Header Background day #09
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شیرین تر از انتظار

7 ارسال‌
6 کاربران
16 Reactions
2,327 نمایش‌
hana68722
(@hana68722)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 144
شروع کننده موضوع  

نسیم خنکی میوزید
با اینکه اواسط تابستان بود اما گرما را هم خیلی احساس نمیکرد
شاید به خاطر لباس های نازکی بود که بر تن داشت
مانند هر روز دیگر بر لبه ی پنجره ی اتاقش در بالا ترین طبقه ی ساختمان نشسته بود و به غنچه های تازه شکفته نگاه میکرد
گوش نواز ترین اواز که متعلق به صدای خودش بود در باغ میپیچید و غنچه های رنگارنگ رز را وادار به رقص میکرد
از همان ارتفاع لبخند های گیاهان را که نثار چهره ی زیبایش میکردند پاسخ میداد
و این کلمه ها بودند که همچون نت های موسیقی از هنجره اش خارج میشد و روح و روان کائنات را نوازش میداد
"What would I do without your smart mouth
Drawing me in , and you kicking me out
You've got my head spining , no kidding , I can't pin you down
What's going on in that beautiful mind
I'm in your magical mystery ride
And I'm so dizzy , don't know what hit me , but I'll be alright"
با صدای باز شدن دروازه ی باغ به آواز خواندنش پایان داد و مشتاق به سنگفرشی که از میان درختان میگذشت خیره شد
امروز روز بازگشت پدر جوانش از ماموریت بود و او بعد از چند ماه که به اندازه سالها برایش طول کشیده بود پدر را میدید
صدای چرخ های اتومبیل که بر روی سنگفرش حرکت میکرد لحظه به لحظه بر اشتیاق فراوانش می افزود
او میدانست که پدرش آمده با اینکه هنوز چیزی از اتومبیل گرانقیمت پدر معلوم نبود
اما انتظار های طولانی باعث شده بود صدای موتور تنها اتومبیل پدر را بشناسد
خوشحال بود و نمیدانست این خوشحالی را چگونه به پدرش بدهد
از طرفی دلش برای پدر پر میزد و از طرف دیگر نمیخواست لحظه ورود با شکوه او را از دست دهد
برای همین به نشستن بر لبه ی پنجره بسنده کرد و نگاهش را به سنگفرش عاری از اتومبیل دوخت
در نظرش انتظار سخت ترین و غم انگیز ترین احساسی است که آدمی میتوانست تحملش کند
اما او که این ماه ها را انتظار کشیده بود دقایق خیلی اذیتش نمیکرد
راننده اتومبیل را به دستور پدر نگه داشت و پدر از اتومبیل پیاده شد
دستان پیرمرد مملو از بسته های رنگارنگ محبت بود
و چشمانش از اشک های شوق دیدار لبریز شده بود
تنها دخترک کوچکش در این قصر بزرگ به همراه پرستار ها و خدمتکار ها و بدون او زندگی کرده بود
و حتی فکر کردن به این تنهایی آزرده اش میکرد
هرچند که غیر از این هم چاره ای نداشت او باید کار میکرد
قدم های لرزانش را بر روی سنگفرش حرکت داد و اندک اندک از مسیری که توسط شاخ و برگ درختان پوشیده شده بود گذر کرد
مانند هر دفعه ی دیگر که به خانه می آمد آرزو داشت دخترکش را جلوی درب ورودی سالن ببیند اما این بار هم این آرزو جای خود را به اندوه عمیقی داد که هیچکس درکش نمیکرد
نگاهش از درب ورودی ساختمان سفید رنگ بالا رفت تا بر روی لبه ی پنجره اتاق دختر قفل شد
قطرات دلتنگی از چشم های پدر سرازیر شده بود
دخترش در زیبا ترین حالت همیشگی اش بود
لباس سفید بلند ابریشمی و لبخند های شیرین کودکانه
مانند هر دفعه ی دیگری نگران افتادن دخترش از ارتفاع چند طبقه بود اما دخترک محو چهره پدر حتی پلک هم نمیزد
بعد از دقایقی طولانی خدمتکار سالن درب را به روی مرد صاحبخانه باز کرد
پدر داخل شد و قبل از هر کاری با همان دستان پر از محبت مسیر راه پله ی طبقات بالا را پیش گرفت
با هر پله امیدش چند برابر میشد
اما امان از این درد های میان سالی اش
نمیتوانست با سرعت هر چه تمام تر پله های چند طبقه را طی کند و مجبور بود بسته های محبت را روی راه پله بگذارد و برود
در میانه راه نفس های عمیقش بریده بریده شده بود چیزی به ایستادن قلبش از هیجان بسیار نمانده بود
خدمتکار طبقه دوم مرد را در راه پله یافت و لیوان آبی که مانند همیشه آماده کرده بود به او داد
مرد به آب نیاز نداشت اما برای رسیدن به آغوش دخترکش هر کاری میکرد
این هم لابد از همان کار ها بود
قدم به طبقه ی سوم ساختمان گذاشت و هر چه بالا تر میرفت طبقه پنجم را دور تر احساس میکرد
پدر آرام و قرار نداشت و مدام زیر لب نام دخترش را تکرار میکرد
مطمئن بود دختر هنوز بر لبه ی پنجره ی اتاقش منتظر اوست
دختر تکان آرامی به خود داد و سعی کرد در بی خطر ترین حالت از لبه ی پنجره پایین بیاید
هر چه سعی میکرد لرزش پاهایش را کنترل کند کمتر موفق میشد و در آخر به جای ایستادن روی پاهایش
بر کف مرمرین اتاق افتاد
صورت دخترک از درد جمع شد اما اشتیاق دیدن پدر مانند مورفینی بود بر تمام درد هایش
تلاش هایش برای برخواستن بی فایده بود
اما هنوز هم امید داشت پدر به دیدنش آمده است
بعد از ماه های طولانی هم آمده است پس باید بلند شود
روی مرمر های خنک اتاق به سمت دیوار خزید
نمیدانست از بدشانسی اوست یا هر چیز دیگری
چون تمام دیوار های اتاق پوشیده از کمد و وسایل گرانقیمتی بود که از خارج کشور برایش آورده بودند
ناچار دستش را به میز دراوری که از چوب بلوط سیقلی ساخته شده بود گرفت
و خودش را کمی بالا کشید
میز قهوه ای رنگ در زیر دستانش لرزید و آینه ی قدی روی میز به سمتش متمایل شد
از درماندگی رو به مرگ بود اما هنوز هم امید وجود داشت
در لحظاتی که فکر میکرد قرار است در زیر آینه اتاق مدفون شود دستش را از میز رها کرد و برای دومین بار بر روی زمین سخت افتاد
این بار صدای شکستن استخوان هایش را شنید اما دیگر زمانی برای از دست دادن نداشت
و به سمتی غلت زد که میدانست ممکن است از خطر مرگ جان سالم بدر ببرد
آینه ی قدی که جنسش از بهترین های ایتالیایی بود به سطح مرمرین اتاق برخورد کرد و به ذرات ریز بلور بدل شد
اگر نمیدانست که آینه ی اتاقش شکسته شده است گمان میکرد که این بلور های براق تزئینات اتاق زیبایش هستند
هر دانه بلور نور هایی را بازتاب میکرد که از لوستر بزرگ وسط اتاق تابیده میشد و این بازتاب جلوه زیبایی به اطراف داده بود
تمام وسایل سفید رنگ و مرمرین در زیر ذرات نور میدرخشیدند
و دخترک در مانده روی زمین افتاده بود و هر حرکتش مساوی با خراشیده شدن پوست نازکش توسط بلور های آینه بود
از جایی که مرد لیوان آب را نوشیده بود چند قدم جلو تر زانوانش تا شد و نتوانست به راهش ادامه دهد
اشک هایش امانش را بریده بود و راه پله ی مقابلش در کمال زیبایی راهی طویل بود و برای بالا رفتن از آن اراده ی بسیاری میطلبید
برای لحظاتی سخت و سرشار از انتظاری طولانی نمیتواست از جایش برخیزد
درد زانو امانش نمیداد حتی اگر میخواست هم بر خواستن غیر ممکن بود
درد شکستگی استخوان در تمام بدن دختر میپیچید و هر لحظه که میگذشت نفس کشیدن سخت تر میشد
همیشه آواز بود که میتوانست او را از بد ترین شرایط این اسارت سلطنتی نجات دهد
پس در همان حال دهانش به آواز گشوده شد
"My heads under water
But I'm breathing fine
You're crazy and I'm out of my mind
هر واژه که از گلویش خارج میشد انگار مرحمی بود که زخم هایش را درمان میکرد
Cause all of me
loves all of you
Love your curves and all your edges
All your perfect imperfections
کلمات متفاوت بودند
متفاوت از هر آواز دیگری که میخواند
و تنها علتش این بود که آنها علاوه بر طنین زیبایی که بهشان میداد جرعه ای از روح و روان او را حمل میکردند
Give your all to me
I'll give my all to you
You're my end and my begining
Even when I lose I'm winning
Cause I give you all of me
And you give me all of you"
آوای آشنا به گوش جسم خسته و مچاله شده ی روی راه پله میرسید اما او جانی برای بر خواستن نداشت
با شنیدن کلمات
مغزش فرمان برخواستن میداد
اما عضلاتش فرمان نمیبردند
دخترک با خارج شدن آخرین نوا از گلویش
چشمانش را بست و اجازه داد آرامش قبل از رسیدن پدر او را در آغوش کشد
بعد از لحظاتی که سکوت بر سازه ی عظیم مرمری حاکم شده بود مرد توان ایستادن بر روی پاهاش را به کمک میله های راه پله بدست آورد
اولین قدم لرزان ترین قدم بود اما اراده و دلتنگی قدرتی بیشتر از هر گونه بازدارنده ای داشت
بالاخره به طبقه ی پنجم رسید
از همان فاصله ای که با انتهای سالن داشت میدید که درب سفید رنگ اتاق بی رحمانه لبخند میزد
و او خسته تر از هر وقتی باید بلند ترین راهروی خانه اش را برای رسیدن به دخترکش طی کند
عزم خود را جزم کرد و پای از جای برداشت
در حالی که در زیبا ترین راهرویی که پر بود از نقاشی ها و مجسمه های قیمتی قدم میزد چشم هایش جز درب سفید رنگ اتاق چیزی نمیدید
هر ثانیه ای که میرفت پدر به لحظه ی موعودی که سال ها در آرزویش فرسوده شده بود نزدیک تر میشد
ایستاد
به درب اتاق رسیده بود
دربی چوبی رنگ با روکش سفید درخشان پیش رویش بود
دستش میلرزید و برای رسیدن به دستگیره ی اتاق اشتیاق فراوان داشت
دستگیره ی کروی زیر دستان چروکیده پیرمرد فرسوده چرخید و درب زیبای اتاق با صدای آرامی که خبر از بسته بودنش در مدت طولانی میداد باز شد
پیرمرد امیدوارانه اتاق را نظر گذراند
اتاق مملو از نور های بازتاب و خالی از هرگونه زندگی
از درد هایش کم که نمی کرد هیچ
آنها را دوچندان میکرد و تحمل پدر را می ستاند
قطرات سیاه شده ی خون گویای لحظاتی بود که دخترک بی پدر گذرانده بود
و بسته های خاک گرفته و رنگارنگ گوشه ی اتاق گویای محبت های سر رفته پدری بود اما دیگر دخترکی نبود تا هدیه های محبت را رندانه پاسخ دهد


   
نقل‌قول
Farvahar
(@farhang-farvahar)
Eminent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 29
 

به نقل قولی از احمد شاملو:
«...در انتهای هر سفر، دار و ندار خویش را با تو مرور میکنم...»
چه دردی ست کز سفر آیم، تو نباشی.
دوست عزیز آن لحظه وصال را که به قول خودتان شیرین تر از انتظار است(البته اگر منظورتان همین باشد)به خوبی تصویر کردید...
همچنین به انجام نرسیدن این وصال جلوه زیبایی به روایت بخشیده.
تندرست و پیروز باشید.


   
پاکت و hana68722 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
youngnovelist752
(@youngnovelist752)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 30
 

خیلی خوب.فقط چند تا اشکال کوچیک داری این جمله مانند هر روز دیگر بر لبه پنجره... با مانند روزهای دیگر عوض بشه قشنگی بیشتری داره و معمول تره.شکل نگارشی درب کاملا غلطه و باید همون در نوشته بشه.این جمله هم وقبل از هر کاری با همان دستان پر از محبت مسیر.... اینجا دستان پر از محبت به فضای راهپله هیچ ارتباطی نداره و به نظرم بهتره که حذف بشه یا اینکه بگی دستان پر محبت و خسته اش را به نرده ی کنار راهپله قفل کرد و آرام آرام پلکان منتهی به طبقات بالا یا منتهی به اتاق دخترش را طی کرد! این جمله هم خدمتکار طبقه دوم مرد را... یک دفعه فضای توصیف قبلی رو قطع میکنه.پرش از توصیف به روایت معمولی باید نرم انجام بشه.این جمله هم اما هنوز هم امید داشت... با جمله بعدیش ادغام بشه قشنگتر میشه مثلا اینطور اما هنوز هم امید داشت،پدرش بعد از ماه ها به دیدنش آمده بود و او باید بلند میشد.این چیزایی بود که از لحاظ قلم مشکل داشت.از لحاظ محتوا ای کاش درباره شخصیتهات آشکارسازی بیشتری میکردی.یعنی به جای اینکه تمام متنت توی توصیف راهپله و محیط بگذره کمی درباره شغل پدر و علت دوری اون از دخترش صحبت میکردی.نشون دادن قدرتت توی توصیف نباید باعث فدا کردن محتوا بشه.


   
hana68722 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
just draco
(@just-draco)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 106
 

زیبا بود ! :53::53::53::53: البته میشد طولانی تر هم بشه با گفتن علت دوری پدر یا علت بیماری دختر . ولی متن قشنگی بود ! :1:


   
hana68722 و youngnovelist752 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
hana68722
(@hana68722)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 144
شروع کننده موضوع  

چه عالی
متشکر از همه دوستانی که خوندن
خب البته ایرادات نگارشی رو میپذیرم که خیلی بارز بود ? چون خودم متنو یه بار خوندم ، اون هم وقتی که داشتم مینوشتم بود ?
اما خب محتوای داستان حول همون انتظار و درد و دوری این ها بود ، برای شغل پدر چیزی تو ذهنم نداشتم و برای بیماری دختر هم اینکه اون فلج بود ، دوست نداشتم این ها رو بگم توی داستان و مثل همیشه به قول استادان گرامم متن مبهمه ، اما خودم وقتی میخونم فکر میکنم روشنه ، چون همه ی اتفاقات و احتمالات توی ذهنمه ?
اما قدرت انتقال همه رو ندارم چون فکر میکنم گراییدن به اتفاقات ظاهر و شغل و این ها باعث میشه اون مطلب اصلی رو پیدا نکنن
یعنی نمیدونم این چه موردیه من دارم که فکر میکنم همه در گیر ظاهر هستند
بالاخره سبکم همینه
تغییر ممنوع ?
حالا هم چند تا نکته رو گوشزد همه کنم
یک من نویسنده نیستم
دو من نویسنده نیستم
سه من نویسنده نیستم
چهار
و
الی اخر

و نکته پایانی من نویسنده نیستم صرفن تفریحی مینویسم ?

فکر کنم شورشو در اوردم دیگه ???


   
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
 

تبریک قشنگ بود :41::41::41:


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

با سلام و خسته نباشید خدمت حنا بانو. داستان شما را خواندم و لذت بردم. از آنجایی که شما به این نکته اشاره نکردید که داستان شما را نقد کنیم یا نه، بنده هم چیزی نمیگیم در مورد داستان شما اما فقط یک نکته هست که خواهشمندم در کارهای بعدیتون بهش توجه بیشتری کنید.
انتقال حس داستان کم هست به طوری که این حس را به خواننده القا می کند که انگار متن خام یک پیرنگ را مطالعه میکند. همچنین سعی کنید که دنبال توصیفات جالب تری بگردید. مثلا بجای این که از اصطلاح دستان پر محبت پدر استفاده کنید و آن را چند بار تکرار کنید، از چیز های دیگری هم می تونستید استفاده کنید که به زیبایی و صمیمیت داستان اضافه کند.
با تشکر از شما. در کل داستان زیبایی بود اما خوب پرداخت نشده بود.
منتظر کار های بعدی شما هستم.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: