Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

رقص با آذرخش

4 ارسال‌
4 کاربران
9 Reactions
1,722 نمایش‌
Farvahar
(@farhang-farvahar)
Eminent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 29
شروع کننده موضوع  

سلام و درود بر شما یاران هنرپرور
متن پیش رو رویانگاشته ایست که شب گذشته تجربه اش کردم و چندی پیش آن را نوشتم.
لطفا با نظر نیکتان من را یاری کنید
***

زیبا بود ... البته نمی‌دانم که این زیبایی حقیقت وجود است یا خروش دریای اشتیاق. آسمان رختی مشکین و مخملین به تن کرده و گوهر‌های سَماوی را از دیدگان پنهان ساخته بود. گاه‌به‌گاه، اندکی نور به ژرفای تایکی پاشیده می‌گشت و بعد بانگ و غرشی هراس‌افکن در دشت طنین‌انداز می‌شد؛ این نور شگفت و اثیری آذرخشان در تالار ابر‌ها بود که رقاصگی می‌کردند. باد هم زوزه کشان بر پیکره خشک زمین می‌دوید و گاه تازیانه میزد. باران هم می‌بارید، سرد و خاموش...
در این نگاره کائنات چیزی که نگاهم را دزدیده بود نه هرزگی باد بود نه تعظیم درختان سالخورده در برابرش؛ اصلا زمینی نبود ولی مگر این غوغای سپهر کسی را توان پر گرفتن و بال گشودن می‌داد؟ ولی آن طوفانزاد مغرور گویا که با آسمان و خوی‌اش ناآشنا بود. مرغی که از خشم آسمان نهراسد به گمان که بریان شده است!!! ولی او به پرنده‌ای ساده نمی‌مانست...
همسوی باد بود و همرنگ صاعقه. همچو دریایی خروشان بود که امواج سهمگینش را بر پیکره صخره ها می‌کوفت...
سالیان است که پیشه نخجیرگری را برگزیدم اما تا کنون هیچ مرغی را که سینه سپهر بشکافد را ندیدم. آن مرغ شکاری که خود به طوفان می‌ماند همبازی صاعقه گشته و آن را در آغوش می‌کشید. مرغ طوفان در حال فرود بود و من در حال دویدن به سویش.در وجودم چیزی مرا آزرده می‌کرد.چگونه آزادیش را از او بگیرم؟ چگونه او را در بند کنم؟ اصلا چگونه میتوان دریایی را در بند کرد؟
دیگر کار از این افکار گذشته بود و من پریده بودم...

من که همچو قطرات باران مغلوب باد شده بودم دیگر هیچ برایم مهم نبود؛نه مرگ و نه حیات...تنها او را می‌خواستم، مشتاقش بودم...
نفسم را حبس کرده به دو بالش چنگ زدم. موزون‌ و پرتوان‌تر از ظاهرش بود و وزنم را تاب آورد. بدنش که همسنگ اسبی تنومند بود گرمای دلنشینی داشت. نمی‌دانم چه شد که ناگهان مرغ بزرگ عضلاتش را سفت کرد و به سمت آسمان اوج گرفت ... از افتادن باکی نبود و تنها نور وحشی و اثیری اذرخش تنم را لرزان می‌کرد.
باید افسارش را در دست می‌گرفتم. دوال چرمی دور بازویم را با کرده و به سختی دور گردن قطورش پیچیدم. جیغ می‌زد و بی‌نفس بال می‌کشید تا شاید آسمان نجاتش دهد ...
ناگهان چیزی شگفت و ترسناک راهش را میان قطرات باران گشود؛ باد هم توان منصرف کردنش را نداشت.راهش را به سینه ام گشود و سوزش و گرمایی فراباور را در من ایجاد کرد...
من در حال سقوط هستم و نمی‌دانم که تا زمین سفت چقدر راه دارم؛ لیک رویم به آسمان است و آن شَه‌باز پیروزمند را می‌نگرم که چون قوشی طلایی بال می‌گشاید و آزادیش بیکران است...
ف.ن 13/6/96


   
نقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 507
 

عاولی.فقط اگه جایگزین بذارید برا بعضی جاها خوبه.مثلا به جا پاشیده می گشت بگید می پاشید.یا رقاصگی میکرد می تونید بگید می رقصید.متن ادبی بود و از صنایع استفاده بهینه ای شده بود هرچند که یه جورایی جو...ولش.واو...مرغ طوفان حیوان اساطیری تقریبا فراموش شده ای هستش.خیلی علاقه دارم بهش الی تو افسانه ها میگن که از یک اسب بزرگتره.در واقع اونقدر بزرگه که عادی نمیتونه پرواز کنه و برای پرواز به طوفان احتیاج پیدا میکنه.متنت خوب بود و شایسته یک موجود اساطیری و قدرتمند.


   
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

جالب متن خوب و پر کششی بود، امیدوارم ادامه بدید و موجودات اسطوره ای دیگه هم چنین زیبا بر پرده خیال نقاشی کنید.
فقط اگه بیشتر به فعل ها دقت میکردید و چند برش داستان رو با حوصله تر مینوشتید بهتر میشد!


   
پاسخنقل‌قول
youngnovelist752
(@youngnovelist752)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 30
 

Farhang.N;29989:
سلام و درود بر شما یاران هنرپرور
متن پیش رو رویانگاشته ایست که شب گذشته تجربه اش کردم و چندی پیش آن را نوشتم.
لطفا با نظر نیکتان من را یاری کنید
***

زیبا بود ... البته نمی‌دانم که این زیبایی حقیقت وجود است یا خروش دریای اشتیاق. آسمان رختی مشکین و مخملین به تن کرده و گوهر‌های سَماوی را از دیدگان پنهان ساخته بود. گاه‌به‌گاه، اندکی نور به ژرفای تایکی پاشیده می‌گشت و بعد بانگ و غرشی هراس‌افکن در دشت طنین‌انداز می‌شد؛ این نور شگفت و اثیری آذرخشان در تالار ابر‌ها بود که رقاصگی می‌کردند. باد هم زوزه کشان بر پیکره خشک زمین می‌دوید و گاه تازیانه میزد. باران هم می‌بارید، سرد و خاموش...
در این نگاره کائنات چیزی که نگاهم را دزدیده بود نه هرزگی باد بود نه تعظیم درختان سالخورده در برابرش؛ اصلا زمینی نبود ولی مگر این غوغای سپهر کسی را توان پر گرفتن و بال گشودن می‌داد؟ ولی آن طوفانزاد مغرور گویا که با آسمان و خوی‌اش ناآشنا بود. مرغی که از خشم آسمان نهراسد به گمان که بریان شده است!!! ولی او به پرنده‌ای ساده نمی‌مانست...
همسوی باد بود و همرنگ صاعقه. همچو دریایی خروشان بود که امواج سهمگینش را بر پیکره صخره ها می‌کوفت...
سالیان است که پیشه نخجیرگری را برگزیدم اما تا کنون هیچ مرغی را که سینه سپهر بشکافد را ندیدم. آن مرغ شکاری که خود به طوفان می‌ماند همبازی صاعقه گشته و آن را در آغوش می‌کشید. مرغ طوفان در حال فرود بود و من در حال دویدن به سویش.در وجودم چیزی مرا آزرده می‌کرد.چگونه آزادیش را از او بگیرم؟ چگونه او را در بند کنم؟ اصلا چگونه میتوان دریایی را در بند کرد؟
دیگر کار از این افکار گذشته بود و من پریده بودم...

من که همچو قطرات باران مغلوب باد شده بودم دیگر هیچ برایم مهم نبود؛نه مرگ و نه حیات...تنها او را می‌خواستم، مشتاقش بودم...
نفسم را حبس کرده به دو بالش چنگ زدم. موزون‌ و پرتوان‌تر از ظاهرش بود و وزنم را تاب آورد. بدنش که همسنگ اسبی تنومند بود گرمای دلنشینی داشت. نمی‌دانم چه شد که ناگهان مرغ بزرگ عضلاتش را سفت کرد و به سمت آسمان اوج گرفت ... از افتادن باکی نبود و تنها نور وحشی و اثیری اذرخش تنم را لرزان می‌کرد.
باید افسارش را در دست می‌گرفتم. دوال چرمی دور بازویم را با کرده و به سختی دور گردن قطورش پیچیدم. جیغ می‌زد و بی‌نفس بال می‌کشید تا شاید آسمان نجاتش دهد ...
ناگهان چیزی شگفت و ترسناک راهش را میان قطرات باران گشود؛ باد هم توان منصرف کردنش را نداشت.راهش را به سینه ام گشود و سوزش و گرمایی فراباور را در من ایجاد کرد...
من در حال سقوط هستم و نمی‌دانم که تا زمین سفت چقدر راه دارم؛ لیک رویم به آسمان است و آن شَه‌باز پیروزمند را می‌نگرم که چون قوشی طلایی بال می‌گشاید و آزادیش بیکران است...
ف.ن 13/6/96

قلم خیلی خوبی داری،نمیدنم سبک قلمته که اینقدر ثقل و سنگین می نویسی یا نه.اگر سبکت اینه که واقعا عالیه ولی اگه نیست باید بگم خوندن این متن کمی سخته،توصیفات پی در پی و با واژگان درشت باعث میشه که برای تصور کردن فضای مورد نظرت تقریبا روی هر قسمت چند لحظه ایستاد،فکر کرد،تجسم کرد و دوباره مقدار کمی جلو بری و دوباره روی توصیف بعدی متوقف بشی.در واقع کسی که بخواد این متن رو سریع بخونه چیزی از زیبایی های ادبی اون متوجه نمیشه.اگر من در حدی باشم که بتونم به تو توصیه ای داشته باشم اینه که یا از کلمات راحت تری استفاده کن یا توصیفاتت رو کمتر کن.اینطور فوق العاده میشه.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: