مادرم در آشپز خانه مشغول کار های روزانه اش هست.
_ سلام مامان.
پدرم که خودش را پشت روزنامه مخفی کرده بود روزنامه را پایین می آورد و با لحنی خاص می گوید: وسلام پدر... نمی دونم شما بچه ها چرا همش مادرتونو میبینید.
می خندم و میگویم: حسودی نکن بابا!
لیوان شیر روی میز را مینوشم و با عجله خداحافظی میکنم. مادرم به ناگاه صدایم میکند: ترلان....
و لقمه ای را در دستم می گذارد. گونه اش را می بوسم.
_ مواظب خودت باش.
_ چشم مامان.
و از آشپز خانه خارج می شوم.
به سمت در ورودی میروم اما ناگهان چشمم به سامان می افتد که پتو از رویش کنار رفته است. غریزه خواهری ام اجازه نمی دهد تا در همان حال رهایش کنم. میروم و پتو را دوباره رویش میکشم. او خود را روی مبل جابه جا می کند اما بیدار نمی شود.
حالا که رویش را کامل تر می بینم چین های صورتش بیشتر برایم نمایان می شود. او خیلی شکسته شده است. مرگ پسرش حتما برایش خیلی سخت تمام شده اما مهم تر از آن جدایی از همسرش او را بیشتر شکسته کرده است.
آهی میکشم و از بالای سر او کنار می روم.
.
.
.
.
......................................
نفر بعدی بقیه اش رو بنویسه 🙂


   
Sorna، *HoSsEiN* و bahani واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: