سلوم ... یه دلنوشته خیلی مزخرفه .. فقط گذاشتمش باشه اینجا ... عاممم و اینکه عادت مزخرف ترم این نقطه ای پشت سر همه و حوصله ویرایش نداشتم ...:55:
رع ....
___________________________________________________________________________
نمیدونم دقیقا کی اتفاق افتاد و چطور درونش کشیده شدم
ترسناک و عمیقه ..اونقدر عمیق که به ریشه های وجودم رسیده و مثل خوره داره ذره به ذره شو از بین میبره
نمیدونم کیه یا چیه .. گاهی اوقات حس میکنم خودمم ... بخشی از وجودم که نمیشناسمش .. کسی که مدام ..در گوشم زمزمه میکنه و هر کلمه اش مثل مذاب درون سرم فرو میره ...حرف های جدید افکار جدید ... چیز هایی که ممنوعه ... نباید گفته شه ... مرسوم نیست . عادی نیست ...
یادمه از وقتی که چشام رو باز کردم زنجیر های نامرئی همیشه منو محکم توی اغوش خودشون نگه داشته بودند .. میدونستم با محبت تمام منو بغل کردن اما دلیل کبودی ها و خون های جاری از پوست و گوشتمو درک نمیکردم .. .. اون موقع ها ... حس میکردم این امنیته ... حس میکردم این خوبه و عادی .. باید از زنجیز ها پیروی میکردم .. هر جور شده ... چطور فکر کنم .. چطور حرف بزنم .. چطور بپوشم .. چطور یه دختر خوب باشم .... مرد ها رو تحریک نکنم ولی زیبا باشم ..بخندم ولی با وقار باشم .. بازی و گشت و گذار ممنوعه .. بیرون رفتن ممنوعه ... جواب دادن ممنوعه حرف زدن ممنوعه ..چرا ..؟
چون برای امنیتمه ... برای ایندمه .. برای اینکه من یه دختر خوبم ....
هر چی بیشتر رشد میکردم زنجیر ها بیشتر میشدند و محکم تر و محکم تر منو درون خودشون میفشردند انگار که میخواستند وجودشون رو با من یکی کنن .. اما چرا احساس خفگی میکردم ..؟ چرا احساس ضعف و رقت انگیز بودن میکردم ؟ . .اون احساس خفقان اور ..باور ها و عقاید پوچ ... حتی لحظه ایی فشارشون رو کم نمیکردند .. تنها کاری که میتونستم برای محافظت از خودم بکنم بغض بود و بغض ...
تا زمانی که اون اتفاق افتاد .. شاید اسمش و بشه گذاشت شانس یا شایدم بدبختی ؟
وقتی برای اولین بار ترسیدم ... وقتی شک کردم وقتی زنجیر های دورگردم داشتن خفم میکردن وقتی چیزی جز درد همنشینم نبود ..ترسیدم
نه از زنجیر ها ..نه از درد ...نه از خفگی چون عادت کرده بودم
از خودم ترسیدم .. از اینکه به یه عروسک تبدیل شدم از اینکه هیچ اراده ایی از خودم ندارم ..
احمقانه بود ..به معنای واقعی یه شجاعت احمقانه بود .. فرار کردن از دست اون زنجیر ها .....درسته که گوشت و پوست بدنم همراهشون کنده میشد .... ولی اون حس احمقانه جوری توی بدنم موج برداشته بود که قادر به کنترلش نبودم ... خونالود و زخمی خودم رو بیرون کشیدم برای اولین بار با ارده خودم راه رفتم... خوشحال بودم ... انگار دنیا یه رنگ دیگه داشت... با دور ریختن همه اون افکار پوچ افکار جدید مثل جوونه هایی که هزارن سال منتظر بیدارشدن از خواب بودن شروع به تکاپو کردند ... اوازمیخوندند و میرقصیدند و من هم از سر خوشی همقدم با اونها پاهام رو که جون تازه ایی گرفته بودند با خوشحالی روی چمنهای سر سبز میرقصاندم .. جالب بود .هرگز متوجه اون سرسبزی باغ و تراوت چمن ها نشده بودم ...همه چیز خوب بودم احساس میکردم همراه با رنگ گرفتن دنیام زندگی پر از شادی خواهم داشت .. اما
زهی خیال باطل ..
ساده لوحانه میخواستم تمام رنگ های درخشان رو به بقیه نشون بدم ... با هزار امید به سوی اونها دویدم ... باشوق و ذوق بچگانه ایی برای اونها از رنگ های درخشان و تراوت چمن ها میگفتم اما هر چقدر که بیشتر میگفتم بیشتر از من دور میشدن ... نه درواقع زنجیر هایی که اونها رو احاطه کرده بودند سفت تر میشدند ... اما من دست نکشیدم ... و تا جایی ادامه دادم که بدنم پراز جای تازیانه شده بود .. دوباره خون .. دوباره درد ..
این روز های به کلبه خرابه ایی پناه بردم .. صب ها با نوازش طلایی خورشید بیدار میشم و تا تاریکی شب در جنگل هزار رنگ رویاهام میچرخم و میرقصم و تنهایی اواز میخوانم ..ازاد از همه جا و همه کس ... و شب ها ... شب ها رو بیشتر از همه دوست دارم ... شب ها کنار گل های وحشی دراز میشکم و با تنها دوستام حرف میزنم ... اره دوستام ... حتی از هزار تا هم بیشترن اونقدر درخشان و زیبان ..ستاره های عزیز و دوستداشتنی من...اونقدر با هم از همه چیز حرف میزنیم که زیر نگاه های همه اونها به خواب میرم ... درسته گاهی اوقات احساس تنهایی میکنم .. گاهی اوقات قلبم به خاطر تازیانه ها به درد میاد ..
و احساس پوچی عذاب اوری همیشه منو دنبال میکنه ..و دیگه کسی منو به خاطر تفاوت هام نمیپذیره ....
ولی به طور احمقانه ایی خوشحالم ... خوشحالم که تونستم خودمو ازاد کنم ....
بقیه اینو یه سقوط میبینن
اما من ا-ح-م-ق فقط حس ازادی داره
یه حس پرواز تموم نشدنی
شاید یه روز پشیمون شم ..ولی الان خوبم ... و این کافیه
براتون کلی ا-ح-م-ق بودن ارزو میکنم ..
پایان
ا-ح-م-ق اعظم..
____________________________________________________________
... چراااااا .. ا_ح_م_ق باید بشه سه نقطه .. :qw:
داستان مختصر و در عین حال زیبایی بود . اعتراض از معیارها و دیوارهای ذهنی که اجتماع برای همه به وجود آورده بسیار منو کنجکاو کرد که ببینم میخواهد چکار کند و چجوری آزاد شدن از بندشان را توصیف میکند و باز هم زیبا بود.
ولی چیزی را به عنوان نظر شخصی میگویم بیشتر آدما یک روزی این افکار سراغشان میآید.
... آزاد شدن از بار تفکرات شکاک و مریض اجتماع ...
ولی در آخر کار دوباره خودمان همان دیوارها و به شدت معیار های سنگینتری برای خودمان ایجاد میکنیم. چون واقعا ذهنهای آلوده در اطرافمان زیاد است و داشتن زندگی آزاد در این اجتماع باید به چهارچوبی شخصی ارجاع داده شود و فعلا این در اجتماع بازتر امکان پذیر نیست.