«تالی» روی ایوان ایستاده بود و به افق خیره شده بود. میانسال بود و بلند قامت. ابروهایی کلفت و سیاه روی چشمهای قهوهای روشنش سایه انداخته بودند. موهایش -که بلند بودند تا رویش شانههایش- و ریشش -که بلند بود تا میانهی سینهاش- سفید و خاکستری بودند. قبای تنش آبی کبود بود، به رنگ آسمان شب، ساعتی بعد از غروب خورشید. ایوان رو به شمال بود، در انتهای بلندترین برج قصر. تالی نگاهش را از افق گرفت به شهر نگاه کرد که از پای دیوارهای قصر گسترده شده بود تا برسد به برج و باروهای محافظ شهر. برج آنقدر بلند بود که نمیشد مردمی که در کوچههای شهر میگذشتند را از هم تشخیص داد یا صدای همهمهشان را از توی بازار قدیمی شهر شنید.
با شنیدن صدای گامهایی که به سویش میآمدند برگشت. «بهیر» پسر جوان وزیر دربار بود که از دو سال پیش به دستیاری پدرش ارتقاع پیدا کرده بود. تالی میدانست که بهیر ترجیح میداد که وارد ارتش شود، نه اینکه زندانی این قصر باشد، اما پسر ارشد وزیر دربار مجبور بود که راه پدرش را ادمه دهد.
بهیر تعظیم کوتاهی کرد: «عالیجناب، بانو از شهر برگشتهاند. فرمودند که بازگشتشون رو به شما اطلاع بدم.» مکث کرد. تالی پرسید: «و؟» بهیر دهانش را باز کرد و بست. تالی لبخند زد. بهیر، معذب بود: «چیزی نیست که لازم باشه وقت شما رو باهاش بگیرم عالیجناب.» لبخند تالی پهنتر شد. بهیر سرش را پایین انداخت: «نگهبانا یه بچهی ولگرد رو توی راهروهای قصر پیدا کردن. نمیدونیم که چهطوری وارد قصر شده. اول میخواستیم از قصر بندازیمش بیرون، ولی انقدر جیغ کشید و تقلا کرد که مجبور شدیم توی سیاهچال حبسش کنیم.» «بچهی ده دوازده ساله رو انداختین توی سیاهچال؟» بهیر سرخ شد «هفت هشت ساله...» تالی خندید، خندهش بلند بود و از ته دل «بیا بریم بهیر. بیا بریم ببینیمش.» بهیر گفت «عالیجناب! موضوع مهمی نیس... خودمون حلش میکنیم عالیجناب...» تالی همانطور که میخندید، بیاعتنا به اعتراضهای بهیر از ایوان خارج شد.
نگهبان در را باز کرد. تالی داخل شد و بهیر و نگهبان -با مشعلی در دست- وارد شدند. بچه کنار دیوار کز کرده بود. کوچک جثه بود، با تن و مویی کثیف. لباسی پاره تنش بود که آنقدر چرک بود که نمیشد رنگش را تشخیص داد. دستهایش را از پشت بسته بودند. دستبندش با زنجیر به قلابی روی دیوار بسته شده بود تا نگذارد از دیوار دور شود. با چشمهایی پر از نفرت و خشم به سه تازهوارد نگاه میکرد. تالی ابرویی بالا انداخت و از بهیر پرسید «زنجیر و دستبند؟» زیر نور مشعل دید که بهیر سرختر شدهاست. تالی پرسید: «اسمت چیه دختر جون؟» از زیر چشم نگاه متعجب نگهبان و بهیر را دید که به دختر نگاه میکردند، انگار که تا حالا متوجه جنسیتش نشده بودند. دختر با خشم غرید و به سمت تالی توف انداخت. نگهبان به جلو پرید و با پشت دست به دختر سیلی زد. دختر به عقب پرت شد ولی بیمعطلی برگشت و به سمت نگهبان غرید. تالی خندید. رو به نگهبان گفت: «بازش کن.» نگهبان اعتراض کرد: «گاز میگیره عالیجناب.» تالی دوباره خندید «بازش کنین و بیرون منتظر شین.» نگهبان با بیمیلی مشعل را روی دیوار گذاشت و به طرف دختر رفت تا زنجیرش را باز کند. بهیر به تالی نزدیک شد «عالیجناب...» دختر که حالا آزاد شده بود جهید و در گوشهی اتاق ایستاد، خمیده و آماده برای فرار. زیر لب میغرید و با خشم به آن سه نگاه میکرد. تالی خندید با حرکت دست مرخصشان کرد: «بیرون منتظر باشید... دخترمون هم قول میده که منو نخوره...»
وقتی که بهیر و نگهبان در را پشت سرشان بستند، تالی به سمت دختر برگشت. «حرفم میتونی بزنی یا فقط مثل گربهها هیس هیس میکنی؟» دختر چیزی نگفت و همانطور با خشم به او خیره ماند. تالی دست برد و از زیر قبایش خنجری بلند بیرون کشید. خنجر را از نیامش بیرون کشید و جلوی دختر انداخت. «اگه میخوای فرار کنی، میتونی با این خنجر...» قبل از آنکه حرفش تمام شود دختر به جلو جهید، خنجر را از زمین برداشت، با یک جهش خودش را به تالی رساند و خنجر را تا قبضه در شکم تالی فرو برد. تالی لحظهای با تعجب به دختر نگاه کرد، نگاهش در نگاه خشمگین دختر قفل شد. بعد از لحظهای مکث شروع کرد به خندیدن. خندهاش، سنگین و از ته دل، توی اتاق پیچید. دختر که غافلگیر شده بود عقب پرید.
«مستقیم توی قلب؟ انگار نگهبانام دسته کم گرفته بودنت دختر جون.» خنجر را آرام بیرون کشید. با لبخند به دختر نگاه کرد. دختر با چشمهایی گشاده شده از وحشت به او خیره بود. تالی دستش را روی زخم کشید. وقتی دستش را برداشت، نه اثری از خون بود و نه اثری از پارگی لباس. دستش را روی خنجر کشید و تیغهی خنجر را پاک کرد. رو به دختر گفت: «یه وقتی بود که اگه خنجر توی قلبم فرو میکردند میمردم.» لبخند غمگینی روی چهرهش نشست «ولی سالها از اون وقت گذشته.» خنجر را در نیامش فرو کرد و بعد، به سمت دختر انداختش. «نگهش دار.» دختر از جایش تکان نخورد. نگاهش، نیمی ترس و نیمی تردید، روی قبضه و نیام جواهر نشان خنجر مانده بود. تالی خندید: «از چی میترسی دختر جون؟» دختر چیزی نگفت. تالی آهی کشید: «امیدوارم به زودی به حرف بیافتی. درس دادن به بچهای که نمیتونه حرف بزنه سخته.» در را باز کرد و بیرون رفت. بهیر و نگهبان منتظرش بودند. به بهیر گفت: «یکی از ملازمای بانو رو میفرستیم که بیاد و بگیردش. باید بشورنش و لباس تمیز بهش بدن.» نگاه بهیر را تا خنجری که وسط اتاق افتاده بود دنبال کرد. «خنجر رو من بهش دادم. ازش نگیریدش. بیا بریم بهیر. نباید بانو رو بیشتر از این منتظر بگذاریم…»
آلیا پشت میز نشسته بود و به طوماری که روبهرویش پهن شده بود نگاه میکرد. موهای سیاه بلندش را، با نوارهایی طلایی در میانشان، بافته بودند. چشمان سیاهش با خستگی روی طومار میچرخیدند. یکی از ملازمانش -دختری جوان به نام ساری- پشتش ایستاده بود و با کنجکاوی -از روی شانهی آلیا- به نقوش طومار که چیزی ازشان نمیفهمید نگاه میکرد.کسی در زد. ساری رفت تا در را باز کند. آلیا آهی از سر خستگی کشید، چشمانش را بست و دستهایش را روی صورتش گذاشت. وقتی صدای قدمها را شنید چشمانش را باز کرد. تالی و بهیر وارد شدند و ساری پشت سرشان میآمد. بهیر چند قدم مانده به میز ایستاد و تعظیم کرد. تالی اما نزدیکتر آمد، به نشانهی احترام سر خم کرد: «بانو!» آلیا لبخند زد: «عالیجناب!» در حضور ملازمین، هیچ وقت همدیگر را به اسم صدا نمیزدند. «بانو! بهیر دختر بچهای رو توی قصر پیدا کرده.» آلیا بهیر را دید که سرش را پایین انداختهاست «حمام لازم داره و لباس تمیز.» آلیا رو به ساری گفت: «با بهیر برو و به دختره برس. وقتی که حاضر شد بیاریدش اینجا پیش من و عالیجناب.» بهیر و ساری، بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کردند. تالی برگشته بود و رفتنشان را نگاه میکرد: «من یاد خودم و خودت میندازن.» نخودی خندید «فک میکنن هیشکی از رازشون خبر نداره...» به سمت آلیا برگشت «هنوز داری طومارهای باستانی رو کشف رمز میکنی؟»
آلیا آهی کشید... نگاهش را از در برداشت و با تالی نگاه کرد: «مطمئنی که دختره خودشه؟» تالی خندید: «خود خودشه. خنجر رو تا قبضه فرو کرد تو سینهام.» آلیا اخم کرد. بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق: «زودتر از اونکه فکر میکردیم شروع شد.» تالی بیخیال شروع کرد به بازی کردن با طومارهای روی میز: «آه... هیچ چیز اونطوری که ما انتظار داریم پیش نمیره... بعضی وقتا زودتر، بعضی وقتا دیرتر، چرا خودمون رو براش نگران کنیم...»
آلیا برگشت و با نگرانی به چهرهی همسرش نگاه کرد: «فکر میکنی آمادهایم؟» تالی بیآنکه سرش را از روی میز بلند کند، انگار که چیزی را از بر بخواند جواب داد: «خنجری که سینهات را میشکافد، تیزش کن آن خنجر را.» به آلیا رو کرد: «اول باید دید که چهقدر میتونیم تیزش کنیم. بعد معلوم میشه آمادهایم یا نه.»
این داستان کوتاه توسط علی (Flash)نوشته شده به منظور رقابت بین نویسندگان لطفا نقد کنید و رای بدین بلکه نفر اول انتخاب بشه...
دوستانی که میان میخونند لایک میکنند ، بیشتر نقد مورد نظر هست ها نه فقط لایک ، مقایسه با نوشته های دیگه هم داریم، فراموش نشه!؟
روال امتیاز دهی هم از صفر تا ده هست این نکته خیلی مهمه که لطفا فراموش نشه عزیزان !
لطفا به تعداد بازدید ها نظر و امتیاز باشه!؟
لینک شماره یک :
http://btm.bookpage.ir/newpostinthread2988.html
http://btm.bookpage.ir/newpostinthread2987.html
نامعلوم 2 (نویسنده اعلام نکرده)
اولین نکته قابل توجه،تکرار بیش از حد(شش تا هفت بار)فعل بود است.
طویل بودن جمله ها،باعث خستگی نویسنده و گاهی از یاد بردن ابتدای جمله می شود.هر چه جمله ها کوتاه تر،قابل فهم تر و این،شاید باعث کمبود فعل شود.
در عوض متن عمق خواهد داشت.
به جای استفاده از کلمات انتهای برج،میتوان از نوک برج یا سر برج استفاده کرد.(پیشنهادی برای بهبود متن).
و یه چیزی.شما گفتی که متوجه جنسیتش نشدن.خوب باید یه توضیح هرچند مختصر هم بدید که چجوری فهمیدید اون دختره.
- یکی از ملازمای بانو رو می فرستیم که...
شما(اونطور که فهمیدم)پادشاهی.باید لحن دستوری باشه.
- یکی از ملازمان بانو رو بفرستید که...در آخر،میرسیم به موضوع خوب و شروع بهتر داستان.
نقاط قوت خوبی داشت.قلم روون و خوش پرداخت.
توصیفاتت فقط کمی مقدارش پایین بود که نمیدونم چه چیزی جبرانش می کرد
چون خودشون نبودند من این نقدشونو گذاشتم امتیازشون به این داستان 7/10
خب بزارید منم بگم همین اول که اگر این داستان ادامه پیدا کنه من از کسانی خواهم بود که دنبالش میکنم!
اولش به نظرم بود بود توی پاراگرافای اولت خیلی زیاد بکار بردی ولی توی ادامه دیگه این مشکل رو ندیدم و کاملا ادامش با ابتدا متفاوت بود، از نظر ادبی و اینا نمیتونم نقد کنم چون خودم اوج مشکل ادبی سایتم! ولی
از لحاض داستانی بگم که بخش بندی جالبی کردی مقدمه رو ، بخش اول معرفی شخصیت ها ، بخش دوم روند ماجرایی داستان( که جذابم بود) ، و بخش سوم که معما ها و افکار زیادی رو توی ذهن خواننده شکل میده و باعث میشه مشتاق به خوندن ادامش باشه.
من در کل خوشم اومد از داستانت و میتونم 7 از ده رو بهت بدم و امید وارم ادامه رو هم برامون بنویسی!
موفق باشی یا علی
خب حالا من خودم هم بیام نقد کنم
البته انتقاد ادبی نمیکنم چون دوستان گفتند بالا نیاز به تکرار نیست. فقط یه نکته بگم اینکه بعضی جمله ها از نظر ساختار قراردادی (به قول خودتون:5:) ایراد داشت . من خودم با این اتفاق موردی ندارم اما از نظر ادبی ایراد محسوب میشه. و اما یه چیز دیگه که یادم اومد این بود که ? یادم رفت شرممنده . اگه یادم اومد میام میگم حتمن .
اما ایده چند جا به چشمم خورد گرایش ابدیت رو میخاید انتقال بدید . و ار این که زندگی ابدی به نظر نمیرسه هم ناراحت هستید .
جاهایی که شخصیت اصلی میخندید به طرز عجیبی جمله {آموخته ام در سخت ترین شرایط لبخند بزنم} رو به یادم میاورد و به نظرم این خودش به تنهایی یه حس غمگین رو به خواننده میده همونطور که خودم با خوندنش ناراحت شدم . اما خب جریان اصلی خوب بود و جذاب . روند معما سازی خسته کننده نبود و البته این نکته اخر هم صرفن نظر شخصی خودمه که اگه این داستان بلند باشه بیشتر از صد صفحه بشه دلپذیر نمیشه ?
اامتیازم هم با توجه به مطالبی که گفتم هشت هست 8
جالب بود و غافلگیر کننده، سیر داستانی خوبی داشت هر چند جاهایی از کادر داستانی بیرون میزد، رفتار کارکتر ها هنوز جا نیوفتاده بود، نویسنده میخواست شخصیت بسازه خیلی هم خوب نزدیک شده بود، اما نه این متن به اندازه کافی بلند و نه درام به اندازه کافی قدرتمنده که شخصیت درش شکل بگیره، گاهی رفتار کارکتر ها هم نامناسب بود یا به تیپش نمیخور. خوب بود به عنوان ایده یه کار، بلند کوتاه یا هر چیز دیگه، اما به داستان گویی و به داستان سرایی نزدیک نشده بود، هرچند ایده ای هم به خواننده تحویل نمیداد، میشد بلند تر باشه با یه دنیا پردازی قدرتمند تر. قلم نویسنده خوب و روونه برای نوشتن چنین داستانی به خوبی به داستان میشینه و توصیفات اندازه خوبی دارند. نویسنده بیاد بیشتر بنویسه ببینیم چند مرده حلاجه، الان هرچی بگی به اندازه خود داستان محدوده و تقریبا هیچ ارزشی نداره. :)))
و در نهایت درود بر نویسنده که انصافا داستان پرکششی بود. 8/10
خب خیالم راحت شد که این یه مقدمه برای داستان بلند هستش.
چون همینقدر متن به عنوان یه داستان کوتاه هیچ ارزشی نداشت. اما به عنوان یه مقدمه خیلی باارزشه.
خوب نوشته شد. تعلیق در پایان مقدمه وجود داره که ارزشمنده. گره هایی بوجود اومد که ذهن رو درگیر میکنه.
چوق مقدمست نمیشه نظر زیادی داد. حجم متن برای تحلیل بالا کافی نیست. شاید چیزایی نقد بشه که بعدا براش دلیل وجود داشته باشه.
یه ایراد غیرادبی هم بگیرم حالا بحث باز هستش، اینکه تو دیالوگات رو توی پاراگرافای توضیحی نذار. خوندن متن رو سخت تر و حوصله سر بر میکنه یکم.نه اینکه این متن بد باشه. بهتر و روون تر میتونست باشه.
و اینکه چنین چیزی "موهایش -که بلند بودند تا رویش شانههایش- و ریشش" تو ادبیات فارسی وجود نداره. ما برای اطلاعات اضافی پرانتز میذاریم. توی ترجمه ها هست که چنین چیزی میبینی که خط تیره میذارن.
یه مشکل فنی ای که احساس کردم این بود که بهیر دستیار وزیر هستش. نه دستیار حاکم. بالاخره خودش هم یه سری کار داره که انجام بده برای وزیر. اصولا حاکم باید چنین دستیاری رو برای خودش داشته باشه که نیازی به حضور بهیر نباشه. :39: به نظرم این تیکش یه خلاء داشت.
برای نظر دادن درمورد بقیه ی چیزا همونطور که گفتم زوده. منتظر بقیه ی داستان هستم مشتاقانه :))
خوب خوب خوب...
دوستان لطفا پست هاتون رو ویرایش کنین و آخر هر کامنت میزان امتیاز رو از ده بدید.
با سلام
نویسندگان عزیز لطفا دقت کنید اسم داستانها برای تاپیک ها در ج بشه چند تا تاپیک بدون اسم دیدم امروز
اقا با سلام و علیکم :دی
من بگم که از نظر پیرنگی که نقد نکردم.کلا عناصرو پلات و اینارو بیخیالش فقط قسمت قسمت داستانو که ب نظر اومد،هر دو س خط که میخوندم ی چیزی زدم پاش.دیگه ببخشید اگر سطحش پائین بود (:
ی سوالم برای من پیش اومد!تالی که روی ایوانه!برجشم که خیلی ارتفاع داره!چرا بازم اشاره شده "و صدای همهمه ی مردم شنیده نمیشد؟:؟ "
دو چیز وجود داره که وقتی نویسنده اونا رو ب کار میبره ب شحور خاننده توهین میکنه! :دی
یک! نوشتن حالت صورت صوت و لحن کارکتر قبل از دیالوگ!
دو! نوشتن جملات (خیلی عذر میخام ب خدا )ولی احمقانه ی اینشکلی! خب شونصد متر ارتفاع ینی خاننده نیمفهمه:|
ک باعث میشه!متن ب شدت کسل کننده طولانی بشه! ب خدا من ک نمیخوندم :دی
شما زیادی یارو رو دامبلدور کرده با اون ریشش :دی این توصیفات ب زورکی که ب خصیت غالب میکنین ها فقط رو اعصاب ادمه :دی
چی باعث میشه عین نوار از صحنه اطلاعات بدی جوری که خاننده ندونه کدومو درک کنه؟
بعد چرا یکم خلاقیت ب خرج نمیدین.همه ی برگای برندتونو همون لحظه اول رو میکنین!عین مستند حیات وحش میشه که!یکم صبر بدین ب خودتون!
اخه چقد عجولین؟ (:
بعد سه خط دیگه هم خوندم!شما نویسنده ی عسیس!ک اینقد به این ابروهاو ریش یارو تو بند اول گیر داده بودین.با این ابو تاب قیافه یارو و لباسای بچه رو توصیف کردین بعد صحنه ی چاقو خوردن تالی رو پرش میزنین؟ 😐 چاقو خورد!خندید!ب عقب پرید 😐
بعد من ی چیزی رو نفهمیدم!الان ی خط دیگه خوندم.دختره چاقو رو تو شکم یارو فرو میکنه بعد یارو میگه"مستقیم تو قلب؟"ینی تو قلبش زده بود؟
بعد اونجا گفت تو شکم؟
اهوممم در اخر!باید بگم که داستانت خیلی بی سر و ته دره پیش میره.ی پیشنهادی بکنم بهت.جوری که داره میره جلو معلومه شخصیتایی که میخای بیاری تو داستان زیادن(من فقط بخش اول ک تاپیک شده بود رو خوندم).پس!سعی کن ابکی جلو نری سر خود شخصیت نسازی اخرش ی چیز شلم شوبا در بیاد.قشنگ سر هرکدوم فکر کن میخای چیکار کنی.وگرنه شخصیتات همه تک بعدی میشن و عمق نخاهند داشت.
موفق باشی.من این داستانو دیگ نمیخونم البته من کی باشم :دی
نمره4/10
واقعا خوندش جالب بود برام و به شخصه به عنوان یه مقدمه برای یک داستان بلند ازش خوشم اومد واقعا کشش خاصی برای خواننده ایجاد میکنه .
چند تا نکته ی کوتاه همونطور که مرتضی اشاره کرد ما برای توضیحات اضافه ی متن پرانتز داریم نه خط تیره . دوم کمی توصیفات ناواضح بود هنوز می شد توصیفات بهتری براش نوشت
و یک نکته ی خاص درسته که گفته شد این مقدمه ی یک داستان بلنده اما چون برای داستان کوتاه وارد مسابقه شده باید ویژگی های یک داستان کوتاه رو داشته و اگه من در زمان مسابقه می دیدمش واقعا به این اثر برای حالت مسابقه ای بالاتر از پنج نمی دادم اما الان به عنوان یک مقدمه که نگاش می کنم من از ده بهش هشت می دم
** داستان به آرشیو داستان های کوتاه اضافه شد
خیلی خوب بود
کسی نمیدونه اسم اثر چیه؟
ایا این یک مقدمه برای داستان بلنده یا یک داستان کوتاه قراره باشه؟
این یک مقدمه برای داستات بلنده که علی (فلش) میخواسته بنویسه و معلوم نیس که ادامه بده یا نه.