Header Background day #22
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

لالایی

32 ارسال‌
16 کاربران
44 Reactions
6,712 نمایش‌
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

درود درود :103:

داستانو ویرایش کردم و دوباره روی سایت میذارمش. یه سری تغییرات کوچولو توش دادم که برمیگرده به زمینه ی داستان؛ در واقع میخوام یه زمانی این داستان رو کتاب کنم، بماند... :1:
و این که اولش وقتی می خواستم زمینه رو بنویسم می خواستم یه دنیای جدید باشه، درواقع داستان اولیه هم یه دنیای جدید بود؛ ولی وقتی شروع کردم به نوشتن، کم کم پای اساطیر ترک بهش باز شد. فقط گفتم که بدونید خدایان توی داستان ساختگی نیستن. و این که برخی چیزها رو درموردشون به صلاح خودم تغییر دادم :دی

سپاس ویژه از ریحانه و Nari عزیز (زندگی پیشتاز) که با نقدشون، چشممو به کاستی های داستانم باز کردن.
و سپاس از آتوسا و ریحانه که چند بار داستانو خوندن و یاریم کردن و حریر عزیز که هم خوند و هم ویرایشش کرد.
و سپاس از همه ی عزیزانی که پیش از این خوندید :1: و عزیزانی که پس از این می خونید :دی

امیدوارم خوشتون بیاد :1:

دانلود

پ ن: کاور رو هم با آموزش سهیل جان تو یکی از تاپیک ها درست کردم :دی
تالارگفتمان 1


   
نقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 705
 

سلام با تشکر از قراردهی این داستان
داستانتون به آرشیو داستان کوتاه سایت اضافه شد :53:


   
ida7lee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

بالا....... :1:


   
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

نسخه ی ویرایش شده قرار گرفت :1:


   
پاسخنقل‌قول
mozhgan.oloumi2
(@mozhgan-oloumi2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 41
 

سلام
داستان کوتاه خیلی قشنگی بود. همون اول که پدر گونل زدش حس کردم پایان شادی نداره، و توصیف هاش تلخ بود. حتی نور خورشید به شکل تازیانه توصیف شده بود. مردن گونل تلخ بود، و به نظرم بهتر بود نمی مرد و به الهه شب یا یه همچین چیزی تبدیل می شد. جان بخشی به اشیا به طرز قشنگ و هنرمندانه ای توش به کار رفته بود، شب و رود و خورشید و ابر و ماه و گل ها همه زنده فرض شده بودن.
و در نهایت اینکه این داستان پتانسیل کش داده شدن و حتی تبدیل به یه رمان بلند رو داشت که امیدوارم نویسنده این کار رو انجام بده.


   
ida7lee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

بوفچه;28386:
سلام
داستان کوتاه خیلی قشنگی بود. همون اول که پدر گونل زدش حس کردم پایان شادی نداره، و توصیف هاش تلخ بود. حتی نور خورشید به شکل تازیانه توصیف شده بود. مردن گونل تلخ بود، و به نظرم بهتر بود نمی مرد و به الهه شب یا یه همچین چیزی تبدیل می شد. جان بخشی به اشیا به طرز قشنگ و هنرمندانه ای توش به کار رفته بود، شب و رود و خورشید و ابر و ماه و گل ها همه زنده فرض شده بودن.
و در نهایت اینکه این داستان پتانسیل کش داده شدن و حتی تبدیل به یه رمان بلند رو داشت که امیدوارم نویسنده این کار رو انجام بده.

درود علی جان
ممنون که خوندی و نظرتو گفتی :1:
و خوبه که خوشت اومد. :1:
اگه عمرم و ایده های توی سرم بذارن، حتماً این کارو میکنم. :دی
بازم ممنون :1:


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Prominent Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 582
 

چه قشنگ
نسخه ویرایش شده خیلی خوب بود و واقعا خوشم اومد
نمیمرد من راحتر بودم
موفق باشی و امید.ارم بازم از اینا بنویسی
:107:


   
ida7lee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

hera;28389:
چه قشنگ
نسخه ویرایش شده خیلی خوب بود و واقعا خوشم اومد
نمیمرد من راحتر بودم
موفق باشی و امید.ارم بازم از اینا بنویسی

رعنا جان ممنون که دوباره خوندی و نظرتو گفتی :8:
خوبه که خوشت اومده :1:
مرگش بعدها دلیل خیلی چیزا میشه :1:
همچنین عزیز :1: منم امیدوارم :دی و بازم ممنون :1:


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Prominent Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 582
 

اشوزُشت سپید;28391:
رعنا جان ممنون که دوباره خوندی و نظرتو گفتی :8:
خوبه که خوشت اومده :1:
مرگش بعدها دلیل خیلی چیزا میشه :1:
همچنین عزیز :1: منم امیدوارم :دی و بازم ممنون :1:

خوبیش این بود که داستانش از این داستان ایرانی های نبود که آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشد


   
ida7lee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

hera;28408:
خوبیش این بود که داستانش از این داستان ایرانی های نبود که آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشد

به نظرم برخی داستان ها باید تلخ تموم شن. چون زندگی همیشه شیرین نیست :1:
و گاهی بهترین پایان برای یه داستان، تلخ ترینشه!
بازم ممنون :8:


   
پاسخنقل‌قول
fatemeh.s
(@fatemeh-s)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 46
 

خیلی خیلی قشنگ بود توصیفاتت واقعا زیبا بودن. اگه کتاب بشه بنظرم از بهترین کتاب ها خواهدبود.


   
ida7lee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

fatemeh;28425:
خیلی خیلی قشنگ بود توصیفاتت واقعا زیبا بودن. اگه کتاب بشه بنظرم از بهترین کتاب ها خواهدبود.

فاطمه جان ممنون که خوندی و نظرتو گفتی :1:
خوشحالم که خوشت اومده :1:
ممنون برای نظرت؛ امیدوارم بتونم خوب درش بیارم :دی


   
پاسخنقل‌قول
Honey Bahram
(@honey-bahram)
New Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3
 

یه داستان متفاوت از تو. شجاعتت توی وارد شدن به موضوعا یا حتی سبک جدید کاریه که هرکس نمیکنه. توی این داستانت هم با ترکیب کردن افسانه های ترک و تخیل خودت چیزی شبیه به افسانه خلق کردی، افسانه ای جذاب که یه گرمای خاص داره، نگاهش به عشق، به گناه، به مفهوم روشنایی و تاریکی هم فرق داره. برای منی که از اولین نوشته هات همراهت بودم این حجم از پیشرفت توی نوشتن قابل تحسینه. همیشه توی بکار بردن اصطلاحات و توصیفات بدیع خوب بودی و حالا جسارتت هم بهش اضافه شده و واقعا فضای کارتو متفاوت کرده. مردن آرایلی به این شیوه و به دلیل باورای متفاوتش نصف زیبایی داستان رو درست کرده بود. همین جرأت کشتن نقش اولت جوری که در خاطر بمونه کاریه که خیلیا نمیتونن بکنن. از «افسانه ی من» تا «لالایی» سالها میگذره و این راهو به خوبی طی کردی.


   
bahani و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

Honey Bahram;29744:
یه داستان متفاوت از تو. شجاعتت توی وارد شدن به موضوعا یا حتی سبک جدید کاریه که هرکس نمیکنه. توی این داستانت هم با ترکیب کردن افسانه های ترک و تخیل خودت چیزی شبیه به افسانه خلق کردی، افسانه ای جذاب که یه گرمای خاص داره، نگاهش به عشق، به گناه، به مفهوم روشنایی و تاریکی هم فرق داره. برای منی که از اولین نوشته هات همراهت بودم این حجم از پیشرفت توی نوشتن قابل تحسینه. همیشه توی بکار بردن اصطلاحات و توصیفات بدیع خوب بودی و حالا جسارتت هم بهش اضافه شده و واقعا فضای کارتو متفاوت کرده. مردن آرایلی به این شیوه و به دلیل باورای متفاوتش نصف زیبایی داستان رو درست کرده بود. همین جرأت کشتن نقش اولت جوری که در خاطر بمونه کاریه که خیلیا نمیتونن بکنن. از «افسانه ی من» تا «لالایی» سالها میگذره و این راهو به خوبی طی کردی.

درود هانی جان و ممنون که خوندی :53:
آقا خیلی از تعریفات ذوق کردم :دی ممنون برای دید جالبت :8:
بازم ممنون :دی


   
پاسخنقل‌قول
flash
(@flash)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 26
 

امنه؟ امنه؟ نظر بدیم؟ این‌جا با سنگ نمی‌زنن نظر دهندگان رو؟ فقط اون‌جا با سنگ می‌زنن؟ D:

ایده‌ی افسانه‌هه خیلی خوب بود. درود بی‌کران بر تو!
پیرو اون چیزی که بوفچه (خدایش بیامرزاد) تو صفحه‌ی قبل گفت: یه جایی هست توی کارتون آواتار، که آدم بدای داستان روح ماه رو می‌کشن (یا هم‌چی چیزی) و یه یارویی خودش رو فدا می‌کنه و تبدیل به ماه می‌شه. حالا این هم که مرد من امیدوار بودم بشه روح ماه مثلاً، که نشد ):

یه چیزی هم بگم در مورد روایت کردن افسانه توی داستان. من چندتا نظر دارم در مورد این‌که چه‌جوری می‌شه اجراش کرد، حالا شاید هم پیشنهادای خوبی نباشن، ولی من روم زیاده و پیشنهاد بی‌شرمانه‌م رو می‌دم p:

یه کاری که می‌شه کرد اینه که کلاً بی‌خیال فرم افسانه شد. خودت گفتی که بعد از ستاره (عکس دختره‌ی گندم به دست؟) لحن یه جورایی عوض می‌شه. می‌شه کلاً بی‌خیال فرم افسانه شد و از بیخ مثل داستان عادی (شخصیت‌پردازی و صحنه‌پردازی و غیره و ذلک) جلو بردش. یعنی یه جوری که روشن باشه که روایتی که ما می‌بینیم روایتی نیست که مادربزرگه داره می‌گه. شاید مثلاً داستان اصلی باشه. از این تریپا.

یه کار دیگه‌ای که می‌شه کرد اینه که از بیخ زد تو فرم حکایت. بی‌خیال صحنه‌پردازی و اینا شد و فقط روایت اصلی رو گفت. از این مدلای داستانای فولکلور که شخصیت‌پردازی و پرداخت صحنه و این‌جوری چیزا ندارن به اون صورت. می‌رن سراغ اصل مطلب و حکایت رو می‌برن جلو. یه چیزی اون اولا حسین گفت (که البته فک کنم در مورد نسخه‌ی اولیه‌ی داستانه که من نخوندم) که مثل قصه‌های مادربزرگاست. به نظرم می‌شه یه کاری کرد که حتی بیشتر شبیه قضه‌های مادربزرگاش کرد. یعنی کلاً بی‌خیال این ایده بشیم که مادربزرگه داره از رو کتاب می‌خونه، و بشینه به صورت قصه تعریف کنه برای پسره.

الآن من احساس می‌کنم (و شایدم اشتباه می‌کنم) که یه جایی بین فرم حکایت و فرم داستان مدرن گیر کرده. حالا شایدم به خاطر این باشه که من زیادی خشکم و ترجیح می‌دم چیزی که می‌خونم صددرصد این‌وری باشه یا صددرصد اون‌وری D:
مثلاً به نظرم، اگه بخوایم فرم حکایتی داشته باشیم، می‌شه به جای توصیف این‌که باباش اومد و در و به هم کوبوند و زد زیر گوشش و اینا، فقط بگیم که «باباش زدش، اینم از خونه فرار کرد!» یا اگه کلاً بزنیم تو فرم داستان، می‌شه قشنگ صحنه‌پردازی کرد و مقدمه‌چینی کرد و از قبل‌ترش وارد شد که چرا باباش این‌جوریه و چرا دختره اون‌جوریه و از این حرفا.

حالا این حرفی که در ادامه می‌زنم در تناقضه با این حرف قبلی‌ای که زدم، ولی به روم نیارین ((:
برای این‌که بشه شلاق زدن خورشید و جنگ شب و خورشید و اینا رو توی داستان آورد، لازم که این لحن شاعرانه‌ی بینابینی (بین حکایت و داستان) رو داشته باشیم احتمالاً. در نتیجه اگه کامل بریم به سمت روایت یا کامل بریم به سمت داستان، شاید نشه این حرکت‌های شاعرانه رو توش آورد.
یه کاری که می‌شه کرد (و من مطمئن نیستم کار خوبی باشه) اینه که دو تا نسخه داشته باشه. مثلاً اتفاقی که واقعاً افتاده، و چیزی که توی کتاب نوشته، بعد تو اتفاق واقعی‌ش خورشیده شلاق نمی‌زنه به کسی، ولی تو کتابه این‌جوری می‌نویسه. بعد شما مثلاً اول روایت واقعی خودت رو می‌گی که مثلاً دختره رو گذاشتن زیر آفتاب که بسوزه، بعد بر می‌گردی پیش مادربزرگ و نوه و مادربزرگه روایت شاعرانه‌ی خورشید شلاق می‌زنه رو می‌خونه.

آآآآ، چه‌قد نظریات دادم ((:
ایشالا که خیلی مزخرف نگفتم D:


   
ida7lee2 و bahani واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

flash;29760:
امنه؟ امنه؟ نظر بدیم؟ این‌جا با سنگ نمی‌زنن نظر دهندگان رو؟ فقط اون‌جا با سنگ می‌زنن؟ D:

ایده‌ی افسانه‌هه خیلی خوب بود. درود بی‌کران بر تو!
پیرو اون چیزی که بوفچه (خدایش بیامرزاد) تو صفحه‌ی قبل گفت: یه جایی هست توی کارتون آواتار، که آدم بدای داستان روح ماه رو می‌کشن (یا هم‌چی چیزی) و یه یارویی خودش رو فدا می‌کنه و تبدیل به ماه می‌شه. حالا این هم که مرد من امیدوار بودم بشه روح ماه مثلاً، که نشد ):

یه چیزی هم بگم در مورد روایت کردن افسانه توی داستان. من چندتا نظر دارم در مورد این‌که چه‌جوری می‌شه اجراش کرد، حالا شاید هم پیشنهادای خوبی نباشن، ولی من روم زیاده و پیشنهاد بی‌شرمانه‌م رو می‌دم p:

یه کاری که می‌شه کرد اینه که کلاً بی‌خیال فرم افسانه شد. خودت گفتی که بعد از ستاره (عکس دختره‌ی گندم به دست؟) لحن یه جورایی عوض می‌شه. می‌شه کلاً بی‌خیال فرم افسانه شد و از بیخ مثل داستان عادی (شخصیت‌پردازی و صحنه‌پردازی و غیره و ذلک) جلو بردش. یعنی یه جوری که روشن باشه که روایتی که ما می‌بینیم روایتی نیست که مادربزرگه داره می‌گه. شاید مثلاً داستان اصلی باشه. از این تریپا.

یه کار دیگه‌ای که می‌شه کرد اینه که از بیخ زد تو فرم حکایت. بی‌خیال صحنه‌پردازی و اینا شد و فقط روایت اصلی رو گفت. از این مدلای داستانای فولکلور که شخصیت‌پردازی و پرداخت صحنه و این‌جوری چیزا ندارن به اون صورت. می‌رن سراغ اصل مطلب و حکایت رو می‌برن جلو. یه چیزی اون اولا حسین گفت (که البته فک کنم در مورد نسخه‌ی اولیه‌ی داستانه که من نخوندم) که مثل قصه‌های مادربزرگاست. به نظرم می‌شه یه کاری کرد که حتی بیشتر شبیه قضه‌های مادربزرگاش کرد. یعنی کلاً بی‌خیال این ایده بشیم که مادربزرگه داره از رو کتاب می‌خونه، و بشینه به صورت قصه تعریف کنه برای پسره.

الآن من احساس می‌کنم (و شایدم اشتباه می‌کنم) که یه جایی بین فرم حکایت و فرم داستان مدرن گیر کرده. حالا شایدم به خاطر این باشه که من زیادی خشکم و ترجیح می‌دم چیزی که می‌خونم صددرصد این‌وری باشه یا صددرصد اون‌وری D:
مثلاً به نظرم، اگه بخوایم فرم حکایتی داشته باشیم، می‌شه به جای توصیف این‌که باباش اومد و در و به هم کوبوند و زد زیر گوشش و اینا، فقط بگیم که «باباش زدش، اینم از خونه فرار کرد!» یا اگه کلاً بزنیم تو فرم داستان، می‌شه قشنگ صحنه‌پردازی کرد و مقدمه‌چینی کرد و از قبل‌ترش وارد شد که چرا باباش این‌جوریه و چرا دختره اون‌جوریه و از این حرفا.

حالا این حرفی که در ادامه می‌زنم در تناقضه با این حرف قبلی‌ای که زدم، ولی به روم نیارین ((:
برای این‌که بشه شلاق زدن خورشید و جنگ شب و خورشید و اینا رو توی داستان آورد، لازم که این لحن شاعرانه‌ی بینابینی (بین حکایت و داستان) رو داشته باشیم احتمالاً. در نتیجه اگه کامل بریم به سمت روایت یا کامل بریم به سمت داستان، شاید نشه این حرکت‌های شاعرانه رو توش آورد.
یه کاری که می‌شه کرد (و من مطمئن نیستم کار خوبی باشه) اینه که دو تا نسخه داشته باشه. مثلاً اتفاقی که واقعاً افتاده، و چیزی که توی کتاب نوشته، بعد تو اتفاق واقعی‌ش خورشیده شلاق نمی‌زنه به کسی، ولی تو کتابه این‌جوری می‌نویسه. بعد شما مثلاً اول روایت واقعی خودت رو می‌گی که مثلاً دختره رو گذاشتن زیر آفتاب که بسوزه، بعد بر می‌گردی پیش مادربزرگ و نوه و مادربزرگه روایت شاعرانه‌ی خورشید شلاق می‌زنه رو می‌خونه.

آآآآ، چه‌قد نظریات دادم ((:
ایشالا که خیلی مزخرف نگفتم D:

امنه برادر، نظرتو بگو :))
ممنون که خوندی و نظرتو گفتی :1:
خوبه که ایده شو دوست داشتی :1:
چه بد که ناامیدت کردم :دی (پ ن: آواتارو کامل ندیدم)

خب، درمورد شیوه ی روایت... من مدت ها درگیرش بودم که چجوری روایتش کنم. نمیخواستم مثل داستانای عامیانه روایتش کنم چون به شخصه سبکشونو نمی پسندم. ولی انتخاب کردم که کاملا کلیشه ای، با کتاب شروع بشه و جالبه که بعد از نقدایی که تو پیشتاز شدم و پایه ی داستانو تغییر دادم، وجود کتاب "نیاز" شد!
و راستش نظری درمورد شیوه ی روایت کلی داستان ندارم چون واقعا نمیدونم شبیه چیزی هست یا نه یا اصلا تو سبکی طبقه بندی میشه یا نه :دی ولی بدون خیلی فسفر سوزوندم روش :21: ولی خب میدونی، من مدادو میذارم رو کاغذ و مینویسم و میرم، اونی که مخاطب میبینه رو شاید من هیچ وقت نبینم 🙂 برای همین قسمت پایانی نظرت که درمورد تناسب داستان و شیوه ی روایتش بود، برام جالب بود واقعا :1:
درمورد دو نسخه؛ موافق نیستم :دی ولی یه داستان دارم مینویسم دو نسخه ایه (البته از نظر زاویه دید) :19:
بازم ممنون که خوندی و وقت گذاشتی این همه تایپ کردی :53:


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 3
اشتراک: