همگام با صدای قدم های اژدهای قرمز ، جنگاور شمیشیری که در دستانش جا خوش کرده بود را بر لبه های تیز سپرش میکوبید. چهره ای سرد به خود گرفته و چشمانش را بیباکانه در چشمان سیاه رنگ موجود شیطانی دوخته بود.
برایش ذره ای اهمیت نداشت که هیولا باقامتی بسیار بلند در برابرش قد افراشته است. تنها و تنها به سلاخی کردن موجود مغرور اهمیت میداد. با صدای فریادی رعب آور قدم هایش را سرعت بخشید تا به زیر پاهای فلس دارش برسد.
سپس شمشیرش را تا میانه ی تیغه در فلس های سفت اژدها فرو کرد تا زجه ی ناشی از درد هیولا تمام قلعه ی متروکه را در بر بگیرد. نگاهی سریع به پشت سرش انداخت ، البته که موقیعت اژدها به گونه ای بود که راه فراری برایش باقی نگذراد. جنگاور نیشخندی زد.
حریف روبرویش چه ابلهانه با خود فکر میکرد که برد از آن اوست. باری دیگر شمشیرش را تاب داد که ....
به اینجای داستان که رسید ، نویسنده اهی از لبانش بیرون داد. بی حوصله قلم نفیسش که در میان انگشتان او تخیلش را به کالبد کلمات میدمید ، بر روی کاغذ انداخت. دیگر خسته شده بود.
دیگر نمیتوانست افکارش را نظم بدهد. تکیه اش را صندلی پشت سرش داد و آن را تا جایی خم کرد که نگاهش بتواند نقش های روی سقف را به راحتی نظاره کند. به ارامی نفس میکشید. اخم هایش ناخداگاه در هم رفته بود و افکارش را به نامتهی تاریک ذهنش فرستاد.
اما لحظه ای بعد دوباره افکارش بند های واقیت را شکافتند تا باری دیگر به او واقعیت تلخ زندگی اش را یاد اوری کنند.
دیگر از خلق کردن دنیا ها و شخصیت ها به ستوه آمده بود. دیگر نمیخواست که تنها نظاره گر داستان هایش باشد. خسته شده بود از دنیایه تکراری هر روزش که خستگی را هر دقیقه به وجودش تزریق میکرد.
به جایگاهش برگشت و برای هزارمین بار بر کاغذ روبروش کلماتی نقش بست :
(من در دنیای اشتباهی زندگی میکنم)
و اینکه... همون قضیه این بود که غرق شدن توی دنیای خیال خوبه یا بد؟ خیلی حرفت سنگینه، این که بگی دنیای واقعیت رو بیخیال، اینه که اشتباست، اونی که تو ذهنمه درسته.
خلاصه که میگم، ادعای بزرگیه. البته منم باهات مخالف نیستم.
این چند وقته خیلی ذهنم درگیر این مسائل شده بود
که نتیجش هم شد این داستان کوتاه
ولی واقعا خطرناکه داره میشه این واقعیت
سلام
غلط املایی داره که مهم نیست خیلی
خیلی مستقیم رفتی مثل یک خط مستقیم یکم با داستان بازی کن یکم گیج کننده تر توصیف بهتر تقریبا توصیف هات معمولی بود بازی با کلمات نداشتی در کل فکرت خوب بود ولی جذاب و درگیر کننده نبود داستان
باید برای اینکه حال خواننده گرفته بشه در جای حساس یهو دست از نوشتن میگرفت نویسنده تازه باید اب و تاب بیشتری هم به داستانی که داشت مینوشت اضافه میکردی که واقعا یک حالبگیری بزرگ بشه و خواننده تو کفش بمونه که چی میشد و برای خودش پایان بسازه
انشالله با تمرین بیشتر در اینده بهتر میشی همیشه همه کارهای ادم خوب نمیشه حتی نویسندگان بزرگ هم همه کاراشون خوب نیست
نا امید نشو و ادامه بده
موفق و پیروز باشید
خیلی خوب بود داستان در داستان و بسیار هوشمندانه. اولش فکر کردم یه داستانک در مورد جنگ با اژدهاست که اگه اینطور میشد خیلی ایراد داشت اما اینطور نبود. موفق باشید
خیلی ممنون بایت نظرت
کلی بهم انرژی تزریق کرد
مخصوصا اینکه خیلی وقت بود داستان نظری نخورده بود 🙂