Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مسابقه‌ی پرواز خیال -دور هفتم. پایانی

79 ارسال‌
24 کاربران
314 Reactions
28.2 K نمایش‌
حمید
(@_hamid_rz)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 50
شروع کننده موضوع  
تالارگفتمان 1

سلام دوستان مسابقه‌ی هفتگی عکس- متن بوک‌پیج با نام «پرواز خیال» در حال شروع شدن است.این تاپیک برای اطلاع‌رسانی از نحوه‌ی برگذاری و شرایط مسابقه است و اولین دور مسابقه پنجشنبه 9 شهریور آغاز خواهد شد.برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون می‌پردازیم.
قوانین و شرایط مسابقه:

1- مسابقه پنجشنبه و جمعه‌ی هر هفته برگذار می‌شود.
2- در این مسابقات، شما باید یک متن (حداکثر ده خط و نه بیشتر) راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته می‌شه بنویسید.
نکته1:سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقه‌ی خود نویسنده است.
نکته2:ده خط حدوداً 500 کلمه است با فونت 14 بی نازنین و مارجین سه از هر طرف.
3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (ساعت 24 روز جمعه).
نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد.
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته می‌شود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص می‌شود.
5- آخرین و اصلی‌ترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام اینکار بپرهیزید.
جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار می‌گیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همه‌ی دوستان مشتاق دعوت می‌شود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافی‌ای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.پی‌ نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز ادامه دارد.
با آرزوی موفقیت و سربلندی

لینک پست شروع + عکس دور برندگان + لینک متن
دور اول پست 1 - لینک عکس آتوسا و فرهنگ
دور دوم
پست 19 فرهنگ
دور سوم پست 39 فرهنگ
دور چهارم پست 56 Afshan14
دور پنجم پست 67 Fantezy_killer
دور ششم پست 71 hana6872
دور هفتم پست 76 -

هفتمین دوره‌ی مسابقه‌ی پرواز خیال. برای تصویر زیر، به دلخواه متنی بنویسید.

تالارگفتمان 2

مهلت ارسال تا ساعت دوازده روز جمعه پنجم آبان.
لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متن های خود را در همین تاپیک ارسال کنید.


   
نقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1038
 

sadra90;30061:
شماره1
از اسمان اتش میبارید بوی خون و دود و بدبختی از همه جای شهر به مشام میرسید
تمامی مردان نای سپاه دونه دونه داشتند کشته میشدند
چیزی نمانده بود دشمن وارد شهر شود و شهر از دست برود
رسپینا با گیجی مثل دیوانگان در خیابان های شهر پرسه میزد
او با چشمان خودش مرگ پدر و برادرانش را به دست بربر ها دید و از ان لحظه دنیا برایش رنگ باخت زمانی که پدرش عصای خاندان انان را به او داد و از او خواست که مراقب ان باشد.
باخود فکر کرد عصایی که برای مردان پر قدرت خاندان او بی استفاده بود به چه دردی میخورد به نظر او ان تنها تکه چوبی بی ارزش بود
صدای ناله کودکی از پس هیاهوی مردم ترسا درحال فرار بودند و توجهی به بچه نداشتند اورا به سمت خود جلب کرد
کودک ناله میکرد اما کسی به دادش نمی رسید
رسپینا سریع به میان جمعیت رفت و کودک را در غوش گرفت
دخترک به ارامی تنها یک کلمه گفت:مادرم به سمت خانه ای درحال سوختن اشاره کرد اما رسپینا خوب میدانست که دیگر کسی در ان خانه با ان اتش سوزان زنده نیست.
ناگهان صدای مهیب فرو رختن دیوار نشان از شکست اخرین سپاهیان داشت
خوب نگاه های تحقیر امیز ان مردان را زمانی که برای ارتش نام نویسی کرده بود به یاد داشت
در ان زمان حضور یک دختر ان هم به عنوان جنگجو بسیار احمقنه و مسخره بود
اما چه کسی از سرنوشت و بازی های ان خبر دارد
چه کسی میداند اینده چه چیزی را رقم خواهد زد و چه کسی انرا هدایت میکند
دشمن دیوانه وار در حال پیشروی در شهر بود و داشت کم کم به جمعیت انبوه مردم ترسان که به دلیل ازدهام و زن ها و کودک ها وپیر ها بسیار کند بودند میرسید
رسپینا کم کم احساس کرد در پشت سرش اتفاقاتی دارد میفتد و این دقیقا زمانی بود که دشمن تقریبا به انان رسیده بود
ناگهان احساس کرد ضربه ای محکم به سرش خورده
به زمین افتاد انگار دنیا به حالت کند در امده بود او سرباز بربری را مشاهده مرد که کودک در اغوش اورا از مو هایش گرفته و خنجرش را زیرگلوی دختر قرار داده
رسپینا تلاش کرد بلند شود از پیشانیش خون میچکید سعی کرد خود را به کودک برساند اما نتوانست و بربر با نهایت بی رحمی گلوی دختر را برید
رسپینا احساس پوچی میکرد نا گهان چشمانش گرم شد انگار نیروییی از قلبش به شمت دستانش حرکت میکرد ناگهان عصایش را بالا اود و باقدرت فریاد کشید
صدای ترسناکی از جانب عصا بلند شد سپس نوری سفید و بعد سکوت همه جارا فراگرفت

سید صدرا محمدی
تابستان 96

صدرا فل حقیقت ندیدم متنت رو وگرنه اولین رایی که میدادم به متن تو بود به نظرم عالی بود عالی!
مخصوصا اون نعره اخر و اون مجهول گذاشتن اخر داستان که ادم رو به تخیل برای خودش وا میداره که بعدش چی شد!!!
عالی بود ایشاا... دور بعد جبران کنم


   
حمید reacted
پاسخنقل‌قول
youngnovelist752
(@youngnovelist752)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 29
 

Harir-Silk;30079:
تصویر شماره یک

توقف برای من بی معنا بود. من هدف تایین می‌کردم و به آن می‌رسیدم، به همین سادگی.
بوی دود و خون ترکیب دلپذیری را ایجاد کرده بود، نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم. شمار اجساد از دستانم خارج شده بود، ولی می‌دانستم ساعت‌ها از وقتی که هفتمین کشته امشبم را به روی زمین انداختم می گذشت.
من که بودم و چه بودم؟
خودم هم نمی‌دانستم.
خون بود که مرا به جلو می‌راند، تنها خون.
همانطور که روی زمین زانو زده بودم دندان‌هایم را درون گلوی قربانی آخرم فرو کردم. خون گرمش در دهانم جاری شد، و آهی از سر لذت کشیدم. بعد یک دقیقه دندان‌هایم را با اکراه از گلویش بیرون کشیدم و جسم خالی از خونش را روی زمین انداختم.
می‌توانستم تصور کنم که با دیدن من چه حسی به دیگران دست می دهد...شوک، وحشت، انزجار. هیولایی که از خون پوشیده شده و شاخ‌هایی مانند یک اهریمن بر سر دارد به خودی خود ترسناک است، چه برسد به این که دو متر و نیم قد داشته باشد و زره‌ای باشکوه به تن داشته باشد. به ناخن‌های تیزم که در اثر هیجان کشتار رشد زیادی کرده بود نگاهی کردم و زبانم را روی دندان‌های نیشم کشیدم.
میان آن همه آتش و مرگ، ناگهان عطری توجهم را جلب کرد. عطری که تنها می‌توانست از یک کودک برخواسته باشد... رایحه را دنبال کردم و تنها چند قدم آن طرف‌تر، دختربچه کوچکی زیر یک گاری شکسته پنهان شده بود و می‌لرزید. اشکی در چشمانش نبود، شوک تمام وجودش را منجمد کرده بود.
به آرامی به او نزدیک شدم. هرچند خون زیادی در این بدن کوچک و شکننده وجود نداشت، ولی قدرتی که خون کودکان در بر داشت قابل معاوضه با هیچ چیز دیگری نبود. چشمانم روی او متمرکز شد و به سمتش خم شدم، به قدری روی او تمرکز کرده بودم که ضربه شمشیری که به سمتم می‌آمد را ندیدم.
-« ازش دور شو هیولا!»
نه تنها کسی جرات کرده بود و مرا زخمی کرده بود، بلکه با لحنی جسورانه مرا خطاب کرده بود. همانطور که زخم پهلویم به آرامی بسته می‌شد، به فردی که به من حمله کرده بود نگاه کردم... و ناگهان همه چیز تغییر کرد!
موهای بلندی که در باد می‌رقصیدند....چهره ای که چیزی دور، خیلی دور را به خاطرم می‌آورد. چیزی مثل ...انسانیت. وقتی که چشم‌های سرشار از نفرتش روی من قفل شدند، توانستم انعکاس تعجبی که بر چهره خودم نشسته بود را در چهره او نیز ببینم. کودک را در آغوش گرفت و محکم به خودش فشرد، ولی از جایش تکان نخورد و با سردرگمی به چشمانم خیره شد.
خاطراتی فراموش شده...خاطراتی دور و محو به ذهنم سرازیر شدند. دستی که از دستانم بیرون کشیده شد، و ومرگی که پایان نبود!
خطوط خشن چهره‌ام از هم باز شدند. خودم را به یاد آوردم و برای لحظه‌ای توانستم جز خون به چیز دیگری فکر کنم. قدمی سست به سمت او برداشتم، او که تنها نقطه اتصال من به خودم بود، به واقعیت وجودیم. دهانم را باز کردم تا صدایش کنم و در همان لحظه دستم را به سمتش دراز کردم:« ساریا...»
و ناگهان درد، از جای که انتظارش را نداشتم به من هجوم آورد. چیزی مثل نیزه در پشتم فرو رفت و از شکمم بیرون زد. با ناباوری روی سوراخ خون آلود روی شکمم دست کشیدم، و نیزه‌ مسموم را با شوک لمس کردم. سرم را بالا آوردم و به ساریا خیره شدم.
عشق ابدی من. او را یافته بودم و دوباره از دستش می دادم.
لبخند کوچکی زدم، شاید آنقدرها هم بد نبود. من اکنون یک هیولا بودم و او... هرچیزی بود که من نبودم. جنگجویی قوی و زیبا.
قدرتم از بین رفت، زانوانم نتوانستند وزنم را تحمل کنند و به زمین افتادم. ثانیه آخر توانستم جیغ ساریا را بشنوم، جیغ او که تازه از شوک دیدن من به شوک دیدن مرگ من گام برمی‌داشت.
سیاهی.

بچه ها می تونید جز مسابقه حسابش نکنید، چون هرکاری کردم نتونستم تعداد کلمات رو به حد نصاب برسونم. فقط بخونید و امیدوارم خوشتون بیاد:)

nafise;30074:
تصویر شماره دو
مثل تمام شب های گذشته منتظرم ، منتظر آن صدا .
صدای کشیده شدن ناخن بر سطح ناهموار دیوار .
نمی دانم چند شب از اولین بار گذشته است ، اولین بار شنیدن آن صدا .جای تعجب اینجاست هربار که برای بررسی صدا از اتاقم خارج شدم ، هیچ نیافتم.
اتاق من در یک سالن باریک در کنار چهار اتاق دیگر در طبقه ی دوم خانه مان قرار گرفته است . جایی که تنها عامل روشنایی آن چند دیوارکوب قرمز رنگ است . می گویم خانه مان چون اینجا خانه ی من و همسرم است ، همسر فوت شده ام.
ترررررر تررررررر
به ساعت نگاه می کنم . ۲ بعد از نیمه شب است . دقیقا راس ساعت.
این بار بدون معطلی و به سرعت به سمت در اتاق می روم . با گشودن در و پا گذاشتن به داخل سالن متعجب می شوم . مطمئن هستم که در ورودی را قفل کرده ام. پس چگونه؟!
در میانه سالن زنی را می بینم که ناخن های خود را به دیوار می کشد . موهای پریشانش اجازه نمی دهد صورتش را ببینم . یعنی در تمام این شب ها او بوده است که باعث آن صدا ها می شده است . خشمگین می شوم . اصلا چگونه وارد خانه می شود؟
« چطور وارد خانه ی من شدی؟»
«تو....ما....س»
« بله من توماس هستم . اما این جواب سوال من نبود، چطور وارد خانه من شدی؟»
«تو...ما...س»
بیشتر دقت می کنم، ناگهان از وحشت یکه می خورم چطور نفهمیدم ؟ این زن لباس خواب بر تن دارد و همانند ارواح روی هوت سر می خورد . حال عصبانیتم جای خود را به وحشت داده است. زن نزدیک تر می شود.
« توماس به من خوشامد نمی گویی؟»
صدای ضربان غیر عادی قلبم را می شنیدم . زن چند گام دیگر ( اگر بشود اسمش را گام گذاشت) به سمتم حرکت کرد . با شناخت زن قلبم برای لحظاتی از حرکت ایستاد ، خدای من او اواست ، همسرم .
قلبم به شدت تند می زند . باورم نمی شود که او روح اوا باشد . به چشمانش خیره شده ام، گویی نمی توانم نگاهم را از آن دو چشم مشکی بگیرم.
در عمق آن چشمان مشکی لحظات مرگش را می بینم . خودم را می بینم که دارم او را خفه می کنم، در آن شب شوم.
من آن شب مست بودم و متوجه حرکاتم نبودم . فردای آن روز متوجخ شدم چه اشتباهی انجام داده ام . وحشت کرده بودم و نمی دانستم با جسد خفه ی شده ی همسرم چه کنم . بعد از ساعاتی تصمیم گرفتم او را در حیاط خانه ام دفن کنم . حال روح همسرم در مقابلم ایستاده و در چشمانم خیره شده است .
حس می کردم لحظات آخر عمرم است. او حتما برای انتقام برگشته است.
کم کم تصاویر در مقابل چشمانم به تاریکی بدل می شد و من را می بلعید . آخرین کلماتی که شنیدم جمله ی اوا بود
:
«بالاخره به آرامش خواهم رسید»

سلام.با کمال احترام نسبت به بقیه دوستانی که شرکت کردن باید بگم که من،تو این مسابقه،قلم این دو نفر رو بیشتر دوست داشتم و واقعا خوب نوشته بودن.بقیه دوستان هم خوب بودن اما به نظرم چه از لحاظ سازگاری با عکس و چه از لحاظ قدرت قلم واقعا عالی بودن.بعضی از دوستان کاملا از موضوع عکس دور بودن و بعضی اشاره کوچکی کرده بودن و بعدش به کلی از فضای عکس دور شده بودن.به هر حال این نظر شخصی منه و من نوشته های این دو نفر رو واقعا دوست داشتم.به خصوص nafise که برخلاف همه عکس دوم رو انتخاب کردن که با توجه به وضوح تصویر و جزیات کم اون و گنگ بودن محیط انتخاب شجاعانه و خاصی برای نوشتن بود.


   
پاسخنقل‌قول
حمید
(@_hamid_rz)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 50
شروع کننده موضوع  

دور دوم به پایان رسید. و Farhang.N@ عزیز برنده ی این دوره هستند. بهشون تبریک میگم


   
Lady Joker reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

_Hamid_rz;30116:
دور دوم به پایان رسید. و Farhang.N@ عزیز برنده ی این دوره هستند. بهشون تبریک میگم

دفعه ی دیگه فرهنگ رو بازی ندین :دی تبریک میگم بهشون قلم خیلی خوبی دارن امیدوارم عکسی که این هفته انتخاب می کنن هم مثه هفته ی گذشته خوب باشه و بچه ها و از جمله خودم بیشتر شرکت کنیم خب و اما نظر من

به طور کلی همه ی بچه ها خوب نوشته بودن. نوشته ی بد نداشتیم بعضی ها از موضوع عکس یکم دور افتاده بودن بعضی ها توی باکس تر بودن. مثل همیشه من نوشته ی حریر رو از همه بیشتر می پسندیدم. نفیسه برای اینکه خاص بودن رو انتخاب کرد بسیار قابل احترام و ارزشه کارش هر چند به خودش هم گفتم می تونست یکم پیچیده تر کنه قضیه رو خاص ترش کنه، لایه لایه ترش کنه ولی خب بازم بسیار عالی دیگه اینکه نقد نمی کنم ولی خب صریحاً میگم داستان فرهنگ بهترین بود بعد حریر بعد نیوتیش و در نهایت هم نفیسه. بقیه خوبه که بیشتر تلاش کنن و بیشتر به سبک نویسنده های برتر همین سایت خودمون نگاه بندازن.

