اینجا تاپیکی برای گذاشتن بخشی یا تمام شعر مورد علاقه تونه. ممکنه از یه شعر کلاسیک و سنتی مثل اشعار حافظ بزارید، یا بخشی از ترانه. فرقی نمی کنه، به طرفدارهای انواع سبک های شعر در این جا خوش آمد گفته میشه.
ترانه های پاپ، رپ، راک، متال و...
شعر های سپید، غزل، قصیده و...
( شعر کودکان:21: نه دیگه لطفا نزارین این نوع رو، چون باجنبه نیستیم بعد مدتی تاپیک به تاپیک مسخره بازی تبدیل میشه.)
همونطور که گفتم، از همه نوع شعری بزارید تا وقتی که از چارچوب قوانین سایت خارج نشید. اگه بخشی از شعر مناسب اصول اخلاقی نبود( یا به عبارتی شیبدار بود) سانسورش کنید. هرکس بخواد بدونه چیه خودش میره چک می کنه.
موفق باشید!
+برای اینکه اسپم وار زیاد نشه تعداد اشعار لطفا حداقل یک هفته بین دو پست فاصله بزارین. ممنون:53:
پسرک از می محبت مست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
دختر از غصه ی پدر مسلول
پدرش تازه رفته بود از دست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یک شب آهسته با کنایه طبیب
گفت با مادر، این نخواهد رست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
ماه دیگر که از سموم خزان
برگها را بود به خاک نشست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
صبری ای باغبان که برگ امید
خواهد از شاخه حیات گسست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
پسر این حال را مگر دریافت
بنگر ◄اینجا► چه مایۀ رقّت است
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
صبح فردا دو دست کوچک طفل
برگها را به شاخه ها می بست
الان چند وقته این شعر استاد شهریار من رو درگیر کرده:
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران | رفتم از کوي تو ليکن عقب سرنگران |
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي | تو بمان و دگران واي به حال دگران |
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند | هر چه آفاق بجويند کران تا به کران |
ميروم تا که به صاحبنظري بازرسم | محرم ما نبود دیده کوته نظران |
دل چون آينه اهل صفا مي شکنند | که ز خود بي خبرند اين ز خدا بيخبران |
دل من دار که در زلف شکن در شکنت | يادگاريست ز سر حلقه شوريده سران |
گل اين باغ بجز حسرت و داغم نفزود | لاله رويا تو ببخشاي به خونين جگران |
ره بيداد گران بخت من آموخت ترا | ورنه دانم تو کجا و ره بيداد گران |
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن | کاين بود عاقبت کار جهان گذران |
شهريارا غم آوارگي و دربدري | شورها در دلم انگيخته چون نوسفران |
اینک ز بال هر پرستو
آهنگ سفر به گوش ریزد
اینک که فسرده چهره ی تاک
برگ از سر شاخه ها گریزد
ای رفته ، مرا به درد
مسپار!
ای رفته از این دیار ، برگرد!
تا بخت خود از لبت بنوشم
بگذارم سر به سینه ات مست
چشم از همه چیز تو بپوشم
برگرد ، که رفته ای
زمان هاست!
ای رفته مرا گذشته ها را
از خاطر خویش رانده ای تو؟
بر بازوی من نشان دستی است
کز دست بر آن نشانده ای تو
در شیب و فراز هر
گذرگاه!
در پهنه دیدگان بس زن
بسیار ستاره می دهد نور
هر سو که ستاره ای است پیدا
چون روی تو می درخشد از دور
اما،نه،رخ تو
کهکشان هاست!
در ساحل روح من زمانی است
چشم تو چو فارمانده روشن؛
ای فار چو اختر دم صبح
تابد به سیاهی ره من،
تا مرگ مرا نکنده
از جا!
پاییز ز خواب جسته دیگر
هر برگ رمد به روی هر راه،
انده نشسته بر سر دشت
افسرده ز دوری توام ، آه!
برگرد ز راه رفته،
برگرد!
1-فار:فانوس دریایی
سروده ی میخائیل امینسکو
ابر می بارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد ، ای مَردمِ چشم
مردمی کن ، مشو از دیده ی خونبار جدا
ابر می بارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
بروید ای حریفان بکشید یار مارا
به من اورید اخر صنم گریز پارا
به ترانه های شیرین به بهانه های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقارا
اگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شمارا
((: هعی! مولانا!
“در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
― هوشنگ ابتهاج
عشق یعنی
عشق یعنی لحظه ها را گم شدن
در فراق یار سردرگم شدن
عشق یعنی شوق پرواز درون
از جدال زندگی آیی برون
عشق یعنی چشمه آب زلال
یک نگاه دزدکی اما حلال
عشق یعنی غصه ها آتش زدن
قلب دلدار تو بر نامش زدن
عشق یعنی هر نفس در یاد یار
هر نگاهش می رود در یادگار
عشق یعنی شمع و تو پروانه اش
گرد او می چرخی و دیوانه اش
عشق یعنی پیله ات پروانه شد
قلب او با قلب تو همخانه شد
عشق یعنی مست بوی عطر یار
سایه پلکش برایت سایه سار
تا سحر یک لحظه پا بر جا نبود نای گفتن در طریق ما نبود
حرف اخر برزبانم رقص داشت واژه اما قدر ان معنا نبود
-------------------------------
از غم خبری نبود اگر عشق نبود---دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود
بر عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟---دل چشم نمیگشود اگر عشق نبود
یک لبخند
یک نگاه
یک حس تمام چیزی بود که از تو میخواستم
درونم غلغله ای بر پاست
قلب می تپد اما نه برای زندگی
برای درد بیشتر
می ایم و میگویم که بی تو هیچم
با تو همه،
بی تو دفتر سفیدم
باتو دیوان شعر
ناله هایم را ببین
بشنو که دلم صدا میکند تو را
دست هایم التماس میکنند تو را
اما توباز میگویی که من دگر ان نیستم و ان دگر مرده
ولی قلب خطا نمی کند من می ایم و تو می روی
بار دیگر من می ایم ، تو پشت میکنی
صدا میکنم تو سکوت
مشت میزنم به این سرنوشت من ان را تغییر خواهم داد
باز تو را از آن خود خواهم ساخت قسم به همان هزار حرف عاشقانه دلم.
رحمی بر این زخمی کز فراغ تو بر سینه دارم
ای گل نغمه ی بلبل شد خموش از غم
باز آ بهارم
مولا
آجرک الله
محمود کریمی
#دروغگویی_هستم_که_دوست_دارد_راست_بگوید
آه از این رنج و عذاب،
ریشه کرده در نژاد.
آه از این فریاد مرگ،
دل خراش و جان گداز.
آه از عصیان،
جوش خون،
بر در و دیوار رگ.
خون و خونبارش...
کجاست
آن که باشد سد آن؟
درد و غم،
نفرین،
عذاب،
کو که دارد تاب آن؟
لیک باشد چاره ای،
چاره ها اندر سراست.
در درون و نی برون.
هست در دستانتان.
خود تویی درمان آن،
هی نخواه از دیگران،
ضربه درگیری نبرد
خون بده تا پای جان.
می سرایم این سرود
با شمایم ای خدایان نهفته زیر خاک!
با شمایم راد مردان، قهرمانان خفته پاک!
بشنو تو ای جان شادان نهفته در زمین
بشنو ای فریادرس،
یاری گرانت کن گسیل.
بر سر و بازوی فرزندان ببار ای روح پاک
بی گمان پیروزشان کن در دل این مرز و خاک
#آشیلوس_ساغر کشان
این شعر باحال توی کتاب هریپاتر هم استفاده شده. من که خیلی خوشم اومد.
*
عمرت تا کی به خود پرستی گذرد؟
یا در پی هستی و نیستی گذرد؟
می نوش ، که عمری که اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
"خیام"
*
رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا
تا که هشیاری و با خویش مدارا میکن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا
ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ
گرد آن نقطه چو پرگار همیزن چرخی
این چنین چرخ فریضهست چنین دایره را
بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما
سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی
چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا
ما به دریوزه حسن تو ز دور آمدهایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا
ماه بشنود دعای من و کفها برداشت
پیش ماه تو و میگفت مرا نیز مها
مه و خورشید و فلکها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا
"مولوی"
یه بیت شعر هستش که من رابطه خیلی خوبی باهاش بر قرار کردم. البته تمام شعرهای ایرانی بی نظیرن و نیازی به معرفی ندارن...
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کان عروسی است که در عقد بسی داماد است....
به قول بچه ها....توووف به روزگار
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
– شعر از: مرتضی عبداللهی
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
" آی آدمها "...
و صدای باد هر دم دلگزاتر؛
در صدای باد بانگ او رها تر،
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها،
آی آدمها!
"نیما یوشیج"