با همه ی اینها، جیمز یک هفته ی پیش نامه ای را از سوی همسر مرده اش دریافت می کند که او را به شهر ساحلی کوچکی با نام " سایلنت هیل " فرا می خواند و به او می گوید که در " مکان مخصوصشان" منتظر اوست.
جیمز با همه ی ترس و شگفتی که وجودش را فرا می گیرد، با اینکه باور دارد همسرش مرده است، مردد می شود و پس از چندی تصمیم میگیرد راهی سایلنت هیل شود تا شاید... شاید برای آخرین بار بتواند همسرش را ملاقات کند.
متن اولین نامه، در سری بازی های کامپیوتری سایلنت هیل در نسخه ی دوم آن آمده ست و بار احساسی و شگرفت این اثر مرا به این واداشت تا در پاسخ به نامه ی مری به جیمز شروع به نوشتن نامه هایی از سوی جیمز بکنم و اینگونه آنچه بر جیمز در شهر می گذرد را شرح دهم تا شاید شما دوستان نیز بتوانید با من شریک این تجربه ی سورئال و فرای باور شوید.
این متن صرفاً تمرینی برای نویسندگی و آشنایی با سبک در هم آمیخته ی سورئال، وحشت و رومنس می باشد.
از همراهی شما عزیزان سپاسگزارم و منتظر نظرات ارزشند شما می باشم.
آتوسا
نامه های آشفته
Restless Letters
نوشته ی آتوسا
برداشتی آزاد از بازی کامپیوتری سایلنت هیل 2 با عنوان
رویاهای آشفته
Restless Dreams
نامه ی نخست : مِری
در رویاهای آشفته ام،
من آن شهر را می بینم.
سایلنت هیل
به من قول داده بودی که روزی دوباره مرا به آنجا خواهی برد
اما هرگز نبردی.
خوب... من حالا همانجا، تنها هستم...
در " مکان مخصوصمان"
منتظر تو...
منتظر تو که بیایی و من بتوانم برای آخرین بار ببینمت.
...
...
...
...
...
...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
نامه ی دوم : جیمز
( اولین روز دریافت نامه )
سه سال ...
سه سال از رفتن تو می گذرد و منِ ابله فکر می کردم می توانم فراموشت کنم و حالا ...
حالا تو اینجا هستی
توی کاغذ مچاله شده ای بین انگشتان من، جایی میان لیوانِ نصف نیمه ی ویسکی و سیگارِ لای انگشتانم
یک جایی بین خورشیدی که سه سال است منتظرم طلوع کند و سیاهیِ شبِ هرزه ای که همبستری با او، عادتم شده است
عادت نحس و طلسمِ نفرت انگیزی که تو می خواهی آن را بشکنی. بین خطوط نامه ای که با دست خط خودِ تو نوشته شده...
" در مکان مخصوصمان، منتظرت هستم. "
دروغ است.
مِری، تو دروغگوی ناماهری بودی و هنوز هم هستی و حالا... این هم یکی از همان دروغهاییست که می دانم حقیقت ندارد ولی لعنت به من که...
دوست دارم باورش کنم.
هیچ می دانی جلوی آینه که می ایستم چه کسی را می بینم؟ زل می زنم به چشمهای نامتمرکزی که خوب نمی بیند و پایینشان گود افتاده و از فرط کم خوابی سیاه شده
و از خودم می پرسم : " قمار بازیت چه شد ؟ شبهای پر از موسیقی و رقصِ کثیف و منزجر کننده ات چه شد ؟ حالا چرا با چشمان پر از تمنا به من زل می زنی ؟ برگرد... برگرد به همان کاباره هایی که در آن غمهایت را با نوشیدنی ها و بدنهای تند و داغ معاوضه می کردی. برگرد! "
و بعد یک دفعه متوقف می شوم و حس می کنم حالاست که همه ی سیاهی هایم را بالا بیاورم و صدای تو را می شنوم که زمزمه می کنی.
" در مکان مخصوصمان، منتظرت هستم. "
مِری... من عقلم را از دست داده ام. تو می خواهی که عقلم را از دستم بدهم. تو مُردی... تو خودخواهانه مردی و رفتی و مرا در مردابِ بی رحمی های این زندگیِ بی انصاف تنها گذاشتی.
مِری تو یک دروغگوی خیانت کاری و حالا...
حالا می خواهی که مرا ببینی ؟
تماشای بدبختی هایم باعث شده است رودِل کنی و حالا می خواهی که برگردی.
که برگردم.
می خواهم بدانی، نامه ات را دور انداختم. امشب همراه با تک تک عکسهایت... عکسهایمان... می سوزانمشان و اینطوری برای همیشه از سرم خواهی رفت.
شاید اینگونه، بی آنکه همیشه حس کنم پشت سرم ایستاده ای و زندگیم را با سایه ی نحست تسخیر کرده ای، بتوانم برای اولین بار... نفس بکشم.
شاید شخص جدیدی را ملاقات کنم. شاید بتوانم بدون تو... زندگی کنم.
البته که اینکار را می کنم.
فقط برو.
تنهایم بگذار.
برو.
خواهش می کنم.
خیلی خوب و عالی
میشه اینا رو یه پی دی اف کنی بذاری صفحه اول؟
خیلی خوب و عالی
میشه اینا رو یه پی دی اف کنی بذاری صفحه اول؟
سلاام ممنونم فقط اینکه فکر نکنم دیگه رو سایت بزارم این داستانو چون کوتاه کوتاهه قسمتهاش توی چنلِ تلگرامم هست که می تونین عضو شین