موفق و سربلند باشین


   
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1038
 

Novelist_M;30131:
به نظرم هر دوتاش به یه اندازه با ارزشن.ولی باید قبول کرد که وقتی عکسی داده میشه تو باید یکسری قسمتهای خاص عکس رو وارد داستانت کنی.چیزایی که شاید میتونستی خیلی بهتر از عکس تجسم و تصور کنی.این نظر منه و نظر تو هم برام کاملا محترمه.

خب به نظر من این یه جور چالشه برای نویسنده ، نویسنده اگر راحت باشه هییی مینویسه خداتا خط میره جلو فشار بهش نمیاد ، ولی وقتی باید بنویسه و به یه تصویر برسه و شاید ازاونم رد شه این میشه چالش براش ، باید بتونه طوری بنویسه که واقعا خواننده حس کنه اون تصویر جزئی از متنه و از روی داستان عکس گرفته شده نه داستان از روی عکس!
اگر اینطوری نوشته بشه باعث پیشرفت میشه به نظر من
تبریک فرهنگ جان عالی بود
موفق باشید
یا علی


   
پاسخنقل‌قول
youngnovelist752
(@youngnovelist752)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 29
 

AmbrellA;30132:
خب به نظر من این یه جور چالشه برای نویسنده ، نویسنده اگر راحت باشه هییی مینویسه خداتا خط میره جلو فشار بهش نمیاد ، ولی وقتی باید بنویسه و به یه تصویر برسه و شاید ازاونم رد شه این میشه چالش براش ، باید بتونه طوری بنویسه که واقعا خواننده حس کنه اون تصویر جزئی از متنه و از روی داستان عکس گرفته شده نه داستان از روی عکس!
اگر اینطوری نوشته بشه باعث پیشرفت میشه به نظر من
تبریک فرهنگ جان عالی بود
موفق باشید
یا علی

باور کن از این زاویه تا حالا به موضوع نگاه نکردم به مولا! چقدر عمیق و فلسفی...
ولی برداشت من از مسابقه چیز دیگه ای بود اینکه بتونی تو ده خط تمام جزییات عکس رو بیاری!فکر کنم این چالش بزرگتریه...
منم به فرهنگ تبریک میگم و مطمئن باشه که هیچ خصومتی با خودش،متنش و قلمش ندارم،امیدوارم موفق باشه.


   
حمید and AmbrellA reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

آقایون خانم ها،
این صرفا یه مسابقه است که شما باید برای تصویری که می بینید یه متن بنویسید. این متن میتونه یه توصیف جذاب از عکس باشه یا یه داستان کوتاه از اون. یا حتی دل نوشته و شعر. هر کسی با توجه به عکس چیزی که حس میکنه رو می تونه بازگو کنه.
داوری خاصی قرار نیست انجام بگیره. داوری به عهده خواننده است که از کدوم نوشته بیشتر خوشش میاد. من شخصا ترجیح میدم یه نوشته کوتاه- و نه صرفا داستان کوتاه- بخونم. اما یکی دوست داره بخشی از یه نوشته بلند رو ببینه.
من از نوشته یه فرد ممکنه لذت ببرم، از یکی نه. اما این ها دلیل بر این نیستن که نوشته کسی که من دوستش نداشتم خوب نبوده باشه.

مرسی از توجهی که به این بخش میکنید. بیایید بی دلیل لذت به چالش کشیدن خودمون با یه عکس و محدودیت کلمات، را خراب نکنیم.

بحث ها و مناظره های بالا پاک می شوند.


   
حمید, carlian20112, flash and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
sadra.mohammadi782
(@sadra-mohammadi782)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 86
 

AmbrellA;30112:
صدرا فل حقیقت ندیدم متنت رو وگرنه اولین رایی که میدادم به متن تو بود به نظرم عالی بود عالی!
مخصوصا اون نعره اخر و اون مجهول گذاشتن اخر داستان که ادم رو به تخیل برای خودش وا میداره که بعدش چی شد!!!
عالی بود ایشاا... دور بعد جبران کنم

با سلام
خیلی ممنون امید جان که داستان را خواندید این خودش برای من خیلیه
خوشحالم پسندیدید انشالله دفعه بعد با قدرت بیشتر و بهتر مینویسم
موفق و پیروز باشید


   
حمید and AmbrellA reacted
پاسخنقل‌قول
حمید
(@_hamid_rz)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 50
شروع کننده موضوع  

سومین دوره‌ی مسابقه‌ی پرواز خیال. برای تصویر زیر، به دلخواه متنی بنویسید.

تالارگفتمان 3

مهلت ارسال تا ساعت دوازده روز جمعه بیست‌‌‌وچهارم شهریور.
لطفاً بهقوانین و شرایط توجه کنید.
متن های خود را در همین تاپیک ارسال کنید.


   
Farvahar reacted
پاسخنقل‌قول
Farvahar
(@farhang-farvahar)
Trusted Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 29
 

به نام ایزد یکتا
دختر سرزمینم...
از چه زمان دریای تُره‌هایت اینچنین مواج گشت؟چه‌کسی دُر چشمانت را حریصانه نگریسته؟ کدام پلیدی و تیرگی صورت ماهگون تو را در روز روشن سیلی زده؟
دختر سرزمینم...
به گمانم سال‌هاست که هُرایِ شیران بر این ملک طنین‌افکن نبوده؛ که دل کفتاران خُبث‌طینت را پر از هراس کند. چه شب‌ها که از ترس کام چرک‌آلودشان نتوانستی رویا ببینی...
دختر سرزمینم...
اگر روزی خون رنگینت با خاک مقدس وطن بیامیزد؛ اشک های قُدسیان(فرشته‌ها)هم برای شستنش سیل اگر شود، کارساز نخواهد بود. مبادا که از آن بهراسی؛ دشمنان از لعل جهنده تو باید در خوف شوند...
دختر سرزمینم...
نمی‌گویم که صبوری کن. اصلا چگونه می‌خواهی بر این تَوحُش‌ِآشکارا صبوری کنی؟ اما کورسوی نوری که جاودانه است را به دست فراموشی مسپار. بگذار که چون فروغی در شب وحشت، تورا امید بخش باشد...
دختر سرزمینم...
روزی تو را خواهم دید، در دیاری که قانون جنگل حکمفرما نباشد. اما ای کاش پیش از آن دیدار صبحی که ارابه مهر پیک آزادی میشود را ببینیم و فریاد زنیم:
غرش شیران طنین‌انداز گشت
داد مردم با امیران ساز گشت
هرچه گرگ و هرچه کفتار،در فرار
راه آزادی به ملت بازگشت
***
با همکاری نفیسه بانو


   
لینک دانلود, Anobis, حمید and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
sadra.mohammadi782
(@sadra-mohammadi782)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 86
 

دخترک با چشمانی پر از درد و پرز از رنج به من می نگریست
در عمق چشمانش چیزی بود که من از درک ان ناتوان بودم
درد درون چشمانش مرا به وحشت انداخت حتی تصور تحمل این چنین رنجی از جانب یک بزرگسال بعید بود چه برسه به کودکی خردسال
اول صورتش را به کمک پرستار تمیز کردیم تا بتوانیم اورا معاینه کنیم
وقتی به معینه بدنی او رسیدم شکه شدم چطور چنین چیزی امکان داشت نه حتما من دچار اشتباه شدم
دوباره اورا معاینه کردم و به واقعیت تلخ پی بردم.............
حال ان احساس عجیب درون نگاهش را کمی درک میکردم
در درون خودم برای انسان ها متاسف بودم
چگونه بشر میتواند این همه شقاوت و خویی داشته باشد که حتی در حیوانات وحشی هم نیست
این واقعیت انسان زیاده خواه هست
اری جنگ برای هیچ ملتی خیر و برکت به همراه ندارد
اری دشمنی همیشه مثل اتشیست که ضعیف ها هیزم ان هستند
اری جنگ نابودی ارزو هاست جنگ نابودی پاکدامنی هاست
اگر ما کمی انسانیت داشتیم امروز نباید این مردم مظلوم اینگونه میبودند
حال به کلام نورانی پیامبر اگاه شدم که می فرمایند: مسلمان اگر ندای مظلومی را بشنود و به یاری او نرود مسلمان نیست
به قول مادرم که همیشه میگه مسلمانی رحم است و مروت
با کمک پرستار دخترک را حمام کرده و تمیزش کردیم زخم هایش را بسته و مرحم نهادیم اما بر روی زخم روحش چه مرحمی قرار دهیم
بهش یک ارامبخش زدیم که دیدم کم کم دارد رویش اثر میکند و از ان وحشت درونی او میکاهد و به وی ارامش میدهد
اندک اندک چشمانش بسته شد و به خواب رفت گویی انگار جنگی در نگرفته معصوم همچون فرشتگان به خواب رفت

پایان

سید صدرا محمدی

تابستان 96


   
reza379, youngnovelist752, Anobis and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

به نام خدا
آقا از همین نقطه اعلام میکنم من نه شاعرم و نه شاعری بلدم، فقط یه ایده ای بود پیاده کردم، بنابراین اگر در جایی مخصوصا پایان بندی گند زدم، شرمنده چشم و دل همتونم!
اسم شاعر بیت های تضمینی رو قبلش آوردم
فقط در شعر سهراب کمی تصرف نمودم. شرمنده
در ضمن شعرها عموما از سایت ganjoor.net هست بقیشم کاملا اعتراف میکنم تو کتب درسی ادبیات دبیرستان بود.
--------
کودکی گریان
بازمانده از جنگ
تنها و غریب در میان شاعران
سهراب کودک را دید
دیوانه وار چکش را بر میخ میکوبید
فریاد زد:« پشت دریاها شهریست
قایقی باید ساخت
باید انداخت به آب
دور باید شد از این خاک غریب!»
نیما آشفته شد
دنیا ویرانه بود
افسانه مرده بود
«ای فسانه فسانه فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه»
دیگری گریست و دنیا را بیابان ساخت
ابتهاجی در میان ظلمت انسان
« در این سرای بی کسی
کسی به در نمیزند...»
سعدی از شرم نامش
نقاب خاک بر صورت زد
در میان اشک و آهش نجوا کنان گفت
«طاقت نمیارم جفا، کار از فغانم میرود.»
آسمان بارید
به سان چشمان حافظ
به سان لب لرزانش
به سان غزل غمناکش
«ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن»
شیخ روم آمد
در درونش گریه بود
بر لبانش خنده بود
کودک را نوازشی هدیه داد و غزلی خواند
«ز بعد وقت نومیدی امیدیست.»
و این گونه شاعران هر یک آمدند و درد کودک را به شکلی گفتند
سنایی با سنایش
وحشی با رامش
عطار و سیمرغش
فردوسی و ایرانش
خیام با تنهایی زمزمه های یتیم شب های غمناکش
و اینگونه بود که در دنیایی که پول و آدمانش، جای هر نوری را گرفتند
هنر آمد و انسان را عشق به معشوق آموخت


مولانا


   
reza379, Anobis, Farvahar and 5 people reacted
پاسخنقل‌قول
حمید
(@_hamid_rz)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 50
شروع کننده موضوع  
دور سوم به قسمت نظرسنجی رسید، نظرسنجی هم به پست اول اضافه شد، لطفا در اون شرکت کنین

   
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1038
 

تصویر این بار خیلی جالب و معنا گرا و انسانی بود تبریک میگم به کسی که این تصاویر رو انتخاب میکنه واقعا کارش درسته، و مهمتر از اون دوستایی که تونستن با این تغییر یکهویی متنی رو برای تصویر اماده کنن.
خسته نباشید


   
پاسخنقل‌قول
حمید
(@_hamid_rz)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 50
شروع کننده موضوع  

فرهنگ عزیز برنده ی این دوره شدن. به ایشون تبریک میگم.
Farhang.N@


   
reza379 and flash reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 6
اشتراک: