سلام. بالاخره فرصت کردم فصل سوم و چهارم رو بخونم. خیلی خوب بودن هر دو فصل. واقعا لذت بردم ازشون. خسته نباشی.
فضاسازی خیلی خوبی داشت. متن روون بود. توصیفاتت خیلی خوب تو ذهن تصویر میشدن. و این فصلها هم خیلی کشش داشتن. به نظرم داستان تازه داره شروع میشه.
خلاصه اینکه موفق باشی و امیدوارم داستان رو همینطور با جدیت ادامه بدی.
ووووووویی.
حسین ذوق کردم :دی
بعد از عمری یه نظر گرفتم.
دوتا فصل جدید میبینم. تا شب قول میدم نظر بزارم :دی
آفرین واقعا امیدوار میشم پشتکارت رو میبینم!
ممنیون بنیامین.
نظرت که نیومد؟
اومدی بذار اگ وقت کردی.
فصل پنج خیلی سنگینه. طول می کشه گذاشتنش. پس از همه کسایی که دنبال می کنن عذر می خوام بابت دیرکرد.
#افسانه_آز
#تالیور
#فصل3
داد و بیداد فروشندگان که از اجناس خود تعریف میکردند و در رقابت با دیگران، سعی در پایین آوردن نرخ داشتند.
.
.
.
.
و همهمه مردم نسبتاً فقیر که با شنیدن قیمتی کمتر از گاری روبهرویشان، به سمت گاریهای دیگر هجوم میبردند.
اینجا جملت معنای خاصی نداره. داد بیداد فروشندگان و همهمه مردم فقیری که به سمت گاری ها هجوم میبردند چی؟ یه چیزی جا مونده. مثلا آخرش باید بگی گوشم را کر میکرد یا همچین چیزی که جمله هات کامل بشه. اون دیالوگ های وسطشم اگر آخر توصیف استفاده میکردی خیلی بهتر میشد.
.
در میان آنها میشد افراد ثروتمند را هم دید. آنها از بالای بینیشان به فقرا نگاه میکردند. و چرا که نکنند؟
آنها پول داشتند. تمیز بودند. جدی بودند. غذای خوب میخوردند. در برابر سرما توسط لایههای ضخیم چربی پوشانده شده
بودند.
بله...
—---
خیلی جاها الکی اینتر میزنی میای خط بعد مثل همینجا. و بظرم این که تو اون بلبشو و گیر و دار تو شهر غریب یه همچین فکری به ذهنش رسیده و یدفه شروع کرده به بد و بیراه گفتن به ثروتمندا خیلی عجیب و غیر طبیعیه.
مشکل اینتر و همینطوری رفتن خط بعد بیداد میکنه تو داستان! عملا بند بیشتر 2 خط نداره و خیلی کمه.
زنان اندک بودند و همان تعداد اندک هم...)فیلترینگ(
کلمه چرند و مسخره و حذف بیجا بدون کوچکترین ذره ای از ترس. هیچ مشکلی نداره که حرفای منکراتی گفته بشه تو داستان وقتی داری فقر رو توصیف میکنی باید هرچیزی که همراهش هست رو هم توصیف کنی! نه اینکه با نهایت مسخرگی بگذری از چیزایی که نمیخوای!
متصدی:
-برای اینکه توی بار باشی خیلی جوونی.
—---—
این نوع دیالوگ نویسی رو توی فیلم نامه دیدم تو داستان نویسی جایی نداره. باید بنویسی: متصدی گفت: یا متصدی اخم کرد: یا باهم: متصدی اخم کرد و گفت:. متصدی خشک و خالی نه درسته نه قشنگ
آلیسا:
اسم خودشو سوم شخص میاره؟ ?
در هر صورت اعتماد در اعتماد شده بود. اصن وضعی...
طنز مسخره و چرند. بهش میگن اعتماد متقابل. دیگه هیچ وقت اینطوری ننویس قشنگ ده پله متنت میاد پایین!
درکل 6 از 10
اینکه کم دادم یکم بخاطر انتظاریه که ازت دارم. سیر داستان داره خوب پیش میره اما سعی کن برای فصول دیگه متن منسجم تری بنویسی. از افکار نپری توصیف کنی و دوباره افکار و هی اینتر بزنی و ساختار متن مشخص نباشه! سعی کن افکار و توصیف ها رو باهم و به صورت نوشتاری بدون اینکه هی محاوره گفته بشه وسط متن و سه نقطه بیاد بنویسی. منسجم تر. کتابی تر.
موفق باشی.
Envelope
باش...
ممنون بنیامین. این چیزا رو سینا خیلی توی فصل چهار گیر داد. سعی کردیم درستش کنیم خب...
بهتر شد بازم فصل چهارو بخون کو.
و دوستان، حالا خواننده که کمه ولی خب... فصل پنج، نهایت ده روز دیگه روی سایته. فصل فوق العاده طولانی شد. طوری که فصل یک و فصل دو باهم، دو سومش می شند!
پس با این اوصاف، این وقفه طولانی توجیه خوبی داره. ممنون از کسایی، مثل بنیامین که می خونن داستان رو.
به امید بیدار.
خوب بود، بهتر نوشته بودی، متنت به نسبت منسجم تر شده بود و توصیف ها هم رو به پیشرفت بود، هر چند کمی بی احساس بود، هرچند ماجرا کمی هیجانی شده بود، خوبه ادامه بده، منتظر بقیه اش هستیم 🙂
ممنون رضا.
هستین؟ 🙂
جز تک خواننده های داستانی حاجی...
بسیار هم خوب خسته نباشید
یه زحمت بکش چند خط خلاصه و کاورت رو برام بفرست بذارم پرتال با لینک تاپیک
ممنون. ولی بعد رسیدن فصل ده و سرجمع شدن فایلا می دم. 🙂
الان متن یکدست نیست. یه فصل مال سه ماه پیشه یکی مال دو ماه و هی متغیرن. ممنون.
فصل پنج حداکثر تا پنج روز دیگه.
پ.ن: این فصل طولانیهگ حدودا پنجاه شصت صفحس از اون دو سه نفری که می خونن بابت تاخیر عذر می خوام.
خسته نباشی محمد.
فصل پنج رو خوندم. خوب بود. نثرت بهتر میشه هر فصل اما باز هم جا برای بهتر شدن هست. فقط بعضی قسمت ها یکم بیشتر دقت کن. مثلا ص 9:
وقتی که به دروازه رسیدیم. کالسکه ای پر زرق و برق، به رنگ قرمز. به نظر می آمد روکشی از جنس مخمل قرمز داشته باشد. با طلا کوبی هایی چشم را میزد.
احساس میکنم جمله یه مقداری وِلِه! کالسکه ای پر زرق و برق، به رنگ قرمز! بعد چی؟ جمله رو تموم نکردی.
صفحه ی 29 هم یه پاورقی هستش که خیلی ذهنمو مشغول کرده! نمیدونم قراره چه رازی رو از داستان فاش کنه!
بعضی قسمت ها هم بود که جمله ها روون در نیومده بودن و میشد بهتر نوشتشون. ایراد بزرگی نیست ولی اگه یه دستی به روش بکشی متن بهتر میشه. مثالش رو هم بالا گفتم دیگه تا تهشو بگیر.
یه نکته ی دیگه. من توی این فصل احساس کردم فراز و فرود وجود نداره! یه مقدار یکنواخت بود اما اونقدری کشش داشت که بشینم تا آخر بخونمش. چون داستان فصل به فصل ارائه میشه، خواننده به یه انگیزه ی تکرارشونده نیاز داره که داستانو ول نکنه. برای همین اگه توی هر فصل یه سوالی، یه اتفاقی چیزی بذاری تا خواننده رو کنجکاو نگه داری بهتره.
صحنه ای که آلیسا، آلیس رو میبینه و رویت ماه بینظیر بود! ::49::توصیف کند شدن زمان هم خوب در اومده بود. ایول! یه نون بربری هم اورده بودی توی داستان که نمیدونم چی بگم در موردش! ::69::نون بربری مال خودمونه!
در کل بخوام بگم، داستان داره خوب پیش میره. منتظر فصلهای بعدی هم هستم. فقط بگو فصل بعدی چند صفحه ست و کی میاد؟!
موفق باشی.
درود بر حسین در صحنه!
فصل بعدی نمیدونم کی بیاد. من هروقت آماده بشه آپلود می کنم. حجمش حدودا نصف این فصله. ممنون از نکاتی که گفتی! اون جملاتی که گفتی می شد بهتر گفته بشن رو بیار.
و اون قضیه بربری...
اگه بخوام توجیهش کنم باید واسش یه فصل بنویسم. مضحکه نه؟
اون فراز و فرود هم، من می خوام مثل یک برده، به خواننده گرسنگی بدم. بعد وقتی غذا بهش رسید، از شوق ندونه چیکار کنه...
همینه خب! قبلا هم به رضا گفتم که داستان هنوز تازه شروع شده. با این صد و چهل صفحه ای که گذشت، هنوز حتی به بخش کوچکی از اون هم نرسیدم. پس هیجان داستان در راهه... زود هم میاد.
فصل بعد، احتمالا بیست صفحه به بالا باشه. سعی می کنم طولانی باشه...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
درود بر حسین در صحنه!
فصل بعدی نمیدونم کی بیاد. من هروقت آماده بشه آپلود می کنم. حجمش حدودا نصف این فصله. ممنون از نکاتی که گفتی! اون جملاتی که گفتی می شد بهتر گفته بشن رو بیار.
و اون قضیه بربری...
اگه بخوام توجیهش کنم باید واسش یه فصل بنویسم. مضحکه نه؟
اون فراز و فرود هم، من می خوام مثل یک برده، به خواننده گرسنگی بدم. بعد وقتی غذا بهش رسید، از شوق ندونه چیکار کنه...
همینه خب! قبلا هم به رضا گفتم که داستان هنوز تازه شروع شده. با این صد و چهل صفحه ای که گذشت، هنوز حتی به بخش کوچکی از اون هم نرسیدم. پس هیجان داستان در راهه... زود هم میاد.
فصل بعد، احتمالا بیست صفحه به بالا باشه. سعی می کنم طولانی باشه...