بعضی وقتها با خودم می گویم چرا باید در بهار دوران زندگی ام دلنوشته هایی بنویسم از غم،از ترس،از ناامیدی،شاید بهتر باشد کمی هم از عشق بنویسم،از زمانی که برای آموختن راه رفتن،هزار بار زمین خوردم و برخاستم و خندیدم،شاید بهتر باشد بنویسم،آن کودکی که حتی راه رفتن نمی دانست از تو قوی تر بود،از تو تلاشگر تر بود،از تو امیدوارتر بود و بیشتر از تو عاشق جلو رفتن و پیشرفت بود،شاید بهتر باشد همین جای مسیر زندگی ات بایستی،کودک شوی و برای آینده ای که می تواند مال تو باشد هزار بار زمین بخوری،خندان برخیزی و بالاخره روی پاهایت بایستی......
دلنوشته شاید برای تهی شدن باشد...
آنگاه که از خِیل احساسات و عواطف،آنچه که باید باشی گم میشود؛باید نوشت و نوشت ونوشت ...
باید انچه را که مهم است به جای گذاشت و آنچه را که نباید در خاک کرد...
ما تصمیم گیرنده نیستیم که آنچه نشان از خود گذاشتیم را در آینده دور بپذیریم یا کنجکاوانه به نقش قبر احساسات بپردازیم...
ما خالقشان نیستیم که هدایتشان کنیم.شاید رسولانی باشیم که برای خودی بزرگتر،پخته تر وشاید عاقلتر نامه مینگاریم.
جوری زندگی کن که وقتی،یه روزی،یه جایی،برگشتی و به پشت سرت نگاه کردی لبخند بزنی و به خودت افتخار کنی،مهم نیست الان چقدر مشکل داری،چقدر مانع سر راهت وجود داره،ولی این اهمیت داره که چه کارهایی الان میتونن آینده تو رو تغییر بدن،اگه بخوای خیال پردازی کنی و مثل قصه هایی که می نویسی فقط تو افکارت زندگی کنی هیچ تغییری برات ایجاد نمیشه.خوشبختی فردات حاصل تلاش امروزته اگه امروز جو بکاری فردا گندم درو نمیکنی.پس برای موفقیت فقط یه جمله خیلی معروف واسه آدم کفایت میکنه؛همین الان،آره همین الان!قورباغه رو قورت بده.:41: