اینجا تاپیکی برای گذاشتن بخشی یا تمام شعر مورد علاقه تونه. ممکنه از یه شعر کلاسیک و سنتی مثل اشعار حافظ بزارید، یا بخشی از ترانه. فرقی نمی کنه، به طرفدارهای انواع سبک های شعر در این جا خوش آمد گفته میشه.
ترانه های پاپ، رپ، راک، متال و...
شعر های سپید، غزل، قصیده و...
( شعر کودکان:21: نه دیگه لطفا نزارین این نوع رو، چون باجنبه نیستیم بعد مدتی تاپیک به تاپیک مسخره بازی تبدیل میشه.)
همونطور که گفتم، از همه نوع شعری بزارید تا وقتی که از چارچوب قوانین سایت خارج نشید. اگه بخشی از شعر مناسب اصول اخلاقی نبود( یا به عبارتی شیبدار بود) سانسورش کنید. هرکس بخواد بدونه چیه خودش میره چک می کنه.
موفق باشید!
+برای اینکه اسپم وار زیاد نشه تعداد اشعار لطفا حداقل یک هفته بین دو پست فاصله بزارین. ممنون:53:
سیه چشمی، به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد!
مرا از یاد برد آخر، ولی من
بجز او، عالمی را بردم از یاد!
من کلا عاشق دوبیتی ام
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
یه جوری میدونم این شرایط نیس ابدی
بم میگی دستامو سف بگیر تا نپری
چرا رنگ موهات عوض میشه الکی
شیرین ترین اتفاق داره میشه بدترین
لیوان تو دستم خورده ولی خون نمیاد
زور ندارم مش بزنم توی دیوار
میخوام از ته دل داد بزنم با درد زیاد
این کارو نکن با من
صدام در نمیاد
تند نرو - زدبازی
جامِ زهري که تويي،يك نفس سربكشم
بي تو پرپر بزنم ،با تو من پر بكشم
شــــوکران عشقت،سهم اين تنها شد
بعد تو تا به كجا، غم مكرر بكشم؟
باتـو آغــــاز شده،دفترعشــــق وغم ام
نقش عشقت به دلم، تا به آخر بكشم
من نميدانم چيست؟لذت زيبايي ست!
نازِ دوري تو با، ديده ي تر بكشم
هرچه باران آمد،من تيمم كردم
مسحِ دل را من از، خاكِ آن در بكشم
قبله يعني معشوق،در دلِ #پروانه
سجده بر دل بكنم،عشق در بر بكشم
اشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری ک ب دریاست ب مرداب نباشد
هرگز مژه بر هم ننهد عاشق ساده
ان را ک ب دل عشق بود خواب نباشد
#از ناکجا اباد
تگرگ بیاد
سنگ بیاد
نمیتونه حال منو بد کنه
سیل بیاد سدم
جلو راهم اگه شیب بیاد چرخم
شیر بیاد هسم
باید چیزی مثه دیو بیاد درم
حال من عجیبه
یه جوری که اصن خودم باورم نمیشه
زشت برام زیبائه
مثبت
امروز
فیل جلوم میخوابه
حال حاله بیتابه
نور دیدم میخوام فانوسو چیکار
دنبال حال بد منی
برو تو کار جادو اینا
هیجان بالا
نبضم تند
بیدارم اولین نفر
تنبا
مفت
میخوای حالمو خراب کنی ؟
امروز نمیشه
چنگ بندازی پوست نشون نمیده
تیکه هاتو بنداز
بنداز یه دونه دیگه
چل تیکه شوت کن
منو توپ تکون نمیده
امروز نه - سامان ویلسون
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
حافظ
اسمم هیدنه خوب حس کنش
بخاطر خوب بسپرش
خوب حس کنشو حرف بی جا نزن
اره داداش من اینجا این کارشم
چون دیگه قدرت افتاده دست من
اومدم اینجا استاد رپ بشم
اسم اهنگو یادم نیس :دی اما خوانندش گروه زدبازیه
نوبه و حبشه و طنجه
با هفت هزار غلام و كنیز
و دوازده هزار عاج فیل و كرگدن
صد و شصت و هشت خاقان از اقلیم دوم
خانقو و خانفور و كاشغر
با بیست و پنج هزار طاق ابریشم
و دو هزار پرده ى نگارین
هزار و هفتاد و شش راجه از اقلیم سوم
بنارس و سراندیب و گاجرات
با هشت هزار طوطى و طاووس
و سه هزار من عود و عنبر و كافور
هفتصد و نود و هفت خواجه از اقلیم چهارم
كشمیر و هرات و بلخ
با پنج هزار صندوق لعل بدخشان
و پنج هزار صندوق فیروزه ى نشابور
هزار و صد و چهل خان از اقلیم پنجم
قرقیز و تغزغز و بلاساغون
با چهارصد هزار تیغ خونریز
و چهارصد هزار بازوى بى رحم
دو هزار و پانصد و سى و یك شاهزاده از اقلیم ششم
روم و افرنج و اندلس
با صد و هفتاد هزار صنعت از صنایع عجیبه
و بیش از آن از كتب علوم حكماى قدیم
چهارصد و نه پادشاه از اقلیم هفتم
صقلاب و بلغار و روس
با پانصد هزار تخت پوست گوزن و خرس
و بى شمار، بى شمار اسب نژاده
تو را شش هزار و چهارصد و نود و شش عاشق بود
و هنوزم معمّایى است
كه چرا زان میان مرا برگزیدى؟
عُقابهایِ طَلایی در آسمان صفیر میکشند.
و اسبهای رامنشده در دشتها میتازند.
وحشی و بلندپرواز...
سرکش و دلربا...
شاعر : ایدا
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی دولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم به خواب
سپهر بلند ار فراوان کشید
همان پرده رازها بردرید
به آواز گفت ای بد کینه جوی
چرا کشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست
که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار
که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را به شمشیر تیز
برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند
همی برگذشتی ز چرخ بلند
به کردار بد تیز بشتافتی
مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچه بود
کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را به جان
ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم
چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بی گنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج
بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
به شمشیر هندی بزد گردنش
به خاک اندر افکند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند از او تخت شاهنشهی
سرآمد بر او روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجوی ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد
به فرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خون ریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سر بی گناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاک رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
درخت غم به جانم کرده ریشه به درگاه خدا نام همیشه
عزیران قدر یکدیگر بدانید اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
آخرین دوبیتی سروده شده توست باباطاهر عریان
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رامخوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر كن!
لحظهای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستمت
و به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»
باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»ا
شكی از شاخه فرو ریختمرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
خوان هشتم، اثر شگفت انگیز اخوان ثالث
… یادم آمد ، هان
داشتم می گفتم آنشب نیز
.سورت سرمای دی بیدادها می کرد
!و چه سرمایی! چه سرمایی
،باد برف و سوز وحشتناک
.لیک ، خوشبختنانه آخر ، سرپناهی یافتم جایی
،گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس
.قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم
،گرم
،از نفس ها ، دودها ، دم ها
.از سماور، از چراغ ، از کپه آتش
،از دم انبوه آدم ها
،و فزونتر ز آن دگر ها ، مثل نقطه ی مرکز جنجال
.از دم نقّال
.همگنان را خون گرمی بود
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
.راستی کانون گرمی بود
،شیشه ها پوشیده از ابر و عرق کرده
مانع از دیدار آنسوشان
،پرنیانی آبگین پرده
،برسرش ، نقال
،بسته با زیباترین هنجار
،به سپیدی چون پرقو ، ململین دستار
،بسته چونان روستایان خراسانی
،باستانگان یادگار از روزهای خوب پارینه
،یک سرش چون تاج برتارک
،یک سرش آزاد
.شکرآویزی حمایل کرده برسینه
،مرد نقال ، آن صدایش گرم ، نایش گرم
،آن سکوتش ساکت وگیرا
،ودمش ، چونان حدیث آشنایش گرم
،آن برافشانده هزاران جادوانه موج
،با بم و زیر و حضیض و اوج
،آن به آئین گونه گون اسلوب و هنجارش
،آن سکون و وقفه اش دلکش
همچنانکه جنبشش آرام ورفتارش؛
.راه میرفت و سخن میگفت
– چوبدستی منتشا مانند در دستش –
.مست شور و گرم گفتن بود
صحنه میدانک خود را
.تند و گاه آرام ، می پیمود
همگنان خاموش
،گرد بر گردش ، بکردار صدف بر گرد مروارید
.پای تا سرگوش
،هفت خوان را زاد سرو مرو”
،آنکه از پیشین نیاکان تا پسین فرزند رستم را بخاطر داشت
،وآنچه می جستی ازو زین زمره ، حاضر داشت
،یا به قولی « ماخ » سالار ، آن گرامی مرد
آن هریوه ی خوب وپاک آئین ، روایت کرد ؛
خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون ؛
“من که نامم “ماث
آری، خوان هشتم را
“ماث”
.راوی توسی روایت میکند اینک
من همیشه نقل خود را با سند همراه می گویم
“.تاکه دیگر خردلی هم در دلی باقی نماند شک
.همچنان می رفت و می آمد
.همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد
،گاه می استاد
،و به سوئی چشم می غراند
:چوبدستش را تکان می داد
.قصه است این ، قصه ، آری قصه دردست”
،شعرنیست
.این عیار مهر و کین و مرد و نامردست
بی عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست
.این گلیم تیره بختی هاست
،خیس خون داغ سهراب و سیاوشها
.روکش تابوت تختی هاست
.این گل آذین باغ جادو ، نقش خواب آلود قالی نیست
شعرهای خوب وخالی را
،راست گویم ، راست
بایدامروز از نوآئینان بیدردان
،خواست
وزفلانک یافلان مردان
آن طلائی مخمل آوایان خونسردان
راویم من ، راویم آری
،باز گویم ، همچنانکه گفته ام باری
راوی افسانه های رفته از یادم
،جغد این ویرانه ی نفرین شده ی تاریخ
،بوم بام این خراب آباد
.قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم
،با کدامین جادوئی تدبیر
،با کدامین حیله و تزویر
– ای درستان ! بدرستی که بگوئیدم –
نا شکسته می نماید، در شکسته آینه تصویر ؟
آری آری من همین افسانه می گویم
،و شنیدن را دلی دردآشنا وانده اندوده
“.و به خشم آغشته و بیدار می جویم
.اندکی استاد و خامش ماند
منتشایش را بسوی غرب با تهدید و با نفرت
،و بسوی شرق با تحقیر
لحظه ای جنباند
.گیسوانش را – چوشیری یال هاش – افشاند
،پس همآوای خروش خشم
،با صدائی مرتعش ، لحنی رجز مانند و درد آلود
:خواند
– ،آه”
،دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر
،شیر مرد عرصه ناوردهای هول
.گرد گنداومند
پور زال زر ، جهان پهلو
،آن خداوند و سوار رخش بی مانند
،آنکه نامش، چون همآوردی طلب می کرد
،در به چار ارکان میدانهای عالم لرزه می افکند
،آنکه هرگز کس نبودش مرد در ناورد
،آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن
،آنکه بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه است در میدان
بیشه ای شیرست در جوشن؛
آنکه هرگز- چو کلید گنج مروارید –
،گم نمی شد از لبش لبخند
،خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان
خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند ؛
،آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی
،کوه کوهان ، مرد مردستان
،رستم دستان
،در تگ تاریکژرف چاه پهناور
،کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر
،چاه غدر ناجوانمردان
،چاه پستان ، چاه بیدردان
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بیشرمیش ناباور
،و غم انگیز و شگفت آور
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
،در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ، گم بود
پهلوان هفت خوان ، اکنون
.طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
.بسکه بیشرمانه و پست ست این تزویر
چشم را باید ببندد ، تا نبیند هیچ
.بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر
:و می اندیشید
،باز هم آن غدر نامردانه چرکین”
،باز هم آن حیله دیرین
چاه سرپوشیده ، هوم ! چه نفرت آور ! جنگ یعنی این؟
“جنگ با یک پهلوان پیر؟
و می اندیشید
.که نبایستی بیندیشد
.چشم ها را بست
.و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید
بعد چندی که گشودش چشم
،رخش خود را دید
بسکه خونش رفته بود از تن
،بسکه زهر زخمها کاریش
.گوئی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید
او
از تن خود – بس بتر از رخش –
.بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش
.رخش را می دید و می پائید
رخش ، آن طاق عزیز ، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
،با هزاران یادهای روشن و زنده
،…آه
پهلوان کشتن دیو سپید ، آنگاه
،دید چون دیو سیاهی، غم
– غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود-
پنجه افکنده ست در جانش ؛
.و دلش را می فشارد درد
همچنان حس کرد
.که دلش می سوزد ، آنگه سوزشی جانکاه
،گفت در دل : “رخش ، طفلک رخش
“!آه
این نخستین بار شاید بود
.کان کلید گنج مروارید او گم شد
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
.سایه ای ، پرهیب محو سایه ای را دید
او شغاد ، آن نابرادر بود
که درون چه نگه می کرد و می خندید
.و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید
هان ، شغاد!” اما”
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود
.که دل مردانه رستم برای او بخشم آید
باز اندیشید
که نبایستی بیندیشد
،و نمی شد، . . . “این شغاد دون ، شغال پست
،این دغل، این بدبرادندر
نطفه شاید نطفه زال زر است، اما
کشتگاه و رستگاهش نیست رودابه
،زاده او را یک نبهره ی شوم، یک نا خوب مادندر
“…نه ، نبایستی بیندیشم
باز چشم او به رخش افتاد، اما . . . وای
دید
،رخش زیبا ، رخش غیرتمند
،رخش بی مانند
با هزارش یاد بود خوب ، خوابیده ست
آنچنان که راستی گوئی
!آن هزارش یادبود خوب را در خواب می دیده ست
قصه می گوید که آنگه تهمتن او را
مدتی ساکت نگه می کرد
از تماشایش نمی شد سیر
مثل اینکه اولین بار ست می بیند
بعد از آن تا مدتی ، تا دیر
یال و رویش را
،هی نوازش کرد، هی بوئید، هی بوسید
.رو به یال و چشم او مالید
مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی
از سفر بر گشته و دیدار مادر بود
قصه می گوید که روح رخش اگر می دید
– از شگفتی های نا باور –
“.پای چشم تهمتن تر بود
مرد نقال از صدایش ضجّه می بارید
.و نگاهش مثل خنجر بود
– ونشست آرام و- یال رخش در دستش -”
:باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم
،میزبانی و شکار و میهمان پیر”
چاه سر پوشیده در معبر؟
هوم ؟! … نبایستی بیندیشم
.بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر
جنگ بود این ، یا شکار ، آیا ؟
“میزبانی بود یا تزویر؟
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نابرادر را بدوزد – همچنانکه دوخت –
با کمان و تیر
،بر درختی که به زیرش ایستاده بود
،و بر آن تکیه داده بود
.و درون چه نگه می کرد
:قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنانکه می توانست او – اگر می خواست –
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی
.و فراز آید
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید
می توانست او اگر می خواست
…لیک
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ میریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسلهای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمهای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوهگویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند
در هر غزلی که میسراید
صد پردهدری همینماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چارهسازی
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
میخورد دریغ و میزد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشهنشین گوش سفته
چون گنج به گوشهای نهفته
از مشغلههای جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضهخوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بیبهر
میخورد نوالهای چون زهر
میداد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات میداد
از بند خودش نجات میداد
در جستن گنج رنج میبرد
بیآنکه رهی به گنج میبرد
شخصی ز قبیله بنیسعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بیفافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
میگشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار
دیدش به رفاق گوشهای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
میبین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید؟
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم